🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡
رمانهای موجود کانال فرصت زندگی:
پارت اول رمان کامل شده
#رمان_حاشیه_پررنگ
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
پارت اول رمان کامل شده
#رمان_قلب_ماه
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
پارت اول رمان در حال پارتگذاری:
#ترنم
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🏴🌸🏴🌸🏴🌸🏴🌸🏴🌸🏴
بس که گریه کرده بود، چشمهایش تار میدید. سردردش شدت گرفت. با دستمالی سرش را بست.
همسر دلسوز و مظلومش وارد شد. این روزها نگاهش را میدزید. با خود فکر کرد.
_عزیز من تو چرا شرمندهای اونا که حق من و تو رو خوردن باید خجالت بکشن.
با صدایش متوجه کلافگی او شد.
_خانومم، اونا که دلتو شکستن، اومدن عذرخواهی کنن. اجازه میدی؟
دلش راضی نمیشد آنها را ببیند. نه به خاطر خودش. به خاطر همسرش که بیحرمت شده بود اما به تدبیر مرد روبرویش اعتماد داشت.
_خونه خونهی خودته. هر جور صلاح بدونی.
وارد شدند. عذرخواهی کردند و ابراز پشیمانی. سعی کرد به مهمانی که همسرش راه داده بیحرمتی نکند.
_اذیت و ناراحتم کردین؛ پس گله شما رو به پدر میکنم. نمیگذرم ازتون.
پشیمانی وقتی معنا داشت که اشتباه را جبران میکردند. فقط حرفی میزدند. حق ولایت همسرش که قابل گذشت نبود. بود؟
#زینتا
#زندگی_فاطمی
#همسر_خوبم اولویت زندیگیم
🏴🌸🏴🌸🏴🌸🏴🌸🏴🌸🏴
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_2 گفت و انگار متوجه عصبانیتم شد. بیتف
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_3
امتحان ریاضی را مثل همیشه عالی دادم. بعد از امتحان در فکر بودم. رشته ریاضی را بیاندازه دوست داشتم اما از نظر پدرم چون او و مادر پزشک فوق تخصص بودند، استعداد من هم باید در رشته تجربی شکوفا میشد. او فکر میکرد از هر طرف که به ارث برده باشم باید پزشک شوم. با صدای معلم از افکارم بیرون آمدم.
_سالارنژاد کجایی؟ غرق نشی توی فکرات. پاشو بیا جلو جواب سوالا رو بنویس. انگار این بارم تو از همه کاملتر نوشتی.
به طرف تخته رفتم. با خودم درگیر شدم.
_همیشه توی ریاضی از همه کلاس بهتر هستم ولی چه فایده که بابام نمیخواد اینو درک کنه.
زنگ آخر بود. آخرین مساله هنوز تمام نشده بود که زنگ خورد. سریع جواب را کامل کردم و وسایلم را برداشتم تا بروم اما خانم برهانی، معلم ریاضی، دست بردار نبود.
_سالارنژاد یه لحظه وایستا.
کنار میزش ایستادم
_بله خانوم.
_ببین دخترم قبلاً هم گفتم تو استعداد خوبی توی ریاضی داری. حیفه بذاری از دست بره. سعی کن واسه رشته ریاضی پدرتو راضی کنی. البته با احترام و بدون تنش. چون اون جوری ممکنه هیچ وقت نذاره دنبالش بری. تلاشتو بکن.
_چشم خانوم.
کل مسیر تا خانه به حرفهای خانم برهانی فکر میکردم. به روشهایی که میشد پدر را راضی کرد. به خانه که رسیدم، مادر هنوز به مطب نرفته بود و پدر هنوز از بیمارستان برنگشته بود. حامد تازه از مهد کودک آمده بود و لباس عوض میکرد.
