شروع رمان ترنم:
از امروز رمانی رو شروع خواهد شد که حاصل چند سال مطالعات میدانی بنده بین نوجوونای عزیزمونه.
شاید قسمتهایی از اونا برای نسلهای دیگه غیر واقعی و غیر قابل هضم باشه اما نوجوونای کانال تایید میکنن که کاملا مطابق واقعیتهای رفتاری این نسل نوشته شده.
التماس دعا برای تونایی در انتقال مفاهیم.
#زینتا
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_1
خانه ما تا مدرسهای که به اصرار پدر میرفتم، فاصله تقریبا زیادی داشت. برایم سرویس گرفته بودند. همین که از سرویس پیاده شدم، مهتاب، را دیدم. با دیدنش جیغ بلندی کشیدم و دستانم را باز کردم. طوری یگدیگر را بغل کردیم که گویی سالها از آخرین دیدارمان میگذرد. ریز نقش بود و قدش هم از من کوتاهتر. دانشآموزانی که از کنار ما رد میشدند، متلک بارمان میکردند. ناگفته نماند آنقدر دلمان تنگ نمیشد. فقط سر و صدای زیادی داشتیم.
_سالارنژاد، تقوی، این مسخرهبازیا چیه در آوردین؟
خنده روی لبم خشک شد. صدای خانم بهرامی، ناظممان، از پشت سرم میآمد. دستانم را همانطور که دور گردن مهتاب بود، سریع به طرف مقنعهام بردم و آن را جلو کشیدم. موهایم را به داخل ریختم تا بهانه بعدی را دستش نداده باشم. با لبخند مصنوعی برگشتم. رو به خانم بهرامی سعی کردم خودم را لوس کنم تا بیشتر از این جلوی بقیه دانشآموزان ضایع نشویم.
_خانوم ما دلمون واسه هم تنگ میشه. دست خودمون که نیست.
اخمش را بیشتر کرد. این زن چقدر در چین دادن بین ابروهایش مهارت داشت.
_یه پنجشنبه، جمعه همدیگه رو ندیدین. این اداها رو نداره که. برین تو آبرومونو بردین.
در فکر بودم چطور جوابش را بدهم که مهتاب دستم را کشید و به طرف مدرسه برد.
_ببخشید خانوم. چشم حواسمونو جمع میکنیم.
از این احتیاطها و حرف گوش کن بودنهای مهتاب خوشم نمیآمد. حاضر بودم اخراج شوم اما بیخود از آن آدم عذرخواهی نکنم. مگر چه کار کرده بودیم؟ هنوز چند قدم داخل مدرسه نگذاشته بودیم که باز هم اسمم را صدا زد. از حرص مشتهایم را گره کردم. فکر کنم صورتم به رنگ لبو شده بود. نیم چرخی زدم که مثلاً به او رو کرده باشم.
_چند بار بهت گفتم میای مدرسه زلم زینبو به خودت آویزون نکن؟ حواست باشه دیگه تذکر نمیدما. نمره انضباط میخوای دیگه.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_1 خانه ما تا مدرسهای که به اصرار پدر
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_2
گفت و انگار متوجه عصبانیتم شد. بیتفاوت از کنارم رد شد. دانشآموز آرامی نبودم. هر لحظه ممکن بود کنترلم را از دست بدهم و اتفاق بدی بیافتد. پشتش به من بود. تا خواستم حرفی بزنم، مهتاب جلوی دهانم گرفت.
_بیا بریم. شر درست نکن. الان زنگ میخوره نمیتونیم کیفو ببریم کلاس.
همین که به کلاس رسیدیم، نادیا با دیدن ما شروع کرد به قر دادن و خواندن. سعیده هم کف زنان همراهیش میکرد.
_خانوما آقایون مست و خفن ...
مهتاب هیس بلندی گفت و به بیرون کلاس نگاه کرد.
