eitaa logo
فرصت زندگی
209 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_35 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 نفس راحتی کشید ولی به این فکر می‌کرد اگر
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید حرفش را ادامه نداد و به طرف دوستش برگشت. با کارلوس خوش و بشی کرد و به طرف خروجی رفت. مریم به دنبال آن‌ها راه افتاد. دوست نداشت این اتفاق بیافتد. او برای حجابش احترام خاصی قائل بود. سوار ماشین کارلوس شدند‌. از همان مقدار خیلی کمی که از اسپانیایی بلد بود، فهمید قرار است آن‌ها را به هتل وستین پالاس برساند و همچنین فهمید کارلوس با اشاره به مریم سوال کرده که با این وضعش می‌خواهد با آن‌ها مذاکره کند؟ مریم خسته‌تر از آن بود که بخواهد در این مورد بحث کند و ضمناً عادت نداشت خودش را به رخ دیگران بکشد. باید در عمل همه چیز را ثابت می‌کرد. با رسیدن به هتل، مریم ساختمان بسیار بزرگ و مجللی را دید و با خودش فکر کرد. _بی‌خود نیست این پسره خودشو به آب و آتیش می‌زنه تا خرجیش قطع نشه. آخه حیفه، یه همچین جاهاییو دست بده. وارد شدند. امید رو به او کرد. _مدارکتونو بدین‌ باید بهشون بدم. وقتی امید کلید را دریافت کرد، کمی دست دست کرد و با آن‌ها صحبت کرد. کمی طول کشید. مریم حساس شد. نزدیک رفت و از امید دلیل بحثش را پرسید. -به جای اینکه دو تا اتاق یه تخته بدن یه اتاق دو تخته آماده کردن و میگن چون درست رزو نکردین، باید صبر کنید تا اتاق مورد نظرتون آماده بشه. - خب صبر می‌کنیم. کمی مکث کرد. به طرف مبل حرکت کرد. هنوز چند قدم نرفته، برگشت. _یعنی هیچ‌کدوم آماده نیست؟ -یکی آماده‌ست. باید دومیو آماده کنن. -کلید اونی که آماده‌ست دست شماست؟ امید کلیدی که در دستش بود را بالا گرفت. مریم کلید را که دید، از دست او کشید و فاصله گرفت. -شما منتظر بمونین تا اتاقتونو بهتون تحویل بدن. -خجالتم خوب چیزیه ها. ناسلامتی من پسر رییستم. کاش یه کم احترام میذاشتی. - شما که توقع ندارین من اینجا منتظر بمونم و شما برین استراحت کنید. به طرف آسانسور رفت و بین راه از خدمتکار خواست تا اتاق را نشان دهد. امید با وجود اینکه دلِ خوشی از مریم نداشت اما از جسارتش خوشش آمد. لبخندی زد و دنبال او راه افتاد. -خودم راهنماییت می‌کنم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 اغلب کسانی که در زندگی خویش احساس آرامش میکنند لبخندرامشق خودمی کنند امیدرا هر روزدعامی کنند عشق راتدریس می کنند ومحبت رافراموش نمیکنند ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_36 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 امید حرفش را ادامه نداد و به طرف دوستش بر
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -خودم راهنماییت می‌کنم. با کمک امید اتاق را پیدا کرد و وارد شد. مجهز بود و زیبا. با نگاه به گوشی فهمید باید نمازش را قبل از استراحت بخواند. آماده نماز شد. سجاده زیبا و بزرگی که با خود آورده بود را پهن کرد. سجاده را مادربرزگش وقتی به سن تکلیف رسید، از مشهد سوغات آورده بود. بعد از تعیین قبله با گوشی مشغول نماز شد. آخرین رکعت نماز بود که در به صدا در آمد. وقتی جواب نداد در با شدت بیشتری پشت سر هم کوبیده شد. مریم نمازش که تمام شد، با همان چادر نماز بر سرش در را باز کرد. امید نگاهی به مریم انداخت که با چادر گل گلی تغییر زیادی کرده بود. -نگران شدم. چرا جواب نمیدین؟ -وقتی جواب نمیدم لابد مشغول کاری هستم یا خوابم... داشتم نماز می‌خوندم. امرتون بچه رییس؟ _نمی‌دونم تو چرا اقتصاددان شدی؟ خب می‌رفتی آخوند می‌شدی. مریم انگشت اشاره‌اش را به تهدید طرف امید گرفت‌. _هی آقا دوباره تذکر نمی‌دما. فاصله تونو حفظ کنید و احترامتونو هم نگه دارید. امید تکیه‌اش را از چارچوب در گرفت و اخمی کرد. _شام ساعت نه و صبحانه هم ساعت هفت سرو میشه ساعت نه صبح هم ماشین آقای گارسیا میاد دنبالمون. _غذای هتلو نمی‌خورم. سفارش میدم برام بیارن. امید پوزخندی زد. _لابد از ایران دیگه. _نه از سفارشات غذای اسلامی توی مادرید. _واقعاً که عجیب غریبی. فردا پیش گارسیا هم لابد می‌خوای غذا رو از جیبت دربیاری و بخوری. -از کجا معلوم شایدم این کارو کردم. امید عقب رفت و در حال برگشت، دستی بلند کرد. _من برم خیلی خسته‌م. ادامه بدم یا دیوونه میشم یا دوباره دعوامون میشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_37 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 -خودم راهنماییت می‌کنم. با کمک امید اتاق
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم خداحافظی گفت و در را بست. به مادرش زنگ زد و خبر سلامتی خود را داد و خیال او را راحت کرد. بعد به شماره‌ای که برای سفارش غذا در مارید به دست آورده بود، زنگ زد. طرفی که جواب داد، انگلیسی را خوب حرف می‌زد. به همین خاطر خیال مریم راحت شد. برای چند وعده غذا سفارش داد. بعد از خوردن شام، همان‌طور که مشغول تحقیق و جستجوی در اخبار جدید بود خوابش برد. صبح وقتی امید در اتاق را زد، مریم آماده شده بود. در را باز کرد. امید با حالتی عجیب به مریم نگاه کرد. مانتویی بلند و کلوش تا نوک پا و یک روسری زیبا و بلند که به مدل لبنانی بسته بود و نیمه بدنش را پوشانده بود. _ نباید بریم؟ امید به خودش آمده و حرکت کرد. فکرش درگیر شد. چقدر این دختر با همه دخترهایی که می‌شناخت فرق می‌کرد. حتی مادرش هم مثل او نبود. همه زن‌هایی که تا آن موقع دیده بود یا کلاً بی‌قید و حراج بودند یا وقتی به یک کشور خارجی می‌رفتند، از همان هواپیما پوششان عوض می‌شد اما این دختر حتی نماز و غذاهایش را هم رعایت می‌کرد. تمام راه فکرش مشغول این چیزها بود. در برخورد اول امید به همه دست داد. وقتی آقای گارسیا دستش را دراز کرد که با مریم دست بدهد، مریم دست روی سینه گذاشت و به نشانه احترام کمی خم شد و از او عذرخواهی کرد. خواهر و همسر گارسیا فکر کردند مریم به آن‌ها هم دست نخواهد داد پس مثل مریم دست روی سینه‌شان گذاشتند اما مریم دست دراز کرد، دست داد و آن‌ها را در آغوش گرفت. وقتی نشستند، مریم دو دستبند تزیین شده فیروزه به عنوان کادو از ایران آورده بود، که به آن‌ها داد. میزبان‌ها از رفتار صمیمانه مریم بسیار خوشحال شدند. پس از کمی تعارفات مریم از آن‌ها خواست برای دیدن کارخانه و محصولِ آن راهنماییش کنند. حین دیدن کارخانه مریم نمونه‌ای از محصول را از همان جا جدا کرد تا با خودش ببرد. وقت ناهار ویدا همسر گارسیا مریم را کنار خودش نشاند. امید نگران بود که مریم چیزی نخورد و باعث ناراحتی