eitaa logo
فرصت زندگی
212 دنبال‌کننده
1هزار عکس
798 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷 قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمراهی ره 🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_53 چشم‌هایش بسته بود. به طرفش رفتم. ر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 مادر جلو آمد. لبخندی به لب داشت. _بسه حالمو بد کردین. این هندی بازیا چیه درآوردین. پاشو حبیب جان دیرمون شده. ترنم شام امشبم با خودته. سوخته موخته تحویلمون نمی‌دیا. از پدر جدا شدم. لبخند محوی به مادر زدم. حامد وارد سالن شد. _مامان با آبجی بریم پارک؟ خسته شدم. همش خونه. همش خونه. پدر جوابش را داد. _پدر صلواتی، تو که نصف روز توی مهد داری بازی می‌کنی. کجا توی خونه‌ای که غر می‌زنی. فعلاً نمیشه پارک برین. خودم یه شب که کمتر مریض داشتم میام می‌برمتون. رو به من کرد و با صدایی که حامد نشنود با من حرف زد. _یه مدت تنها بیرون نرو. خطرناکه. اونی که من دیدم هر کاری ازش بر میاد. کلاساتم که آخراشه. بسکتبال و زبانو نمی‌خواد دیگه بری. فقط امتحان زبانو بده. رباتیکم چون می‌دونم دوست داری خودم می‌برمت و برگشتم هماهنگ می‌کنم تنها نیای. فهمیدی؟ _آره. برنامه همان طور شد که پدر خواسته بود. هماهنگ شد ثریا روزهای کلاس رباتیکم که دو روز در هفته بود بیاید و ساعت اتمام کلاس با آژانس جلوی آموزشگاه مرا با خود ببرد‌. با کارهای کلاس رباتیک خودم را مشغول کردم. چون گوشی نداشتم وقت زیادی برای خلاقیت داشتم. با سعیده هم در مورد ماجرای آن روز صحبت کرد و دلداری‌هایش را چشیدم. آخر هفته عمه حمیده برای تولد پسرش امیرحسین دعوت کرده بود. دوست نداشتن بروم و با عمو روبه‌رو شوم. از او خجالت می‌کشیدم‌. بهانه در آوردم که نروم اما مادر یادآوری کرد که پدر از این کار ناراحت می‌شود. ناچار به تولد رفتیم. وقت سلام و احوالپرسی همه گرم گرفتند و حتی عمو طوری عادی رفتار کرد که شک کردم اصلاً از ماجرا خبر دارد یا نه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 در دلم گفتم خدایا چقدر خوبی که اشتباهات آدم‌ها را روی پیشانی‌شان حک نمی‌کنی. چقدر خوب است که تو می‌پوشانی و من هنوز احترام اطرافیانم را دارم. شکرت که خانواده‌ای دارم که آبرویم را حفظ می‌کنند‌. خانه‌ عمه نقلی بود و ما، به قول عمه سه کله پوک، به اتاق بچه‌ها رفتیم تا راحت شیطنت کنیم. البته بعد از مدتی استرس و غصه و شرمندگی، ممنون پدر شدم که با اصرارش برای آمدنم حال و هوایم عوض شد. _ترنم قیافت چرا این جوری شده؟ زیر چشمت گود افتاده. نکنه عاشق شدی. مشتی به بازویش زدم و دیوانه‌ای حواله‌اش کردم. _چیه پس لابد از بی‌دردیه که عین ارواح شدی. _برو بچه انگ به من نچسبون. اون هفته حالم خوب نبود لابد به خاطر اینه. _من فکر کردم به خاطر اینکه زن عمو داره برای ارشیا دنبال زن می‌گرده غصه خوردی. دستی به پیشانی‌اش گذاشتم. _تب که نداری. رو به مهدیه کردم. _مهدیه خواهرت سرش به جایی نخورده؟ چی میگه این؟ مهدیه خندید و به معنی منفی سرش را تکان داد. _هی، این به اشیاء میگن. _هی‌م به گوسفند میگن. ننه‌ اون می‌خواد براش زن بگیره به من چه؟ به تو چه؟ ها؟ _اَه. بدم میاد خودشو به اون راه می‌زنه. _کدوم راه؟ چی میگی تو؟ چرا چرت میگی؟ _اوه‌ خب حالا. فهمیدم چیزی نمی‌دونی. مهدیه چشم غره‌ای به مهرانه رفت. _اون جوری نگام نکن. خب بدونه چی میشه. کلافه شدم. غریدم. _اَه. چی شده؟ بگین دیگه. این لوس بازیا چیه؟ مهدیه خودش دست به کار شد. _ببین ترنم، چند روز پیش زن دایی آتنا اومده بود خونه‌ ما. حالش خیلی گرفته بود. مامان به ما گفت بریم تو حیاط. ما هم که فضول، گوشیمو گذاشتیم برای ضبط و رفتیم. بعداً اومدیم برداشتیم و با خیال راحت حرفاشونو گوش کردیم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاه خودش می‌گه من حافظ منافع آمریکا بودم، طرفداراش می‌گن مرحوم غلط کرده! خودش نمی‌فهمیده، به فکر منافع مردم بود 😂😑 @mangenechi
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_55 در دلم گفتم خدایا چقدر خوبی که اشت
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _چی می‌گفتن پخشش کن منم بشنوم. _نه. برای تو خوب نیست. فقط برات تعریف می‌کنیم. _خودتو لوس نکن. برای شما خوب بود، برای من بَده؟ یالا بِده. _جان خودت نمیشه. بذار برات بگم. دستم را دراز کردم تا گوشی را از دستش بگیرم. فرار کرد و به طرف در رفت. مهرانه جلوی مرا می‌گرفت. انگار دست رشته بازی می‌کردیم. خیز برداشتم. همین که به مهدیه رسیدم و افتادم روی او. در اتاق باز شد. زن عمو در را باز کرد. می‌خواست کادو را بردارد. چشمش به من که افتاد، سری با تاسف تکان داد. کادو را برداشت‌. زیر لب غر زد و رفت. با این‌که همیشه همین طور با ما برخورد می‌کرد، این بار خشم هم چاشنی نگاهش بود که من دلیلش را نمی‌فهمیدم. _چش بود؟ آتیش می‌باره از چشاش. شانه بالا انداختند و لبخند مرموزی زدند. مطمئن شده با همان صدای ضبط شده می‌توانم به جوابم برسم‌. از مهدیه خواهش کردم و قول دادم چیزی به کسی نگویم اما مهدیه زیرک بود. _باشه میذارم گوش کنی اما وقت رفتن. تو یه کم وحشی هستی. نمی‌تونی خودتو کنترل کنی. اون موقع بهت میدم. حس فضولیم گل کرد و داشت مرا می‌خورد‌ که عمه برای جشن خبرمان کرد. تمام مدت فکرم مشغول چیزی شد که قرار بود بشنوم. بعد از شام باز هم به اتاق رفتیم. مهدیه طبق قولش صدا را پخش کرد. صدای حرف‌های عمه و زن عمو بود. _حبیبه جان، من خون دل خوردم تا این زندگیو ساختم. این بچه‌ها رو به چه سختی بزرگشون کردم، تربیتشون کردم. پاشون وایستادم تا کج نرن. _خب چی شده مگه؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_56 _چی می‌گفتن پخشش کن منم بشنوم. _نه
