فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_91 نمیدانستم که بابت دهنلقیهای بردیا عصبانی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_92
-فقط تا فردا صبح؟!
-بله ما وقت نداریم، باید زودتر تکلیفمون روشن شه!
سری تکان دادم و به فنجان چای تعویض شده توسط بردیا زل زدم.
-بخورید تا دوباره سرد نشده!
-دستت درد نکنه بردیاجان! بهت زحمت دادیم!
-چه زحمتی؟! تازه سفارش دادم استریپس بیارن با دورچین و مخلفات، یهدلی از عزا دربیاریم!
ابروهای ارمیا بالا رفت:
-کارت درسته!
"آره ماشاءالله کارش خیلی درسته!" نگاه بردیا به من افتاد. انگار که ذهن مرا خوانده باشد، گفت:
-تسنیم به خدا ارمیا از اول خبر داشت، اصلا اون منو فرستاد پیش تو. طبیعتاهم...
ادامه حرفش را خورد. ابروهایم را بههم نزدیک و چشمانم را کمی باریک کردم. ارمیا بهجای بردیا ادامه داد:
-طبیعتاهم ارمیا چشم و گوشش بسته نیست و اینجور مواقع همهجا شنود داره و گزارش موبهمو میخواد!
لبانش را کمی بههم فشرد و با رها کردن نفسش از بینی، ادامه داد:
-بابت اون موضوعم که گفتم چیشد فهمیدم؛ شاید هرکس دیگهایم جای بردیا بود از ذهنش میرفت که کسی پشت خطه و خب میشه گفت حق داشت!
با صدای تحلیل رفتهای دنباله حرفش را گرفت:
-البته من نمیدونستم که کی... سر فرصت به حسابش میرسم!
پلکهایم را محکم بستم و دستانم را بههم فشردم. درد داشت، خیلی! خجالت داشت، خیلی!
-خب حالا دورچینش چی هست؟
-بردیا که انگار منتظر عوض شدن بحث بود، مشتاقانه جواب داد:
-سیبزمینی سرخکردههم داره زنداداش، خیالتون راحت!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_92 -فقط تا فردا صبح؟! -بله ما وقت نداریم، بای
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_93
همه خندیدند، منهم!
آره یادم بود، سیبزمینی خیلی دوست داشت؛ یعنی دارد!
سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم و به هوای ابری نگاه میکردم. خیلی دلم گرفتهبود و از آنطرفهم در فکر بودم که چه کنم؟
-تسنیم حلال کن! اون موقعی که تو ماشین همهچیزو فهمیدم اصلا حواسم به ارمیای پشت خط نبود.
نفسم را رها کرده و چیزی نگفتم. چه میشد اگر نمیفهمیدند؟!
نفس عمیقی کشیدم. چقدر اینروزها آمار نفسهای عمیقم زیاد شدهبود! نفسهایی از جنس آه، آهِ افسوس، آهِ درد!
-خواهش میکنم!
خواهش میکرد؟! چقدر بردیا تغییر کردهبود، او و خواهش برای حلالیت؟! حالا دیگر چه فرقی داشت؟ اصلا تقصیر او چه
بود؟! مرد است و غیرت دارد و اینطور مواقع آمپر میچسباند. منهم جای او بودم حواسم به هیچچیز نبود؛ حتی برادر پشت خطم!
-مهم نیست، بهش فکر نکن!
لبخند کمرنگی زد:
-ممنون! توهم بهش فکر نکن! بیخیالِ این قضایا بچسب به زندگیت، نمیخواد خطر کنی!
و ایستاد. رسیدیم. چرا انقدر زود؟! دلم نمیخواست حالاحالاها برسیم.
-میشه یهدور دیگه بزنی؟
-بیخیال بابا! ارمیا میکشه منو! تا همینجاشم چون خودش معذور بود برسونتت و بهخاطر شرایط، گذاشته ما دوتا باهم باشیم. خونه رو بگو! چون خودشو زنداداش بودن گفت که بیای اونجا؛ وگرنه اون بزاره دوتا دختر و پسر جوون برن دوردور؟!
بروند دوردور! حرصی لب زدم:
-تو عوض نمیشی بردیا!
