فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_79 علی در ادامه نظر جواد، گفت: -آره ممکنه بهش
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_80
-یعنی خاک تو سر من احمق کنن که با تو رفیق شدم! مار دوسر بقل گوشم بود و نمیدونستم!
-بابا بر...
-حرف نزن! هیچی نگو! غلطی که تو کردی اصلا توضیح دادن نداره!
-چرا نداره؟! بابا بذار منم حرف بزنم!
با بلند شدن یکهویی صدای طرف مقابل بردیا، جا خوردم؛ فکر کنم بردیاهم همین حس را داشت که سکوت کرد.
-بابا به پیر، به پیغمبر، به هرکی که میپرستی، من اونشب حالم خوب نبود! دوباره با خانوادهم دعوام شدهبود و صراحتا به زبون طردم کردن. منم زدم بیرون و رفتم مهمونی. اعصابم خورد بود و کلا با خودم لج کردهبودم. هرچقدر تونستم خوردم...
-بسته ببند دهنتو!
-نه گوش کن! تو باید بدونی که انقدراهم که میگی، عوضی نیستم! اشتباه کردم، غلط بیجا کردم، اصلا من عوضی! من
آشغال! ولی به خدا اونشب نمیدونستم دارم چیکار میکنم.
بردیا که دیگر نشستهبود، با شنیدن جمله آخرش، دست از روی سر برداشته و به ضرب ایستاد:
-خب داری زر مفت میزنی! تو نمیدونستی اون زهرماریو بخوری ممکنه چه اتفاقایی بیوفته؟!
صدای طرف مقابل دوباره بلند شد:
-بابا میگم زده بودم به سیم آخر، هیچی نمیفهمیدم! میگفتم به درک! هرچی میخواد بشه، بشه...
-آره دیگه به درک! هان؟!
-گوش کن بذار حرفمو بزنم! قاعدتا باید همه دخترای اونجا مثل هم میبودن، از یهجنس؛ مثل همیشه! من از کجا میدونستم یکی بینشون هست که فرق داره؟ مگه کف دستمو بو کردهبودم؟
-خفه بابا! هرچی بگی نمیتونم قبول کنم!
بینشان سکوت برقرار شد. دیگر شاید به اندازه دو یا سهمتر از اتاق فاصله داشتم.
جملات آخر آنمرد ناشناس در ذهنم مرور
میشد. یعنی چه؟ نکند... دستانم شل شد و کیفم افتاد. با صدای برخورد محکم کیف به زمین، بالاخره بردیا رو به من برگشت
و متوچه حضورم شد. با چشمانی درشت شده زمزمه کرد:
-تسنیم؟! اینجا چیکار میکنی؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_80 -یعنی خاک تو سر من احمق کنن که با تو رفیق شد
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_81
آنیکنفرهم آمد جلوی در و با کنجکاوی به طرفم نگاه کرد اما تا مرا دید رنگ نگاهش تغییر کرد. چهره این پسر... رنگ آبی چشمانش... نه! امکان ندارد!
تصاویر مبهمی در مغزم مرور میشد. سرم درد میکرد، دو طرف سرم را گرفتم و محکم فشار دادم. تصاویر بیشتر و واضحتر
میشد. نه!
جیغ کشیدم، جیغهای بلند و پشتسرهم!
حصار امن 4
-الو بردیا!
-سلام داداش!
-سلام! ببین یهپیام بده به تسنیم آدرس خونهتو بده، بگو فردا چهار بعدازظهر اونجا باشه. خودتم فردا صبح بیا خونه من!
-همون خونهای که...؟
-آره دیگه! مگه من چندتا خونه دارم؟!
-داداش ول کن دیگه اونجا رو، بفروشش اصلا! برای چی خودتو اذیت میکنی؟
-فردا صبح ساعت نُه منتظرتم. خدانگهدار!
-بابا بگو یهجا دیگه بیام! اونجا بوی خاطرات زنداداشو میده!
-بردیا! خداحافظ!
و قطع کرد. بردیا نفسش را پرصدا بیرون، و سری تکان داد.
صبح از راه رسید. دقیقا سر ساعت مقرر، زنگ خانه ارمیا را زد. خیلی زود در باز شد. پلهها را بالا رفت و ارمیا را دم درساختمان
دید. پساز کمی خوشوبش میان دوبرادر، بردیا وارد شد و با تعارف ارمیا روی مبل تکنفرهای نشست.
