فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_103 باغصه و تأسف نگاهش میکردم، راست میگفت! با
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_104
همانطور که دراز میکشید ادامه داد:
-تاحالا به رنگ مشکی چادر فکر کردی؟ رنگ مشکی چند مفهوم داره؛ سنگینه، و وقار و ابهت میده، شاید بههمین دلیله که رنگ پردهی کعبه مشکیه!
رنگ مشکی سرده و گاهی نشانه نیستی، درسته؟ مثال یهنفر میمیره همه مشکی میپوشند، خب یعنی رسما چادر مشکیت میگه جسم اینو ولش کن، نگاهت بهش نباشه که بخوای سوءاستفاده کنی، شخصیت و خود طرف رو ببین، تواناییاشو، استعداداشو و...
لبخند کمرنگی زد و در ادامه گفت:
-میبینی که یهحجاب ساده چقدر میتونه تو پیشرفت و نزول انسانیت، برای هردو جنس و حتی جامعه تأثیر داشته باشه؟
سری به تأیید تکان دادم و یاد جمله شادی افتادم که در بحث با آناهید بیان کردهبود...
اولینبار کِی از حجابم کم کردم؟ مانتویی که آناهید به من دادهبود!
-میگفت نگران نباش خدا انقدر مهربون هست که با یهبار نندازتت جهنم!
نگاهم را به چشمان ریحانه دادم و در توضیح حرفم گفتم:
-اولینبار که چادرمو برداشتم...
ریحانه با حفظ لبخندش سرش را تکانی داد:
-آره خدا خیلی مهربونه؛ اما اینم گفته که "فمن یعمل مثقال ذره شرا یره" همونطوری که قبلش فرمود "خیرا یره"! خدا، هم رحمت داره هم غضب، درسته که رحمتش بر غضبش غلبه داره اما نباید غضب روهم نادیده گرفت. ما بابت تکتک رفتارامون مسئولیم و باید جواب پس بدیم؛ هرچند که خدا خیلی مهربون و توبهپذیره، و اصلا ناامیدی از رحمتش بزرگترین گناهه؛ ولی خب اینم درنظر بگیریم که چقدر یهتصمیم یا رفتار اشتباه و حتی درست، میتونه تو آینده و سرنوشت انسان تأثیر بذاره...
درسته! خیلی میتواند تأثیر بگذارد و من اینتأثیر را با تمام وجودم حس کردهام!
با تکان دادن سرم به نشانه قبول کردن حرفهایش، روی کمر خوابید و یکدست را زیر سرش گذاشت و دست دیگر را روی
چشمهایش:
-بقیه جزئیات روهم خودت برو بگرد پیدا کن! همه تخمهها رو که خودت خوردی؛ لااقل بزار یه نیمساعت بخوابم از دیشب
تا حالا بیدار بودم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_104 همانطور که دراز میکشید ادامه داد: -تاحال
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_105
نگاهی به پوستهای تخمه انداختم و لب گزیدم، راست میگفت بندهخدا! خندهام گرفت اما دهان بستم تا کمی استراحت
کند، خیلی خسته بود.
وارد مرورگر گوشیام شدم و شروع کردم به گشتن. باید سرفرصت میرفتم و کتب پیشنهادی ارمیا و ریحانه و بردیا را میخریدم یا از خودشان قرض میگرفتم. مخصوصا کتابهای بنیادی را که به قول ارمیا، مشکل من از ریشه بود و باید میرفتم سراغ ریشهایترینها یعنی مطالب معرفت، هستی، خدا شناسی و فلسفه بعضی علوم مرتبط.
نمیدانم چقدر در مطالب مربوط به حجاب و جمعآوری نام کتب و سخنرانیها غرق بودم که با صدای ریحانه به خودم آمده و او را حاضر و آماده روبهرویم یافتم!
-تا من میرم ماشینو روشن کنم آماده شو بریم!
سپس با چشمکی، ادامه داد:
-مهمونی دیگه بسه!
در جواب، لبخندی زدم و بلند شدم.
