💌 نگران نباش
هیچ وقت جز اون چیزی که خدا برامون خواسته، اتفاق نمیوفته...
📖 برگرفته از آیه ۵۱ سوره توبه
#قرآن
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_24 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 چهارشنبه که از دانشگاه به خانه برگشتم، مادر را مش
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_25
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
بین کلامش گوشیام زنگ خورد. به صفحهاش نگاه کردم. رامین بود. جواب ندادم تا قطع شد. دوباره که زنگ خورد پویان سوالی نگاهم کرد.
_چرا جواب نمیدین؟
_داریم حرف میزنیم. با نظرم بیاحترامی به شماست اگه جواب بدم.
_من مشکلی ندارم. بفرمایید.
دکمه اتصال را زدم. صدای شاد و شنگول رامین آنقدر بلند بود که پویان به راحتی توانست بفهمد مردی پشت خط است. سرش را پایین گرفت اما مشخص بود تمام حواسش به گفتگوی ماست.
_سلام بر خانوم صالحی محترم. دیگه داشتم از جواب دادنت ناامید میشدم.
_سلام. بفرمایید.
_اوف بازم چکشی برخورد میکنی. میخواستم بگم واسه یکشنبه میتونی برنامه بزاری؟
_باید صبح بریم که اونجا واسه کار من خلوتتر باشه. یکشنبه نمیشه اگه مشکلی نیست بزارین دوشنبه.
_چرا دوشنبه شما مشکلی دارین؟
_یکشنبه کلاس مشترک داریم از یه کلاس چهار نفر غیبت کنن به نظرتون جالبه؟
_چرا چهارتا؟
_آقای مرادی منش، خانوم بهرامیان هم باهام میاد.
_آها. راست میگی. یه لحظه...
گویی از آزاد چیزی پرسید.
_باشه مشکلی نیست. حالا قراره کجا بریم؟
_میشه بعداً توضیح بدم؟
_الان یعنی مزاحمم؟
_دقیقاً الان مزاحمین.
_از صراحت و بیتعارفیت ممنون. باشه شب به خیر.
قطع که شد پویان به من چشم دوخت.
_میتونم بپرسم کی بود؟
چشمانم را گرد کردم و اخمی در هم کشیدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_25 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 بین کلامش گوشیام زنگ خورد. به صفحهاش نگاه کردم.
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_26
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
چشمانم را گرد کردم و اخمی در هم کشیدم.
_نه نمیشه. شما به چه مناسبت یه همچین سوالی میپرسید؟
_میخوام بدونم شما ارتباطتون با مردای دیگه چه جوریه.
_همین طور که شنیدین. نه کمتر نه بیشتر. ضمناً تا وقتی به کسی اعتماد ندارین اونو واسه تشکیل زندگی انتخاب نکنین.
_خب باید یه چیزایی رو ببینم و بپرسم تا اعتماد کنم.
_لزومی نمیبینم واسه کسی که هیچ نسبتی باهام نداره اعتمادسازی کنم. من با پدرم در مورد اینکه کی بوده صحبت میکنم؛ نه شمای از راه نرسیده.
از جا بلند شدم و به طرف در رفتم. قبل از آنکه حرفی بزند به کنار جمع برگشتم. نگاهش پر از خشم بود اما من فاتحانه لبخند میزدم. که مادر نیشگونی گرفت. صدای آخم را خفه کردم و نیشم را بستم. مادرش رو به او کرد.
_خب پسرم مبارکه؟
کمی ادب خرج کرد و مِن مِن کنان جواب داد.
_فکر میکنم ما برای هم مناسب نیستیم.
چهرهی شاد طوبی خانم و شوهرش درهم شد. بعد از کمی تعلل ساختگی خداحافظی کردند و رفتند. به محض رفتنشان نشسته روی مبل مشغول کم کردن لباسم بودم که مادر دست به کمر، با چهرهی برافروخته بالای سرم ایستاد.
_راستشو بگو چی گفتی که پسره اینجوری به هم ریخت؟ از اولشم معلوم بود میخوای نابودش کنی.
به حالت عصبانیش که خندیدم دستش را بالا آورد تا پس گردنی بزند. جیغ کشیدم و خودم را به در اتاق رساندم. از همان جا جوابش را دادم.
