eitaa logo
فرصت زندگی
210 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی به اون بی‌عقلی که میگه کار خودشونه بگه یه دلیل فقط یه دلیل بیاره که چرا باید حکومت یه بچه نه ساله رو بکشه. نَگین واسه محبوب شدن که خنده‌داره. آخه نظامی که صدها هزار شهید پای نگه داشتنش ایستادن چه نیازی به این کار داره؟ این نظام محبوبیتش به خاطر امنیت بی نظیرشه. این شمایین که برای باور دروغاتون به خون مظلوم نیاز دارین.
27.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ تنها بود.. تقدیم به مادر شهید سیدروح الله عجمیان باصدای محمدعلیزاده کاری از رسانه ماهین
20.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماجرایی واقعی از پشت پرده شعار زن، زندگی، آزادی خانمی که از شوهر بهائیش فرار کرده و به پارک های اصفهان پناه آورده فقط بگه مامان ...
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_18 _تو چرا اومدی اینجا؟ برو استراحت کن
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 در دلم لعنتی بر خرمگس معرکه فرستادم. دیگر کسی پی جواب آن سوال را نگرفت و ذهنم با حرف‌هایشان در مورد خدا و دین درگیر شد. مبین کار خودش را کرد و در خانه بست نشست تا مرا با خودش به آن نامزدی مسخره ببرد. کت تکم را روی تیپ اسپرت همیشگیم پوشیدم و کفش مخصوص مراسم مهیار را قرض کردم. به چاپلوسی های مبین در مورد تیپ و چهره‌ام هم توجه نکردم. وارد مهمانی که شدم، چشمم گرد شد. نگاهی به مبین انداختم. از دیدن چهره شوکه‌ام، پقی زد زیر خنده. قبل از رسیدن میزبان، پس‌گردنی نثارش کردم تا دلم خنک شود. _خاک تو سرت. این جشن نامزدیه یا پارتی؟ مغز منو خوردی که بیام اینجا؟ از بین هاله دود مردی میانسال جلو آمد و بعد از احوالپرسی خودش را برادر عروس معرفی کرد. با راهنماییش به قسمتی از سالن که میز چیده بودند رفتیم. صدای آهنگ با هیاهوی مهمان‌ها در هم می‌شد و این کلافه‌ام می‌کرد. مبین بین جمعیت دنبال بقیه هم کلاسی‌ها می‌گشت. چند تایی از آن‌ها همان وسط سالن به قول مبین مشغول قر دادن بودند. سعی کردم سرم را به گوشی گرم کنم تا اوضاع اسفبار دخترها اذیتم نکند. با دیدن تیپ مردها و مقایسه‌اش با زن‌ها پوزخندی روی لبم نقش گرفت. عجب هم‌جنس‌های جنس خرابی داشتم و عجب جنس مخالف ساده‌لوهی بودن این‌ها. مردها پوشیده بودند زن‌ها بی‌پوشش و این یعنی لقمه مفت برای چشم‌چران‌های هم‌جنسم. چقدر هم این زن‌ها از تعریف و تمجدید‌های مردها خوشحال می‌شدند. سری به تاسف تکان دادم. ساده بودند که مرض‌چشم‌ها را نمی‌فهمیدند. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_19 در دلم لعنتی بر خرمگس معرکه فرستادم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 مبین سر تکان دادنم را که دید، بلند خندید. خوب بود که صدا به صدا نمی‌رسید. سرش را جلو آورد و داد زد. _یه مدت ببینیشون عادت می‌کنی. اینا زیادی راحتن. پوزخند دوباره‌ای نقش گرفت. _می‌خوام صد سال دیگه عادت نکنم. کدومشون راحتن؟ همه‌شون ناراحتن. یکی داره خودشو می‌کشه به چشم بیاد، یکی داره سعی می‌کنه مخ اونو بزنه، اون یکی داره به کنار دستیش خیانت می‌کنه و به روبه‌روییش نخ میده. اینا راحتن؟ مبین دوباره خندید و مشتی به بازویم زد. _خوبه یه دور نگاه کردیا آمار همه رو در آوردی. آقا راحت من و تو هستیم که یار نداریم و غم یار نداریم. _این هادی کجائه؟ می‌خوام تبریک بگم و برم. اعصاب این چرک بازیا رو ندارم. خیاری را بدون پوست گرفتن گاز زد و به میز و میوه و شیرینی‌اش اشاره کرد. _بگیر یه چیز بخور. جوش نزن شیرت خشک میشه. الان میان دیگه. چشمم به پله‌های وسط سالن افتاد. هادی با نامزدش دست در دست هم پایین می‌آمدند. مثلا رمانتیک بازی درآورده بودند. پایین پله‌ها تبریک‌ها به راه بود. ایستادم و همین که به میز ما رسیدند، تبریک گفتم و با یک عذرخواهی همان جا خداحافظی‌ کردم. مبین را هم بین معترض‌های رفتنم جا گذاشتم. بیرون که رفتم، نفس عمیقی کشیدم‌. فقط به دلم مانده بود که کاش از اول نرفته بودم. پدر خبر داد که خانه را برای فروش گذاشته. می‌خواست زیر قیمت و فوری بفروشد تا عمل عقب نیافتد. زمان برای پیدا کردن مشتری دست به نقد هم کم بود. مشتری‌هایی که برای خانه نقلی و قدیمی‌مان می‌آمدند، وضعیتی بهتر از ما نداشتند. پول نقدشان کجا بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💢کی بود میگفت کوه به کوه نمیرسه؟ بهش بگید تو ایران ما، ⛰کوه هم به کوه میرسه🏔 🔹تصویری از ملاقات مادر شهید آرمان علی وردی با مادر شهید سید روح الله عجمیان! ✊ 🏡به خانوادۀ مبلغان بپیوندید👇 🌐https://eitaa.com/khanevademoballeghan 🌐http://mobaleghankhanvade.ismc.ir
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞فیلم‌های دِرام به کارگردانی مسیح‌ ▪️خانواده کشته‌شدگان آشوب‌های سال ۹۸ چطور بازیچه مسیح علینژاد شدند ▪️در ویدیوی لو رفته از مسیح علینژاد او به خانواده جانباختگان ۹۸ آموزش می‌‌دهد که چه بگویند، چطور بگویند و کجا بگویند تا ویدیوها سینمایی‌تر شود! ▪️در ادامه علینژاد می‌گوید نباید مشخص باشد که حرف‌ها از روی کاغذ خوانده می‌شوند.