شیشهها دودی بود؛ با اینحال ماسکی به صورتش زدهبود تا شناخته نشود. اگر آشنایی او را میدید و میفهمید زندهست
کارش خراب میشد؛ فکر کنم درواقع بندهخدا بهخاطر من الان مرخصی نبود.
به روبهرو خیره شدم و سعی کردم در تمام مدت یافتههای ذهنم را بالاوپایین کنم.
-خب رسیدیم؛ بفرمایید!
-دستتدردنکنه ریحانهجون، خیلی برام بهزحمت افتادی!
-برو دختر دوباره شروع نکن! خدا نگهدارت!
لبانم را روی هم فشار داده و قبلاز اینکه پیاده شوم، سؤالی که ذهنم را هرچندوقت یکبار درگیر خود میکرد از او پرسیدم:
-ریحانه جون! میگم کِی بالأخره همه میفهمند که شما... ببخشید ولی زندهاید؟
لبخندی زد و در جوابم گفت:
-انشاءالله بعداز بسته شدن اینپرونده.
سری به تأیید تکان داده و با گفتن درسته، در ماشین را باز کردم. سرم را به سمتش گرفته و با خداحافظی گرمی پیاده شدم. با شنیدن جوابش در ماشین را بستم و به سمت خوابگاه راه افتادم تا آماده شوم. قرار بود با آناهید دوتایی بریم کافه، محض تفریح! بیچاره شادی و فاطره که از روابط اخیرمان، فکر میکردند خیلی صمیمی شدیم و حرص میخوردند، بندگان خدا نمیدانستند که همه اینها برنامهریزی شده و توصیه ارمیاست! باید با آناهید گرم میگرفتم تا، هم به جلساتشون راحتتر و بی تحریکِ حساسیت وارد شوم و هم نگذارم آناهید مشغول اغفال کسی دیگر شود!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_105 نگاهی به پوستهای تخمه انداختم و لب گزیدم،
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_106
هرچه بیشتر پیش میرفتم، بهدلیل مطالعات زیادم به اطلاعاتم افزوده میشد؛ ازآنطرفهم بیشتر وارد جمع آن ضالین
میشدم و هرلحظه به رذالتشان بیشتر پی میبردم!
ناگفته نماند که درآنبین افراد زیادیهم اغفال شدهبودند که با دیدن آنها فقط خدا را شکر میکردم که نگذاشت دراین باتلاق غرق شوم! من گناه کردم و او مرا مورد رحمت خود قرار داد. مرا ببخش خدای غفورم، شرمندهام بابت جهل و اجحاف و اعمال زشتم!
-رسیدیم!
با صدای بردیا سر از شیشه برداشتم و خاطراتم را به گنجه گوشه ذهنم فرستادم.
نگاهی به آسمان انداختم، نزدیک غروب
بود و ماشینمان درست جلوی یککلبه جنگلی کوچک ایستادهبود.
-بیا یه آب به صورتت بزن تا زودتر به حالت عادی برگرده، بریم تو!
با اخم کمرنگی به شیشه آبمعدنیِ در دستش نگاه کردم و دستی به صورتم کشیدم، خیسخیس بود! آفتابگیر ماشین را باز و در آینه اش نگاه کردم؛ وای! من کی انقدر گریه کردم که اینطور سرخ شدم؟!
-هوووففف! معلوم نیست کجا سیر میکردی؟! انگار چندنفر افتادن به جونت و تا میخوردی، زدنت!
بطری را از دستش گرفتم و به صورتم آب زدم. لب بازکردم:
-الان خوب میشم!
و کمی ازآن آب نوشیدم.
-انقدر به خاطرات بد و اشتباهت فکر نکن! همینکه ازشون تجربه کسب کنی کافیه.
-دارم تجربه میکنم!
سرش را به دوطرف تکان داد و همزمان با پیاده شدن خودش، دستور به پیاده شدن منهم داد. در ماشین را بستم و دوباره به کلبه نگاه کردم. چراغهایش روشن بود.
-امیدوارم دیر نکرده باشیم.
-نه! قرار بود حداکثر تا هشتونیم خودمونو برسونیم که رسوندیم!