به وضعیتمان پوزخندی زدم. این خانه مثل ایستگاه بود. یکی میآمد و یکی میرفت. مهم نبود کدام کی میآید و کی میرود. پدر صبحها در بیمارستان قلب مشغول بود و سعی میکرد برای ناهار خود را برساند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_3 امتحان ریاضی را مثل همیشه عالی دادم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_4
مادر هم اغلب صبحها به بیمارستان و بعضی روزها به دانشگاه میرفت. برنامه تدریسش را روی یخچال نصب کرده بود تا بدانیم و در آن ساعتها به او زنگ نزنیم. عصرها با پدر میرفت. تخصصش زنان بود. دو مطب کنار هم گرفته بودند. سعی میکردند برای شام خود را به خانه برسانند. البته گاهی یکی و گاهی دیگر هر دو دیر وقت بر میگشتند.
باز جای شکرش باقی بود ثریا خانم که هفتهای دو بار برای کارِ خانه میآمد. چند نوع غذا میپخت و در یخچال میگذاشت. وگرنه من و حامد که تازه داشت کمی بزرگ میشد، از گرسنگی تلف میشدیم. حامد سال بعد باید به پیش دبستانی میرفت. معلوم نبود چه کسی باید به درس او میرسید. البته وضع من بهتر از او نبود. چون وقتی هم سنش بودم، زمان درس خواندنِ مادر بود. مادر نه آنکه نخواهد، وقت زیادی نداشت برای ما بگذارد.
خانهمان آپارتمانی بود اما بزرگ. برای هر کداممان اتاق خوابی داشت و سالن نسبتا بزرگ با دو دست مبلمان و میز ناهار خوری دوازدهنفره. رنگ ست آن سالن طوسی و بنفش بود. آشپزخانه هم کابینت و سرویسهای نقرهای داشت با میز چهار نفره برای استفاده خودمان.
آن روز مادر زود به خانه آمد؛ پس غذای تازه و گرم داشتیم. لباسم را عوض کردم و دست و صورتم را شستم که پدر هم رسید. سرم به گوشیام بود که مادر برای آماده کردن میز ناهار صدایم زد. غر زدم و به آشپز خانه رفتم. همچنان گوشی در دستم بود.
قبلا گوشی را گاهی به مدرسه میبردم. یک بار که خانم بهرامی مچم را گرفت و پدر را خبر کرد، پدر دو ماه آن را از من گرفت. به همین خاطر میترسیدم گوشی دست گرفتنم دوباره حساسیتش را تحریک کند. وقتی پدر از سرویس برگشت، آن را بیصدا کردم؛ در جیب سوییشرتم گذاشتم و به مادر کمک کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_4 مادر هم اغلب صبحها به بیمارستان و
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_5
ناهار من تمام شده بود اما پدر هنوز مشغول بود.
_بابا یه چیز بگم؟
_بگو بابا.
_امروز معلم ریاضیمون میگفت میان ترمم از کل کلاس بهتر بود.
نیم نگاهی انداخت و به خوردن ادامه داد.
_این که عالیه. خدا رو شکر.
_بابا همه میگن با این همه استعداد، ریاضی بخونی حتما یه چیزی میشی.
دست از غذا کشید و اخمی تحویلم داد.
_بیخود. باز شروع نکنا. از این روضههام واسم نخون.
_آخه بابا...
_آخه بیآخه نمیخوام ادامه بدی.
با دلخوری از سر میز بلند شدم تا به اتاقم پناه ببرم که مادر صدایم زد.
_ترنم جان، بمون اینا رو جمع و جور کن. من باید برم امروز عجله دارم.
سری تکان دادم و بق کرده شروع کردم به جمع کردن. پدر و مادر که رفتند، کار من هم تمام شد. دستهایم را خشک کردم. به اتاق حامد سرکی کشیدم. طفلک از خستگی سریع خوابیده بود.
وقتی از خلوت شدن خانه مطمئن شدم، گوشی را در آوردم. موسیقی پخش کردم و سراغ فضای مجازی رفتم.