_بچهها تو رو خدا ساکت. امروز بهرامی با ترنم رو دنده لج افتاده. یه بار دیگه گیر بده این دیوونه رم میکنه.
سعیده دستش را جلو آورد و دست داد.
_اوه اوه چه اخمیم کرده. ولش کن بابا. تهش میخواد انضباط نده دیگه.
مهتاب به جای من جواب داد.
_نه دیگه. خانوم میخواد سال دیگه بره مدرسه جدید انضباطش داغون باشه، باباش حسابشو میرسه.
_این که مشکل نداره. بابا دکترش اونقدر آشنا ماشنا داره که سه سوته هر جا بخواد ثبت نامش میکنه. مگه نه؟
در حالی که سر جایم مینشستم لبخندی با شکلک تحویل او دادم. نادیا با آن هیکل درشتش کنارم نشست. دست دور شانهام گذاشت.
_ترنم جونم آخرش نمیخوای بگی چه رشتهای قراره بری؟ بگو دیگه. هر رشتهای تو بری منم میخوام باهات بیام.
نگاه متعجبی به چهره سفید شیر برنجش کردم.
_مگه سینمائه که باهام بیای؟ خودت نمیفهمی چی میخوای؟
صدای زنگ بلند شد و همه مجبور بودیم برای صف به حیاط برویم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
امام خمینی (ره):
«خدای متعال میداند که من نسبت به آخوندهای فاسد آنقدر شدید هستم که نسبت به سایر مردم نیستم.
ساواکی پیش من محترمتر است از آخوند فاسد [...]
آنقدر صدمهای که اسلام از یک آخوند فاسد میخورد از محمدرضا نمی خورد.
در روایات هست که آخوند فاسد و ملای فاسد در جهنم از بوی تعفنش اهل جهنم در عذاب هستند.
در این دنیا هم از بوی تعفن بعضی از آخوندهای فاسد، دنیا در عذاب است.
ما طرفداری از عمامه نمیکنیم. ما طرفداری از اسلام میکنیم.
اگر اسلام پیش شما باشد معظم هستید.
پیش هر کس باشد معظم است.»
(صحیفه نور، ج10، ص 280-279).
#امامخمینیره🌿
#راهورسمطلبگی
『https://eitaa.com/joinchat/1027407938C0831ca8bf1 』
بیانحضرتآقاراجب
#کتابخوانی روشنیدید؟!🧐
نشنیدی؟!!!😳
نصفعمرتبرفناس😐😂
عبندارهتو کانالزیرسنجاقه📌
https://eitaa.com/joinchat/1027407938C0831ca8bf1
باذکرصلواتواردشوید
دوستعزیز😌🌿
رفتنتبا خودتهبرگشتتباخدا😂
#عضویتبراینوجوونایباحال
#اجباری☝️
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡
رمانهای موجود کانال فرصت زندگی:
پارت اول رمان کامل شده
#رمان_حاشیه_پررنگ
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/466
پارت اول رمان کامل شده
#رمان_قلب_ماه
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/1037
پارت اول رمان در حال پارتگذاری:
#ترنم
#زینتا (رحیمی)
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋⚡🦋
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🏴🌸🏴🌸🏴🌸🏴🌸🏴🌸🏴
بس که گریه کرده بود، چشمهایش تار میدید. سردردش شدت گرفت. با دستمالی سرش را بست.
همسر دلسوز و مظلومش وارد شد. این روزها نگاهش را میدزید. با خود فکر کرد.
_عزیز من تو چرا شرمندهای اونا که حق من و تو رو خوردن باید خجالت بکشن.
با صدایش متوجه کلافگی او شد.
_خانومم، اونا که دلتو شکستن، اومدن عذرخواهی کنن. اجازه میدی؟
دلش راضی نمیشد آنها را ببیند. نه به خاطر خودش. به خاطر همسرش که بیحرمت شده بود اما به تدبیر مرد روبرویش اعتماد داشت.