خواستم دستگیره در را بکشم که گفت:
-وایسا بابا چرا دلخور میشی؟! شوخی کردم؛ البته فکر ارمیا همین هست و فکرشم درسته اما وضعیت الان تو متفاوته، حالتو میفهمم! دیگههم حرف نمیزنم تا راحت باشی.
خواست راه بیوفتد که مانعش شدم. شادی و فاطره وسط شب دم خوابگاه چه میکردند؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_93 همه خندیدند، منهم! آره یادم بود، سیبزمین
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_94
-چیزی شده؟
-یهدقیقه وایسا!
دقت کردم. فاطره بازوی شادی را گرفته و شادیهم بهزور راه میآمد. شادی ایستاد و چندتا سرفه کرد. با تمام شدن سرفههایش، سرش را بالا آورد و با من چشمدرچشم شد. از همانجاهم میتوانستم چشمان سرخ و تبدارش را ببینم.
پیاده شدم. دیگر نگاه هردویشان به من بود و همینطور به پشت سرم، بردیا! هرچه نزدیک میشدم بهتر میتوانستم نگرانی و آشفتگیِ در نگاهشان را بخوانم.
-سلام! چیشده؟ شادی تو چرا اینطوری شدی؟
-سلام! مریض شده، میخوایم بریم دکتر.
-پس بیاید با ماشین بریم.
شادی نیمخند بیجانی زد و در جواب گفت:
-نه ممنون، مزاحم نمیشیم!
-چه مزاحمتی؟!
و برای اینکه خیالشان را راحت کنم، با اشاره به سمت ماشین بردیا، ادامه دادم:
-غریبه نیست، پسرداییمه! با خانواده داییم بودم، اومده منو برسونه.
به عینه دیدم که رنگ صورتشان باز شد و چشمانشان درخشید! شادی باصدای گرفته و خشدارش دوباره در جوابم گفت:
-نه تسنیمجان، زحمت میشه! بنده خدا گناه داره این موقع شب اسیر ما شه!
-باشه پس من میرم بپرسم تا خیالتون راحت شه!
و بلافاصله به طرف ماشین راه افتادم و به صدای "اِ تسنیم..." شادی اهمیتی ندادم.
به ماشین که رسیدم سر خم کردم:
-بردیا! یکیاز دوستام حالش بده میخوان برن دکتر، میتونی برسونیشون؟ به خودشون میگم، میگن نه مزاحم میشیم! گفتم از خودت بپرسم خیالشونو راحت کنم!
ابروهای بردیا کمی درهم رفت و سر تکان داد:
-آره بگو بیان! کجا میخوان برن تنها؟! ساعت داره نُه میشه!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_94 -چیزی شده؟ -یهدقیقه وایسا! دقت کردم. ف
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_95
با لبخند ممنونی زمزمه کرده و بچهها را به سمت ماشین هدایت کردم.
سوار شدیم. بچهها سلام کردند و بردیا جوابشان را داد:
-ببخشید مزاحمتون شدیم!
فکر کنم از صدای دلخراش شادی بود که اخمش عمیق شد:
-خواهش میکنم مزاحمتی نیست!
تا درمانگاه حرفی زده نشد. وقتی رسیدیم، شادی و فاطره "دستتون دردنکنه"ای زمزمه کرده و پساز خداحافظی، پیاده شدند.
بردیا دستگیره ماشین را گرفت و رو به من گفت:
-تو همینجا بشین من باهاشون میرم، یهمرد باهاشون باشه بهتره!
سری به تأیید تکان دادم و اوهم رفت.
چشمانم را بستم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. تا بیایند سعی کردم همهچیز
را بالاوپایین کنم.
مگر روند یکپرونده چقدر طول میکشید؟! دو ماه، سه ماه، یک سال؟ مهم نبود! من وقتم بهپای هیچ صرف شد و میخواستم جبران کنم، گمراهی، عمر رفته، بازیخوردنهایم توسط آناهید و نجاتم توسط این دوبرادر را!
این شجاعت از من بعید بود؛ اما انگار دیگر میخواستم پوست بیندازم؛ هرچند که بازهم نمیخواستم تا پایان مهلتم چیزی به کسی بگویم و میخواستم بیشتر فکر کنم.