-میگم داداش چقدر تو خوبی که تونستی حس زندگیو تو اینخونه زنده نگهداری!
ارمیا ابروهایش را بالا داد و گفت:
-واقعا؟!
-آره! اصلا خونهت شبیه خونههایی نیست که امممم ببخشید اما یکیاز رکناشو از دست داده.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_82
ارمیا لبخندی زد و دستانش را روی سینه جمع کرد:
-امروز بعدازظهر میخوام تسنیم بیاد خونهت تا یهچیزاییو براش روشن کنیم و انتخاب کنه و تشخیص بدیم که بمونه یا بره!
-روشن کنیم؟!
-اوهوم!
-یعنیچی ارمیا؟! یعنی تسنیم بفهمه که شما در جریانید؟
-آره بفهمه!
بردیا این را خوب میدانست که اگر تسنیم بفهمد قطعا او را به چشم یکخائن میبیند، کسی که راز او را نگه نداشت؛ اما با دیدن قاطعیت کلام برادرش چیزی در اینباره نگفت و بهجای آن بعداز گذشت لحظاتی لببازکرد:
-الان برای گفتن همین موضوع منو تا اینجا کشوندی؟!
-نه! یهکار دیگهایم دارم، باید کسیو ببینی!
-کیو؟
-زنداداشتو!
بردیا برای لحظهای خشکش زد و زیرلب "زنداداش" را زمزمه کرد. کمکم چشمانش برقی زد و یکی از ابروهایش بالا رفت و با لبهای تا بناگوش بازشده، دهان بازکرد:
-توام آره داداش؟! بدون خبر رفتی زن گرفتی؟ یا شایدم همه میدونن جز...
-چرا چرتوپرت میگی؟! وقتی میگم زنداداشت یعنی زنداداشت، ریحانه!
ارمیا بود که با چشمهای درشت شده و ابروهای درهم رفته حرف بردیا را قطع و با کلماتش او را برای لحظاتی درجا خشک میکند.
"ها" تنها آوایی بود که بعداز چند ثانیه سکوت از حنجره بردیا خارج شد! ارمیا نمیدانست به چشمهای درشت شده و دهان باز بردیا بخندد یا بر حالش گریه کند.
-یعنیچی؟
-یعنی ریحانه زندهست و مرگش صحنهسازی بود؛ یهمرگ مصلحتی!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_82 ارمیا لبخندی زد و دستانش را روی سینه جمع کرد
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_83
-یعنیچی؟ مگه الکیه؟! تو که اهل شوخیهای مزخرف نبودی بردیا!
ابروهای ارمیا کمی بههم گره خوردند:
-همین الانشم نیستم. الکی نیست؛ اما مجبور شدیم سر یهپرونده...
بردیا دوید وسط حرفش:
-پرونده چیه ارمیا؟! جواب ماماناینا رو میخوای چی بدی؟ دستیدستی زنداداشو کردی تو گور بعد میگی پرونده؟!
ارمیا ابروانش را بیشتر درهم برد و با لحنی تند اما صدایی آرام در جواب برادرش گفت:
-درست صحبت کن بردیا! ما چارهای نداشتیم...
-سلام!
بردیا منجمد شده صورتش را به سمت صدا برگرداند. باورش نمیشد، خودش بود! آرام از روی مبل بلند شد:
-س...س...سلا...لام!
-خوبین؟
بردیا در جواب، سری تکان داد. ریحانه "بفرمایید"ی خطاب به بردیا گفت و بردیاهم مبهوت نشست. ریحانه راه افتاد و رفت کنار شوهرش.
-ببخشید آقا بردیا، حق با شماست! خیلی اذیت شدید و به زحمت افتادید؛ واقعا حق دارید ناراحت باشید.
بردیا سعی کرد کمی خودش را از بهتی که دچارش شدهبود نجات داده و خودش را جمع کند:
-نه نه نه ریحانه خانم من...من خیلی خوشحالم که شما رو صحیحوسالم میبینم... یعنی واقعا فدای سرتون؛ ولی... ولی خب از نظر روحی خیلی اذیت شدیم، مخصوصا مامان و لعیا. سرتون سلامت؛ اما ببخشید قطعا خیلی دلخور میشن که چنین ضربهای بهشون وارد کردین!
