eitaa logo
فرصت زندگی
204 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
878 ویدیو
12 فایل
فرصتی برای غرق شدن در دنیایی متفاوت🌺 اینجا تجربیات، یافته‌ها و آنچه لازمه بدونین به اشتراک میذارم. فقط به خاطر تو که لایقش هستی نویسنده‌ از نظرات و پیشنهادهای شما دوست عزیز استقبال می‌کنه. لینک نظرات: @zeinta_rah5960
مشاهده در ایتا
دانلود
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_67 داشت دیرمان میشد. قید دستشویی را زدم و خواست
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -نه امروز فقط داشتم درس میخوندم... حسابی عقبم، فکرم مشغوله دیر میره تو مغزم. -پس فعلا بریم یه دیزی بزنیم تو رگ، بعد نوبت به کارمم میرسه. سکوتم برایش حکم رضا را داشت که حرفش را همان‌طور که گفته‌بود، با رفتن به یک‌رستوران سنتی، پیش برد. آخرین قاشق از کوبیده خوشمزه جلویم راهم خوردم و دوغم را سر کشیدم. -میگن دوغ با گوشت خوب نیست ولی خدایی چی جز دوغ با آبگوشت می‌چسبه؟! لبخندی زدم و گفتم: -آره می‌چسبه! دستت‌دردنکنه! خیلی وقت بود آبگوشت نخورده بودم. -نوش جان! با اینکه دلم بی‌قرار بود اما کل ناهار را بدون هیچ‌حرفی خوردیم. بردیا تا نشست گفت اول باید بی‌دغدغه غذایمان را بخوریم و مرا تا آخر سفره منتظر نگه داشت. عذایمان که تمام شد لب باز کردم: -نمی‌خوای کارتو بگی پسردایی؟ دستی به بقل ساعتش کشید و گفت: -چرا! اما قبلش تو سؤالی نداری از من بپرسی؟ -من؟! -آره! حالت یه‌جوریه که حس میکنم حرف داری... سؤال داری... سرگردونی... سرم را به طرف پایین تکان دادم و گفتم: -آره، موندم واقعا! موندم که چرا آناهید باید با من این کارا رو بکنه؟ چرا باید انقدر عوض شدن من براش مهم باشه؟ چرا... و چشم‌هایم را بسته و لب‌هایم را به‌هم فشردم. بردیا از پارچ سفالی فیروزه‌ای، آبی ریخت و جلویم گذاشت. -میگم بهت؛ فقط قبلش ازت یه‌سوال دارم، چرا؟ چرا انقدر عوض شدی؟ چرا انقدر عقیده‌ت تغییر کرده؟ سرم را پایین انداختم و گوشه دسته‌ی کیفم را به بازی گرفتم: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_68 -نه امروز فقط داشتم درس میخوندم... حسابی عق
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -من پر از سوال بودم و هستم، شک دارم به درست و غلط بودن بعضی چیزا! اصلا دلیل رعایت بعضی احکاما رو نمیدونم... -خب چرا نرفتی دنبالش؟ همه ما این‌سؤالا رو داشتیم، همه‌مون گیج بودیم و نمی‌فهمیدیم؛ باز من یه‌چیزی! از اول تو این راستا نبودم و اونوری می‌رفتم؛ اما تو چی تسنیم؟! تو باباتو داشتی، پارسا رو داشتی! خوب یادمه که درباره وجود خدا از عمومرتضی سؤال کردم، مامانم با دستش زد تو صورتشو گفت: خدا مرگم بده! این چه سؤالیه بردیا؟! بعضیاهم صدای نچ‌نچشون بلند بود، اما عمو خیلی از سؤالم استقبال کرد و با روی باز جوابمو داد. لبخند کمرنگی زدم: -آره یادمه! سؤال منم بود و اون روز جوابمو گرفتم. چقدر خوشحال بودم و برات دعا کردم! -خب پس چرا نمی‌پرسیدی تسنیم؟ -من مثل تو نیستم... خجالت می‌کشم! همیشه از این می‌ترسیدم تا با به زبون اوردن اینطور سؤالا از چشم باباومامانم بیوفتم. -تو که رفتار عمومرتضی با منو دیدی! -آره، اما رفتار بقیه روهم دیدم. بعدشم، تو با من فرق داشتی؛ ببخشید! تو، تو این فازا نبودی و ازت توقع می‌رفت که این سؤالا رو داشته باشی؛ اما همه روی من یه‌جور دیگه حساب باز می‌کردند... به یه‌چشم دیگه نگاهم می‌کردند... بردیا کلافه سری تکان داد و گفت: -اشتباه کردی و می‌کنی تسنیم! چه اهمیتی داره فکر بقیه وقتی می‌خوان با رفتاراشون جلوی آگاهیتو بگیرن؟ به‌خدا هیچ‌کس عالِم به دنیا نیومده، همه یا باید بخونن یا باید بپرسن! اصلا همین پارسا و ارمیا! فکر کردی همینطوری الکی انقدر بلدن؟! ایناهم قدیما گیج و منگ بودن؛ اما خودشونو به درودیوار زدن تا بالأخره به یه‌جایی برسن! اصلا از پارسا متعجبم... شاید فکر کرده تو عالم دهری! بس که به ظاهر، محکم و همه‌چی‌دان بودی! -نه اینطور نیست... شاید چون همیشه چشم میگفتم و با کسی مخالفتی نداشتم، همچین فکری می‌کردین! بردیا پوزخند صداداری زد و گفت: -از بچگی همین بودی. دلت می‌خواست رضایت همه رو داشته باشی و کسی ازت ناراحت نباشه یا فکر نکنه تو بدی. قشنگ یادمه، همون موقع‌ها ارمیا به پارسا می‌گفت مواظب خواهرت باش یه‌وقت کار دست خودش نده با این اخلاقش! چشم‌هایم درشت شد و با صدای بلند و متعجب گفتم: -واقعا؟! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_69 -من پر از سوال بودم و هستم، شک دارم به درست
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -آره! می‌گفت اخلاقش شاید یه حسناتی داشته باشه اما معایبم داره. سپس گوشه لبش کمی بالا آمد و ادامه داد: -خدا رحمت کنه زنداداشو! همیشه می‌گفت ارمیا می‌تونست روانشناس موفقی بشه! تلخندی زدم: -آقا ارمیا! اوهم لبخندش کمی جمع شد و رنگ غم گرفت: -آره، آقا ارمیا! دلم غم داشت، غمش بیشتر شد. چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده بود! عروس مهربان و خونگرم داییم که هیچکس از مصاحبت با او خسته نمی‌شد. -بگذریم ازاین حرفا تسنیم! بریم سر اصل مطلب، آناهید! نگاه منتظر و آشفته‌ام را بالا آورده و به او دوختم. -خوب گوش کن تسنیم! نمی‌دونم اما حتما آناهید متوجه ضعف و سستی، تو اعتقاداتت و سؤالایی که داشتی، شده که اومده طرفت و حتماهم از راه عادی‌سازی وارد شده، به سؤالات بال‌وپر داده و مسائل مخالف با شرعو برات عادی جلوه داده درسته؟ یاد حرف‌های آناهید و رفتارهایش افتادم، یاد برخی سؤالاتی که در ذهنم بود و جلوی او بر زبان می‌آوردم... در جواب بردیا، سری به تأیید تکان دادم و او ادامه داد: -تو برای آناهید یه‌پروژه بودی، پروژه‌ای که بتونه باهاش افتخار بیشتری کسب کنه! ازبین‌بردن اعتقادات یه‌دختر باهوش و مذهبی که خانواده‌شم متدینن، قاعدتا براشون کار بزرگی محسوب میشه. اون از سستی و احساساتت استفاده کرد تا تو رو همراه خودش بکشونه؛ اگه تو اون‌مهمونی بهت مشروب داد، به خاطر این بود که حیات بریزه؛ اما خب... احمق زیاده‌روی کرد! راستی اون‌شب برگشتی خوابگاه؟ چشمانم را با یادآوری آن شب کذایی، با درد و خجالت بسیار بستم و با وجود شرم بسیارم جلوی بردیا و همینطور سؤالی که به‌خاطر حرف‌هایش در ذهنم پیش آمده بود، جواب دادم: -نه! صبح که بیدار شدم تو یکی‌از اتاقای مبینا بودم. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_70 -آره! می‌گفت اخلاقش شاید یه حسناتی داشته باش
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 تازه فهمیدم چقدر صدایم گرفته و حالم بد است! -حتما آناهیدم کنارت با یه‌لباس نامناسب خوابیده‌بود، آره؟ با حرفی که زد سریع مردمک‌هایم را بالا آورده و نگاهش کردم. در چهره‌اش‌هم مانند لحنش، معجونی از غم، خشم، تنفر و تأسف هویدا بود. مغزم تازه داشت کار، و روشنم می‌کرد! پلک‌هایم را از درد و فشار عصبی زیاد، محکم روی هم گذاشتم. چرا آناهید با من این‌کارها را می‌کرد؟ یعنی چه که من برایش یک پروژه بودم؟ خیلی جلوی بردیا خجالت می‌کشیدم اما چاره‌ای نداشتم و با وجود بغض بزرگی که داشت مرا خفه می‌کرد، سؤالم را بر زبان آوردم: -آخه چرا؟ قضیه پروژه چیه؟ همین دوجمله کافی بود تا اشک‌هایم بر صورتم روان شوند. لیوان آبی که برایم ریخته بود را از جلویم برداشت و بالا آورد، لیوان را گرفتم و دوباره روی زمین گذاشتم. با دیدن نگاه منتظرم، لب باز کرد: -ببخشید تسنیم که اون شبو برات یادآوری کردم، می‌خواستم بدونی با چه آدمی طرفی! تسنیم! آناهید اصلا مسلمون نیست و تموم کاراش به خاطر اینه که تو رو به راه خودش بکشونه. با تعجب و کلافگی پرسیدم: -یعنی‌چی؟! اگه مسلمون نیست پس چیه؟! با کمی مکث جواب داد: -بهائیه! انگار یکهو رویم یک سطل آب یخ خالی کردند! با صدایی که به زور از ته حنجره‌ام بیرون می‌آمد، گفتم: -بهائیه؟! سرش را به نشانه تأیید تکان داد. دوباره پلک‌هایم محکم روی هم نشستند. ذهنم رفت به آن‌زمان‌هایی که پارسا درباره بهائیت تحقیق می‌کرد؛ برخی جملاتش در گوشم تکرار می‌شد: -این بهائیتم ولد خلف یهوده ها! دیدی هر جنایتی میشه سرشو میگیری، تهش میرسه به یهود؟! بهائیتم همینه؛ شده ماسکی از ماسکای یهود! ....انقدر دورشو گرفتن دوربرداشته! اول میشه ناقل دانش امام زمان، بعد میشه خود امام زمان که ظهور کرده، بعدشم میگه خدا در من حلول کرده! فکر کن فاجعه تا کجا! اونوقت یه‌عده باورشم کردند که نتیجه‌ش شد تأسیس بابیت توسط خودش و بهائیت توسط جانشینش! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_71 تازه فهمیدم چقدر صدایم گرفته و حالم بد است!