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _ارشیا بیست و یک سالش تموم شده و یه سال از درسش مونده. کنار باباشم داره کار می‌کنه. گفتم دیگه وقتشه واسش زن بگیرم. سر و سامون بگیره تا یکی خودشو بهش ننداخته و مجبور نشدم هر کس و ناکسو سر سفره‌م بیارم. تو که مادری اینو خوب می‌فهمی. _آره عزیزم. فکر خوبیم کردی. حالا چی شده؟ کشتی منو بگو دیگه. _بهش که گفتم می‌خوام واست زن بگیرم. اولش که چند وقت می‌گفت زن نمی‌خوام. کشتم خودمو تا دیگه ترش نکنه وقتی میگم زن بگیر. حالا چند نفرو در نظر گرفتم. به هر کدومشون یه عیبی می‌گیره. اصلا نمیذاره بریم ببینیمشون. به باباش گفتم. گفت لابد گلوش یه جا گیر کرده که بقیه رو ندیده رد می کنه. به هزار زحمت زیر زبونشو کشیدم می‌دونی چی میگه؟ _نه. از کجا بدونم؟ چی میگه؟ _بعد کلی صغری کبری کردن، میگه اگه ترنمو برام می‌گیرین ازدواج می‌کنم وگرنه دیگه حرفشم نزنین. چشم‌هایم کم مانده بود از حدقه بیرون بزند. _ترنمو؟ آخه اینا که همش دارن بهم می‌پرن. _آبجی چقدر گفتم از هم فاصله بگیرن. دور و بر پسرام نگردن. کسی حرفمو جدی نگرفت. بچم چشم و گوش بسته‌ست. با این جلف بازیا هوش و حواس بچمو برده. آبجی من الان چی کار کنم؟ _آتنا جان، تو یه مادری و نگران آینده‌ پسرتی. اوینو خوب درک می‌کنم اما ترنمو خودتم خوب می‌شناسی. هنوز بچه‌ست. شاید از سر بچگی مثل دخترای من شیطنت کنه ولی هیچ وقت دنبال پسر تو نبوده. اینا هر دوشون بچه‌های داداشام هستن. بی‌اندازه دوستشون دارم. پسرت نباید بهش توجه می‌کرد. حالا فکر می‌کنی ترانه دخترشو توی این سن شوهر میده‌؟ فکر می‌کنی اون ترنم تخس بفهمه، مدال افتخار میده به پسرت؟ اگه می‌تونی از راهش پسرتو منصرف کن که تا حبیب و ترانه نفهمیدن بره سراغ یکی دیگه. بفهمن شر درست میشه. هر کمکی هم خواستی بهم بگو. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📿 اعمال لیلة الرغائب امشب اولین شب جمعه ، لیلة الرغائب است. 🌷پیامبر اکرم صلی‌الله علیه‌و‌آله فرمودند؛ از نخستين شب جمعه غفلت نكنيد، همانا آن شب را ملائكه نامند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عزیزی میگُفت: هر وقت احساس‌ کردید از دور‌ شدید و دلتون واسه‌ آقا تنگ‌ نیسٺ:) این‌ دعای کوچک‌ رو بخونید! بخصوص‌ توی قنوت هاتون: لـَیِّنْ قَـلبی لِوَلِیِّ أَمرِک یعنی‌ خدا جون! دلمُ‌ واسه امامم‌ نرم‌ کن…(:♥️🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرمولِ پرواز.mp3
8.92M
- منظور از شب لیلة الرغائب چیه؟ - چجوری باید توی این شب آرزو کنیم؟ - چی باید بخواییم که هم دنیامون داشته باشیم هم آخرتمون؟ - چرا خدا این شب رو درست گذاشته توی ماه رجب، که ماه اختصاصی خودش هست و بنده هاش؟ 🎤 @talabe_nevesht313
شبتون زیبا و پر از آمین‌های حضرت حق. اینم☝ نمونه‌هایی از الطاف کابران گرامی.