درهای ماشین باز شد و همه سوار شدند.
به عقب برگشتم و پرسیدم:
-چیشد؟
فاطره جواب داد:
-هیچی! آنفولانزاست. یهچندتا دارو داد که پسرداییت بنده خدا زحمت کشیدند و گرفتند. سرمشم همینجا زد.
نگاهش کردم، کمی رنگورویش باز شدهبود؛ ولی از چشمان بستهاش معلوم بود که هنوز بیحال است و نیاز به استراحت دارد.
بردیا کنار یکآبمیوهفروشی نگهداشت و یکبطری آبسیب و یکبطری آبهویج خرید.
-اینم برای بیمار و پرستاراش!
-دستتون دردنکنه!
به دنبال فاطره، شادی کمی چشمانش را باز کرد و با صدای گرفتهاش لب بازکرد:
-ممنونم، ببخشید امشب خیلی بهتون زحمت دادیم!
-خواهش میکنم! زحمتی نبود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_95 با لبخند ممنونی زمزمه کرده و بچهها را به س
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_96
شادی به من نگاه کرد و لبخند کمرنگی زد، از آینه میدیدمش. لبخندی زدم که گفت:
-تو داییتاینا تو تهرانند و خوابگاه گرفتی؟
متعجب به سمتش برگشتم. آخه الان چه موقع این حرفها بود؟! چه ربطی داشت؟ اصلا مگر حالش بد نبود؟! نگاهم میکرد و منتظر جواب بود. منم لبازلب بازکردم:
-مگه یهروز دوروزه که برم خونه داییم؟!
-اگه شرایطش نبود حرفت درست بود اما وقتی شرایطش هست و بهت گفتیم چرا نیومدی؟
به بردیا نگاه کرده و در جوابش گفتم:
-در دیزی بازه حیای گربه کجا رفته؟! بعدشم شادی از کجا میدونه که شرایطش هست یا نه؟
و همزمان به شادی نگاه کردم.
-از جای خاصی نمیدونم دیدی که گفتم چرا نرفتی نگفتم برو که؛ ولی خب اینم حس کردم که رابطه بین شما و خانواده داییت صمیمی، و همینطور حمایتگری داییتاینا قوی باشه!
لبخند یکطرفه روی صورت بردیا از چشمم دور نماند.
-به هرحال دوست ندارم مزاحم کسی باشم حتی اگه طرف مقابل حس مزاحمت نکنه!
-چه مزاحمتی، وقتی طبقه پایین در اختیارت بود و معمولاهم جز مامان و بابا کس دیگهای خونه نبودند؟!
-به هرحال حس آویزون بودن و مزاحمت بهم دست میداد!
بردیا نفسش را با حرص بیرون و سری تکان داد.
-من اگه همچین موقعیتی داشتم با تمام این احساسات باز میرفتم خونه داییم؛ چون واقعا جای امنتریه تا خوابگاه که
صدتا آدم غریبه رفتوآمد دارند. اونجا انگار زیر سایه خانوادتی!
این مگر بیحال نبود؟ پس چرا انقدر حرف میزد؟! فکر کنم سرمی که زدهبود زیادی انرژی به او تزریق کرده!
-نمیخوای استراحت کنی شادی جان؟
بردیا بیتوجه به حرف من گفت:
-هنوزم دیر نشده! خونه مامانماینا یهجوریه که میشه طبقه پایینش مستقل زندگی کرد و البته در عین حال تحت حمایتشون بود. میتونید هر سه نفریتون بیاید اونجا! من و برادرم که معمولا نیستیم، خواهرمم که یه دوسالی ازتون بزرگتره و الانم ازدواج کرده. اونجا میتونید راحت باشید.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_96 شادی به من نگاه کرد و لبخند کمرنگی زد، از آی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_97
-نه خیلی ممنون! من برای تسنیم گفتم!
-این ترم که دیگه خوابگاهیم، اواخر تابستونم قراره مامانماینا بیان تهران. بهدرد من که نمیخوره اما شادی و فاطره میتونن!