نگاهی به ساعت مچیام انداختم. راست میگفت، ساعت تازه هشت بود. بهسمت کلبه راه افتادیم. پا روی اولین پله که گذاشتیم در باز شد و مردی چهارشانه با قدی متوسط بیرون آمد.
بردیا با دیدن مرد، پلهها را سریع بالا رفت و با او دست داد. مردهم لبخند برلب از او استقبال کرد و سپس سمت من برگشت:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_106 هرچه بیشتر پیش میرفتم، بهدلیل مطالعات زی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_107
-سلام تسنیمخانم خوشاومدید!
لبخند کمرنگی بر لبم نشست:
-سلام ممنونم!
وارد کلبه شدم. خنکای دلنشین حاصلاز کولرگازی به صورتم خورد و باعث شد لبخندم عمیق شود. نگاهی کلی به کلبه
انداختم. ترکیب فرش قرمزِ وسط سالن و مبل نسکافهایرنگ اطراف آن گرمای روحبخشی به خانه میبخشید.
-خانمها رفتند بیرون الان دیگه برمیگردند.
به پشت سرم نگاه کردم. مرد خطاب به من و بردیا تعارف کرد تا روی مبلها بشینیم. مطابق حرفش عمل کردیم و اوهم به آشپزخانه رفت.
-عجب جای خوشگلیه! یهبار خانوادگی برای تفریح بیایم یههمچین خونهای بگیریم!
-آره فقط باید بزرگتراز اینجا باشه!
مردی که هنوز نامش را نمیدانستم با سهلیوان شربت کنارمان آمد. پساز اینکه جلوی هرکداممان یکلیوان گذاشت، خودش روبهرویمان نشست. نگاه کوتاهی به من انداخت و لببازکرد:
-به بردیاخان گفتم من محسنم نیروی همراه شما. خانمها، سمائی و شهریاریهم هستند که الان میرسند.
قرار است امشب، در اینکلبه، اینمأمورها توجیهمان کنند که ببینیم در مهمانی فردا باید چهکارهایی انجام دهیم.
شربتم را به دهانم نزدیک کردم که صدای اذان در خانه پیچید. گوشی بردیا بود!
محسن با خندهای روبه بردیا گفت:
-به نفعمونه که از فردا گوشیتو تنظیم کنی تا اذان نگه وگرنه فرداشب همه به مهمونی خدا دعوت میشن!
همگی با حرفش خندیدیم! ارمیا در میان خندهاش جواب داد:
-چه لحظه پرشکوهی...!
کمی خندهاش را جمع کرد و ادامه داد:
-نگران نباشید حواسم هست!
صدای در بلند شد. محسن ایستاد و بهسمت در رفت. برای لحظهای ابتدا، کمی لای در را باز کرد و نگاهی به افراد پشت
در انداخت؛ سپس کامل بازش کرد.
دوخانم چادری همراه با پاکتی از انواع میوه و همینطور غذا وارد خانه شدند. محسن
پاکتها را از دستشان گرفت و گفت:
-چرا انقدر خرید کردید؟ یهچیزی درست میکردیم برای شام حالا!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_107 -سلام تسنیمخانم خوشاومدید! لبخند کمرنگ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_108
-شام برای صرفهجویی در وقت و میوههم برای مهمونا... بالأخره باید یهبهانهای برای گشتنمون باشه دیگه!
محسن با لحن خاصی پرسید:
-چیشد؟! همهجا سفید بود؟!
همانخانم جواب داد:
-اینطوری نگید! بالأخره ماهم باید به موقعیت اطرافمون یهتسلطی داشته باشیم؛ وگرنه که به کار درست بودن شما و بچهها واقفیم.
محسن ابرویی بالا انداخت و بهطرف آشپزخانه رفت. خانمها بهطرف ما نگاه کردند و به سمتمان آمدند. پساز سلام و
خوشآمد گویی کلی به هردوی ما، آنخانمی که جواب میداد دست مرا فشرد و با لبخندی خطاب به هردوی ما لبباز کرد:
-سمائی هستم و ایشونم خانم شهریاری.
و همزمان به خانم کنارش اشاره کرد.
لبخندی زده و "خوشوقتم"ی گفتم. سری تکان و با حفظ همان لبخند ادامه داد:
-امیدوارم همکاری خوبی داشته باشیم!