-حق دارن! انشاءالله که بتونیم دلشونو به دست بیاریم. منم خیلی دلم برای مامان رحیمه و آبجی لعیا تنگ شده، باید یهدل
سیر ببینمشون!
-البته بعداز روشن شدن تکلیف این ماجراها!
بردیا با تعجب به ارمیا نگاه کرد و گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_83 -یعنیچی؟ مگه الکیه؟! تو که اهل شوخیهای مزخ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_84
-یعنیچی؟ یعنی هنوز قرار نیست به کسی بگید؟
-نه! درسته پروندهای که بهخاطرش مرگ مصلحتی راه انداختیم بسته شده؛ اما میخوام بعدازظهر با تسنیم صحبت کنیم. اگه قرار باشه بمونه، میخوام خانممهم باشه.
-خب چه ربطی داره؟
-دقت کن داداش! اگه بخوایم به همه بگیم، مگه دیگه خانواده ولش میکنن بتونه راحت به اینپرونده برسه؟!
بردیا نفسش را با حرص بیرون داد و زیرلب گفت:
-عجب گیری افتادیم! خداییش کار درست و حسابی نبود برید دنبالش؟!
ارمیا و ریحانه نگاهی بههم کرده و لبخندی زدند. چقدر در این کار جان، و از خود مایه گذاشتند. از نظر آنها به جز پدرومادر بودن که مقدس بود و خدا برایشان نخواست، شغل حسابی دیگری برایشان نبود.
***
تمام خانه را تمیز کرد و درآخر جاروبرقی کشید. ماگ نسکافهاش را برداشت و خودش را تقریبا روی کاناپه پرت کرد. هر جرعهای که میخورد، فکرش به یکجا پرواز میکرد؛ از ماجرای باور نکردنی ریحانه تا چند دقیقه بعد و دیدار ناگهانی که قرار بود تسنیم با ارمیا و ریحانه داشتهباشد. دلش برای تسنیم خیلی میسوخت و از ذهنش میگذشت که:
-بیچاره تسنیم که فکر میکنه فقط پیش من رازاش برملا شده! خاک تو سر من که حتی نتونستم از خصوصیترین رازشم که شاید لازم نبود حتی ارمیاهم بفهمه، مراقبت کنم!
در فکر بود و همانطور نسکافهاش راهم تمام میکرد.
دینگدینگ... دینگدینگ!
با صدای زنگ خانه، ناگهان از دنیای افکارش درآمد و نگاهی به ساعت انداخت، پنج دقیقه به چهار!
-آفرین به همه خوشقولا! هرچندکه قرارمون چهار بود نه پنج دقیقه به چهار!
کسی در تصویر پیدا نبود. بدون آنکه بپرسد کیست، آیکون کلید را زد. چیزی نگذشت که زنگ واحدش به صدا درآمد. در را
باز کرد و تا خواست به فرد مقابلش سلام کند، درجا خشک شد.
-سلام بر آقابردیا! چیه چرا خشکت زده؟
بردیا به خودش آمد و ابرو درهم کشید:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_84 -یعنیچی؟ یعنی هنوز قرار نیست به کسی بگید؟
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_85
-تو اینجا چیکار میکنی؟
پرهام از لحن بردیا تعجب کرد؛ اما بهروی خودش نیاورد و همانطور که او را کنار میزد تا داخل برود، گفت:
-تعارف نمیکنی بیام تو؟! دلم برای رفیقم تنگ شدهبود، اومدم یهسر بهش بزنم.
بردیا دندان برهم سایید و فکر کرد که اگر همانزمانی که فهمیدم چه غلطی کرده به حسابش میرسیدم، این الان اینجا نبود!
-بردیا خوبی؟!
بردیا پوزخندی زد و گفت:
-آره خوبم، خییییلیم خوبم! از این بهتر نمیشم!
-چی داری میگی تو؟!
و همانطور که به سمت اتاقی میرفت تا کیف لپتاپش را آنجا گذاشته و کاپشنش را دربیاورد، ادامه داد:
-تو این اتاق باید برم مثل همیشه دیگه، نه؟!
بردیا بدون آنکه جوابش را بدهد به دنبالش راه افتاد؛ سپس در چارچوب در ایستاد و نگاه خشمیگینش را به او دوخت، چشمانش به حدی سرخ بود که انگار از آنها آتش بیرون میزد! پرهام که دیگر کاپشنش را آویزان کردهبود، رو به بردیا
برگشت و با دیدن رگهای ورم کرده گردن و وضعیت چشمانش وحشت کرد.