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 از بچگی با این شعر بزرگ شدیم شبا که ما می‌خوابیم آقا پلیسه بیداره. ما‌خواب خوش می‌بینیم. او دنبال شکاره. آقا پلیسه شعر کودکیمان همچنان با دزدها و قاچاقچی‌ها و افراد شرور می‌جنگد اما هر بار مظلومانه به دست نقص قوانینی که دست و پایش را بسته‌اند کشته می‌شود. دست و پایش به دست هوچی‌گرهای مجازی بسته می‌شود تا خلافکار با آرامش بیاید و نظم و امنیت جامعه را به چالش بکشد. امروز فرزندان پلیس شهید رنجبر به راحتی یتیم شدند تا قوه مقننه ما بفهمد کمیسیون امنیتش باید قانون به کارگیری اسلحه برای پلیس را اصلاح کند. چندین پلیس و محافظ ملت باید پر پر شوند تا بقیه کمیسیون‌ها و قوانین تکانی بخورند. مجازی نشین‌ها و هشتک پراکن‌ها چرا فقط برای مجرمان به راه می‌اندازند. پلیسی که فیلم‌های واضحی از مظلومیتش در شهادت هست چرا هشتک‌هایشان را فعال نکرده. بیایند و جواب بدهند حالا که هشتک‌هایشان دست پلیس اسلحه به دست را برای استفاده از آن بسته و فرزندانش را یتیم کرده. اندکی وجدان و تامل آرزویم شده است. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_57 _ارشیا بیست و یک سالش تموم شده و ی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _نمی‌دونم چی بگم. خودمم موندم این پسره پیش خودش چی فکر کرده که میگه ترنمو می‌خواد. با باز شدن در مهدیه سریع صدا را قطع کرد. خشکم زده بود. باور نمی‌کردم. عمه حبیبه و بعد از او مادر و در آخر زن عمو برای عوض کردن لباس و برداشتن کیفشان آمده بودند. سر بلند نکردم. _ترنم مامان، خوبی؟ چت شده؟ با بهت نگاهش کردم. نشست و دستم را گرفت. مهدیه برای لو نرفتن کارشان فوری پرید وسط. _زن دایی تقصیر منه اذیتش کردم. مشتی به بازویم زد. _ترنم، لوس نشو دیگه. حالا یه چیز گفتم. مادر نگاهی به هر دوی ما کرد و از جا بلند شد. _ترنم، پاشو بیا. بابات رفته. منتظره. با نیشگونی که مهرانه از دستم گرفت به خودم آمدم. آخی گفتم. _چرا جن زده شدی؟ ترنم، جونِ خودم اگه کسی بفهمه ما چی کار کردیم، دیگه هیچی بهت نمیگیم. بدون حرف و بعد از خداحافظی سرسری با بقیه، بیرون رفتم. ارشیا جلوی در خروجی ایستاده بود و با لحن تندی احمد را صدا می‌زد. اصلاً این پسر گند دماغ را درک نمی‌کردم. من دیگر نمی‌خواستم هیچ پسری را درک کنم. اگر چاره داشتم مغزش را متلاشی می‌کردم تا به من فکر نکند. وقتی خواستم از کنارش رد شوم، با آن‌که نگاهش نمی‌کردم متوجه‌ سنگینی نگاهش شدم. بین در ایستاده بود. با سرعت طوری تنه زدم و رفتم که به عقب کشیده شد و با تعجب نگاه کرد. نگاهش نکردم. سوار ماشین شدم. مادر به عقب برگشت. _ترنم، این چه کاری بود؟ باز که دیوونه بازی در میاری. _خب از سر راه کنار نمیره. چی کار کنم؟ پدر ماشین را روشن کرده بود. به راه افتاد. _بابا جان، خدا یه زبونم بهت داده. خب بگو بره کنار. نه که عین دخترای چی تنه بزنی و رد شی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_58 _نمی‌دونم چی بگم. خودمم موندم این
