eitaa logo
فرصت زندگی
211 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
873 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_17 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 بعد از رفتن همه، حلما به اتاقم آمد و با ذوق دستم
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 با تعجب به خواهرم نگاه کردم. نمی‌توانستم حالش را درک کنم. واقعاً کسانی وجود داشتند که به یک خواننده این طور ابراز احساسات کنند؟ _حلما حالمو به هم زدی. جمع کن خودتو. به خاطر غش و ضعف نکردن شما هم شده از این جذاب لعنتی شما عکس نمی‌گیرم. برو بابا. دوباره افتاد روی دور التماس و توجیه کردن. با گفتن فکر می‌کنم او را از اتاق بیرون کردم. بعد از دو روز غیبت در کلاس با دخترها نشسته بودم و مشغول بگو و بخند بودیم که آزاد با دوستش وارد شد. رامین در کلاس را بست. آزاد عینک و کلاهش را که انگار برای استتار گذاشته بود برداشت. نگاه دزدکی انداختم. همان طور که حلما می‌گفت با آن تیپ و قیافه زیادی به چشم می‌آمد؛ البته نه برای من. سلامی به جمع کردند و با هم آخر کلاس نزدیک جمع ما نشستند. دخترها شروع کردند به عشوه آمدن و غش و ضعف رفتن. با گوشه چشم به آن‌ها نگاه می‌کردم. فکر کردم چقدر سخت است در عادی ترین وضعیت هم از دست هوادارن و حتی مردم عادی که به افراد مشهور زل می‌زنند، آسایش نداشته باشی. فرزانه آرام زیر گوشم پچ پچ کرد. _میگم چه جوری می‌خوای بهش بگی قبول کردی عکاسش بشی؟ موندم چطور به عقلتون نرسید یه شماره رد و بدل کنید. _خب این مشکل من نیست. اگه می‌خوان خودشون یه فکری واسه‌ش می‌کنن. ضمناً اون شب اینقدر خواهرم و خاله اینا دیوونه بازی درآوردن که یادم نبود. _خداییش حقم داشتن دیگه‌. من که شنیدم هنوز تو شوکم و باورم نمیشه؛ چه برسه به اونا. همزمان با ورود استاد همه برای نشستن سر جای خود جابجا شدند. در این گیر و دار که توجه‌ها به استاد رفت، رامین به سرعت از جا پرید و در یک حرکت کاغذی روی میزم گذاشت و برگشت. با تعجب نگاهش کردم که با اشاره‌ی ابرو به کاغذ اشاره کرد. باز که کردم به مصلحت اندیشی‌اش خندیدم اما سعی کردم خنده‌ام رو به فرزانه باشد تا پررو نشود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_قلب_ماه #پارت_17 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 _واقعاً؟ چه جوری میشه باور کرد؟ اگه درست
❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙❤🌙 ❤🌙❤🌙 ❤🌙 روبه‌روی خانم جهانی نشسته بود. منتظر بود تا رییس خبرش کند و نتیجه سه ماه کارش که ماندن در شرکت یا رفتن بود به او اعلام کند. اولِ جلسه مریم گزارشی از فعالیت‌های سه ماهه‌اش ارائه کرده بود. مانند همان روز اول پر اضطراب شده بود اما سعی می‌کرد طبیعی به نظر برسد. در ذهنش غوغا بود. خاطرات سه ماه اخیر را در ذهنش مرور می‌کرد. سه ماه شبانه روزی کار کرده بود و نتیجه‌های خوبی گرفت. حرف‌های زیادی شنید، استرس‌های فراوانی را به جان خرید و موفقیت‌های قابل توجهی به دست آورد. از روز اول فهمیده بود رییس به عنوان مشاور قبولش نکرده؛ بلکه خواسته فرصتی برای تجربه به او بدهد. پس می‌بایست با تلاش بی‌وقفه توانمندی‌هایش را به همه ثابت می‌کرد تا آینده شغلیش را تضمین شود. مادرش برای درست شدن قراردادش نذر کرده بود و خودش بعد از هر کاری که به درستی پیش رفت، نماز شکر می‌خواند. از مادرش یاد گرفته بود که اگر می‌خواهد برکت و پیشرفت در کارهایش داشته باشد، باید به خاطر هر موفقیتی خدا را شکر کند. با زنگ تلفن از خیالات بیرون آمد. منشی بفرماییدی گفت و بعد به مریم اشاره کرد که به اتاق رییس برود. خانم جهانی خیلی دلش می‌خواست که او را رد کنند تا دیگر مجبور نباشد مریم را ببیند و حرص بخورد. از نظر او مریم دختری مغرور و سمج بود که به هر طریقی می‌خواهد خودش را در شرکت جا کند و به لحاظ ظاهر هم تفاوت‌های زیادی با هم داشتند؛ لذا دوست نداشت توسط دیگران با او مقایسه شود. بر خلاف دلِ مریم که آشوب بود، جلسه آرام برگزار