-انشاءالله که همینطوره!
با جواب بردیا دست مرا رها کرد و با اشاره به اتاقی پشتسر ما، روبه من گفت:
-شربتتو خوردی بیا اون اتاق برای استراحت! اونجا اتاق ماست!
سری به نشانه فهمیدم تکان دادم و تشکر کردم. رفتند به سمت همان اتاق و ماهم نشستیم. لیوان شربتم را برداشتم.
-منم برم بپرسم اتاق ما کجاست لباسمو عوض کنم و نماز بخونم.
بردیا این را با خنده گفت و به سمت آشپزخانه رفت. شربتم را سرکشیده و عطر و طعم بهارنارنجش را به جان کشیدم.
ایستادم و با برداشتن کیفدستی و چمدان کوچکم بهطرف اتاق رفتم. دوتقه به در زدم، با شنیدن "بفرمایید" وارد اتاق شدم و زود در را پشتسرم بستم. شهریاری جلوی لبتابی نشسته و موهای بلندش را شانه میزد. نگاهم کرد با لبخند عمیقی گفت:
-خوشاومدی!
متقابلا تشکر گرمی تحویلش دادم و چمدان و کیفم را گوشهای از اتاق گذاشتم.
سمائی درحال نماز خواندن بود. روبه
شهریاری پرسیدم:
-کجا میتونم وضو بگیرم؟
با ابرو اشارهای به طرف دیگر اتاق کرد و گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_108 -شام برای صرفهجویی در وقت و میوههم برای م
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_109
-اونجا.
وارد حمام-دستشویی در اتاق شدم و نفسی بیرون داده و شروع کردم به وضو گرفتن.
پساز خواندن نماز و عوض کردن لباسم، شام را سهنفری در اتاق خوردیم و سپس دورهم نشستیم. سمائی خطاب به من گفت:
-قرار بر اینه که آقابردیا همه دوربینا و میکروفونا رو کار بزاره و قطعا از توهم کمک نمیخواد چون گویا قراره آقاارمیا فردا یهنیروی کمکی براش... یعنی بهتره بگم براتون بفرسته؛ اما چیزای مهمی که میخوام بهت بگم اینه...
کمی روی زمین جابهجا شد و پساز تکیه به تخت پشتسرش ادامه داد:
-فرداصبح قراره باهم به ویلا برید و خب چون جایی ندارید برای رفتن یهراست میرید اونجا، زودترم رفتید تا شب خسته
نباشید! متوجه منظورم که میشی؟
سری به تأییدتکان دادم. قرار بود طوری وانمود کنیم که فرداصبح تازه به شمال رسیدیم! توجهم را به بقیه صحبتهایش
دادم:
-درباره چطوری بودن رفتارتو طبیعی بودنش چیزی بهت نمیگم چون میدونم خودت میدونی که باید چیکار بکنی؛ همونطوری که تا الان خوب از پسش براومدی فرداهم برمیای! چیزی که میخوام بهت بگم اینه...
از داخل کیفِ کنارش جعبهای درآورد و بازش کرد. یکپلاکوزنجیر بههمراه انگشتر غنچه که ست آن بود را از درونش درآورد و با گرفتن انگشتر بهسمتم، به ادامه حرفش پرداخت:
-زیر نگین این انگشتر یهردیابه که برای احتیاط گذاشتیمش، لطفا همیشه همراهت باشه!
انگشتر را از دستش گرفتم و داخل انگشتِ انگشتری دست راستم کردم. زنجیر گردنبند را بالا آورد:
-زیر اینم یهمیکروفونه، هروقت که لازم شد، تأکید میکنم، هروقت که لازم شد! زیر پلاکشو آروم لمس میکنی و اونم روشن میشه، از روی روسریم میتونی اینکارو بکنی. اینم برای احتیاط پیشته چون جاهایی که لازمه، میکروفون کار گذاشته
میشه و فردا آقابردیا بهت میگه که کجا کار گذاشته؛ اما احیانا اگه جایی بودی که از اون مکانها دور بود و حرفایی زده میشد که بهنظرت اومد ما باید بفهمیم روشنش کن!