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 مادر ادامه داد. _ترنم من حوصله‌ حرفای آتنا رو ندارم. یه کاری نکن دوباره دهنش باز بشه. سکوت کردم. با آمدن اسم زن‌عمو فکرم دوباره مشغول شد. غوغایی در ذهنم به پا شده بود. نمی‌دانستم اصلاً باید فکرم را مشغول این حرف‌ها بکنم یا نه. حوادث این مدت باعث شده بود به کسی اعتماد نداشته باشم. از دست ارشیا هم عصبانی بودم که به خودش اجازه داده بود به من فکر کند. از دست مادرش هم به خاطر اینکه در مورد من بد فکر می‌کرد عصبی بودم اما تصمیم گرفتم این حرف‌ها را فراموش کنم و امیدوار باشم به تلاش‌‌های زن‌عمو و بقیه برای پشیمان کردنش. هفته‌ آخر شهریور خاله تهمینه و دایی تورج با خانواده از کرمانشاه آمدند. مادر از ثریا خواسته بود تا هر روز بیاید و خودش هم که آن مدت در دانشگاه کاری نداشت، صبح‌ها در خانه می‌ماند. با ذوق دیدنشان و گشت و گذار‌هایی که در آن چند روز اغلب راهنمایشان خودم بودم، غم‌هایم را به فراموشی سپردم. دختر خاله‌ام فاطمه دانشگاه تهران قبول شده بود و بقیه به بهانه‌ ثبت‌نام او سفر کرده بودند. مادر اصرار کرد که خوابگاه نگیرند اما شوهر‌خاله آدم حساسی بود. با وجود این‌که معمولاً خانه‌ خلوتی داشتیم و پدر هم در خانه نبود، راضی نشد ولی قول گرفت که مادر هوای دخترش را داشته باشد. همراه آن‌ها خریدهای مدرسه خودم و حامد که باید به پیش‌دبستانی می‌رفت را انجام دادم‌. با رفتنشان دوباره خانه خلوت و ساکت شده بود. برای من که همیشه تنها بودم سر و صدا و شلوغی خانواده جذاب بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️▫️ امام مهربانم! برای ما هم چراغ بیاور! 😭😭 علیه السلام ▪️▫️ @mangenechi
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_59 مادر ادامه داد. _ترنم من حوصله‌ حر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 سال تحصیلی جدید شروع شد و من، پر از استرس، به مدرسه جدید رفتم. مدرسه‌ای ‌که کسی را نمی‌شناختم. روز قبل آن با سعیده زیاد حرف زده بودم اما دلم می‌خواست روز اول مدرسه او را کنارم داشته باشم. وارد کلاس شدم. به خاطر ترافیک دیرتر از بقیه رسیدم و کلاس تقریباً پر شده بود. یک ردیف به آخر کلاس، یک میز خالی مانده بود. همیشه از نشستن آخر کلاس متنفر بودم. چند دقیقه بعد از من، دختری چادری وارد کلاس شد. جای خالی، جز کنارم، باقی نمانده بود. او هم مثل من حق انتخاب نداشت‌. به میز نزدیک شد. چهره‌ای با نمک داشت. سبزه بود و ریز نقش. نمی‌دانم چشمان سیاهش او را با نمک می‌کرد یا لب‌های غنچه و ریزش. _سلام می‌تونم کنارت بشینم‌. شانه‌ای بالا انداختم. _چاره‌ی دیگه‌ایم هست مگه؟ _ببخشید همنشین اجباریت شدم. _بیا بشین‌. امیدوارم همو تحمل کنیم. _امیدوارم. من زهرا هستم قربانی. _منم ترنم سالارنژادم. خدا را شکر کردم که اخلاق همنشین اجباری‌ام خوب است‌. چادرش را درآورد و کنارم نشست. دبیرها حضور و غیاب می‌کردند و از سوال‌ و جوا‌ب‌های پیش آمده، معلوم شد بیشتر هم‌کلاسی‌هایم از مدرسه‌ کناری آمده بودند و بعضی‌ها مثل من از مدرسه دیگری آمدند. با این اطلاعات فهمیدم چرا اکثر بچه‌ها با هم گرم گرفتند و غریبی نمی‌کردند. زنگ‌های تفریح سرم را روی میز می‌گذاشتم و در خیالات خودم غرق می‌شدم. بعد از سه روز، زنگ تفریح دوم که خورد، همین‌که چشم‌هایم را بستم، گرمای دستی را روی صورتم حس کردم. چشم باز کردم. زهرا بود. در همان حال چشمانم را گرد کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_60 سال تحصیلی جدید شروع شد و من، پر ا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _هوم؟ _خسته نمیشی این‌قدر وارفته‌ای؟ _چی؟ _میگم چرا همش ولو میشی روی میز؟ صاف نشستم و به طرفش برگشتم. _خب چی کار کنم؟ _درس بخون. دور بزن. نمی‌دونم. هر کاری. _درسامو خونه می‌خونم‌. حوصله‌ دور زدنم ندارم. اصلاً تنهایی گشتن حس گشتن تو هواخوری زندانو به آدم میده. با صدای بلند خندید. _مگه تو زندان رفتی که حس هواخوریشو بدونی؟ چشم غره‌ای رفتم. _خب حالا. یه چیز گفتم. به خودش اشاره کرد و تابی به گردنش داد. _من، دختر به این خوبی، کنارتم و حاضرم افتخار بدم همراهیت کنم. دیگه چی می‌خوای از خدا؟ _اوهو. اعتماد به نفست ما رو نابود کرد. _دیگه ما اینیم. میای بریم؟ آشنا شدن با زهرا برایم جالب بود. او دختری پر انرژی و شاد بود. پدرش عطاری داشت و مادرش استاد دانشگاه بود. برادری بزرگتر از خودش داشت خواهری کوچکتر. دو هفته‌ای از کلاس‌ها می‌گذشت. درس‌ها را با جدیت می‌خواندم تا پدرم بهانه‌ای برای سرزنش پیدا نکند. منتظر آمدن دبیر زبان انگلیسی بودیم. سمیرا که پشت سرم می‌نشست، برای بقیه ادای مرا در می‌آورد. او از این‌که در کلاس زبان با دبیر راحت انگلیسی صحبت می‌کردم، حسادت می‌کرد. گوشه‌ دیوار می‌نشستم. هنوز در این مدرسه آبروداری می‌کردم تا دعوا به پا نکنم. یک لحظه کنترلم را از دست دادم و با سرعت ایستادم و به طرفش برگشتم. سرم را به طرفش خم کردم. با اخمی درهم شده و چهره‌ای خشمگین نگاهش کردم. ترسیده بود و به سختی آب دهانش را قورت داد. _چیه؟ نخوری منو. _نه خیر من آدم خورم تو رو نمی‌خورم. بار آخرت باشه پشت سرم قدقد می‌کنی. یه دفعه دیدی بد قاطی کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
را اینگونه کنید.👇 1⃣تعیین انتظارات درست است که بدون هیچ انتظاری کودک خود را دوست دارید اما اکنون زمان خوبی برای تعیین برخی چیزهاست. وقتی نوجوان بداند از او چه انتظاری می رود مجبور می شود برای رسیدن به آن تلاش کند 🌐و این اولین قدم برای مسئولیت پذیری است.  از اینکه انتظارات منطقی باشند مطمئن شوید زیرا انتظارات غیرممکن فقط باعث ناامیدی نوجوان و خودتان خواهد شد ‌‌ 〰️🌱،، ♥،، 🌱〰️ 🏠 @nasimemehr110 🌷
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_61 _هوم؟ _خسته نمیشی این‌قدر وارفته‌ای
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 زهرا دستم را می‌کشید و تلاش می‌کرد تا سر جا بنشاندم. با صدای یکی از بچه‌ها که گفت دبیر آمده سرجایم نشستم. ساعت کلاس کلافه بودم. به محض خوردن زنگ تفریح برای اینکه دوباره بحثی نشود، زهرا مرا با خود به حیاط برد و واردارم کرد تا آبی به صورتم بزنم. _چرا از کوره در رفتی؟ _زهرا، خیلی تحمل کردم که همین قدر عکس‌العمل نشون دادم. اگه کنترل نکرده بودم، الان فکشو پیاده کرده بود. _دختر، آدمیزاد که شاخ و شونه نمی‌کشه. یا حرف میزنه و حالی می‌کنه یا طرف حالیش نمیشه که ولش می‌کنه. _ول ده زهرا. حوصله ندارم. بعد از کمی گشتن در حیاط، به کلاس رفتیم. سمیرا سر اولین میز نشسته بود. نگاهش نکردم. همین که خواستم از کنارش رد شوم، زیر پایی کشید و باعث شد سکندری بخورم و با صورت به زمین بیافتم. صدای خنده‌ بعضی و جیغ بعضی دیگر در هم شد. از جا که بلند شدم، با حرص نفس نفس می‌زدم. به طرفش حمله کردم. مشتی به صورتش زدم که جیغش به هوا رفت. همین لحظه دبیر وارد کلاس شد. به دبیر نگاهی کردم. فاتحه‌ اعتبارم در مدرسه‌ جدید را خواندم. زهرا با دیدنم هینی کشید. _ترنم دماغت داره خون میاد. از بچه‌ها دستمال گرفت و به من داد. سرم بالا بود که دبیر به خودش آمد و سر من و سمیرا که صورتش را گرفته بود، داد کشید. _شما دوتا، سریع برین دفتر و توضیح بدین این چه وضعیه. از کلاس بیرون رفتیم. سمیرا غر می‌زد و خط و نشان می‌کشید. وقتی به دفتر رسیدیم، ناظم از پشت سر ما وارد شد. _شما اینجا چی کار می‌کنید؟ وقتی به طرفش برگشتیم، از دیدن وضع ما چشمانش گرد شد. _چی شده؟ جنگ شده یا چاله میدون تشریف داشتین؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 سعی کردم یاغی‌گری‌ام را مخفی کنم. _خانوم، این سلطانی زیر پایی کشید باعث شد این‌ جوری بشم. خون دماغم بند نمیاد. خورده زمین درد داره. نشکسته باشه خانوم. _چی میگی؟ مشت زدی زیر چشم طلبکارم هستی؟ خانم صابری عصبانی‌تر شد. مربی بهداشت را خبر کرد. کمک کرد خون دماغم بند بیاید و زیر چشم سمیرا هم یخ گذاشت تا کبودیش کمتر شود. بهتر که شدم، مجبور شدم تمام ماجرا را توضیح بدهم. نزدیک زنگ آخر بود. اجازه گرفتم تا لباسم را که خاکی بود تمیز کنم؛ البته قبل از آن هر دو تعهد دادیم که تکرار نشود و عواقب کاری که کردیم را هم به عهده بگیریم. چون اولین بار بود، تخفیف داده بودند. مشغول تمیز کردن لباسم بودم که صدای جیغ جیغی از پشت سرم شنیدم. بی‌اهمیت به کارم ادامه دادم. نمی‌خواستم بچه‌ها که می‌رسند، مرا در آن وضع خاکی و آشفته ببینند. کارم تمام شد و وضعیتم قابل تحمل. دوباره صدای زنی جیغ زنان را شنیدم که نزدیک می‌شد. رو برگرداندم. چشمانم گرد شد. نمی‌فهمیدم چه خبر شده. زنی دست سمیرا را گرفته بود و با سر و صدا به طرف من می‌آمد خانم مدیر و خانم صابری هم دنبالش می‌دویدند. به من که رسید، به شدت مرا هل داد. _دختره‌ بی‌چشم و رو، به چه جراتی دست روی دختر من بلند کردی؟ جوری ادبت کنم که بفهمی مدرسه چاله میدون نیست. تعادلم را که حفظ کردم، غریدم. _اگه چاله میدون نبود که دخترتون نمیزد دماغ منو داغون کنه. معلوم نیست شکسته باشه یا نه‌. اگه چاله میدون نبود که شما این همه داد و هوار نمی‌کردین. _وای وای وای؟ چه بچه‌ پررویی؟ به طرف مدیر که تازه رسیده بود، برگشت. _ خانوم مدیر، چه جوری اینا رو تو مدرسه راه دادین؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