آن‌ها شود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 امروز را آغازی تازه بدان... زندگی رودخانه ایست که مدام به سمت آینده در جریان است... هیچ قطره ای از آن دو بار از زیر یک پل رد نمی شود... برخیز و به سمت پیروزی حرکت کن ◈┈•✾❀طعم♥️زندگی❀✾•┈◈                                        @tamezendegi ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_38 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 مریم خداحافظی گفت و در را بست. به مادرش ز
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقت ناهار ویدا همسر گارسیا مریم را کنار خودش نشاند. امید نگران بود که مریم چیزی نخورد و باعث ناراحتی آن‌ها شود. مریم اولِ غذا رو به امید کرد. _ بهشون توضیح بدین که رژیم گیاه خواری گرفتم. امید لبخند گشادی زد. _پدر حق داره اینقدر از زیرکی شما تعریف کنه. مریم سرش را رو به ویدا چرخاند و لبخندی زد‌. امید برای آن‌ها توضیح داد. خانم گارسیا از سوپ و یک نوع از غذای مخصوص محلی جلوی مریم گذاشت. ویدا به کمک امید به او فهماند که این غذاها گوشت ندارد. مریم با تشکر غذا را خورد. موقع برگشت امید که کنار مریم با فاصله نشسته بود، رو به او کرد. _برخورد خوبت با اونا و ترفند جالبت سر غذا قابل تحسین بود. مریم با بی تفاوتی جوابی نداد. او دوباره ادامه داد. _من امشب با دوستم میرم بیرون‌. لطفا شب جایی نرو. هر جا خوستی بری، فردا خودم می‌برمت. مریم همچنان سکوت کرده بود که حرص امید را با این کارش در می‌آورد. حس بدی داشت. اگر کارش گیر تأیید او نبود، این همه تحقیر را تحمل نمی کرد. مریم بعد از انجام کارهای شخصی و خوردن شامش خوابید. نیمه شب شد. مریم با صدای در از خواب پرید. از چشمی نگاه کرد. امید بود. فکرش درگیر این شد که این وقت شب چه خبر شده؟ چادر نمازش را سرش کرد و در را باز کرد. امید حالت عادی نداشت. نمی‌توانست درست حرف بزند و سر پا بایستد. مریم ترسیده بود. خواست در را ببندد. با فشاری که امید وارد کرد، در کاملاً باز شد. وارد شد‌. در را پشت سرش بست و به طرف او رفت. مریم هرچه عقب‌تر می‌رفت، از اینکه بتواند از دست او نجات پیدا کند، نا‌امیدتر می‌شد. ترس تمام وجودش را فرا گرفت. نفس نفس می‌زد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_39 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 وقت ناهار ویدا همسر گارسیا مریم را کنار خ
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 خنده‌های امید و بوی وحشتناک چیزی که خورده بود، باعث شد حالت تهوع بگیرد. به تخت که رسید، روی تخت افتاد. همین که نشست، چادرش افتاد. مدام با خود زمزمه می‌کرد "خدایا کمکم کن". وقتی دیگر جایی برای فرار نداشت سیلی محکمی به امید زد که باعث شد کمی عقب برود. چشمش به پارچ آب افتاد. سریع دست دراز کرد و آن را برداشت. امیدوار بود با این کار حواس امید سر جا بیاید. پارچ آب را روی او ریخت. امید به خودش آمد. با دیدن خودش در اتاق مریم و لرزیدن او بدون حجاب، فهمید اشتباهی که نباید می‌کرد را کرده. حالا چطور باید این دختر را راضی می‌کرد. اصلاً دختری که تا حالا تار مویی به کسی نشان نداده بود، الان چقدر باید ترسیده باشد. سرش را پایین انداخت و به طرف در رفت تا از آنجا