-نه بابا! برای چی مزاحم بشیم آخه؟! ما جامون خوبه همینجا!
برگشتم سمتش و گفتم:
-نه دیگه عزیزم! اونجا خیلی امنتر از خوابگاهه!
چشمان بیحال شادی گرد شد و رگههایی از خنده در صورت فاطره و بردیا نقش بست. خود شادیهم از حالت تعجب درآمد و سعی در کنترل خندهاش داشت.
صاف سرجایم نشستم و به روبهرو خیره شدم. خودمهم میدانستم حرفم بیانصافی بود! دایی برای من دایی بود و برای آنها غریبه، باز اگر من با آنها میرفتم یکچیزی! اما خب وقتی لجت بگیرد دیگر
اینچیزها حالیت نمیشود هرچندکه بعداز آنهم بهخاطر حرف نادرستت عذاب وجدان بگیری! احساس میکنم قبلاها خودکنترلیام بهتر بود!
بچهها با تشکری پیاده شدند. "ممنونی" گفتم و خواستم در را باز کنم که با حرف بردیا متوقف شدم.
-واقعا برات متأسفم که چطور اینا دورت بودند و تو باز جذب آناهید دربهدر شدی!
با حرص اما آرام لب جنباندم:
-یعنی تو تاحالا اشتباه نکردی؟
اخم ریزی بین ابروانش نشست. زمزمه کرد:
-چرا خیلی!
با یکخداحافظی پیاده شدم و اوهم در جواب سری تکان داد. وارد اتاق شدم و سرزنشگر به شادی که روی تختش دراز
کشیدهبود، زل زدم:
-نمیتونستی حرفای دلتو فقط به خودم بگی؟! آخه جاش بود جلوی بردیا؟
لبخندی به من زد و پشت کرد! فاطره دست روی شانهام گذاشت:
-ببخشید تسنیمجان! راستش... راستش خیلی نگرانته سرهمین...
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_97 -نه خیلی ممنون! من برای تسنیم گفتم! -این ت
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_98
ادامه نداد و مسواک در دست بیرون رفت. تا تختم خودم را کشاندم. رویش ولو شدم و چشمانم را بستم. یعنی بهخاطر اینکه مرا از اینجا دور کند، چنین کاری کرد؟
نفسم را بیرون دادم و سعی کردم روی آنچیزی متمرکز شوم که باید! تا فردا صبح بیشتر وقت نداشتم و باید به یکنتیجه قطعی میرسیدم!
با صدای اذان گوشیِ یکیاز بچهها از خواب بیدار شدم. بلند شدم. یک حس درونی، مرا به خواندن نماز ترغیب میکرد. حتی اگر برحقهم نبود لااقل خلوت و صحبتی بود با خدا!
پوزخندی زدم، گفتهبود میتوانی بهجای نماز ،به سبک خودت با خدا حرف بزنی؛ اما یادم نمیآید که کی با خدا خلوت داشتهام!
شاید نمازهایم باحضور قلب کامل نبود اما بالاخره یهباریکهای بود بین کارها و مشغلهها تا مرا به خدا وصل کند، که یک خدایی هست که حواسش به من هست... که حواسم به او باشد...!
سر از سجده برداشتم و با تشهد و سلام به نمازم پایان دادم. چشمانم خیسخیس اما دلم آرام گرفتهبود.
-قبول باشه!
برگشتم. شادی بود که متبسم نگاهم میکرد و نگاهش را برق خاصی فرا گرفتهبود. متقابلا لبخندی زدم:
-قبول حق!
سجده شکری رفتم و بلند شدم. شادی در اتاق نبود. دیگر دلم نرم شدهبود و میخواستم بروم وسط طوفان؛ انگار اتفاقات اخیر باعث شده بود از ساحل امنی که در آن بودم دل کنده و به وسط دریای متلاطم بروم.
گوشیام را برداشتم و جواب قاطعم را برای ارمیا پیامک کردم. اوهم پس از اطمینان از اینکه با چشم باز این تصمیم را گرفتم، نوشت:
-خوش اومدید!
و دوران منِ دیگرم شروع شد!
***
-خب! آدم باید عقایدش رو بفهمه تا بپذیره... تا یهحدی درست گفته!