سرم را آرام به سمت پایین تکان دادم. گردنبند راهم به دستم سپرد تا گردنم کنم؛ سپس روبه شهریاری کرد و گفت:
-از همین الان ردیاب و میکروفونشو امتحان کن.
-چشم!
پساز اطمینان یافتن از درستی کارکرد دستگاههای همراهم به پیشنهاد سمائی خوابیدم تا فردا سرحال باشم.
***
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_109 -اونجا. وارد حمام-دستشویی در اتاق شدم و ن
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_110
نگاهی به ویلای بزرگ و باشکوهی که بردیا درست جلویش پارک کردهبود انداختم؛ نمیدانستم که آیا همین ویلاست یا نه؛ اما اگر بود قطعا تا چندصباحی دیگر اینشکوه از چشمم میافتاد، دیگر عادت کردهبودم به خانههای زیبایی که آدمهایش بویی از زیبایی نبرده بودند!
کمی بعد دست به سمت دستگیره بردم و در را باز کردم. هوا خفه کننده بود!
-اه! کی تو تابستون میاد شمال آخه؟!
-تابستون نیست که!
-خرداد از بس گرمه جزء تابستون حساب میشه دیگه.
چیزی نگفت و پیاده شدیم. منتظر یککنایه ازطرفش بودم که بگوید چقدر نق میزنی، اما نگفت! خوب است! دارد مثل قبلا من میشود که کلامم با نامحرم محدود بود.
چمدانم را از صندوق درآورد و روی زمین گذاشت. بهطرفش رفته و دسته چمدان را بالا کشیدم. نگاهی به ویلاهای اطراف کرده و پرسیدم:
-کدوم یکیه؟
کولهاش را روی دوشش انداخت و جواب داد:
-اونه!
اشاره نگاهش را دنبال کردم و به درِ میلهایِ مشکیرنگی رسیدم که وسط آن یکدایره بزرگ، از طرح مارپیچ میلهای طلایی بود و در بالای آن، با میله، دو بز را روبهروی هم طراحی کرده بودند. حیاط و ساختمان بسیاربزرگ ویلا کاملا پیدا بود.
کاش همان ویلایی بود که روبهرویش پارک کردهبودیم؛ حداقل به دل آدم مینشست، نه مثل اینیکی که در دل آدم خوف میانداخت!
ناچار بهسمت در حرکت کردم و منتظر بردیا ماندم.
-واقعا تا دوروز قراره اینجا باشیم؟
-آره! اگه بیشترش نکنن!
-امیدوارم یهچیزی بشه که کمتر شه!
-انشاءالله با مرگ پری یا آناهید!
و دست روی زنگ گذاشت. پریهم جزء دخترهای روی اعصاب بردیا بود؛ بهقول خودش، عوضیتراز او نیست!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_110 نگاهی به ویلای بزرگ و باشکوهی که بردیا درست
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_111
در باز شد و خواستیم وارد شویم که بردیا ایستاد و به پشتسرمان خیره شد. حسم میگفت ماشینی که چند لحظه پیش، صدای ترمز و باز شدن درش را شنیدم، ماشین یکآشناست.
رویم را برگرداندم و با دیدن پرهام که از آژانسی پیاده شدهبود، کپ کردم. او آنجا چه میکرد؟!
حصار امن 5
-آقاارمیا خواهش میکنم، اصلا اونچیزی که شما فکر میکنید نیست!
ارمیا همانطور که سرش در برگههای روی میزش بود، جواب داد:
-نیاز به فکر کردن نیست وقتی نتیجه کارتو دیدم.
-بابا بهخدا حالم خوب نبود، اصلا تو حال خودم نبودم!
سرش را بالا آورد و با اخم عمیقی پرسید:
-چرا خوب نبود؟! دلیل خوب نبودن حالتم اشتباست!
و دوباره نگاهش را برگرداند روی برگههای زیر دستش.
-بابا باور کنید اعصابم ریختهبود بههم، خیلی فشار روم بود.
