eitaa logo
فرصت زندگی
209 دنبال‌کننده
1هزار عکس
804 ویدیو
10 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ی از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺در تاریخ هست معاویه انقدر مردم خودش رو احمق فرض کرده بود که حتی نماز جمعه رو هم چهارشنبه‌ها برگزار می‌کرد و کسی حرفی نمی‌زد! ▪️مثل ماجرای الان اینترنشنال که انقدر روی حماقت مخاطب خودش حساب باز کرده که به راحتی تو انتشار اخبار خودشم دروغ میگه! ✍ عبـدالمـجید خرقـانی 🔴به کمپین فصل بیداری بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1635647570C3725f53a3d
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_6 آن‌ها که مثل من مخالف بودند جرات ایر
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _من خوبم اما ببین، به مامان میگم دلم واسه داداش تنگ شده. بذار منم باهات بیام، میگه نه. میگه جات نیست. داداش، بهش بگو منم بیاره. جمله آخرش را با ناز و التماس قاطی کرده بود که تاثیر بیشتری بگذارد. از چیزهایی که گفته بود، گیج شدم. نمی‌دانستم ماجرا چیست. _عارفه جان، نفهمیدم چی میگی. گوشیو بده مامان تا ببینم قضیه چیه. _باشه ولی بگو منم بیاره ها. باشه؟ لبخندم عمیق‌تر شد. خواهر یازده ساله نازک نارنجیم طاقت و صبر نمی‌فهمید. مادر را صدا زد. صدای آرامش بخشش در گوشم پیچید. _سلام به تنها عشق خودم. چطوری نفس جان. خندید و دلم با خنده‌اش رفت. _سلام مادر‌. دورت بگردم. این جوری حرف می‌زنی، دور و بریات نمیگن با کی هستی؟ تو الان باید به یکی دیگه این جوری بگیا. در دلم قربان صدقه لهجه غلیظ اصفهانی‌اش رفتم. _دوروبریام که می‌دونن عشقم شمایی. اون یه نفر دیگه‌م، بمونه تو خماری تا وقت گرفتنش بشه. این بار صدای خنده‌ام با خنده‌اش گره خورد. کنار سفره نشستم. گوشی را با شانه نگه داشتم و لقمه‌ای درست کردم. با دیدن سلمان که به تاسف برایم سر تکان می‌داد، یاد حرف عارفه افتادم. _ مامان جان، عارفه چی میگه؟ ماجرا چیه؟ _چیزه... کمی مکث کرد. دوباره پرسیدم تا جواب داد. _یه مدته که سر درد دارم. همینجا رفتم پیش دکتر. گفتن باید عمل بشه. لیلا خانوم، همین همسایه بغلیه، می‌گفت خواهرش تهران پیش یه دکتر خیلی خوب رفته. زود خوب شده و جواب گرفته. الانم خواهرش نوبت گرفته انگار با منشی آشنا بوده؛ از دردم که گفت، واسه سه‌شنبه وقت داده. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_7 _من خوبم اما ببین، به مامان میگم دلم
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 لقمه از دستم افتاده بود. گلویم می‌سوخت. مادرم آنقدر درد داشته که دکتر رفته، پیشنهاد جراحی دادند و حتی همسایه برایش نوبت گرفته اما من خبر از حالش نداشتم. سکوتم را که دید، صدایم زد. _عرفان مادر، می‌شنوی؟ نگاهم به بچه‌ها افتاد. به طور حتم قیافه‌ام دیدنی شده بود که مات به من مانده بودند. به سختی لب باز کردم. _جانم مامان. هستم. چرا بهم نگفتی اینقدر درد داری؟ _چی می‌گفتم دورت بگردم. خودت حسابی درگیری. حالا خواستم بگم اوضاع کارخونه‌ بابات اینا خوب نیست. هی کارگرا رو بیرون می‌کنن. میگه اگه باهام بیاد، بهونه دستشون می‌افته. _من که نمردم. میام دنبالت. غصه چیو می‌خوری؟ _نه مادر. لازم نیست بیای. عارف منو تا ترمینال می‌رسونه. سوار که بشم کاری نداره. تو همون تهران بیای خودش کلی از درس و کارت انداختمت. _درس و کارم مهم‌تر از تو که نیست. بلیط که گرفتین بهم ساعتشو بگو. خبر بده کی راه می‌افتی تا اونجا باشم. صدایش را کمی پایین‌تر برد. _میگم. خودتو واسه جا اسیر نکن. لیلا میگه نزدیک ترمینال مسافرخونه‌ قیمت مناسب هست. باباتم میگه بریم اونجا اشکال نداره. بغضم را به زحمت فرو بردم. _تو فکر جا رو نکن عزیز دلم. فقط بهم بگو کی راه می‌افتی. خیالش را که راحت کردم، خدافظی کرد. چه فکرها که نکرده بود و من بی‌خبر بودم. زیادی رعایت می‌کرد. هر بار هم می‌گفت ما که باری از تو برنمی‌داریم چرا سربارت باشیم. حالم گرفته شده بود؛ آنقدر که توان بلند شدن از جایم را نداشتم. خیره به گوشی مانده بودم. مهیار سکوت را شکست. _عزای چیو گرفتی پسر؟ مگه چی شده؟ نگاهش کردم و لبی تر کردم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما نگفتیم تا دیگران گفتند👆👆👆👆 مهسا امینی عضو حزب کومله است و به صورت کاملا اختیاری و از روی سناریوی از پیش تعیین شده به سراغ گشت ارشاد رفت. برای کشتار ،برای فتنه، برای نا آرامی و قتل. و لعن‌الله علی‌القوم الظالمین این حقیقت را از ترس بدتر شدن اوضاع بازگو نکردیم تا از زبان دیگران مطرح شد . برای فراموش نشدن اصل موضوع باید آن را تکرار کرد . باید روشنگری کرد تا همه بدانند و موقع دستگیر شدن نگن ، گول خوردیم اشتباه کردیم و ....! مهسا امینی اسم رمز فتنه شان بود.... آنهایی که هنوز ندانسته اند بدانند اتمام حجت شد و تمام . اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
⭕️ اداره هیچ کشوری در دنیا دشوارتر و پیچیده تر از رهبری بر ایران نیست. چون ....👆 @Qomtanhamasiri
12.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥طرفدار اصلی کیه؟؟ تو بی حجاب‌ بچرخ تا من لذت ببرم... استاد 🔺 .
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_8 لقمه از دستم افتاده بود. گلویم می‌سو
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 نگاهش کردم و لبی تر کردم. _سر درد داره اونجا گفتن باید عمل بشه. داره میاد اینجا. نوبت گرفته. _خب این غصه داره مشنگ؟ میاد و درمان میشه دیگه. از لحنش معلوم بود فقط برای دلگرمی می‌گفت. حرفی نزدم. فکرم مشغول برنامه سه‌شنبه و روزهای بعد که باید برایش ردیف می‌کردم بود و مشغول جایی که باید برای مادرم در نظر می‌گرفتم. با بچه‌ها شرط کرده بودیم که هیچ زنی، حتی خانواده‌هایمان، نباید به آن خانه بیاید. بتز شدن پای زن به خانه دانشجویی پسرانه شروع دردسر بود و ما قول دادیم درسر برای هم درست نکنیم. غذا از گلویم پایین نمی‌رفت. از جا بلند شدم و به اتاق رفتم تا آماده رفتن به دانشگاه شوم. وقتی به سالن برگشتم، صدای امین مرا از فکر بیرون آورد. _عرفان، بچه‌ها توافق کردن مادرتو بیاری اینجا. ممنون‌شان بودم اما نمی‌خواستم قانون‌شکنی کنم. خودشان هم در شرایط شبیه آن مهمان نیاورده بودند. _ممنون که به فکر بودین. حالا یه فکری می‌کنم. مشغول جمع کردن سفره بودند. مهیار کوله‌ام را کشید. _خل و چل، وقتی توافق کردیم، دیگه ناز نکن. من همیشه اینقدر مهربون نیستما. سلمان ادامه حرفش را گرفت. _موافقیم؛ چون مادرت تنهائه. اگه کارش طول بکشه که نمی‌تونی روزا توی مسافرخونه تنهاش بذاری. هان؟ لبخندی زدم و از همراهیشان تشکر کردم. خوب می‌دانستم آمدن مادر محدودشان می‌کند. با توافق بچه‌ها خیالم راحت شده بود. فقط غصه درد مادر عذابم می‌داد. تا سه‌شنبه هر روز زنگ می‌زدم و از حالش می‌پرسیدم. او هم سعی می‌کرد قانعم کند که دردش کم شده. یک روز هم کلی ناز عارفه را کشیدم تا بی‌توجهی آن روزم به خواهشش را از دلش در بیاورم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_9 نگاهش کردم و لبی تر کردم. _سر درد دار
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 _مامان، عارف فردا مدرسه نداره که داره تورو می‌رسونه؟ پوفی کرد و کشیده جواب داد. _داره. چی بگم؟ میگه همین یه کارم که ازم برمیاد نمیذازین. بچه‌م می‌خواد خودی نشون بده. _خیلی خب. یادت نره بهش سفارش عارفه رو بکن. بگو هواشو داشته باشه. راستی بهش بگو همین که خواستی سوار اتوبوس بشی، یه پیام بهم بده. ساعت ده سر کلاسم. باشه؟ "باشه‌"ای گفت و رضایت دادم به خداحافظی. به برادرم فکر کردم که در شانزده سالگی می‌خواست خودش را نشان دهد. چقدر زود بود برایش. با صدای پر عشوه دختر روبه‌رویم به خودم آمدم. دستش با آن ناخن‌های کاشته شده که هر کدام به یک رنگ بود، جلوی صورتم تکان می‌خورد. _عرفان، کجایی این‌همه صدات می‌زنم؟ اخمی درهم کردم. _صد دفعه گفتم کیشمیش‌م دم داره. کی اجازه دادم اسممو این طوری صدا بزنی؟ روی صندلی کناریم نشست البته نشستن که نبود؛ رسما خودش را ولو کرد. _اِ خودتو لوس نکن دیگه. من با کسی که یه روز دیدم راحتم. تو رو که یه ساله می‌شناسم. _من ناراحتم. حمید کی میاد؟ اگه طول می‌کشه، بگو تا برم. خودش را جمع و جور کرد که باعث شد به حرفش شک کنم. مِن و مِنی کرد. _دیگه باید پیداش بشه. نیم ساعتی منتظر بودم. تصمیم گرفتم دمش را قیچی کنم. _یه آب واسم میاری؟ "چشم" کشیده‌ای گفت و بلند شد. سریع شماره صاحب کارش را گرفتم. فروشنده لوس‌تر از آن دختر ندیده بودم. هر بار به بهانه‌ای مرا معطل می‌کرد. ویزیتوری برایشان وقت‌گیر بود و من آن روز وقت زیادی نداشتم. باید زود به خانه می‌رفتم تا برای آمدن مادر، خانه را از وضعیت اسفبار نجات دهم. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_10 _مامان، عارف فردا مدرسه نداره که دا
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 با حمید که صحبت کردم، گفت فروشنده پررویش می‌دانسته که او آن روز به مغازه نمی‌رود. حرصم درآمده بود. از جا بلند شدم. وقتی لیوان آب را جلویم گرفت، آن را برداشتم و همان لحظه کل آب را به صورت پر رنگ و لعابش پاشیدم. نفسش بند آمده بود و با چشمان گرد شده نگاهم می‌کرد. جالب بود که آرایش غلیظش ضد آب بود و مشکلی پیدا نکرد.