_ای بابا به من چه. آدم شکاکیه اصلا بهش نمیومدا. این پسره مرادی منش زنگ زده بود واسه عکاسی قرار تنظیم کنه. اون ازم می پرسه کی بود بهت زنگ زد. خداییش بهش ربط داشت؟
مادر در سکوت نگاهم کرد. پدر خودش را به لبهی مبل کشاند و لبخندی به مادر زد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🦋🌴🦋🌴🦋🌴🦋🌴🦋
امام موسی کاظم ع:
همانا شیعه علی ع کسی است که کردارش گفتارش را تصدیق نماید.
🦋🌴🦋🌴🦋🌴🦋🌴🦋
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_26 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 چشمانم را گرد کردم و اخمی در هم کشیدم. _نه نمیشه.
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_27
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
پدر خودش را به لبهی مبل کشاند و لبخندی به مادر زد.
_خانومم حق با هلیاست. ما که میدونیم دخترمون با مرد غریبه چطور صحبت میکنه. تو میتونی دخترتو به کسی بدی که نتونه حتی توی جلسه خواستگاری یه صحبت رسمی و بیحاشیهی طرف مقابلش رو تحمل کنه؟
مادر شانهای بالا انداخت و به طرف آشپزخانه رفت.
_نمیدونم. چی بگم. خب لابد کنجکاو شده.
وسط راه ناگهان به طرفم برگشت.
_این دفعه هم یه بهونه واست جور شد. تو تا منو مجبور به ترشی انداختنت نکردی ول کن نیستی.
_قربونت برم. فکرشو بکن چه ترشی خوش مزهای میشم من. دلت میاد از دستت برم؟
مادر با حرص پا به زمین کوبید و رو به پدر کرد.
_حامد جمع کن این دخترتو. داره دیوونم میکنه.
پریدم طرفش و لپ قرمز شدهاش را بوسیدم.
_ببخش مامان جون. همین فردا ساکمو میبندم و میذارم جلوی در. اولین نفری که در خونه رو زد دنبالش میرم.
این بار با جیغ اسم پدر را صدا زد. پدر هم با خونسردی به ما دوتا میخندید. از فرصت استفاده کردم و به اتاق پناه بردم.
شب قبل از عکاسی پاییز با فرزانه هماهنگ کردم که صبح به خانهی ما بیاید؛ چون با آزاد و دوستش جلوی خانهی ما قرار گذاشته بودم. برای تنها نبودن من و فرزانه کنار دو مرد در آن پارک جنگی مادر هم همراهمان شد. صبح بعد از رفتن حلما به کتابخانه مادر سبد پر از میوه، چای، ساندویچ و تنقلات را جلوی در گذاشت. وسایل عکاسی را هم من و فرزانه تا جلوی در بردیم. سر ساعت رسیدند. هر دو برای بردن وسایل از ماشین پیاده شدند. وقتی فهمیدند مادر را هم با خود میبریم تعجب نگاهشان خندهدار بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_27 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 پدر خودش را به لبهی مبل کشاند و لبخندی به مادر ز
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_28
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
تا رسیدن به محل مورد نظر که یک پارک جنگلی زیبا با درختانی سر به فلک کشیده بود، مادر طوری با آن دو گرم گرفت که به وضوح میشد حس خوشحالی از حضور مادر را در رفتارشان دید. در طول راه فرزانه هم زیر گوشم پچ پچ میکرد و سوژهی خنده برایم درست میکرد اما من برای آنکه آنها متوجه خندههایم نشوند، گوشهی چادرم را روی صورتم گرفته بودم. به محض رسیدن، قبل از آنکه وسایل را پایین بگذارند، پیاده شدم و برای پیدا کردن مکانهای مناسب، شروع کردم به دور زدن در فضایی که پاییز گذشته با همکلاسیها و اساتید آمده بودیم. وقتی برگشتم وسایل روی زیلویی که مادر همراهمان کرده بود، گذاشته شده بود. با صداب رامین به طرفش برگشتم.
_خسته نباشی. خوب از پیاده کردن وسایل در رفتیا.
_من دنبال کارم رفتم. شما کار دیگهای که ندارین اینا رو هم انجام ندین اومدنتون بیفایده میشه.
سر آزاد هم همراه رامین به طرفم چرخید. او خندید و رامین حرص خورد.