شد. مسئول مالی و حسابدار، گزارشی از سود سهام و بازخورد تغییرات در قراردادها را ارائه دادند. آقای علیپور هم که از کار و وقار مریم راضی بود، توضیح داد که این دختر علاوه بر تخصصش استعداد عجیبی در برقراری ارتباط تاثیرگذار و مقتدر در قراردادها دارد. در مواردی که قراردادها به روزرسانی شد هیچ کدام از طرف‌های قرارداد حتی ذره‌ای در ادامه شراکت تردید نکردند و مجاب به قبول شرایط به نفع شرکت شدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1037 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_17 حتی نادیا که بعد دعوایم با پدرام،
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 _خیلی خوب بود ولی کاش یه پارک خلوت‌تر می‌گفتن که راحت باشیم. یا پارک بانوان. _اونوقت دیگه نمی‌شد این بچه‌ها رو جمع کرد. _چه اشکال داره خودمون باشیم بدون نگاه‌های دیگران. چی میشه هر جور بخوایم خوش بگذرونیم. _فکر خوبیه دفعه بعد یادت باشه پیشنهاد بدیم‌. آن روز خاطره خوبی از مدرسه قبلی برایم ساخته شد. سال بعد هیچ کدام از آن هم کلاسی‌ها در مدرسه جدید نبودند. با تصور مدرسه رفتن، بدون هیچ دوست و آشنا، کمی اضطراب می‌گرفتم. تصمیم جدیدی در مهمانی عزیزجون گرفته شد. قرار شد همه خانواده ما، عمو و عمه‌ها با خانواده و عزیزجون و آقاجون، یک سفر سه روزه به شمال برویم. صبح روز چهارشنبه همه باید بعد از اذان جلوی خانه عزیزجون می‌رسیدیم. تا بعد از نماز با هم حرکت کنیم. آن روز به راه که افتادیم، حامد کنارم خواب بود. شب قبل به برکت فضای مجازی بیشتر از دو ساعت نخوابیده بودم، سرم را به پشتی تکیه دادم و کل مسیر خواب بودم البته جز نیم ساعتی که برای خوردن صبحانه کنار رودخانه هزار توقف کردیم. با دیدن آب زلال و خروشان ذوق زده از ماشین به پایین پریدم. قبل از رسیدن بقیه، بی‌توجه به جیغ‌های مادر برای متوقف کردنم، وارد آب شدم. سرد بود و دلچسب. روی تخته سنگ وسط رودخانه نشستم و چشمم را بستم. ناگهان دستی از پشت مرا هل داد. به خاطر غافلگیر شدن، تعادلم به هم خورد. جیغ کشیدم. مثل موش آب کشیده شدم. زیلو‌ها انداخته شده بود و همه نشسته بودند که این اتفاق افتاد. عده‌ای ترسیده و نگران و عده‌ای به زحمت خنده‌هایشان را کنترل می‌کردند. عده‌ای هم مثل پسرعموها، عمه حمیده و شوهرش و مهدیه از خنده کم مانده بود رودل کنند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/1924 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🌷 🌪🌷 🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 #رمان_جذابیت_پنهان #پارت_17 _آره دخترم. گذاشتمش دم پنجره خنک
🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞 🦋 دیدن ژست پریچهر لبخند به لب شایان نشاند. _تند نشو. میگم یه کم با هم توی رابطه باشیم؛ یعنی همو بشناسیم. که تو هم بتونی بهم اعتماد کنی. باور کن من قصد بدی ندارم. هدفم فقط ازدواجه. از هدفمم مطمئنم. همچنان حالت برزخیش را حفظ کرد. _اون‌وقت سردیت نکنه اینقدر راحت پیشنهاد دوستی میدی؟ تو منو نمی‌شناسی. پدرم و بی‌بی رو هم نمی‌شناسی؟ من این طوری تربیت شدم؟ _ببین دختر چرا سختش می‌کنی؟ میگم من دوستت دارم. بیا همدیگه رو بشناسیم تا اگه موافق بودی حرف ازدواجو با خانواده در میون بذاریم. _پیشنهادت زیادی شیکه. من نمی‌تونم هضمش کنم. برگشت و به طرف خانه راه افتاد. شایان هم دنبالش رفت. _مگه چی میشه؟ اصلاً می‌خوای بیام خواستگاری. تا خیالت راحت بشه. _بی‌خیال. من الان در کل به این چیزا فکر نمی‌کنم. _پس من چی کار کنم؟ به در خانه رسیده بود. در را باز کرد. نیم نگاهی انداخت. _برو زندگیو بکن. دور منم خط بکش. شایان فاصله را کم کرد و پریچهر هم خودش را به داخل خانه کشید. _نمیشه. نمی‌تونم بی‌خیالت بشم. فکر کردی ولت می‌کنم. _بهتره بی‌خیال بشی. خداحافظ. گفت و سریع در را بست. به سفر طولانی روز بعدش امیدوار بود. صبح زود، قبل از بیدار شدن اهالی عمارت، پیمان دخترش را از آنجا دور کرد. به روستایی نزدیک شهر که یادآور عمر کوتاه خوشی‌هایش با مهسا بود رفتند. نزدیک ظهر رسیدند. استقبال گرم خانواده عمو و خانه جدید و پر از طبیعتشان به دل پریچهر نشست و آرامش بخشید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/2347 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 🦋 🦋💞 🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_17 چند روزی کار ویزیتوری را یک خط در م