_خونه خونهی خودته. هر جور صلاح بدونی.
وارد شدند. عذرخواهی کردند و ابراز پشیمانی. سعی کرد به مهمانی که همسرش راه داده بیحرمتی نکند.
_اذیت و ناراحتم کردین؛ پس گله شما رو به پدر میکنم. نمیگذرم ازتون.
پشیمانی وقتی معنا داشت که اشتباه را جبران میکردند. فقط حرفی میزدند. حق ولایت همسرش که قابل گذشت نبود. بود؟
#زینتا
#زندگی_فاطمی
#همسر_خوبم اولویت زندیگیم
🏴🌸🏴🌸🏴🌸🏴🌸🏴🌸🏴
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_2 گفت و انگار متوجه عصبانیتم شد. بیتف
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_3
امتحان ریاضی را مثل همیشه عالی دادم. بعد از امتحان در فکر بودم. رشته ریاضی را بیاندازه دوست داشتم اما از نظر پدرم چون او و مادر پزشک فوق تخصص بودند، استعداد من هم باید در رشته تجربی شکوفا میشد. او فکر میکرد از هر طرف که به ارث برده باشم باید پزشک شوم. با صدای معلم از افکارم بیرون آمدم.
_سالارنژاد کجایی؟ غرق نشی توی فکرات. پاشو بیا جلو جواب سوالا رو بنویس. انگار این بارم تو از همه کاملتر نوشتی.
به طرف تخته رفتم. با خودم درگیر شدم.
_همیشه توی ریاضی از همه کلاس بهتر هستم ولی چه فایده که بابام نمیخواد اینو درک کنه.
زنگ آخر بود. آخرین مساله هنوز تمام نشده بود که زنگ خورد. سریع جواب را کامل کردم و وسایلم را برداشتم تا بروم اما خانم برهانی، معلم ریاضی، دست بردار نبود.
_سالارنژاد یه لحظه وایستا.
کنار میزش ایستادم
_بله خانوم.
_ببین دخترم قبلاً هم گفتم تو استعداد خوبی توی ریاضی داری. حیفه بذاری از دست بره. سعی کن واسه رشته ریاضی پدرتو راضی کنی. البته با احترام و بدون تنش. چون اون جوری ممکنه هیچ وقت نذاره دنبالش بری. تلاشتو بکن.
_چشم خانوم.
کل مسیر تا خانه به حرفهای خانم برهانی فکر میکردم. به روشهایی که میشد پدر را راضی کرد. به خانه که رسیدم، مادر هنوز به مطب نرفته بود و پدر هنوز از بیمارستان برنگشته بود. حامد تازه از مهد کودک آمده بود و لباس عوض میکرد.
به وضعیتمان پوزخندی زدم. این خانه مثل ایستگاه بود. یکی میآمد و یکی میرفت. مهم نبود کدام کی میآید و کی میرود. پدر صبحها در بیمارستان قلب مشغول بود و سعی میکرد برای ناهار خود را برساند.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_3 امتحان ریاضی را مثل همیشه عالی دادم
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_4
مادر هم اغلب صبحها به بیمارستان و بعضی روزها به دانشگاه میرفت. برنامه تدریسش را روی یخچال نصب کرده بود تا بدانیم و در آن ساعتها به او زنگ نزنیم. عصرها با پدر میرفت. تخصصش زنان بود. دو مطب کنار هم گرفته بودند. سعی میکردند برای شام خود را به خانه برسانند. البته گاهی یکی و گاهی دیگر هر دو دیر وقت بر میگشتند.
باز جای شکرش باقی بود ثریا خانم که هفتهای دو بار برای کارِ خانه میآمد. چند نوع غذا میپخت و در یخچال میگذاشت. وگرنه من و حامد که تازه داشت کمی بزرگ میشد، از گرسنگی تلف میشدیم. حامد سال بعد باید به پیش دبستانی میرفت. معلوم نبود چه کسی باید به درس او میرسید. البته وضع من بهتر از او نبود. چون وقتی هم سنش بودم، زمان درس خواندنِ مادر بود. مادر نه آنکه نخواهد، وقت زیادی نداشت برای ما بگذارد.