_تو اصلا بیا با بولدوزر از روی من رد شو خیالت راحت بشه. حرف نمیشه بهت زدا.
_گفتین شنیدین. تمام.
به طرف دوربین و پایهاش رفتم. فرزانه هم در حالی که ریز میخندید بقیه وسایل را آورد. کمی جلوتر از ماشین اولین جای مورد نظرم بود. مادر بساط چایش را به راه انداخت.
_بچهها بیاین چایی بخورین بعد برین.
در آن هوای کمی سرد پاییزی دلم چای داغ مادر ریز را می خواست. کنارش نشستم و لیوان داغ بخار به سر را در دست گرفتم. از گرمایش گرم شدم. در فکر ژستهای عکس بودم که نیشگون مادر مرا به خود آورد. آخی گفتم و به طرفش برگشتم.
_کجایی تو؟ بیا از این کیک بردار.
_مامان صدا میکردیام میشنیدما. خشونت چرا؟
رامین مثل همیشه لودگیاش را کنار نگذاشت.
_زهرا خانوم. این دخترتون اصلاً به شما نرفتهها خجالتیه یا بداخلاق نمیدونم ولی بر عکس شماست. ببینین الانه که منو بکشه.
مادر و فرزانه نمیتوانستند خندیدنشان را کنترل کنند. با جیغ خفهای مادر را صدا زدم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
توجه توجه📢📢
امشب قراره رمان دختر مهتاب حذف بشه. هر کی نخونده بسمالله.
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
یا حیدر کرار مدد
گر بهاے شیعہ بودن سر جدا گردیدن اسٺ
ما بہ عشق #مرتضے تاوان آن را مےدهیم
تا بماند تا ابد #ذڪر_علے بر مأذنه
هستے و دار و ندار و جانمان را مےدهیم
#صلیاللهعلیڪیاامیرالمومنین🌸
اللهم عجل لولیک الفرج الساعه بحق حضرت زینب سلام الله علیها
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_28 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 تا رسیدن به محل مورد نظر که یک پارک جنگلی زیبا با
#رمان_حاشیه_پر_رنگ
#پارت_29
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿
🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿
با جیغ خفهای مادر را صدا زدم.
_باشه مادر سعی می کنم نخندم ولی یکی گفته تو خجالتی و بداخلاقی خنده دار نیست خداییش؟
فرزانه دنبال حرفش را گرفت.
_هلیا فقط با مردا یا به قول خودش نامحرما تخسه ولی وای به حال ما. از دستش امون نداریم. حتی مادرشم دیوونه کرده از شیطنت. مگه نه خاله؟
مادر در حالی که سعی میکرد نخندد با سر حرفش را تایید کرد. این بار رامین و آزاد هم شروع به خنده کردند. با اخم از جا بلند شدم و به طرف دوربین رفتم تا تنظیمش کنم. صدای آزاد از پشت سرم آمد.
_ببخشید قصد ناراحت کردنتونو نداشتیم.
_ناراحت نیستم. وقت داره میره. میشه لباسایی که آوردینو ببینم؟
_بله تو صندوق ماشینه. بفرمایید.
یک دست کت و شلوار خوش دوخت و دو سری لباس اسپرت که رنگش به سفارش خودم بود تا هارمونی رنگ در آن زمینهی رنگانگ رعایت شود. شروع کردم به عکاسی. ژست میگفتم و او بدون اعتراضی اجرا میکرد. گاهی رامین مزاحم میشد ولی تا ظهر خوب پیش رفت. هر بار هم که باید لباس عوض میکرد مادر سفارش میکرد عجله کند تا سرما نخورد و من و فرزانه باز هم برای این مادرانهها ریز میخندیدیم. به جایی رسیدیم که زمین پر از برگ های پاییزی رنگارنگ بود. صندلی تاشویی که با خود برده بودیم را گوشهای تنظیم کردم.
_بیاین اینجا دراز بکشید.
_چی؟ دراز بکشم؟
رامین با صدای بلند خندید. به او نگاه کردم.
_تصورشم نکن که امیر روی زمین بدون اینکه چیزی زیرش بندازه بشینه چه برسه به اینکه دراز بکشه.
_آخه چرا؟ این عکس جزو پر طرفدارترینا میشه.
_واسه اینکه مامانش نمیذاره.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739