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 ....الان هرکی منحرف بشه به این سمت، گردن بابه. خدا به داد همه‌مون برسه! ....نچ‌نچ‌نچ احکامشو نگاه! آدم سرش سوت می‌کشه! خداییش مسخره نیست؟ امام دوازدهم باشیو احکام اسلام را ملغی کنی؟! ....نجس حساب میشن اینا؛ مثل کفار! همینه دیگه! وقتی قبله‌ت بشه مقبره بهاء تو عکا و شورای اصلیت، بیت‌العدل باشه تو حیفا، بهتر از این نمیشه! با صدا زدن اسمم توسط بردیا و دستی که جلوی صورتم تکان می‌داد، از دنیای خاطراتی که پارسا در زمانهای مختلف برایم ساخته بود، بیرون آمدم و با نگاه نگران بردیا مواجه شدم. لیوان آب را برداشتم و نزدیک لبم کردم. "درسته که من درباره اعتقادات و احکام اسلام خیلی سؤال دارم و خب از اطمینان کافی بهره نبردم؛ اما به ناحق بودن بهاء و پدرش یهود شک ندارم و این برام خیلی روشنه! من اگه بخوام به دینی پایبند باشم میرم سراغ اصیلش نه فرقه‌های من‌درآوردی و چپکی شده‌ش!" آب را جرعه‌جرعه با این افکار، راهی گلوی خشکم کرده و اشک می‌ریختم. -تسنیم؟! لیوان را بین دستانم گرفته و شستم را محکم بر رویش می‌کشیدم. نگاهم را به طرح‌های سنتی گلیم روی تخت دادم و با فکی منقبض گفتم: -به نظرت با آناهید چی‌کار کنم؟ -هیچی تسنیم، هیچی! عین همیشه، انگار که هیچی نمیدونی! با چشمانی گرد شده سرم را بالا آوردم و نگاهش کردم. صدایم کمی بالا رفت: -یعنی چی انگار هیچی نمیدونی؟! -تسنیم خواهش می‌کنم! من اینا رو بهت گفتم که بدونی دوروبرت چه خبره؛ اگه آناهید بو ببره که تو می‌دونی، همه‌چی خراب میشه! تقریبا داد زدم: -چی خراب میشه بردیا، هان؟ دیگه چی می‌خواد خراب شه؟! همه‌چی، زندگی من بود که خرابه شد رفت! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_72 ....الان هرکی منحرف بشه به این سمت، گردن باب
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -صداتو بیار پایین تسنیم، گوش بده ببین چی میگم! بهت حق میدم؛ اما خواهش می‌کنم مثل تمام روزایی که تظاهر می‌کردی به دونستن... دویدم وسط حرفش: -بفهم چی میگی بردیا! بی توجه به حرفم ادامه داد: -این‌دفعه تظاهر کن به ندونستن! حالا اینکه چرا؟ بعدا برات توضیح میدم. -همین الان برام توضیح بده! -این‌جا نمیشه. مطمئن باش برات توضیح میدم... همین روزا ان‌شاءالله! -ان‌شاءالله؟! چپ‌چپ نگاهم کرد و گفت: -آره! ان‌شاءالله! کسی داخل اتاق نبود. تن خسته‌ام را راهی تخت کردم و پتو را محکم به خودم پیچیدم. نمی‌دانم آناهید به کدام جهنمی رفته‌بود که پیدایش نبود؟! اما من از غیبتش رضایت داشتم؛ چون واقعا سخت است آدم در این لحظات طبیعی برخورد کند و به حرف دلش که خالی کردن دق‌ودلی‌ها است، گوش نکند. دلم می‌خواست تا کسی نیامده، بخوابم؛ اصلا حوصله کسی را نداشتم و فقط می‌خواستم تنها باشم. تا چشمانم کمی گرم شد، گوشی‌ام زنگ خورد. چرا روی سکوت نگذاشته بودم؟! نگاهی به اسم روی صفحه انداختم، پدرم بود. انگار تمام غم عالم روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد؛ تا دیروز که با او صحبت می‌کردم حس خجالت، خیانت و غم داشتم؛ اما حالا که فهمیدم چه رکبی خوردم، حالم خیلی بدتر است. نفس عمیقی کشیده و تماس را وصل کردم. با لحن شادی که ساختگی بود، گفتم: -سلام بابا جونم! -سلام به دختر هنرمند بابا! حال شما؟ -خوبم خداروشکر، فقط شما رو کنار خودم کم دارم. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_73 -صداتو بیار پایین تسنیم، گوش بده ببین چی میگ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -قربونت برم باباجون! ماهم خیلی دلمون برات تنگ شده. خونه اصلا بی تو صفا نداره. حالا ان‌شاءالله تا شش ماه دیگه کارامونو بکنیم و بیایم پیش تسنیم خانم تا زمانی که مدرکشو بگیره. لبخند تلخی زدم. خندید و ادامه داد: -یا شایدم تا زمانی که شوهر کنه! لبخند تلخم، تلخ‌تر شد. در جواب ان‌شاءاللهی گفتم. -چی ان‌شاءالله بابا؟ اینکه درستو تموم کنی یا اینکه شوهر کنی؟ با لحنی معترض زبان چرخاندم: -اِ بابا اذیتم نکنید دیگه! -باشه بابا جان باشه! برو استراحت کن، مزاحمت نباشم! -شما همیشه مراحمید، ممنونم که زنگ زدید! -سلامت باشی بابا! یاعلی! -یاعلی! حالم از خودم به‌هم می‌خورد، انگار شده بودم یک آدم دورو! پوزخندی به خودم زدم؛ چقدر مدل حرف زدنم با خانواده‌ام فرق داشت با بقیه اوقات! یادم نمی‌آید جز زمانی که با آن‌ها صحبت کرده‌ام، دیگر یاعلی گفته باشم! ازدواج را بگو! چه دل خوشی داشت پدرم! فکر نکنم اصلا بتوانم ازدواج کنم؛ چرا که نه می‌توانستم حقیقت را بگویم و نه آدمی بودم که با اخفای چنین حقیقت بزرگی وارد زندگی کسی بشوم. صدای بچه‌ها را می‌شنیدم که درحال نزدیک شدن بودند. اصلا حوصله نداشتم؛ حتی در حد یک سلام کردن! سریع گوشی را کنار بالشتم گذاشتم. پتویم را روی سر کشیده و خودم را به خواب زدم. چشم‌هایم را باز کردم. اتاق تاریک بود. گوشی‌ام را از کنارم برداشتم، ساعت یازده شب بود. چقدر خوابیده بودم! دو پیام خوانده نشده داشتم. بازشان کردم. اولی از شادی بود: -سلام تسنیم جان! گفتیم خسته‌ای، دلمون نیومد برای شام بیدارت کنیم. کتلتتو لقمه کردم گذاشتم تو یخچال؛ هروقت بیدار شدی بخور! شبت بخیر! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_74 -قربونت برم باباجون! ماهم خیلی دلمون برات تن
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 لبخندی به مهربانیشان زدم و پیام دوم را که متعلق به بردیا بود باز کردم. آدرسی فرستاده و گفته بود ساعت چهار بعدازظهر فردا آن‌جا باشم. جوابش را با باشه‌ای داده و سرجایم نشستم. پیام شادی باعث شده‌بود که گرسنگی را حس کنم. خواستم بلند شوم که نگاهم به تخت آناهید افتاد، پر بود. چقدر راحت و بی عذاب‌وجدان سرش را روی بالشت گذاشته و هفت پادشاه را خواب می‌دید. و من چقدر دلم می‌خواست تا می‌خورد، بزنمش! از خودم تعجب کردم، قبلا از این روحیه‌ها نداشتم؛ شاید چون در موقعیتش قرار نگرفته بودم. به هر زوری بود چشم از او برداشتم تا یه‌وقت خفه‌اش نکنم! به طرف یخچال رفتم؛ چقدر با سلیقه و خوشگل لقمه کرده‌بود. حصار امن 3 به‌وسیله میکروفون مخفی که به بردیا داده‌بود، مکالمه بینشان را گوش کرد. نمی‌دانست بخندد یا گریه کند؟! از آن‌طرف از روانی، و نوع صحبت بردیا رضایت داشت و همین‌طور خوش‌حال بود که تسنیم واقعیت را فهمیده و پذیرفته؛ اما از طرف دیگر دلش برای تسنیم و امثال او می‌سوخت، خیلی‌هم می‌سوخت! دستش را بالا آورد تا زنگ خانه‌اش را بزند. از پله‌ها بالا رفت و مثل همیشه با استقبال گرم ریحانه روبه‌رو شد. -سلام بر آقای خودم! منت بر سر، و قدم بر چشم ما گذاشته‌اید! لبخندش عمق بیش‌تری گرفت. جواب داد: -و علیکم‌السلام بانو! اختیار دارید در اصل به دیدار درّی گران‌بها آمده‌ایم! -توهم مثل من فیلم تاریخی زیاد می‌دیدی؟ -خیر! از هم‌جواری با بانو این‌گونه ذوقمان گل می‌کند. ریحانه خنده‌اش شدیدتر شد. همان‌طور که به آشپزخانه می‌رفت تا چای و بیسکوییت بیاورد گفت: -خبر دارم خبر، آقا ارمیا! البته بعد از خبرای شما! ارمیا با تعجب پرسید: -چه خبری؟ -گفتم بعداز خبرای شما! -لوس نشو ریحانه! تو چه خبری می‌تونی برای من داشته باشی جز اینکه... لبخندش پهن شد و چشمانش برق زد: ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_75 لبخندی به مهربانیشان زدم و پیام دوم را که مت
