eitaa logo
فرصت زندگی
209 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋🌴🦋🌴🦋🌴🦋🌴🦋 امام موسی کاظم ع: همانا شیعه علی ع کسی است که کردارش گفتارش را تصدیق نماید. 🦋🌴🦋🌴🦋🌴🦋🌴🦋 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_26 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 چشمانم را گرد کردم و اخمی در هم کشیدم. _نه نمیشه.
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 پدر خودش را به لبه‌ی مبل کشاند و لبخندی به مادر زد. _خانومم حق با هلیاست. ما که می‌دونیم دخترمون با مرد غریبه چطور صحبت می‌کنه. تو می‌تونی دخترتو به کسی بدی که نتونه حتی توی جلسه خواستگاری یه صحبت رسمی و بی‌حاشیه‌ی طرف مقابلش رو تحمل کنه؟ مادر شانه‌ای بالا انداخت و به طرف آشپزخانه رفت. _نمی‌دونم. چی بگم. خب لابد کنجکاو شده. وسط راه ناگهان به طرفم برگشت. _این دفعه هم یه بهونه واست جور شد. تو تا منو مجبور به ترشی انداختنت نکردی ول کن نیستی. _قربونت برم. فکرشو بکن چه ترشی خوش مزه‌ای میشم من. دلت میاد از دستت برم؟ مادر با حرص پا به زمین کوبید و رو به پدر کرد. _حامد جمع کن این دخترتو. داره دیوونم می‌کنه. پریدم طرفش و لپ قرمز شده‌اش را بوسیدم. _ببخش مامان جون. همین فردا ساکمو می‌بندم و میذارم جلوی در. اولین نفری که در خونه رو زد دنبالش میرم. این بار با جیغ اسم پدر را صدا زد. پدر هم با خونسردی به ما دوتا می‌خندید. از فرصت استفاده کردم و به اتاق پناه بردم. شب قبل از عکاسی پاییز با فرزانه هماهنگ کردم که صبح به خانه‌ی ما بیاید؛ چون با آزاد و دوستش جلوی خانه‌ی ما قرار گذاشته بودم. برای تنها نبودن من و فرزانه کنار دو مرد در آن پارک جنگی مادر هم همراهمان شد. صبح بعد از رفتن حلما به کتابخانه مادر سبد پر از میوه، چای، ساندویچ و تنقلات را جلوی در گذاشت. وسایل عکاسی را هم من و فرزانه تا جلوی در بردیم. سر ساعت رسیدند. هر دو برای بردن وسایل از ماشین پیاده شدند. وقتی فهمیدند مادر را هم با خود می‌بریم تعجب نگاهشان خنده‌دار بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_27 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 پدر خودش را به لبه‌ی مبل کشاند و لبخندی به مادر ز
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 تا رسیدن به محل مورد نظر که یک پارک جنگلی زیبا با درختانی سر به فلک کشیده بود، مادر طوری با آن دو گرم گرفت که به وضوح می‌شد حس خوشحالی از حضور مادر را در رفتارشان دید. در طول راه فرزانه هم زیر گوشم پچ پچ می‌کرد و سوژه‌ی خنده برایم درست می‌کرد اما من برای آن‌که آن‌ها متوجه خنده‌هایم نشوند، گوشه‌ی چادرم را روی صورتم گرفته بودم. به محض رسیدن، قبل از آن‌که وسایل را پایین بگذارند، پیاده شدم و برای پیدا کردن مکان‌های مناسب، شروع کردم به دور زدن در فضایی که پاییز گذشته با هم‌کلاسی‌ها و اساتید آمده بودیم. وقتی برگشتم وسایل روی زیلویی که مادر همراهمان کرده بود، گذاشته شده بود. با صداب رامین به طرفش برگشتم. _خسته نباشی. خوب از پیاده کردن وسایل در رفتیا. _من دنبال کارم رفتم. شما کار دیگه‌ای که ندارین اینا رو هم انجام ندین اومدنتون بی‌فایده می‌شه. سر آزاد هم همراه رامین به طرفم چرخید. او خندید و رامین حرص خورد. _تو اصلا بیا با بولدوزر از روی من رد شو خیالت راحت بشه. حرف نمیشه بهت زدا. _گفتین شنیدین. تمام. به طرف دوربین و پایه‌اش رفتم‌. فرزانه هم در حالی که ریز می‌خندید بقیه وسایل را آورد. کمی جلوتر از ماشین اولین جای مورد نظرم بود. مادر بساط چایش را به راه انداخت. _بچه‌ها بیاین چایی بخورین بعد برین. در آن هوای کمی سرد پاییزی دلم چای داغ مادر ریز را می خواست. کنارش نشستم و لیوان داغ بخار به سر را در دست گرفتم. از گرمایش گرم شدم. در فکر ژست‌های عکس بودم که نیشگون مادر مرا به خود آورد. آخی گفتم و به طرفش برگشتم. _کجایی تو؟ بیا از این کیک بردار. _مامان صدا می‌کردی‌ام می‌شنیدما. خشونت چرا؟ رامین مثل همیشه لودگی‌اش را کنار نگذاشت. _زهرا خانوم. این دخترتون اصلاً به شما نرفته‌ها خجالتیه یا بداخلاق نمی‌دونم ولی بر عکس شماست. ببینین الانه که منو بکشه. مادر و فرزانه نمی‌توانستند خندیدنشان را کنترل کنند. با جیغ خفه‌ای مادر را صدا زدم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توجه توجه📢📢 امشب قراره رمان دختر مهتاب حذف بشه. هر کی نخونده بسم‌الله. 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
یا حیدر کرار مدد گر بهاے شیعہ بودن سر جدا گردیدن اسٺ ما بہ عشق تاوان آن را مےدهیم تا بماند تا ابد بر مأذنه هستے و دار و ندار و جانمان را مےدهیم 🌸 اللهم عجل لولیک الفرج الساعه بحق حضرت زینب سلام الله علیها ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_28 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 تا رسیدن به محل مورد نظر که یک پارک جنگلی زیبا با
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 با جیغ خفه‌ای مادر را صدا زدم. _باشه مادر سعی می کنم نخندم ولی یکی گفته تو خجالتی و بداخلاقی خنده دار نیست خداییش؟ فرزانه دنبال حرفش را گرفت. _هلیا فقط با مردا یا به قول خودش نامحرما تخسه ولی وای به حال ما. از دستش امون نداریم. حتی مادرشم دیوونه کرده از شیطنت. مگه نه خاله؟ مادر در حالی که سعی می‌کرد نخندد با سر حرفش را تایید کرد. این بار رامین و آزاد هم شروع به خنده کردند. با اخم از جا بلند شدم و به طرف دوربین رفتم تا تنظیمش کنم. صدای آزاد از پشت سرم آمد. _ببخشید قصد ناراحت کردنتونو نداشتیم. _ناراحت نیستم. وقت داره میره. میشه لباسایی که آوردینو ببینم؟ _بله تو صندوق ماشینه. بفرمایید. یک دست کت و شلوار خوش دوخت و دو سری لباس اسپرت که رنگش به سفارش خودم بود تا هارمونی رنگ در آن زمینه‌ی رنگانگ رعایت شود. شروع کردم به عکاسی. ژست می‌گفتم و او بدون اعتراضی اجرا می‌کرد. گاهی رامین مزاحم می‌شد ولی تا ظهر خوب پیش رفت. هر بار هم که باید لباس عوض می‌کرد مادر سفارش می‌کرد عجله کند تا سرما نخورد و من و فرزانه باز هم برای این مادرانه‌ها ریز می‌خندیدیم. به جایی رسیدیم که زمین پر از برگ های پاییزی رنگارنگ بود. صندلی تاشویی که با خود برده بودیم را گوشه‌ای تنظیم کردم. _بیاین اینجا دراز بکشید. _چی؟ دراز بکشم؟ رامین با صدای بلند خندید. به او نگاه کردم. _تصورشم نکن که امیر روی زمین بدون اینکه چیزی زیرش بندازه بشینه چه برسه به اینکه دراز بکشه. _آخه چرا؟ این عکس جزو پر طرفدارترینا میشه. _واسه اینکه مامانش نمیذاره. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_29 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 با جیغ خفه‌ای مادر را صدا زدم. _باشه مادر سعی می