خودکار را روی میز انداخت و تیز نگاهش کرد:
-فشار زیاد، مجوزه بر خوردن اون نجاست؟! راه آروم کردن خودتم اشتباه رفتی! بیخیال شو پرهام! نمیتونم قبول کنم.
قبلاز اینکه ارمیا دوباره خودکارش را بردارد، پرسید:
-آخه چرا؟
با همان اخمی که روی صورتش نشستهبود جواب داد:
-بهنظر خودت چرا؟! هان؟!
دستانش را روی میز، جلوی خودش جمع کرد و ادامه داد:
-چون اگه از همهچیزهم بگذرم، دیگه نمیتونم بهت اعتماد کنم! اومدیمو اون وسط لایعقل شدی بعدشم همهچیزو ریختی رو دایره!
پرهام جلوتر آمد و همانطور که دستانش را بالا و پایین میکرد، با لحنی که خستگی و بیچارگی از آن میبارید، گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_111 در باز شد و خواستیم وارد شویم که بردیا ایست
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_112
-بابا بهپیر بهپیغمبر، من توبه کردم! بهخدا توبه کردم! تا چهلروز روزه گرفتم تا چهلروز زدم تو سر خودم... من باید چیکار کنم که مطمئن شید دیگه اونطرفی نمیرم؟ بابا درسته خانوادهم خیلی مذهبی نیستن اما بیقیدوبند و اهل اینچیزاهم
نیستن.
و نشست روی صندلی نزدیک میز ارمیا، دستانش را لای موهایش برد و آنها را روی زانوهایش تکیه داد.
-چرا انقدر اصرار داری، ها؟! اصلا تا حالا کجا بودی؟
سرش را بالا آورد. به ارمیا نگاه کوتاهی انداخت و دوباره سربهزیر شد:
-تا حالا روم نمیشد بیام پیشتون! الانم دیگه خسته شدم، میخوام پدرشونو دربیارم که پدرمو دراوردن! اونمدتی که باهاشون بودم اونقدر از خانوادهم دورافتادم که نفهمیدم خواهرم کی تصادف کرد و پاهاش فلج شدن، انقدر نبودم پیشش که الان نگاهمم نمیکنه! مامانمم که نفهمیدم چطوری با 45سال سن، اندازه یهشصتساله، افتاده شده! حالا اینوسط نگاه بد و زبون کنایه و منطقِ بیمنطق همیشگی بابامم اضافه کنین!
-مؤدب باش پرهام! همینطوری درباره بابات حرف میزنی که یهسره گیر میکنی و اوضاعت شده این!
پرهام سرش را پایین انداخت و ارمیا ادامه داد:
-بااینحساب هرزمان طومارشونو به لطف خدا، بههم پیچیدیم خبرت میکنیم تا دلت خنک شه!
-آقاارمیا توروخدا! من احساس پوچی و بیفایده بودن دارم.
-خب برو یهکار پیدا کن که بیفایده نباشی! اصلا برو درباره این قماش کتاب بنویس؛ فقط تا بهت نگفتم، چاپش نکن!
-آقا شما که اهل مسخره کردن نبودین!
ارمیا ابروهایش را بیشتر درهم کشید و تیز نگاهش کرد:
-همینالانشم نیستم! تاحالاهم چون گفتی پشیمونی و توبه کردی، از خدا ترسیدم و لهت نکردم!
و همزمان دوابرویش را بالا برد.
-آقاارمیا! اگه بردیا جای برادر نداشتهم بود، شماهم برادر بزرگترم بودید. بیاید ایندفعههم در حقم برادری کنید!
-هرکاری تبعاتی داره!
پرهام کلافه و درمانده لب باز کرد:
-بابا تبعات ازاین بیشتر که جلوی عزیزترین کسام، آبروم ریخته؟ اونم چه آبرویی! عذابوجدانمم که هیچی، دیگه شده عضو جدانشدنی از زندگی من.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_112 -بابا بهپیر بهپیغمبر، من توبه کردم! بهخد
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_113
-اصل مطلبو بگو پرهام! چرا میخوای بیای تو تیم؟ برای انتقام؟! که انتخاب خودت بود، مجبورت که نکردهبودن! برای بیفایده بودن؟! نگران نباش! کارای دیگهایم هست که میتونی انجام بدی تا ازاین حس دربیای! بعدشم دیگه فضولی زیادی نکن تا سراز کار دیگران دربیاری، کار بردیا به تو مربوط نبود!