از دست کامی که آنقدر آدم بیعقلی بود، میخواستم سر به بیابان بگذارم. خوب شد به او شماره نمیدادم. بارها به او گفته بودم صبحها به گوشی من هیچ پیامی از هیچ طریق ندهد چون ممکن بود مادر آن را چک کند اما گویا نمیفهمید. باید درستش میکردم. من از سر تنهایی و کم نیاورن از دوستانم در فضای مجازی فعال شده بودم و رل می زدم. پیامم باید قاطع میبود.
_ببین کامی به بچه آدم یه حرفو یه بار میگن. الان چند باره میگم صبح پیام نده؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
YEKNET.IR - zamine - fatemieh 2 - 1400 - hasan ataee.mp3
6.46M
🔳 #ایام_فاطمیه
🌴سلام من به محضر فاطمه
🌴صد درود صد سلام
🎤 #حسن_عطایی
⏯ #زمینه
👌بسیار دلنشین
🔴مرجع رسمی #مداحی های روز
♨️ @Maddahionlin 👈
عروس را میان هلهلهها به خانه بردند. شادی از آمدن بهترین دختر عالم به خانه جزء جزء بدن داماد را فرا گرفته بود.
پدر عروس که برای سپردن دخترش آمد، سر به زیر شد. با آنکه پیش همین مرد بزرگ شده بود، حیا میکرد.
_دخترم رو امانت سپردم دستت.
پدرانه یک کلام گفت اما همه وجود مردانه داماد تلاش شد تا آب در دل همسر محبوبش تکان نخورد.
امانت دار خوبی بود اگر دنیا طلبی بیصفتان امان میداد و او را شرمنده آن پدر نمیکرد.
#همسر_خوبم از من راضی باش
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_5 ناهار من تمام شده بود اما پدر هنوز م
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_6
آنلاین بود و سریع جواب داد.
_سلام عشقم. قاط نزن. جواب ندادی. میای بریم کوه؟ خیلیا هستن.
_سلام و ... من که گفتم فقط توی مجازی هستم. هیچ جایی با کسی نمیرم.
_خب چرا؟ یه بار پاشو بیا اگه حال نکردی، دیگه نیا. اصلاً هر چی خواستی بهم بگو.
_هر چی خواستمو الان بهت میگم ولی نمیام.
_چرا اینقدر ضد حالی دختر.
_همینه که هست. ناراحتی بزن به چاک.
_امروز اعصاب نداریا.
_ندارم. واقعاً ندارم. راستی، بحثو عوض کردی. یادت نره یه بار دیگه صبح پیام بدی بلاگت میکنم.
دو ماهی میشد که به اصرار نادیا کامی را پیدا کرده بودم و مشغول چت کردن با او شده بودم. به خاطر تنهاییهایم دنبال سرگرمی میگشتم. کامی که نمیشد فهمید اسم واقعی او چیست، آدم اعصاب خرد کنی بود. دنبال کسی میگشتم که بیدردسر وقتم را پر کند. چند روزی میشد که با فرید هم چت میکردم. آدم قابل تحملی بود. کمی به چت کردن، وب گردی و اینستاگردی گذشت تا خوابم برد.بیدار که شدم، کمی درس خواندم و بعد دوباره گوشی به دست مشغول شدم. عصرها که حامد بیدار بود، در سالن مینشستم و به کارهایم میرسیدم تا او تنها نباشد. این روند تا شب که پدر و مادر بر میگشتند، تقریباً کار هر روزم بود. مگر آخر هفتهها که هر بار برنامه جدیدی داشتیم. خلاف کل هفته، پنجشنبه و جمعهها را دوست داشتم. چون پدر و مادر سعی میکردند برای جبران روزهایی که نبودند، هر کاری که بخواهیم را انجام دهند.