-واقعا؟
-بله! هرچند که آناهید قصدش از گفتن این جمله، شر بوده؛ اما حرفش ازاین جهت درسته که...
کمی خودش را روی مبل جلو کشید و ادامه داد:
-اگه آدم نفهمه که عقایدش کجا ریشه داره و معنی و مفهومش چیه، به هر بادی میلرزه؛ مگر اینکه تسلیم بیچونوچرای دینش باشه که باز اونم با اطمینان قلبی به دست میاد که این اطمینانم از معرفت سرچشمه میگیره؛ اما تسنیم خانم! این به اینمعنی نیست که کل دینتو ول کنی و بری تحقیق، نه! چون اینجوری اگه دینت حق باشه از دستش دادی. پس در حین انجام احکام، سؤال کن و جواب بگیر تا در صورت حق بودن اون احکام، ضرر نکنی!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_98 ادامه نداد و مسواک در دست بیرون رفت. تا تختم
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_99
و ریحانه به دنبال حرف ارمیا گفت:
-یککلام، ختم کلام! بپرس اما عملتو معطل جوابش نکن!
با هریک ازاین سؤالوجوابها، در دل، خاک بر سرم میریختم که چهها نکردم و چه ضررهایی کردم! افسوس کارم بود و
صدالبته شکر که اگه خدا ولم میکرد به کجاها که نمیرفتم.
در آنمدت برایم کم نگذاشتند، نه ارمیا، نه ریحانه و نه حتی بردیا. سعی میکردند به شَکیات درونم به نحو احسن جواب بدهند و مرا به یک اطمینان رضایتبخش برسانند و دراین میان هوای روح و روحیهام راهم داشتند.
ریحانه بلند شد و به آشپزخانه رفت. دیگر جای همهچیز را میدانستیم، هم من، هم ریحانه! خانه بردیا شدهبود قرارگاه همیشگیمان، ارمیا به امن بودن آنجا اطمینان داشت؛ گویا خانه مجردی که بردیا بهآن بدصفتان معرفی کرده بود، جای دیگری بود. با صدای ارمیا نگاه از ریحانه گرفتم:
-بریم سراغ سؤال بعدی، الگو! خب بزارید ایندفعه من هیچی نگم و شما خودتون فکر کنید!
ریحانه لیوان چای دارچین را جلویم گذاشت. با لبخندی تشکر کردم. لیوان را در دستانم محاصره کردم و عطرش را به جان کشیدم. چشمهایم را بستم و سؤالم را یکدور مرور کردم.
چگونه آدمهای 1400 سال پیش میتوانند برای ما الگو باشند؟ نمیدانم شاید سکوتم طولانی شد که ارمیا خودش به حرف آمد:
-مگه الگو صرفا به شمشیر و نیزهست که بگیم خب ادوات جنگی اون موقع با الان فرق کرده پس نمیشه که اونا الگو باشند! منظوراز الگو، سبک زندگیه، مرام و اخلاقه، روح و رسیدن به خدا و در یککلام ارزشهاست!
با چشمان گردشده به ارمیا نگاه کردم. احساس حماقت داشتم! واقعا چرا خودم به این مسئله نرسیده بودم؟ به چه دردی میخورد رتبه برتر کنکور و درسخواندن در بهترین دانشگاه، وقتی ازپس سؤالهای سادهامهم برنمیآمدم؟! سؤالهایی که با یک تمرکز و فکر کردن میشد به جوابشان برسم یا برایم یادآوری شود! بعضی سؤالهاهم با یکسرچ کوچک جوابشان در میآمد و من کوتاهی کردم!