پرهام دوباره سرش را پایین انداخت، اصلا اینمدت پایین انداختن سر، عادتش شدهبود! باصدایی آرام لب بازکرد:
-همینا دلیلشه داداش! نه انتقاما نه! میخوام پیچیده شدنشونو ببینم. درسته انتخاب خودم بود و اجباری در کار نبود، ولی انقدر خوشگل و تمیز پیش میرن که اصلا نمیفهمی چهجوری مغزتو دادی دستشون!
-میدونم! البته شاید برای کسیکه اطلاعات نداره سخت باشه، اما انتخاب درست غیرممکن نیست. خب! اینا دلیلش هست؛ اما تو دلیل اصلیتو بگو!
-خب اممم... حس بدی بهم دست داد که بردیا رو صدا کردید برای اینکار اما منو نه؛ آخه ما معمولا تو همه کارا باهم بودیم و شماهم اینو میدونستین! احساس اینکه انقدر بهدردنخورم که دست رد به سینهم زدین برام عذاب آوره! دست رد، اونم از جانب شما؛ همین باعث میشه حالم از خودم بیشتر بههم بخوره!
ارمیا سری به دوطرف تکان داد و هوفی کشید:
-پرهام! دلیل اصلی!
پرهام کمی مکث کرد و لبانش را به داخل برد. پساز کمی اینپاوآنپا کردن، بالأخره لب باز کرد:
-شاید اینطوری بتونم زودتر ازش حلالیت بگیرم!
ارمیا به سر زیر افتادهاش خیره شد. پرهام که نگاه ارمیا را با تمام وجود حس میکرد، دستانش را درهم برده و انگشت شستش را پشت آنیکی دستش میکشید.
-اینکار اذیتش میکنه!
پرهام بهضرب سرش را بالا آورد و به التماس افتاد:
-توروخدا داداش! بهم فرصت بده، خواهش میکنم! باور کنین کاری نمیکنم تا اذیت شه!
-اون همینکه تو رو ببینه اذیت میشه!
-خواهش میکنم!
ارمیا به چشمان ملتمس پرهام خیره شد. پساز کمی مکث که حاصل تفکر بود، گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_113 -اصل مطلبو بگو پرهام! چرا میخوای بیای تو ت
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_114
-فقط ایندفعه پرهام! اونم چون باغ بزرگه و طبیعتا آدماشم بیشترن، و وقتی نفرات، زیاد و محیط، بزرگتر میشه بهتبع باید دقت کارم بیشتر بشه و لازمه دقت بیشتر اشراف بیشتر به محیطه. ازاونطرفم نمیخوام تسنیم اونجا تنها اینوراونور بره و اینطوری اشرافمون کم میشه؛ پس میتونم قبولت کنم برای تسلط بیشتر و کمک به بچهها!
پرهام چشمانش برقی زد و لبخند عمیقی صورتش را پرکرد:
-دمت گرم داداشارمیا!
-ازاینبهبعدم دیگه فضولی زیادی نکن تا سراز کار دیگران دربیاری، بازم میگم کار بردیا به تو مربوط نمیشد!
-چشم!
ارمیا یک یاالله گفت تا مادرش از خروجشان باخبر شود. پساز خداحافظی از یکدیگر، پرهام وارد کوچه شد و در را بست.
در فکر فرو رفت، حالا او بود و یکفرصت و دوکار سنگین که باید به بهترین نحو انجام میداد.
حصر ششم
لبخندی زد و بهطرفمان آمد. به بردیا دست داد و صمیمانه سلام کرد وهمینطور درکمال پررویی بهطرف منهم برگشت و سلام گرمی تحویلم داد! دستانم را مشت کردم و سرم را پایین انداختم. مطمئن بودم آنقدر صورتم درهم بود که سرخ شدهباشم!
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-اومدم کمکتون!