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_20 مبین سر تکان دادنم را که دید، بلند
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 در یک پارک خلوت، بعد نیمه شب جای خوبی برای عقده گشایی دل نگران و خسته‌ام بود. از غروب که شنیدم باز هم درد امانش را بریده، به هم ریختم. غرورم اجازه نمی‌داد جلوی کسی بشکنم. آخر سر هم از خانه بیرون زدم و راه زیادی رفتم تا به پارک خلوتی رسیدم. البته آن موقع شب باید هم خلوت می‌بود. روی صندلی نشستم. یاد حرف مادر افتادم که مدام می‌گفت: «خدا بزرگه» دوست داشتم با کسی لج کنم. سرم را بالا گرفتم و داد زدم. _یه عده میگن اصلا خدایی نیست. مامانم میگه هستی و بزرگی. به من بگو اگه هستی دقیقاً کجایی؟ کجای زندگی مادر منی که این‌طوری داره درد می‌کشه و پول عملش جور نمیشه؟ بگو چرا باید مادرم درد بکشه. اگه هستی و بزرگی، این مریضی چیه؟ می‌خوای قدرت‌تو این طوری نشون بدی؟ مادر من کجای دنیاتو تنگ می‌کنه؟ آسایش که هیچ وقت نداشته، سلامتیشو چرا گرفتی؟ بگم نیستی و خلاص؟ بگم قدرتشو نداری کاری کنی؟ یا بگم خوشت میاد آدما رو بچزونی و سختی بدی؟ اشکم جاری شد. آنقدر برای درد و مظلومیت مادرم اشک ریختم تا سبک شدم. یادم نمی‌آمد آخرین بار کی گریه کرده بودم. دیر به خانه رسیدم به اندازه‌ای که صدای سلمان بی‌تفاوت هم درآمد اما من به هم ریخته‌تر از آن بودم که جواب سین جیمشان را بدهم. قصد داشتم سری به مادر بزنم. کاری که نمی‌توانستم بکنم، لااقل دلم آرام می‌گرفت. از شرکت خبرم کردند که مشتری ویژه داشتند و ویزیتور خانم خواسته‌اند اما فرهمند، ویزیتور خانم شرکت، به مرخصی رفته بود. مشتری‌های ویژه کسانی بودند که به صورت شخصی درخواست ویزیتور می‌کردند؛ نه از فروشگاه بودند و نه آرایشگاه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_21 در یک پارک خلوت، بعد نیمه شب جای خو
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 اولین بار بود که در‌خواست داده بودند و باید همه محصولات را بار می‌کردم. کوله‌‌ای گرفته بودم که بتوانم آن حجم از انواع شامپو‌ها، اسپری‌ها، کرم‌ها و لوازم آرایشی را در آن جا بدهم. باید طولانی مدت حرف می‌زدم و در مورد تک تک آنها توضیح می‌دادم تا متقاعد شوند محصولات آن شرکت ارگانیک است و با خیال راحت و بیشتر خرید کنند. عجیب‌ آن‌که مشتری آدرس خانه‌ای را داده بود و این خوش‌آیندم نبود. امنیت فضاهایی به این شکل برای خودم و محصولاتی که به امانت می‌بردم خیلی کم بود. به آدرس که رسیدم نگاهی به خانه انداختم، محله آبرومندی بود و خانه هم نمای زیبا و شیکی داشت. نمی‌شد گفت عمارت اما ویلایی و بزرگ بود. زنگ را زدم و جواب دادم. _ از طرف شرکت مهرو اومدم. در باز شد. در حیاط منتظر اشاره‌ای از صاحب‌خانه ماندم. چند لحظه که گذشت مردی حدود چهل و اندی در سالن را باز کرد و بیرون آمد. هم قد خودم بود اما لاغر. موهای خرمایی‌اش چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش را روشن‌تر نشان می‌داد. صورتش هم کشیده و لاغر بود با ته ریش کوتاه و خط انداخته. خوش لباس بودنش بیشتر از هر چیزش به چشم می‌آمد. سلامی کرد و دستی داد. خود را معرفی کردم. کمی اخم به ابرویش انداخت. _من گفتم ویزیتور خانم بیاد. یعنی شرکتتون این مساله ساده رو نمی‌فهمه یا واسش خواسته مشتری مهم نیست؟ سعی کردم خود را نبازم تا این مشتری عجیب را از دست ندهم. _عذر می‌خوام جناب اما ویزیتور خانوممون مرخصی رفته بودن. در ضمن حتی اگه بودن هم شرکت همکار خانوم رو به آدرسی که ازش شناختی نداریم تنها نمی‌فرسته. الان میشه بدونم مشکل کجاست؟ رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
واقعا و بدون تعصب دیکتاتور کیست؟....