-چی شده؟
بردیا با فکی منقبض، دهان باز کرد:
-نگفتهبودی اهل مشروب و زنایی!
چشمهای پرهام تا آخرین حد باز شد:
-ها؟!
صدای بردیا کمی بالا رفت:
-ها؟! قبلا خوب با ما میگشتی! حسابی شیفته ارمیا بودی و دستبهسینه حرفاش! آخرشم علاوهبر اینکه مورداعتماد من
بودی، مورداعتماد اونم شدی. چیشد که مست کردی تو مهمونیِ مبینا و اَد رفتی سراغ ناموس ما؟
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_85 -تو اینجا چیکار میکنی؟ پرهام از لحن بردیا ت
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_86
پرهام با حیرت لب زد:
-چی داری میگی؟!
-چی دارم میگم؟! همه دیدن اون روز حالتو!
-ناموس شما؟ اونی که من... اون مست بو...
-آره! وقتی آدمی باشی که اولین بار روسری برداشتی و با دیدن رقص مختلط، اون وسط غش کنی و بخوان با مشروب حالتو جا بیارن، بایدم بدمست شی!
-من... ارمیا من نمیدونس...
-خفهشو! یعنی خاک تو سر من احمق کنن که با تو رفیق شدم! مار دوسر بقل گوشم بود و نمیدونستم!
پرهام میخواست توضیح بدهد و بردیا نمیگذاشت تا اینکه با داد پرهام ساکت شد. پرهام توضیح میداد و بردیاهم در
جواب، سرزنش میکرد. در آخر هم بردیا قانع نشد و به بحث بینشان خاتمه داد. چیزی نگذشت که صدای افتادن وسیلهای آمد. بردیا به طرف صدا برگشت و با دیدن تسنیم حیرتزده لب زد:
-تسنیم؟! اینجا چیکار میکنی؟
و همزمان در ذهنش گفت:
-به نظرت اینجا چیکار میکنه؟! چهجوری نفهمیدم اومده؟ خدا لعنتت کنه پرهام! یعنی از کی اینجاست؟
تا به خودش بیاید، پرهام آمد جلوی در و تسنیم را دید. او را شناخت، قشنگ یادش بود! تسنیم اولین کسی بود که پا به حریمش گذاشته بود و عذابوجدان زیادی داشت بابت اینکار. تنها چیزی که کمی او را آرام میکرد این بود که آن دخترهم به خیال خودش، مثل بقیه ناراضی نبوده و تا آنزمان فقط بابت اصل گناهش حالش از خودش بههم میخورد اما حالا که فهمیدهبود آن دختر مثل بقیه نبوده...
تسنیم به چشمهایش زل زدهبود. کمکم او را شناخت و خاطرات بد آن شب در ذهنش مرور میشد. همانطور مبهوت ماندهبود که با به خاطر آوردن آناتفاقات، ناگهان جیغ کشید، بلند و پشتسرهم! پرهام و بردیا بهسرعت به طرفش دویدند.
پرهام درست روبهرویش بود، دستانش را کمی بالا آورد و گفت:
-آروم باش! آروم باش!
تسنیم بهناگاه سرش را بالا آورد. نگاهش کرد و با جیغ گفت:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_86 پرهام با حیرت لب زد: -چی داری میگی؟! -چ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_87
-خفهشو خفهشوووو! عوضیییی، آشغااال! تو بامن چیکار کردی؟! میکشمت! میکشمت میک...
و همزمان دوطرف لباسش را چنگ زده و عقب و جلو میکرد. پرهام هیچ مقاومتی نکرد و گذاشت تسنیم خودش را خالی
کند؛ هرچند که جانی در بدن تسنیم نبود که بخواهد بر تن پرهام تأثیری داشتهباشد و آن را حرکت دهد.
پرهام با دیدن وضعیت تسنیم اشک در چشمانش جمع شد و در دل پشتسرهم خودش را لعنت میکرد. درآخر تسنیم با یکهول که حاصلش تنها نیمقدم عقب رفتن پرهام بود، لباسش را رها کرد و روی دوزانو نشست.
دیگر به گریه افتادهبود و هقهق میکرد. پرهام کمی جلو رفت و روی یک زانو نشست:
-من نمی...
-برو گمشوووو، برووو!