خارج شود. با صدایی که شنید، سریع برگشت. دختر روبه‌رویش از هوش رفته بود. مریم وقتی چشم باز کرد خودش را در بیمارستان دید. روسری سرش بود. مطمئن بود کسی جز امید نمی‌توانست این کار را کرده باشد. دکتر بالای سرش آمد و به امید که پشت سر او وارد شده بود، گفت که وضع مریم بهتر است و بعد از تمام شدن سرم می تواند برود. امید که خیلی از مریم خجالت می‌کشید، سرش را پایین انداخته بود. با دکتر بیرون رفت و منتظر تمام شدن سرم ماند. مریم به این فکر می‌کرد که بعد از بی‌هوش شدنش چه اتفاقی افتاده. با آن پسر لاابالی هم نمی‌خواست حرف بزند. چقدر ترسیده بود. هنوز هم از یادآوری آن لحظه‌ها به خود می‌لرزید. نیم ساعت بعد امید سرکی به اتاق کشید وقتی دید سرم تمام شده، پرستار را خبر کرد. مریم با صدای او از خواب بیدار شد. مانتوی بلندش که در اتاقش آویزان کرده بود، دست امید بود. امید مانتو را روی تخت گذاشت. -بیرون منتظرم. مریم به کمک پرستار لباسش را پوشید و از اتاق بیرون رفت. به خاطر ضعف شدید تعادل نداشت. امید از پرستار خواست تا کنار ماشین به مریم کمک کند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 🌿در ظلمٺ شب قرص قمر مے‌آید ❣️از جاده ی روشنی مے‌آید 🌿 بہ خدا منتقمٺ یڪ جمعہ ❣️با نفر مے‌آید 🌿❣️ سلام روزتون مهدوی •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_40 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 خنده‌های امید و بوی وحشتناک چیزی که خورده
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 به خاطر ضعف شدید تعادل نداشت. امید از پرستار خواست تا کنار ماشین به مریم کمک کند. کارلوس با ماشینش منتظر بود. سوار ماشین شد و تا هتل خوابید. صدای امید را می‌شنید اما توان باز کردن چشمش را نداشت. امید نگران شد و بلندتر او راصدا زد. توانش را جمع کرد تا چشمانش را باز کند. از در ماشین به طرفش خم شده بود. -رسیدیم. می‌تونید حرکت کنید؟ مریم تلاش کرد اما نتوانست حرکت زیادی بکند. امید به طرف هتل رفت و چند لحظه بعد با یک زن از کارکنان هتل برگشت. آن زن کمک کرد تا به اتاق برود و در بین راه به مریم فهماند، که وقتی اورژانس برای بردنش آمد، خیلی نگرانش شده بودند. مریم از آن خانم تشکر کرد و وارد اتاق شد. بی‌حال بود اما وقت نماز صبح در حال تمام شدن بود. به زحمت وضو گرفت و نمازش را خواند. کشان کشان خودش را به تخت رساند و خیلی سریع خوابش برد. امید نمی‌توانست بخوابد. حال بدی داشت. دیگر قطع شدن خرجی برایش چندان مهم نبود. به حال مریم فکر می‌کرد و ترس و بی‌حرمتی که خودش باعث آن شده بود. حتی ذهنش به چیزهای دیگر هم رفت. تا آن زمان فکر می‌کرد خانم‌های با حجاب به خاطر جذاب نبودنشان خودشان را می‌پوشانند، یعنی زیبایی برای ارائه ندارند اما مریم را بدون حجاب در ذهنش مرور کرد. این دختر از اکثر دخترهایی که دوره اش می‌کردند، بدون هیچ آرایشی زیباتر و جذاب‌تر بود؛ پس چرا میان آن همه حجاب خودش را می‌پوشاند و خود را حراج نگاه دیگران نمی‌کرد. مگر می‌شود کسی نخواهد دیگران آن همه زیبایی را ببینند. هر چه فکر کرد، درکش نمی‌کرد. مریم با صدای در از خواب بیدار شد. به ساعت نگاه کرد ظهر شده بود. در را باز کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739