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _واسه اینکه مامانش نمیذاره. من و فرزانه همزمان با دهان باز هان بلند و پر تعجبی گفتیم. _ببنیدین دهنو مگس میره توش. مامان امیر یه کَمکی وسواس داره. بفهمه روی زمین نشسته از دماغش درمیاره. آزاد لبخند به لب جلو آمد و به او توجهی نکرد. _مشکلی نیست. کجا باید دراز بکشم؟ _یعنی چی مشکلی نیست؟ لابد بازم می‌خوای لباساتو بدی من واست ردیفش کنم تا مادرت نفهمه‌؟ ها؟ _رامین کوتاه بیا. یه غلطی می‌کنم. بی‌خیال شو. به زمین پر برگ جلوی پایم اشاره کردم. مثل دخترهایی که حساسند تا گوشه‌ی لباسشان چروک نشود، روی زمین نشست و بعد به پشت دراز کشید. در آن حال چند ژست گفتم و عکس گرفتم. تعجب کرده بودم از پسری که با وجود بیست و هفت سال و آن‌همه شهرت از مادرش حساب می‌برد. وقتی از جا بلند شد، به کمک رامین پشتش را تکاند. _رامین برگشتنی کسی خونه‌تونه؟ _آی آی آی نگفتم بازم آویزون خودمی؟ _ای کوفت. میام برم حموم و لباسامم خودم می‌شورم که تو کمتر غر بزنی. بگذریم که قبلاً هم مادرت زحمتشو می‌کشید نه تو. صدای مادر توجهمان را به طرف او جلب کرد. برای ناهار خبرمان می‌کرد. من و فرزانه که خبر از ساندویچ‌ها بی‌نظیر مادر داشتیم، به هم نگاه کردیم و لبخند زنان با سرعت به طرف مادر رفتیم. _حالا چقدر عجله دارین؟ یعنی اینقدر گشنه‌این؟ فرزانه کمی به عقب که آن‌ها می‌آمدند برگشت و جواب رامین را داد. _شمام اگه می‌دونستین ساندویچای خاله چه محشریه با سر می‌دوییدین. _اِه اگه این‌جوریه که من نخورده مشتریم. شروع کرد به دویدن و از کنار ما گذشت. _زهرا خانوم خیلی بیستی. دربست مخلصتیم. زیر گوش فرزانه آرام غر زدم. _ایش. بدم میاد اینقدر چاپلوسه. چه زهرا خانوم زهرا خانومم می‌کنه. چشم بابام روشن. فرزانه از خنده سرخ شد. سقلمه‌ای به پهلویم زد. ناگهان آزاد هم با دو از کنارمان رد شد. صدای پر از خنده‌اش به گوشمان رسید. _بدویید تا رامین با زبون بازیاش همه‌ی ساندویچا رو مال خودش نکرد‌. دیدم که میگما. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐🍀💐🍀💐🍀💐🍀💐🍀💐 اسلام متولد شد آن روز که خدا برای سلسله‌ی نبوتش حسن ختام برگزید. ای ختم رسالت و مهربان‌ترین مخلوق خدا آغاز برگزیدگی‌ات خجسته باد. https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_30 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _واسه اینکه مامانش نمیذاره. من و فرزانه همزمان با
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _بدویید تا رامین با زبون بازیاش همه‌ی ساندویچا رو مال خودش نکرد‌. دیدم که میگما. وقتی رسیدیم با تعجب دیدیم در همان چند لحظه نشسته و مشغول خوردن شده. بطری آب را گرفتیم و بعد از شستن دست‌هایمان نشستیم. با تعجب شاهد بحث رامین با مادر بودیم. _تو رو خدا زهرا خانوم اینا که غذاخور نیستن. یه دونه دیگه به من بده. _بچه دو دقیقه صبر کن کم خوردی؟ سهم همه رو بدم بعد. ضمناً کی گفته اینا غذاخور نیستن؟ مادر همزمان ساندویچ‌های ما را می‌داد. می‌دانستم آنقدر زیاد غذا آورده که بتواند چند ساندویچ دیگر هم به او بدهد اما به خاطر ادب کردن رامین این کار را می‌کند. کاری که بارها با ما کرد تا زیادی خواه نباشیم. وقتی مثل بچه‌ها گردن کج کرد، مادر یک ساندویچ دیگر به او داد. آزاد رو به من کرد. _جالبه که شما برعکس من که یه مردم حتی با این چادر راحت روی زمین می‌شینید. مادر به جای من که دهانم پر بود، جواب داد. _مادر جان من از بچگی بهشون عادت دادم با زندگی راحت برخورد کنن. جایی بیرون از خونه میریم لباس دم دستی‌تر بپوشن تا راحت باشن ته تهش وقتی رسیدیم خونه همون دم در درش میارن. خودشون حموم و لباسام لباس‌شویی. اینا که ارزش نداره آدم از لحظه‌هاش استفاده نکنه و زندگی رو به خودش سخت بگیره. ابروی آزاد بالا پرید و رامین هم اشاره به مادر کرد. _بیا. یاد بگیر. زندگی رو واسه ما زهر می‌کنی با این پاستوریزه بازیات. زهرا خانوم دمت گرم با این روشنفکریات. _وا. روشنفکری چیه روش تربیت روانشناساست. روبه آزاد کرد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739