بردیا سرشانه لباس پرهام را گرفت و بلندش کرد و او را به سمت در خروجی برد. پرهامهم بدون هیچ مقاومتی همراهیاش کرد؛ چرا که میدانست که آنلحظه اصلا موقعیت مناسبی برای توضیح دادن و حلالیت گرفتن نبود.
با رفتن پرهام، بردیا به آشپزخانه رفت و قنداب با گلاب درست کرد. آنرا بهسمت تسنیم گرفت و لب زد:
-بخور حالت بهتر شه!
-حال من با اینچیزا خوب نمیشه! منو کشوندی اینجا تا اینو بهم نشون بدی؟!
و بلند شد تا برود. بردیا جلویش ایستاد و گفت:
-نه! من خودمم نمیدونستم این میاد اینجا. بشین یکم حالت جا بیاد، برات توضیح میدم.
تسنیم بیمیل رفت و کنار مبلها نشست. به دیوار تکیه داد و زانوهایش را در شکم جمع کرد.
-چرا رو زمین نشستی؟
تسنیم جوابی نداد. بردیا لیوان قنداب را به سمتش دراز کرد، تسنیم آنرا گرفت و در حصار دستانش قرار داد.
-برای دستات درست نکردم! بخور تا از هوش نرفتی!
تسنیم چند قلپ خورد و آنرا روی زمین گذاشت. دستانش را روی زانو حلقه و آنرا پناهگاه سرش کرد. بردیا با دیدن وضعیت تسنیم به اتاقش رفت تا او راحت باشد.
کمیبعد در به صدا درآمد و این نشانه آمدن ارمیا و ریحانه بود. بردیا به سمت در رفت تا آنرا باز کند. تسنیم هیچ عکسالعملی نداشت و انگار خواب بود.
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_88
حصر پنجم
هم خواب بودم، هم بیدار! صداها را میشنیدم اما نمیشنیدم!
همهچیز را در ذهنم مرور میکردم؛ آن مهمانی کذایی، آن رفیق کذایی و حتی خود کذاییام! به پدر و مادر و پارسا، به
آبروی رفتهام و...
آنقدر عمیق فکر میکردم که گویی خوابم؛ اما نبودم. صدا میشنیدم اما برایم مهم نبود یا شایدهم شده بود جزئی از افکارم؛ درهرصورت نه به اصوات واکنشی داشتم و نه دلیلی برای واکنش! تا آنکه حضور کسی را در کنارم حس کردم. اینحضور دیگر واقعی بود نه در افکار، و این کاملا برایم روشن بود.
شاید بردیاست! راستی من با بردیا در اینخانه تنها هستم؟! صبر کن ببینم! اصلا چرا بردیا در یک خانه با من قرار
گذاشت؟ ای وای نکند...
در همان حالتی که نشستهبودم، از جا پریدم. چشمانم به سرعت باز و دستانم ازهم جدا شد. بردیا با فاصله روبهرویم
ایستاده؛ پس این کسیکه کنارم است...؟
آرام سرم را به طرفش چرخاندم. با دیدنش قالب تهی کردم و دهانم باز ماند. با حیرت و ناباوری به سمت بردیا نگاه کردم.
خیلی از او ناراحت شدم! او چطور توانست...؟
-اینطوری نگاهش نکنین تسنیمخانم! قبلاز اینکه بردیا بدونه شما در چه حالی بودین، من میدونستم!
دوباره نگاهش کردم؛ اما ایندفعه فقط با تعجب!
-سلام!
در جوابش سری تکان دادم. دست خودم نبود، آنلحظه در همینحد میتوانستم واکنش نشان بدهم.
-زمانی که فهمیدم طعمه یکیاز صیادان این فرقه شدید، رفتم سراغ کاربلد و همینطور معتمدم، یعنی بردیا! شاید اون تو مسئله کارمم بهم کمک کنه، اما چیزی که برادرانه ازش خواستم، نجات شما بود.
اشکم روی دستم چکید. ادامه داد:
-بردیا خیلی راز داره و اگه...
بهیکباره صدایش گرفت؛ انگار از تهچاه درمیآمد:
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_88 حصر پنجم هم خواب بودم، هم بیدار! صداها را
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_89
-راز مگوتونو فهمیدم، به این دلیل بود که پشتخط بودم و بردیا اونقدر تو شوک بود که یادش بره منم دارم حرفاتونو میشنوم.