دهان باز کرد تا حرف بزند اما آن‌قدر شوکه بود که نتوانست. _اینو ریختم تا یادت بمونه مردم بیکار و مسخره تو نیستن که بی‌خودی علافشون کنی. لیوان را روی پیشخوان گذاشتم. با صدای برخورد لیوان به خودش آمد. بدون توجه به جیغ و فحش‌هایش، به سرعت خارج شدم. افراد بعدی همان اخلاق گند شده‌ام را تحمل کردند تا کارم را تمام کنم و بتوانم روز بعد همراه مادرم باشم. روی صندلی ترمینال نشسته بودم. فکر بیماری مادر که باعث شده بود دکتر حرف از عمل بزند، کلافه‌ام کرد. با پا روی زمین ضرب گرفتم. رفت و آمد و تب و تاب مسافر‌ها و صدای کمک راننده‌ها که مسافرانشان را خبر می‌کردند، در آن گیر و دار ذهنی توجهم را جلب نمی‌کرد. صدای زنگ گوشی مرا از فکر بیرون آورد. مادر خبر رسیدنش و شکل و رنگ اتوبوس را داد. به طرف محل پیاده شدنش رفتم. به خاطر امتحانات میان‌ترم مدتی ندیده بودمش. دلتنگی برای مادری از آب آرامش‌بخش‌تر عجیب نبود. پیاده شدنش از اتوبوس را دیدم. در دلم قربان صدقه قد کوتاه، هیکل نحیف و صورت سبزه‌اش رفتم. با لبخندش لبخند به لبم نشست. دو گوشه چادر مشکی ‌‌اش را مشت کرده بود و دست دیگرش ساک کوچکش را یدک می‌کشید. با همان دست مشت‌شده‌اش روسری نخی گل گلی‌اش را که عقب رفته بود، جلو کشید. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤
فرصت زندگی
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 #رمان_فراتر_از_حس #پارت_11 با حمید که صحبت کردم، گفت فروشنده پ
💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤💎🌤 🔗💎🔗🌤💎🌤 💎🔗🌤 🌤 فاصله‌مان کم شد. آغوشش برای من که قد کشیده و بزرگ شده بودم، کوچک شده بود. در آغوشم فشردمش تا رفع دلتنگی کنم. آرامش که گرفتم، رضایت به فاصله دادم. ساکش را گرفتم و دست دور شانه‌اش انداختم. به طرف خروجی هدایتش کردم. _وای مامان، نمی‌دونی چقدر دلم تنگ شده بود. هر چند قدم که می‌رفتیم، سر برمی‌گردند و نگاهم می‌کرد. _منم همین‌ طور دورت بگردم. الان کجا میریم مادر؟ _میریم یه ناهاری بخوریم و بعدش بریم دکتر دیگه. _ مادر، کاش اول یه اتاق می‌گرفتی. این ساکو کجا دنبالت بکشی؟ به در ترمینال رسیدیم. سر چرخاندم تا یک تاکسی پیدا کنم. تاکسی جلوی پایم ایستاد. مسیر مستقیم را گفتم و کنار هم نشستیم. _نگران نباش مامان جان. این ساک که وزنی نداره. قراره بریم خونه خودم. بچه‌ها اصرار کردن ببرمت اونجا. لبش را گزید و دست روی دستم گذاشت. _زشت نباشه دورت بگردم. آخه... سرش را بوسیدم. _نه زشت نیست. اینا مادر ندیده‌ن. یه کم شما رو ببینن حالشون خوب میشه. فقط لوسشون نکنیا. خیلی پرروان. ریز می‌خندید. چشمم به یک رستوران افتاد. از راننده خواستم نگه دارد. ناهار خوردیم و برای رفتن به مطب دکتر راهی شدیم. از وضعیت مالی پدر خبر داشتم. به همین خاطر از امین قرض کردم تا هزینه‌ها را خودم پرداخت کنم. طولانی مدت در مطب نشستیم‌. مادر خسته شده بود. دکتر دستور عکس رنگی مجدد داد. در راه رسیدن به خانه متوجه تغییر حال مادر شدم. رنگش پریده بود. _مامان، حالت خوبه؟ خسته شدی یا ... _چیزی نیست مادر. بخوابم خوب میشم. سرکی به اطراف کشیدم تا جای مناسبی برای پیاده شدن و غذا خوردن پیدا کنم. _پس بذار یه جا شام بخوریم. شاید از گشنگیه. گردن کشید و صورتش را جلوی صورتم گرفت. _نمی‌خواد. امروزم کلی هزینه کردی. خونه‌تون چیزی نیست مگه؟ تازه من الان نمی‌تونم چیزی بخورم. باز هم نگران خرج و مخارجم بود. رفتن به پارت اول: https://eitaa.com/forsatezendegi/3595 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ https://eitaa.com/joinchat/727449683C9f081a5739 💎 🔗🌤💎 🌤💎🔗🌤💎🔗🌤 💎🔗🌤💎🔗🌤💎🔗🌤