یاد زمانی افتادم که من بودم و ریحانه و جوابی که در باره تقدس به من میداد:
-خب میرفتی یهنگاه تو لغتنامه مینداختی، میفهمیدی این کلمه معنی داره، زهد، پاکی و...! حالا اینکه به کی میگن مقدس؟ به کسی که به پاکی و طهارت اصیل، یعنی خدا وصل باشه. خب خودت کلاهتو قاضی کن! وقتی خدا یهعده رو برای هدایت انسانها میفرسته و اون یهعدههم به گفته خود خدا، دلیل وجود و چرخش زمین و زمانند، و همینطور همه
مصیبت و بلایی تحمل میکنن فقط به خاطر اینکه ما به اونجایی که باید، برسیم و تباه نشیم؛ حالا اینعده مقدس و
خاص نیستند؟ مصیبتشون بالاتراز همه مصائب نیست؟
چقدر خوب بود که آنزمان، فقط من بودم و ریحانه! آشکارا گریه میکردم و افسوس میخوردم. و خدا به ریحانه خیر بدهد، از یکخواهرهم برایم بیشتر بود.
-خب فکر کنم برای امروز دیگه کافیه؛ یعنی من که کار دارم باید برم، شما خودتون هرجور صلاح میدونید!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_99 و ریحانه به دنبال حرف ارمیا گفت: -یککلام،
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_100
باصدای ارمیا از فکر درآمدم. ریحانه در جوابش گفت:
-پس شما برو، اگه تسنیم حال داشته باشه ما یکم بیشتر میمونیم.
به من نگاه کردند. سری به تأیید تکان دادم و گفتم:
-اگه برای ریحانهجون زحمتی نیست منم ترجیح میدم ادامه بدم.
ارمیا لبخندی زد:
-موفق باشید!
تشکری کردم و پساز خداحافظی من و بدرقه ریحانه، ارمیا رفت.
-خب خانم خانما! همین الان شروع کنیم یا اول خودمونو یه تقویتی بکنیم؟
منم که در آنمدت با ریحانه ندار شدهبودم، بدون تعارف لب باز کردم:
-یه تقویتی بکنیم!
و خندیدیم. پساز خوردن یکلیوان شیرموز و کیکی که دستپخت ریحانه بود، برگشتیم سر بحث خودمان.
-خب دیگه از کجا بگیم؟
-میشه بریم سر مسئله حجاب؟
مسئلهای که ذهنم را خیلی درگیر میکرد. واقعا ترک آن برایم سخت بود و دچار عذاب وجدان شدیدی میشدم. سر مسائل اعتقادی دیگرهم همین احساسات را داشتم اما آنها افکار درونی یا اعمال فردی بودند؛ من با برداشتن حجابم رسما به همه اعلام کردم که اعتقادات من تغییر کرده و این تسنیم دیگر تسنیم قبلی نیست!
-ببین تسنیم، درمورد حجاب خیلی مقاله و کتاب نوشته شده، از جنبه احساسی گرفته تا منطقی و اعتقادی، که با یهسرچ، هم میتونی یهسری مقالهها رو بخونی هم یهسری کتب رو پیدا کنی و یا حتی سخنرانی گوش بدی؛ البته حواست باشه که همهشون معتبر باشن! ولی خب به هرحال چندتا دلیل حجاب رو مختصرا بهت میگم.
با ببخشیدی روی بالشت کنارش، دراز کشید و دستش را اهرم سرش کرد. با دقت به او چشم دوختم.
-حجابم مثل اکثر احکام، هم اثراتی تو زندگی مادی داره هم معنوی؛ اما خب نمودش تو زندگی مادی و ایندنیا بیشتره و رعایت نکردنش، واقعا ضربات بدی رو به اجتماع میزنه که مشهوده!
بالا رفتن توقعات زنوشوهر از هم و در نتیجه ازهم پاشیدهشدن زندگیشون، به گناه افتادن جوونای مجرد که نتیجهش میشه مشکلات جسمی و روحی و روانی و حتی بالا رفتن آمار سقط بهخاطر مشروع نبودن جنین؛ ببین این فقط واسه جوامع دیندار نیستا برای جوامع بیدینم هست و اتفاقا چون اونجا رعایت نمیشه یهسری از این مشکلات شایعترم هست.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_100 باصدای ارمیا از فکر درآمدم. ریحانه در جواب
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_101
-چرا؟ مثلا اونا برای چی جنینشون رو سقط میکنن وقتی توی عرفشون کارشون مشکلی نداره!