سرش را پایین انداخت و به کف زمین خیره شد:
-شرمندهتونم اما اونقدر غمش برام عظیم بود که یهشونه مورداعتماد میخواستم برای تقسیم این غم، نمیخواستم بگم؛ اما اونقدر تیز بود که بفهمه!
چشمهایم گرد بود و گردتر شد. خدای من! نه! تحملش خیلی سخت بود، نفسم گرفته و سینهام سنگین بود انگار که دیگر
قلبم نمیزد اما درد داشت؛ آبرویم داشت کمکم پیش همه میرفت!
-ریحانه، به ریحانه گفتم!
با شنیدن اسم ریحانه کمی نفسم بالا آمد و چشمانم بسته شد. باز یکمرده میفهمید بهتراز یک آدم زنده بود، نبود؟!
-البته بعدا فهمیدم که چه خوب شد بیاینکه بخوام فهمید، شاید حکمتی داشت و حکمتشم اضافه شدن یهنیروی کمکی بود که واقعاهم لازمه!
صبر کن ببینم، او چه گفت؟ اصلا ازاین موارد بگذریم، ریحانه چطوری تیز بود که خودش قضیه را بفهمد؟
گویا در بین نگاه نکردنهایش، حالت و نگاههایم را میفهمید، مثل همین نگاه پر از پرسشی که به او دوختهبودم؛ چرا که حس کردم میخواهد جواب دهد. سرش را به طرفی گرداند که در دید من نبود، تقریبا جایی در حوالی ورودی آشپزخانه. انگار سرش را به نشانه بیا، تکان داد و بلافاصله برای اولینبار، با گوشه چشم نگاهم کرد و ببخشیدی زمزمه کرد. ایستاد و عقب رفت. کمی بعد گوشه چادری را دیدم که جلوتر آمد و تقریبا در جای ارمیا ایستاد. یعنی او که بود؟!
جرأت بلند کردن سرم را نداشتم؛ با اینحال آرامآرام سیاهی چادرش را دنبال کرده و به صورتش رسیدم. هین بلندی کشیده و درجا ایستادم.
این امکان نداشت!
-تو... شما... ری...ریحانه؟!
لبخند غمگینی زد و نگاهم کرد. لرزیدم و تمام موهای تنم سیخ شد. تیرک بینیام سوخت و خبرداد که اشکهایم در راهند.
-مگه شما... یعنی شما...؟!
-هیششش آروم باش تسنیم! آره من زندهم!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_89 -راز مگوتونو فهمیدم، به این دلیل بود که پشت
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_90
و همزمان قدمی جلو آمد و دستانش را روی شانههایم گذاشت. دستانش گرم بود، مثل همیشه؛ اما من برای لحظهای یخ
کردم.
هق زدم و شروع کردم به گریه کردن. ریحانه مرا درآغوش کشید. درست مثل آنزمانها گرم بود و آرامبخش، خیلی گرم و آرامبخش!
روی مبل نشستهبودیم. بردیا پساز پخش کردن فنجانهای چای، کنار ارمیا نشست. من و ریحانههم روبهروی آنها بودیم. یک دست ریحانه پشت کمرم بود و با دست دیگرش دستم را نوازش میکرد
.
-ببخشید که همهچی انقدر یهویی، و بهتون شوک وارد شد!
به ارمیا که گوینده این جمله بود، نگاهی کرده و لبخند کجی زدم. چه خوب که حالم را درک میکرد! کمی به سکوت گذشت که دوباره ارمیا لب باز کرد:
-دیروز بردیا خیلی چیزا رو بهتون گفت. گفتم بیاید اینجا تا بیشتر بدونید.
کمی مکث کرد و ادامه داد:
-خب میخوایم از سؤالتون شروع کنیم؛ گفتین چرا آناهید نباید بدونه! چون اگه بفهمه شما همهچیو میدونید، ممکنه بردیا لو بره و کار ما خراب شه، اون تحت تعقیبه و ماهم نمیخوایم روندمون بههم بریزه...
-یعنی چی؟ یعنی برای خودش راحت بگرده و انگارنهانگار؟!
ارمیا لبخندی زد و در جوابم گفت:
-آره راحت بگرده و انگارنهانگار تا اونزمانی که صلاح بدونیم و دستگیرش کنیم.
با همان اخمی که داشتم، سرم را پایین انداختم. نمیدانستم چه بگویم؟! من دلم میخواست عقدههایم را سرش خالی کنم؛ اما انگار هیچ حقی دراینمورد به من نمیدادند.