زنگ تفریح اول که خورد، نادیا به من، سعیده و مهتاب اشاره کرد که جمع شویم. گوشهای به دور از گوشهای تیز بعضی همکلاسیها پچپچ کرد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_6 آنلاین بود و سریع جواب داد. _سلام عش
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_7
_ببینین بچهها آخر هفته تولدمه. میخوام شما رو دعوت کنم. مامانم اجازه داده امسال فقط دوستامو بگم و خودشم میخواد یه عروسی تو شهرشون بره. یادتون باشه توی مدرسه فقط به شما گفتما. حوصله بعضی بچه فضولا رو ندارم. میخوام راحت باشیم و بترکونیم. از این فرصتا کم گیر میاد. اوکی؟
مهتاب سریع موافقت خود را اعلام کرد اما من و سعیده گفتیم باید اجازه بگیریم. نادیا با دلخوری لبش را آویزان کرد.
_خیلی لوسین. اگه اجازه نگرفتین، نه من نه شما. دلم میخواد شمام باشید. به خاطر من ردیفش کنین. باشه؟
سری تکان دادیم و با صدای زنگ کلاس هر کدام سر جای خود نشستیم. من در فکر بودم که مادر اجازه خواهد داد یا نه. اجازه این امور دست مادر بود و مادر خیلی نکتهسنج. به مهمانی هم فکر کردم. نادیا خیلی قابل پیشبینی نبود. نمیدانستم بدون خانواده چه جور مهمانی خواهد گرفت. از طرفی اگر نمیرفتم متهم به بچه ننه بودن میشدم. حتی به این فکر کردم که اگر بروم چه لباسی باید بپوشم. معضل جدی ما دخترها برای مهمانی رفتن همین بود.
تجربه به من یاد داده بود، چیزهایی که میخواهم به پدر یا مادر بگویم را ظهرها بیان کنم چون شب آنقدر خسته بودند که تیرم به سنگ می خورد.
_مامان، دوستم نادیا پنجشنبه تولدشه. من و دوستامو دعوت کرده. میشه برم؟
_نه
لبم آویزان شد. گویی پنجر شدم.
_آخه چرا؟
_پنجشنبه میخوایم بریم خونه آقاجون. تا شب اونجاییم. همه هستن.
_خب من فقط دو سه ساعت میرم. بقیه شو هستم دیگه.
_ترنم میدونی اگه ببینن تو رو تنهایی مهمونی میفرستم، بهم گیر میدن. حوصله این حرفا رو ندارم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
41.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صلوات حضرت زهرا سلام الله علیها
اللّهُمَّ صَلِّ عَلَى الصِّدّیقَةِ فاطِمَةَ الزَّکِیَّةِ، حَبیبَةِ حَبیبِکَ وَنَبِیِّکَ، وَاُمِّ اَحِبّآئِکَ وَاَصْفِیآئِکَ ....
#کلیپ
○━━─❄❄❄─━━○
YEKNET.IR - zamine - fatemie 1399.10.06 - amir kermanshahi.mp3
9.84M
🔳 #ایام_فاطمیه
🌴مرد که گریه نمیکنه
🌴حال تو خیلی آشوبه
🎤 #امیر_کرمانشاهی
⏯ #زمینه
👌 #پیشنهاد_ویژه
🔴مرجع رسمی #مداحی های روز
♨️ @Maddahionlin 👈
❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴
بانوی بیمثالم، امروز چشمانت را ندیدم. مگر قرار نداشتیم من تو را ببینم و آرامش بگیرم و تو مرا ببینی و امنیت ذخیره کنی؟
بشکند دستی که قرارهایمان را بیقرار کرد. قول پدرت نبود، به خواب نمیدیدند بتوانند تن ناموس من، ناموس شیر، را بلرزانند؛ چه رسد به جسارت و آسیب.
بانوی زخم خوردهام، برخیز و باز نگاهم کن. همهی دردهای بیکسیم را به یک لبخند گرمت بر باد بده. برخیز که بغضهای دست بستهام آوار شده روی سرم.
امان از آن لحظاتی که به جای چشمان معصومت چشمهای ناپاک بیحرمتکنندگانت را میبینم. و فقط خدا میداند هر بار چه داغی به دلم مینشیند.
#همسر_خوبم مایه آرامشم
#زندگی_فاطمی
#زینتا
❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴❤🏴
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739