5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞فیلمهای دِرام به کارگردانی مسیح
▪️خانواده کشتهشدگان آشوبهای سال ۹۸ چطور بازیچه مسیح علینژاد شدند
▪️در ویدیوی لو رفته از مسیح علینژاد او به خانواده جانباختگان ۹۸ آموزش میدهد که چه بگویند، چطور بگویند و کجا بگویند تا ویدیوها سینماییتر شود!
▪️در ادامه علینژاد میگوید نباید مشخص باشد که حرفها از روی کاغذ خوانده میشوند.
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_20 مبین سر تکان دادنم را که دید، بلند
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_21
در یک پارک خلوت، بعد نیمه شب جای خوبی برای عقده گشایی دل نگران و خستهام بود. از غروب که شنیدم باز هم درد امانش را بریده، به هم ریختم. غرورم اجازه نمیداد جلوی کسی بشکنم. آخر سر هم از خانه بیرون زدم و راه زیادی رفتم تا به پارک خلوتی رسیدم. البته آن موقع شب باید هم خلوت میبود. روی صندلی نشستم. یاد حرف مادر افتادم که مدام میگفت: «خدا بزرگه» دوست داشتم با کسی لج کنم. سرم را بالا گرفتم و داد زدم.
_یه عده میگن اصلا خدایی نیست. مامانم میگه هستی و بزرگی. به من بگو اگه هستی دقیقاً کجایی؟ کجای زندگی مادر منی که اینطوری داره درد میکشه و پول عملش جور نمیشه؟ بگو چرا باید مادرم درد بکشه. اگه هستی و بزرگی، این مریضی چیه؟ میخوای قدرتتو این طوری نشون بدی؟ مادر من کجای دنیاتو تنگ میکنه؟ آسایش که هیچ وقت نداشته، سلامتیشو چرا گرفتی؟ بگم نیستی و خلاص؟ بگم قدرتشو نداری کاری کنی؟ یا بگم خوشت میاد آدما رو بچزونی و سختی بدی؟
اشکم جاری شد. آنقدر برای درد و مظلومیت مادرم اشک ریختم تا سبک شدم. یادم نمیآمد آخرین بار کی گریه کرده بودم. دیر به خانه رسیدم به اندازهای که صدای سلمان بیتفاوت هم درآمد اما من به هم ریختهتر از آن بودم که جواب سین جیمشان را بدهم.
قصد داشتم سری به مادر بزنم. کاری که نمیتوانستم بکنم، لااقل دلم آرام میگرفت. از شرکت خبرم کردند که مشتری ویژه داشتند و ویزیتور خانم خواستهاند اما فرهمند، ویزیتور خانم شرکت، به مرخصی رفته بود. مشتریهای ویژه کسانی بودند که به صورت شخصی درخواست ویزیتور میکردند؛ نه از فروشگاه بودند و نه آرایشگاه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_21 در یک پارک خلوت، بعد نیمه شب جای خو
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_22
اولین بار بود که درخواست داده بودند و باید همه محصولات را بار میکردم. کولهای گرفته بودم که بتوانم آن حجم از انواع شامپوها، اسپریها، کرمها و لوازم آرایشی را در آن جا بدهم.
باید طولانی مدت حرف میزدم و در مورد تک تک آنها توضیح میدادم تا متقاعد شوند محصولات آن شرکت ارگانیک است و با خیال راحت و بیشتر خرید کنند. عجیب آنکه مشتری آدرس خانهای را داده بود و این خوشآیندم نبود. امنیت فضاهایی به این شکل برای خودم و محصولاتی که به امانت میبردم خیلی کم بود.
به آدرس که رسیدم نگاهی به خانه انداختم، محله آبرومندی بود و خانه هم نمای زیبا و شیکی داشت. نمیشد گفت عمارت اما ویلایی و بزرگ بود. زنگ را زدم و جواب دادم.
_ از طرف شرکت مهرو اومدم.
در باز شد. در حیاط منتظر اشارهای از صاحبخانه ماندم. چند لحظه که گذشت مردی حدود چهل و اندی در سالن را باز کرد و بیرون آمد. هم قد خودم بود اما لاغر. موهای خرماییاش چشمان قهوهای سوختهاش را روشنتر نشان میداد. صورتش هم کشیده و لاغر بود با ته ریش کوتاه و خط انداخته. خوش لباس بودنش بیشتر از هر چیزش به چشم میآمد. سلامی کرد و دستی داد. خود را معرفی کردم. کمی اخم به ابرویش انداخت.
_من گفتم ویزیتور خانم بیاد. یعنی شرکتتون این مساله ساده رو نمیفهمه یا واسش خواسته مشتری مهم نیست؟
سعی کردم خود را نبازم تا این مشتری عجیب را از دست ندهم.
_عذر میخوام جناب اما ویزیتور خانوممون مرخصی رفته بودن. در ضمن حتی اگه بودن هم شرکت همکار خانوم رو به آدرسی که ازش شناختی نداریم تنها نمیفرسته. الان میشه بدونم مشکل کجاست؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_22 اولین بار بود که درخواست داده بودن
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤
🔗💎🔗🌤💎🌤
💎🔗🌤
🌤
#رمان_فراتر_از_حس
#پارت_23
_خب حرفات درسته اما مشکل اونجاست که من این لوازمو واسه خانوادهم میخوام. نمیخوام یه مرد غریبه بیاد در مورد اینکه چه کرم و چه رنگی به ناموسم میاد یا نیاد نظر بده. حالا فهمیدی مشکلم چیه؟
لبخندی به دغدغهاش زدم. برای اطمینانش جواب دادم.
_شما اجازه بدین من کارمو شروع کنم، متوجه میشین که حتی نیاز به دیدن خانوادهتون نیست. من جوری کارایی، تفاوتها و نحوه استفاده رو میگم که هر کس بشنوه خودش بتونه انتخاب و استفاده کنه.
ابرویی بالا انداخت و یک دستش را به کمر گرفت.
_یعنی میخوای بگی حتی اگه خانوم و دخترا هم جلوت نباشن، میتونی کارتو بکنی و مشاوره بدی؟
_اگه رابط خوبی باشین بله.
خندید و با دست به در اشاره کرد.
_خب حالا که بله رو دادی بیا تو ببینم قراره چی کار کنی.
همراهش همزمان با "یا الله" گفتنهایش وارد خانه شدم.
داخل خانه لوکس تر از بیرونش بود. وسایل تزئینی زیادی در گوشه و کنار دیده میشد. با تعارف آن مرد نشستم. او هم روبهرویم نشست.
_مهدی صدیقی هستم. گفتی کی هستی؟
_عرفان رودگر هستم.
هنوز ادامه نداده بود که در یکی از اتاقها باز شد و زنی که میشد حدس زد همسر مهدی باشد، وارد سالن شد. همان لحظه اول چشمم به او افتاد. چادر نداشت اما لباسهایش بلند و گشاد بود. شال بزرگی بسته بود. بیشتر از آن را ندیدم. شاید اگر در جای دیگری بود، از پوست و چهرهاش هم چیزی دستگیرم میشد. باز هم مادر جهت دهنده رفتارم بود. توانسته بود در مغزم فرو کند که: وقتی به خانهای راهت دادند، ناموسشان حرمت دارد.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/3595
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
💎
🔗🌤💎
🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