-درکت میکنیم تسنیمجان، میدونیم که برات چقدر اینکار سخته؛ اما چارهای نیست! نمیخوای که فقط بهخاطر رضایت
درونی تو، کل یهپرونده مختل شه؟ اینطوری اونا به فعالیتاشون بیشتر ادامه میدن و اونوقت...
سری به تأیید تکان دادم. آنوقت خیلیهای دیگر مثل من بدبخت میشدند، راست میگفت!
صحبتهای ریحانه توانست مرا قانع و کمی آرامم کند. با صدای ارمیا سرم را به سمتش برگرداندم.
-شما دو راه دارید. میتونید کمکم و خیلی عادی ارتباطتونو با آناهید کم، و مثل بقیه باهاش برخورد کنید، درحد یه هماتاقی. از اونجاییم که خیلی تو جلساتشون نبودید و خاطره خوبیم ندارید، میتونید راحت کنار بکشید و برید دنبال زندگیتون؛ البته که ما در حد توان کنارتون هستیم تا برگردید به همون تسنیم، البته از نوع مطمئنترش انشاءالله!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_90 و همزمان قدمی جلو آمد و دستانش را روی شانه
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋
🦋
#حصر_پنهان
#پارت_91
نمیدانستم که بابت دهنلقیهای بردیا عصبانی باشم یا نه؟ چرا ارمیا باید انقدر از وضعیت فکری من خبر داشتهباشد؟
نمیدانم چطور به بردیا نگاه میکردم که ارمیا گفت:
-اینکه چرا ما دراینحد از شما خبر داریم تقصیر بردیا نیست! حالا براتون توضیح میدیم! راه دومم اینه که خیلی عادی به
همین راهی که میرفتید ادامه بدید؛ البته فقط تو چشم اونا! و از اینطرف بشید کمک دست ما، مثل بردیا؛ البته اینکار خیلی سختیه و خطرات خاص خودشو داره!
یعنی یا باید از آناهید فاصله میگرفتم و برمیگشتم به زندگی عادی خودم یا همینطوری پیش رفته و کمکشون میکردم؟! عقل حکم میکرد که راه اول را انتخاب کنم و بدون دغدغه به زندگیام ادامه دهم؛ اما...
-چه خطراتی مثلا؟
-خطراتش که... کلا ریسکه! باید آسه بیای، آسه بری؛ اگه بفهمن که شما برای ما کار میکنید... و خب دردسراشم هست؛ اینکه باید وقت بزارید، گوشتون به ما باشه و به همه اینا درساتونم اضافه کنین!
درسهایم! در دل پوزخندی به خودم زدم. خدا لعنتت کند آناهید که سال اول دانشگاهم را به گند کشیدی! نه! چرا لعنت به او؟! خودم کردم که لعنت بر خودم باد!
-البته ترجیح این جمع به خاطر وجود خطرات احتمالی، اینه که شما وارد نشید؛ اما خب ازاونطرفم بودنتون کمکه. به خاطر همین گفتیم که هر دو راهیو که هست بهتون پیشنهاد بدیم تا خودتون انتخاب کنین. البته اینوهم باید بگم که حتی اگه راه اولو انتخاب کنین باید به یهسری از سؤالات ما جواب بدین! ببخشید! اما این روند ماست. تازه چون شما رو میشناختیم و سریع تونستیم ارتباط بگیریم و بفهمیم کلا از هیچی خبر ندارین، الان اینجایین؛ وگرنه بالاجبار باید صبورانه میرفتیم جلو
و ممکن بود بیشتر ازاین پایین برید!
گند بزنند به این زندگی! مگر پایینتریهم هست؟
نمیدانم چهشد که حرف دلم را به زبان آوردم:
-مگه دیگه پایینتر از اینم میشه؟
-البته که میشه! شما تازه اول راهید و مرداب تا زانوتونم نرسیده.
نفسم را بیرون داده و گفتم:
-باید فکر کنم!
-مختارید! پس انشاءالله تا فردا صبح منتظر خبرتون هستم!
#ادامه_دارد
#کپی_در_شان_شما_نیست
✍م.خوانساری
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
بازگشت به پارت اول👇
https://eitaa.com/forsatezendegi/4821
🦋
🕸🦋
🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋
🦋🕸🦋🕸🦋
🕸🦋🕸🦋🕸🦋