خانهمان آپارتمانی بود اما بزرگ. برای هر کداممان اتاق خوابی داشت و سالن نسبتا بزرگ با دو دست مبلمان و میز ناهار خوری دوازدهنفره. رنگ ست آن سالن طوسی و بنفش بود. آشپزخانه هم کابینت و سرویسهای نقرهای داشت با میز چهار نفره برای استفاده خودمان.
آن روز مادر زود به خانه آمد؛ پس غذای تازه و گرم داشتیم. لباسم را عوض کردم و دست و صورتم را شستم که پدر هم رسید. سرم به گوشیام بود که مادر برای آماده کردن میز ناهار صدایم زد. غر زدم و به آشپز خانه رفتم. همچنان گوشی در دستم بود.
قبلا گوشی را گاهی به مدرسه میبردم. یک بار که خانم بهرامی مچم را گرفت و پدر را خبر کرد، پدر دو ماه آن را از من گرفت. به همین خاطر میترسیدم گوشی دست گرفتنم دوباره حساسیتش را تحریک کند. وقتی پدر از سرویس برگشت، آن را بیصدا کردم؛ در جیب سوییشرتم گذاشتم و به مادر کمک کردم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
فرصت زندگی
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷 🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪 🌷🌪🌷🌪🌷 🌪🌷🌪 🌷 #رمان_ترنم #پارت_4 مادر هم اغلب صبحها به بیمارستان و
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌷🌪🌷🌪🌷
🌪🌷🌪
🌷
#رمان_ترنم
#پارت_5
ناهار من تمام شده بود اما پدر هنوز مشغول بود.
_بابا یه چیز بگم؟
_بگو بابا.
_امروز معلم ریاضیمون میگفت میان ترمم از کل کلاس بهتر بود.
نیم نگاهی انداخت و به خوردن ادامه داد.
_این که عالیه. خدا رو شکر.
_بابا همه میگن با این همه استعداد، ریاضی بخونی حتما یه چیزی میشی.
دست از غذا کشید و اخمی تحویلم داد.
_بیخود. باز شروع نکنا. از این روضههام واسم نخون.
_آخه بابا...
_آخه بیآخه نمیخوام ادامه بدی.
با دلخوری از سر میز بلند شدم تا به اتاقم پناه ببرم که مادر صدایم زد.
_ترنم جان، بمون اینا رو جمع و جور کن. من باید برم امروز عجله دارم.
سری تکان دادم و بق کرده شروع کردم به جمع کردن. پدر و مادر که رفتند، کار من هم تمام شد. دستهایم را خشک کردم. به اتاق حامد سرکی کشیدم. طفلک از خستگی سریع خوابیده بود.
وقتی از خلوت شدن خانه مطمئن شدم، گوشی را در آوردم. موسیقی پخش کردم و سراغ فضای مجازی رفتم.
از دست کامی که آنقدر آدم بیعقلی بود، میخواستم سر به بیابان بگذارم. خوب شد به او شماره نمیدادم. بارها به او گفته بودم صبحها به گوشی من هیچ پیامی از هیچ طریق ندهد چون ممکن بود مادر آن را چک کند اما گویا نمیفهمید. باید درستش میکردم. من از سر تنهایی و کم نیاورن از دوستانم در فضای مجازی فعال شده بودم و رل می زدم. پیامم باید قاطع میبود.
_ببین کامی به بچه آدم یه حرفو یه بار میگن. الان چند باره میگم صبح پیام نده؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
#زینتا
رفتن به پارت اول:
https://eitaa.com/forsatezendegi/1924
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739
🌷
🌪🌷
🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪
🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷
🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪🌷🌪