بینشان سکوت برقرار شد. آمده کمک؟! یعنی چه؟ یعنی منظور از نیروی کمکی، اینآقا بوده؟! خدای من! نفسم دراین ویلا قرار بود تنگ شود و حالا این آمده کمک تا نفسم را بهکل بند بیاورد؟!
از در که رد شدیم بردیا نگاهی به آیفون انداخت و سپس خیلی آرام، طوری که خودمانهم بهزور میشنیدیم رو به پرهام گفت:
-یعنی چی کمک؟
پرهامهم مثل بردیا زمزمه کرد:
-داداش بهت نگفته؟
بردیا بیآنکه جوابی بدهد، منتظر نگاهش میکرد. پرهام ادامه داد:
-کارتونو فهمیدم و از آقاارمیا خواهش کردم منم همکاری کنم.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_114 -فقط ایندفعه پرهام! اونم چون باغ بزرگه و ط
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_115
-گفته بودن قراره یهکمکی بهمون اضافه بشه اما فکر نمیکردم.... هوففف!
نگاهش بینمان جابهجا شد و دوباره به همان آرامی، لببازکرد:
-یادتون نره رفتیم تو، در مواقع لازم شنوداتونو فعال کنید!
-باشه. راستی! دوربین و شنودی که باید کار بزاریم پیش توعه؟
-آره پیش منه.
و لبهایش را رویهم فشار داد:
-ارمیا درواقع میخواست یهنفر دیگههم بیاد تا روی تسنیم فشار نباشه!
پرهام با لبخند کمرنگی در جواب بردیا گفت:
-اصلشم همینه! مخصوصا اگه اوندختر زیاد آموزش دیده نباشه!
ابروهایم را بیشتر درهم بردم. خیلی پررو بود! انگارنهانگار چه گندی زده و انقدر راحت دارد صحبت میکند! اصلاهم جان خودش، متوجه منظور بردیا نشد!
قدمهایمان را تند کردیم تا حیاطِ درندشتِ زیر پایمان را رد کنیم. از همان دور عبدی و زنش را که میزبان بودند دمدر ساختمان برای استقبال دیدیم. پساز سلام و احوالپرسیهای معمول که البته برای ما با لبخندهایی زورکی بود، دواتاق برای استراحت و تعویض لباس به ما دادند و طبیعتا بردیا و پرهام دریکاتاق جا گرفتند و منهم در اتاق دیگر.
خداراشکر اتاقمان کنارهم بود و درصورت نیاز میتوانستیم بهراحتی بههم دسترسی داشتهباشیم؛ فقط دعا میکردم کسی دیگر برای استراحت یا تعویض لباس و.... به اتاقهای ما نیاید.
قرار شد پرهام و بردیا از الان تا شب که برنامه مهمانی بود، کارشان را بکنند و منهم در اطرافشان باشم و مراقبت کنم تا کسی آنها را نبیند؛ البته تمام اینکارها باید طوری میبود که انگار داریم در طبیعت و ساختمان ویلا میگردیم و از زیباییهایش بهره میبریم!
کمکم شب درحال نزدیک شدن بود و هرچه بیشتر نزدیک میشدیم غصه منهم بیشتر میشد.
جدا از دیدن آدمها و رفتارهایی که از آنها متنفر بودم، مهمانی امشب به ظاهر یکخوشگذرانی بود اما بارهاوبارها دیدهبودم که یکسری بزرگتر که ارشد محسوب میشدند، دورهم جمع شده و یا دوبهدو باهم صحبتهایی دارند؛ بهطوریکه انگار مثل هربزرگتر دیگری خیلی سنگین روی صندلیها مینشینند و وارد شلوغبازی جوانترها نمیشوند، هرچند که هرازگاهی وارد این قشر شده و صفت باحال یا سرزنده را دریافت و خودشان را بیشتر در دل جا میکردند، اما بازهم اکثر اوقات سرشان نزدیکِ هم بود و در گوشِ همدیگر پچپچ میکردند؛ البته اگه بلندهم صحبت میکردند کسی متوجه حرفهایشان نمیشد ازبسکه صدای موسیقی گوش همه را پر میکرد و یکسریهاهم که اصلا صاحب عقلشان نبودند!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