eitaa logo
فرصت زندگی
209 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭕️ ثبت نام جدید آموزش تخصصی داستان نویسی ⭕️ 💠 انجمن نویسندگان انقلابی رمان (انار) 💠 🔰 آموزش کارگاهی نویسندگی رمان، زیر نظر اساتید مجرب حوزه داستان؛ در موسسه فرهنگی_هنری باغ انار 🔰 👥 گروه انجمن: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 📢 کانال انجمن: https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿 بانوی آب و آتش صبورترین بانوی تاریخ، مرا به رسم صبرت مفتخر فرما. دعا کن برایم که صبوری کنم برای عزیزانم و هر آنکه درحقم بد کرد. آجرک الله یا بقیه الله 🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_6 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 در حالی که به ما می‌خندید، به طرف اتاقش رفت. تا بس
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 روز اول کلاس‌‌ها با شوخی‌های فرزانه زیر گوش من و لودگی بعضی پسر و دخترها تمام شد. فرزانه بین سه دختر، در سالن بیرون از کلاس، ایستاده بود. _فرزانه من باید برم. چقدر فک می‌زنی؟ بیا دیگه. _گلم قبلنا خوش اخلاق‌تر بودیا. دخترهایی که کنارش بودند هم حرفش را تایید کردند. با حرص به سر فرزانه ضربه‌ای زدم. _بچه پررو من بداخلاقم؟ آره؟ یه بار که جا گذاشتمت و خودم رفتم حالت جا میاد. _جون خودت شوخی کردم. تو الهه‌ی اخلاقی. الان میام دیگه. از بین دخترها آتنا، دختری تمام عملی و البته نچسب، هم به اعصاب خرابم دامن زد. _هلیا تو چته امروز؟ نکنه استاد تو رو واسه کنفرانس با این پسره خلیل‌زاده گروه کرده ناراحتی؟ _پ ن پ واسه سوراخ شدن لایه ازون عزا گرفتم. _اوه حالا گفتم چی شده. هم گروهی به این جیگری. نمی‌خوایش ردش کن بیاد طرف خودم. لبخندی به طرز فکرش زدم و همان طور که کوله‌ام را روی دوشم جابجا می‌کردم، به طرف خروجی ساختمان رفتم. _اون آدم آویزون ارزونی خودت. از همین حال مال تو. فرزانه تو هم بدو بیا تو ماشین منتظرتم. صدای خنده‌هایشان باعث شد لبخندی به لبم بنشیند.به ماشین که رسیدم، خواستم کیفم را روی صندلی عقب بگذارم که متوجه شدم کلاسورم را جا گذاشته‌ام. سوییچ و گوشی را برداشتم و به طرف دانشکده برگشتم. نزدیک که شدم، گوشی در جیبم زنگ خورد. پای پله‌ها رسیدم. همزمان با بالا رفتن از سه پله‌ی جلوی ورودی، سر و صداها باعث شد بی‌خیال از جواب دادن به گوشی شوم. سر که بلند کردم، بالای پله‌ها بودم و مواجه با تنه‌ای که عقب عقب رو به جمعیتِ جلوی ورودی، به من رسید. در کمتر از ثانیه‌ای رسید و با برخوردش، به عقب پرت شدم و این عقب، پایین پله‌ها بود. دستم زودتر از بدنم به زمین رسید. همان لحظه خرد شدن استخوانم را حس کردم. در شوک بودم. پسری که به من برخورد کرده بود، جلو آمد. _خانوم حالتون خوبه؟ چیزیتون شده؟ باید برین درمانگاهی چیزی. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_7 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 روز اول کلاس‌‌ها با شوخی‌های فرزانه زیر گوش من و ل
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 اعصاب خراب آن روزم با وضع پیش آمده و درد دستم، مرا به نقطه جوش رساند. در حالی که دست پر دردم را به دست دیگرم گرفته بودم، به سرعت از جا بلند شدم. در صورتش بُراق شدم. _مگه بچه‌اید که جلوتونو نگاه نمی‌کنین و عقب عقب راه میرین؟ _ببخشید حواسم نبود. دستتون چیزیش شده؟ بی‌توجه به اطراف خیره به او باز هم داد زدم اما او نگران به اطراف نگاه می‌کرد. _به شما چه ربطی داره. مگه دکترید؟ عوض احوال پرسی جلوتونو نگاه کنین. در همین لحظه فرزانه خودش را به من رساند. با سرعت و قدرت دست سالمم را کشید و مرا به طرف محل پارک ماشین برد. با دیدن رنگ پریدگی و دستپاچه شدن او تعجب کردم. آخرین لحظه‌ای که از محوطه‌ی دانشکده خارج می‌شدم، حضور افراد زیادی کنار آن پسر توجهم را جلب کرد. با رسیدن به ماشین سوییچ را به طرف فرزانه گرفتم. _فرزانه تو رانندگی کن. بریم یه بیمارستان. فکر کنم دستم شکسته باشه. بدجوری درد داره. فرزانه گویی که تازه به خودش آمده باشد، به طرفم برگشت و من ناراحتی را در چهره‌اش دیدم. _روانی پاچه گیر، آخه من چی بهت بگم دختر. بین این همه آدم، تو صاف باید بخوری به امیر حسین آزاد اونم وسط هواداراش؟ _چی میگی تو. اون دیگه کیه؟ قبل از سوار شدن، پسری با هیکلی ورزشکاری و تیپ جدید و به اصطلاح بعضی‌ها دخترکش را دیدم که نفس زنان به طرفمان می‌دود. بریده بریده حرف می‌زد. _خانوم، امیر گفت بیام دنبالت ببرمت دکتر. ببینیم چیزیت نشده باشه. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سخن ناب همدیگررا پیرنکنیم! باورکنید هرکس‌ درد خودش رادارد دغدغه‌ ومشغله‌ ی خودش را داردبرای دیگران آرزوکنیم بهترینها راراحتی را. یاری کنیم همدیگررا تازندگی برایمان لذتبخش شود.  ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌  •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_8 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 اعصاب خراب آن روزم با وضع پیش آمده و درد دستم، مرا
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _خانوم، امیر گفت بیام دنبالت ببرمت دکتر. ببینیم چیزیت نشده باشه. _این همه انسان دوستیشون قابل هضم نیست. شما وکیلشون هستید؟ خودشون کجان اونوقت؟ _اگه میومد اینجا که هوادارش ولت نمی‌کردن. به خاطر خودت نیومد. _اوهو چه متشخص. حالم بد شد از این همه رعایت. با اخم رو به فرزانه کردم که با اضطراب و التماس نگاهم می‌کرد. _ببینم گفتی این یارو کیه؟ _هلیا، آقای آزاد خواننده‌ست. _آها. گفتم لابد پسر قیصر رومه. ممنون آقا از حس بشر دوستانه‌تون. سوار ماشین شدم و فرزانه را صدا زدم. پسر بدبخت با بهت نگاهمان می‌کرد. فرزانه از او عذرخواهی کرد و سوار شد. در بیمارستان متوجه شدم که دستم شکسته و به ناچار گج گرفتند و وبال گردنم شد. درد وحشتناکش را با مسکن آرام کردند. به خانه که رسیدیم، مادر با دیدن دستم جیغی کشید و به سرش زد. با کمک فرزانه لباس عوض کردم. مادر مرا که نشاند، به من نگاه می‌کرد و گریه می‌کرد. بغضم گرفت. _اَه مامان چرا این جوری می‌کنی؟ مگه مُردم؟ فقط زمین خوردم. مادر که رضایت به سکوت داد، تازه یاد برخوردم با کسی که آزاد صدایش می‌زدند، افتادم. هنوز چیزی از فرزانه نپرسیده بودم که حلما سراسیمه وارد خانه شد. سلامی کرد و چشمش که به دستم افتاد، جلوی پایم روی زانو نشست. _هلیا جونم، آزاد بهت خورد دستت شکست؟ چشمم گرد شد. _ها؟ تو از کجا فهمیدی؟ چرا این جوری هستی؟ فرزانه خودش را جلو کشید و با صدای بلندی که گویی تا حالا خفه کرده بود، سر من داد زد. _خیلی احمقی هلیا. دو ساعته می خوام بهت بفهمونم اما اینقدر حالت بده جرات نمی‌کنم بگم. _دیوونم کردین. بگین دیگه. چی شده؟ حلما کنارم نشست و گوشی‌اش را به طرفم گرفت. فرزانه با جرات بیشتری ادامه داد. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_9 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _خانوم، امیر گفت بیام دنبالت ببرمت دکتر. ببینیم چی
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _ببین اگه این اتفاق واسه من یا حلما می‌افتاد از ذوق تو ابرا بودیم. اصلا خر کیف بودیم اما تو که آدم نیستی. به جای خوشحالی قاطی می‌کنی. نگاهم را از فرزانه گرفتم و به گوشی حلما چشم دوختم. فن پیج‌ها (صفحه هواداران) در فضای مجازی همان چند لحظه برخورد را چنان بازتابی داده بودند که در باورم نمی‌گنجید. تعدادی صحنه‌ی رمانتیک ساخته بودند و تعدادی مرا که با خواننده‌ی محبوبشان دعوا کرده بودم، به باد توهین گرفته بودند. عجیب آن بود که در عرض دو سه ساعت آن همه عکس، پست و کامنت گذاشته بودند. چشمانم از تعجب گرد شده بود به سختی اب دهانم را قورت دادم. نگاهم را تا چشمان نگران فرزانه کشیدم. دوباره جراتی به خودش داد و حرف بارم کرد. _همش بهت میگم وقتی عصبانی میشی وحشی نشو. مگه تو کله‌ت فرو میره. اینقدر عصبانی بودی که اون همه آدم دوربین و موبایل به دست دور و برتو ندیدی. واسه همین کشیدم و بردمت. واسه همین خودش نیومد ببینه چی شدی. مادر با ظرف میوه از آشپزخانه بیرون آمد. چشمش به رنگ پریده‌ی من که افتاد هینی کشید و جلویم ایستاد. _خدا مرگم بده چی شده مادر؟ خدا نکنه‌ای گفتم و حلما زحمت توضیح دادن به مادر را کشید. حال بدی پیدا کرده بودم. من که از دیده شدن بی‌دلیل و به عبارتی تابلو شدن فراری بودم، بدون آنکه بخواهم سوژه‌ی افراد زیادی شدم. فرزانه بی رودربایستی به آشپزخانه رفت و برایم آب‌قند درست کرد و به دستم داد. _آبجی من الان خودمم هوادار این پسره آزادم. هر خبری عکسی یا اتفاقی درباره‌ش پیدا کنم، فوری تو صفحه‌م میذارم. دنبال کننده‌ی خیلی از صفحه‌های مربوط به اونم هستم. واسه همینه که زود فهمیدم. خیلی خودتو اذیت نکن. واسه یکی مثل آزاد این جور اتفاقا پیش میاد و یه مدتم واسه ماها سوژه میشه. یه کم بگذره همه یادشون میره. مادر هم شروع کرد به آرام کردنم. از جا بلند شدم و برای استراحت به اتاق رفتم. سعی می‌کردم این اتفاق را برای خودم عادی جلوه دهم و اهمیتی به آن ندهم اما باز وسوسه می‌شدم که عکس‌ها و نظرات را ببینم. کمی که دیدم و حرص خوردم، گوشی را روی عسلی کنار تخت گذاشتم و سعی کردم بخوابم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هروقتکه دستت از همه جاکوتاه شد،بگو وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَى اللَّـهِ ۚ إِنَّ اللَّـهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَادِ کارم را به خدا می سپارم، خداوند بینای به بندگان است. ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
فرصت زندگی
#رمان_حاشیه_پر_رنگ #پارت_10 🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 _ببین اگه این اتفاق واسه من یا حلما می‌افتاد از ذ
🌿🎼❣🌿🎼❣🌿🎼❣🌿 🌿❣🎼🌿❣🎼🌿❣🎼🌿 وقتی بیدار شدم، شب شده بود. پدر نگرانم را با شیطنت‌های همیشگی‌ام آرام کردم اما دل خودم همچنان گرفته بود و از وضع پیش آمده ناراحت بودم. پدر زیرک‌تر از من بود و غمم را فهمید. کنارش نشسته بودم. دستش را روی پایم گذاشت و به من خیره شد. _هلیا بابا، غصه خوردن واسه چیزی که در اختیارت نبوده درست نیست. نشین خودتو عذاب بدی که چرا این جور، چرا اون جور. البته بهت بگما اگه عادت کرده بودی اینقدر زود از کوره در نری الان کمتر اذیت می‌شدی. فکر کنم زمونه خواسته قشنگ درس زندگی بهت بده. _یعنی چی بابا؟ درس چی؟ _عزیز دل، اگه الان اون عکسا و فیلما نبود بازم به خاطر رفتارت ناراحت می‌شدی؟ اصلا احساس می‌کردی کاش اون عکس‌العمل رو نداشتی؟ _نه. تا قبل از این‌که بفهمم فکر می‌کردم کاش بیشتر حسابشو می‌رسیدم. اون حرفا کمش بود. پدر لبخندی زد و با دستش روی پایم را فشرد. _خب دخترم باید توجه کنی این دوربینا همیشه هست. یه وقتایی واسه مردم پخش می‌شه و همیشه واسه خود خدا. مگه نه؟ سری به تایید تکان دادم و به حرفش فکر کردم. _باباجان جلوی خدا شرمنده نباشی مهمه. آدما هر روز یه سازی می‌زنن پس نظرشون اونقدرا نباید توی کاری که می کنی تاثیر بذاره. حالا به من بگو برخوردی که کردی درست بود یا نه؟ سرم را پایین گرفتم. همیشه در برابر این پدر و منطقش کم می‌آوردم. حق با پدر بود.او هر کس که بود، من برای یک اشتباه غیرعمد برخورد تندی کرده بودم. این مهمتر از آن چیزی بود که در فضای مجازی پیچید. فرزانه بعد از چند بار تماس جواب داد و با ادا بله‌ی کشیده ای گفت. _بله و کوفت. چرا جواب نمیدی؟ _عزیزم تو دستت وبال گردنته و تو خونه حالشو می‌بری من باید تو کلاسا بشینم و واسه تو جزوه تهیه کنم. حالا بازم بیا بهم توهین کن. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/466 https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739