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _تو چرا اومدی اینجا؟ برو استراحت کن. اینا پرروتر از این حرفان. خودشون به خودشون می‌رسن. لبخندی به چهره درهمش زدم. _چیه باز آمپر چسبوندی؟ یه شب میان و میرن دیگه. آرام زیر گوشم زمزمه کرد. _بیان و برن اما حرفاشون واسم سنگینه. اگه بمونم یه چیزی میگم که سلمان بهش بر‌می‌خوره. واسه همین دارم میرم اتاق. سلمان که وارد شد، او رفت. سلمان زیر کتری را خاموش کرد. _برو بشین چاییو میریزم بعد صدات می‌کنم. _واقعاً؟ آفتاب از کدوم طرف دراومده که مهربون شدی؟ مشغول برداشتن فنجان‌ها و لیوان‌ها از کابینت شدم. از خانه دانشجویی انتظار نمی‌رفت ظرف و وسایل کاملی داشته باشد. _اگه ناراحتی بگو انجامش ندم. لبش را کش آورد و ابرو بالا داد. _غلط کردم آقا. انجام بده. مشغول ریختن چای که شدم، سلمان رفت. مهیار هم گویا مثل هر دفعه از این جمع فرار کرده و در خانه نبود. صداهایشان راحت به گوش می‌رسید. _آقا، تو که میگی هر چیز مادی رو یه ماده دیگه به وجودآورده، پس اون ماده اولیه رو کی به وجود آورده؟ _میشه یه خالقی واسه اون تصور کرد ولی بعدش دیگه سلسله‌وار علت‌ها به هم وصل شدن و دارن پیش میرن. دیگه به خدایی نیاز ندارن ‌که. چای‌ها را که ریختم به سلمان اشاره زدم تا آن‌ها را ببرد. خودم مشغول چیدن شیرینی در دیس شدم. فرهاد، رفیق صمیمی سلمان ادامه حرفش را گرفت. _ببین تو زمانای قدیم مردم علت خیلی چیزا رو نمی‌دونستن واسه همین از دین کمک می‌گرفتن و یه سری دلیلای ماوراءالطبیعه کنار هم می‌چیدن. بابا الان علم پیشرفت کرده. دلیل منطقی واسه اتفاقاتو داریم می‌بینیم. مگه میشه هنوز بگی رعد و برق صدای قهر خدائه؟ نفر سومی هم به میان آمد که نمی‌شناختمش. _آره بابا. معنی نداره هی راه بریم بگیم یه خدایی یه امامی وجود داره که علت فلان چیزه و بهمان چیزه. همان نفر اول پرسید. _پس چطور شفا گرفتنو توضیح میدین؟ سوالش به جا بود. کنجکاو شدم ببینم جواب این سوال را چطور می‌خواستند بدهند که سلمان ظرف شیرینی را گرفت و بقیه را مخاطب قرار داد. _بسه کشتین خودتونو. یه گلویی صاف کنین. یه چیزی بخورین. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_17 -اما کاش حداقل یه‌نفر قبل از ما اومده باشه،
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -چه فرقی می‌کنه یکم جلوی مو معلوم باشه یا کلش؟! موئه دیگه، همه دارن. آرایشتم که بالأخره مجلسه دیگه عزیزم؛ آخه چه اشکالی داره؟ -به‌به آناهیدخانم! ازین طرفا؟! سرم را رو به صاحب صدا برگرداندم. پسری جوان، با قدی متوسط و نیش باز جلوی ما ایستاده‌بود. -اِ سلام سیا! خوبی؟ -به خوبی شما! با چشمانش به من اشاره کرد و ادامه داد: -معرفی نمی‌کنی؟ من که تازه به لباس آناهید و بی‌خیالی‌اش دقت کرده و حیرت‌زده شده‌بودم، با سؤال پسر جوان کمی از حیرت درآمده و در حس شرم خود فرو رفتم. -ایشون رفیق جون‌جونیم، تسنیم! -تسنیم! چه زیبا! معلومه که خیلیم خجالتیه! سپس دستش را رو به من دراز کرد: -خوشوقتم! منم سیامکم. نگاهی درمانده به دستش انداخته و لبم را گزیدم. نه! این یکی دیگر از دستم برنمی‌آمد. دستانم را درهم کردم و با صدایی که کمی لرزش داشت، جواب دادم: -ممنون! دستانش را جمع کرد و در جیب شلوارش گذاشت. لبخند کمرنگی زد و گفت: -امیدوارم تو جمعمون بهت خوش بگذره و دیگه غریبی نکنی! با آمدن مبینا و شروع تعارفاتش، سیامک از پیش ما رفت. -چرا نمی‌شینید؟! و به طرف یکی‌از میزها راهنماییمون کرد و ادامه داد: -آناهیدجون از دوستمون پذیرایی کن! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