-میدونی چقدر بزرگ کردن بچه بیپدر سخته و مشکلات داره؟ بیپدر به معنای واقعیا! تو فکر کردی همیشه اونمرد میاد
و بهعهده میگیره کارشو؟ نه! اون اگه میخواست مسئولیت قبول کنه و وفادار باشه که ازدواج میکرد. از اونطرفم میگن
از کجا که این بچه مال من باشه؟ و بهانههای حق و ناحق دیگه!
بعد کی گفته واسه اونا طبیعی میشه؟! فطرت هرچی باشه فطرته. اوناهم وفاداری رو دوست دارن و میطلبند، با سقط بچهشون نابود میشن، از تجاوز بدشون میاد و...
من که تاحالا زل زدهبودم به ریحانه و یکییکی سلولهای مغزم بیدار میشدند، با شنیدن دوجمله آخر دلم تکان بدی
خورد. منقلب شدم و اشکم روی لباسم چکید.
ریحانه تا حال مرا دید چشمهایش گشاد شد و ابروهایش بالا رفت. سریع نشست و انگار تازه یادش آمدهباشد که چهگفته و چیشده، غم به صورتش نشست و بغلم کرد.
-متأسفم عزیزم، معذرت میخوام!
هق زدم و در آغوشش خودم را خالی کردم تا کمی آرام بگیرم.
کمی بعد بلند شد. پساز لحظاتی برگشت و شربت زعفرانی را به دستن داد:
-ممنونم!
روبهرویم نشست:
-نوش جونت!
و با خنده ادامه داد:
-میگم اینبردیا همهچی تو خونهش هست. دلم میخواد بیامو چند روزی مهمون اینجا باشم.
لبخند بیجانی زدم.
-میخوای استراحت کنی و بقیهشو بزاریم برای بعدا؟
-نه نه! من خوبم. دلم میخواد ادامه بدیم.
ایندفعه بالشت را پشتش گذاشت و بهآن تکیه داد.
-این از مشکلات کلی و مختصر اجتماعیش...
دویدم وسط حرفش:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_101 -چرا؟ مثلا اونا برای چی جنینشون رو سقط میک
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_102
-صبر کنید، یهسؤال!
منتظر و مشتاق نگاهم کرد.
-خب چرا زنا بپوشونن؟ خب مردا نگاه نکنن یا اصلا چرا فقط ما باید انقدر پوشیده باشیم، چرا اونا نه؟
-اولا که مسئله پوشش و نگاه، یهمسئلهایه که تو خود قرآنم به هر دوجنس گفته شده. اگه به زنا گفته بپوشونید به مرداهم گفته؛ اما این که حدِ پوشش چقدر باشه براساس فیزیک بدن و غریزه، متفاوته و حتی گفته شده، هم به مردا هم به زنا که نگاهتونو بندازید پایین اما خب به مردا تأکید بیشتر میشه به همون دلیل که توی پوششِ بیشتر به زنا تأکید میشه.
پاهایش را دراز کرد و گفت:
-قربون دستت تخمه میاری خوابمون نبره؟
من که منتظر ادامه ادلهاش بودم با شنیدن این حرف از خنده منفجر شدم. ریحانههم خندهاش گرفت اما کم نیاورد و گفت:
-چیه چرا میخندی؟
خودم را جمعوجور کردم:
-هیچی! الان میرم میارم.
و همانطور ریزریز میخندیدم. پساز اینکه پیاله تخمه و پیشدستی را روی زمین گذاشتم، نشستم و منتظر نگاهش کردم.
صاف نشست و همانطور که یهتخمه برمیداشت، لب باز کرد:
-خوشم میاد که بهت میگم برو تخمه بیار خوابمون نبره، نمیگی برو بخواب، میری تخمه رو میاری!
من درحالی که سعی داشتم نخندم، پرروپررو نگاهش کرده و منتظر ادامه مطالب بودم. اوهم ادامه داد:
-فکر کن تو یهدورهمی هستی و میای وسط جمع لباس عوض میکنی و به بقیه میگی نگاه نکنید! عقلانیه؟
خندیدم!
-باور کن! یهجوری میای بیرون که زناهم خوششون میاد نگات کنن اونوقت میگی مرده نگات نکنه؟! منظورم صرفا تو نیستیا کلی میگم.
ببین مردا نگاهشون با ما زنا فرق داره، ذهن و فکرشونم همینطور. با دیدن یهتیکه از موی تو، دست تو، پای تو، تا آخرشو میتونن تصور کنن. دست خودشون نیست آفرینششون اینه! حالا اگه طرف بیقید باشه نگاه میکنه لذتشم میبره این وسط ممکنه گناه ناجورهم بکنه که آسیبشو خودش میبینه اما توی نوعی، توی گناهش شریک میشی چون تو استارت همه اینا رو زدی، از اینا گذشته، خداییش در شأن یک زن و دختر شرافتمند هست که تو تصور یهمذکر هوسباز باشه و اونم با اون تصور... ولش کن!
این اگه اون طرف لاقید باشه؛ خب اگه مرده، مرد بود و اهل رعایت چی؟ هیچی! باید کلی عذاب بکشه تا یهوقت به گناه نیوفته و خدای نکرده به خانم نگاه نکنه و وای به اون روزی که طرف مجرد باشه! باز متأهل باشه کارش راحتتره اما همونم اگه دچار مقایسه بشه، میشه فاتحه زندگیشونو پیشپیش خوند!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_102 -صبر کنید، یهسؤال! منتظر و مشتاق نگاهم
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_103
باغصه و تأسف نگاهش میکردم، راست میگفت! با اینحال سؤالی که ذهنم را در حین صحبتش، درگیر کرد، پرسیدم:
-خب برای چی آفرینششون اینه؟ نمیشد یهجور دیگه باشه که انقدر نه ما سختی بکشیم نه اونا؟
شانهای بالا انداخت و جواب داد:
-چون اگه اینطوری نبودند نسل بشر منقرض میشد!
ببین ما زنا با محبت و احساس درگیر ازدواج و بچه میشیم اما مردا نمیشه این جنس احساسو داشته باشند چون دراینصورت دیگه نمیتونن توی جنگها و مشاغل و فعالیتهای مشکل اجتماع به خوبی شرکت کنن!
لبخندی زده و درستهای زمزمه کردم. ادامه داد:
-البته ممکنه همه دلیلش این نباشه، خدا انقدر حکمت تو کاراش نهفتهست که هیچوقت نمیتونیم همهشو بفهمیم. حالا من یه شاهکلید بدم دستت؟
با اشتیاق سرم را به تأیید تکان دادم.
-هرقت که تو ذهنت اومد که چرا اینجا، اینجوریه و یهجور دیگه نیست به خودت یادآوری کن که آفرینش یه سیستمیه که
خدا به بهترین وجه خلقش کرده یعنی نحو احسن! طبق این سیستم که فقط خدا از زیر و بمش خبر داره، خلقتی که جزو کوچکی از اینسیستمه و تو با عقل ناقصت...
ابرو بالا انداخت و گفت:
-بهت برنخوره ها دارم منطقی حرف میزنم واقعا عقلامون ناقصه و به همهجا قد نمیده... حداقل دربرابر خالقمون...
سری به نشانه فهمیدم، تکان دادم و او ادامه داد:
-تو با عقل ناقصت ازش ایراد میگیری، نسبت به اون سیستم، بهترین آفرینش رو داره و اگه جز این بود از بهترینِ خودش،
درمیومد! خلاصه و واضحتر بگم؛ مخلوقات نسبت به سیستم آفرینش خلق شدند نه صرفا نسبت به خودشون، و آفرینشیم
که دارند بر اساس این سیستم، بهترینه!
-عالی بود!
-خداروشکر! خب برگردیم سر بحث اصلیمون... با یهحساب سرانگشتی میشه فهمید که رعایت حجاب واقعا آسونتر از گرفتنِ نگاهه. درسته که ما زنا نگاهمون مثل مردا نیست اما تا یهحدی که میتونیم درک کنیم، درسته؟ وگرنه که قرآن به ماهم نمیگفت نگاهتو بنداز پایین. و جدا از اینها حجاب به زن، تو اجتماع شخصیت میده و با زبون بیزبونی به همه میفهمونه که به جسم زیبای منِ زن، توجه نکنید؛ به شخصیت و توانایی و روحم توجه کنید!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