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -آره؟ -آزااااد! دیگه می‌خوای بری به همه بگی زنت نمرده، برو بگو! و با لحنی ادیبانه ادامه داد: -به پایان رسید این‌پرونده اما... پرونده‌های دیگر همچنان باقیست! بردیا سینی چای را از دستش گرفت و روی میز گذاشت: -خداروشکر! برو آماده شو تا به شکرانه این نعمت یه شام مهمونت کنم. -واقعا؟! چه دست‌ودلباز! آماده میشم اما بعداز اینکه خبراتو شنیدم. ارمیا نفس عمیقی کشید و لبخند نصفه‌نیمه‌ای تحویل ریحانه داد: -بردیا امروز همه‌چیو به تسنیم گفت. -خب؟ عکس‌العمل تسنیم چی بود؟ -خیلی حالش خراب شد، یه جوری گفت که با آناهید چه کار کنم؟ که گفتم الان میره یه‌کاری دستش میده! ریحانه خودش را کمی جلو داد و با لحنی مضطرب پرسید: -بردیا که توجیهش کرد نباید کاری کنه، درسته؟ ارمیا سری به تأیید تکان داد و در جواب گفت: -کارشو خیلی خوب انجام داد. گاهی اونقدر ساکت می‌شد که مامان بنده‌خدا فکر می‌کرد که اصلا بلد نیست حرف بزنه. باید میومد می‌شنید که به موقعش پسرش سخنران میشه! -خداروشکر! حالا میخوای چی‌کار کنی؟ -بردیا بهش گفت که اگه در برابر آناهید عکس‌العملی داشته باشه، همه چی خراب میشه؛ الانم تسنیم منتظره ببینه اون همه‌چی، چیه؟ -یعنی میخوای... -نمیدونم! نظر تو چیه؟ به نظرت میتونه باهامون همکاری کنه یا بکشیمش بیرون، یه‌جوری که نفهمن این بیرون رفتن کار بردیا بوده؟ ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_76 -آره؟ -آزااااد! دیگه می‌خوای بری به همه بگ
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -به نظرم مورد دوم بهتره اما به چه بهونه‌ای بیاریمش بیرون و بهش بگیم کلا به روی خودت نیار چی‌شده و کار به هیچی نداشته باش؟ بالاخره که میفهمه یه‌جریانی هست! -بفهمه! قرار نیست توضیح اضافه بدیم؛ فقط باید بدونه که به کسی نباید بگه، که می‌دونم پیشش راز بزاری، بی اجازه به مادرشم نمیگه! -با تیمت درمیون گذاشتی؟ -سید میدونه اما بچه‌ها جریان تسنیمو نمیدونن! -برو بهشون بگو و باهاشون مشورت کن؛ بالاخره که می‌فهمن! حداقل اینطوری همفکری می‌کنید و ان‌شاءالله درست‌ترین تصمیمو می‌گیرید. صورت ارمیا را غم پوشاند؛ خیلی برایش سخت بود که ماجرای تسنیم را بگوید. درست است که از نسبت بینشان حرفی نمیزد ولی بالاخره بو می‌بردند؛ اما چاره‌ای نبود، بچه‌ها باید می‌فهمیدند! ریحانه غم ارمیا را فهمید اما چیزی برای گفتن نداشت. به پشتی مبل تکیه داده و دستانش را روی سینه به‌هم گره زد. ناگهان نکته‌ای به ذهنش آمد: -راستی ارمیا حواست باشه که نباید تسنیمو تنها بزاریم! بالاخره جریان سختیو از سر گذرونده. ارمیا سری به تأیید تکان داد و زمزمه کرد: -حواسم هست. چیزی نگذشت که لب پایینش را کمی در دهان فرو برد و اخم کمرنگی روی پیشانی‌اش نشست. بعداز آنکه کمی در آن حالت ماند، زل‌زده به میز شیشه‌ای روبه‌رویش لب باز کرد: -یه‌چیزی بگم ریحانه؟ ریحانه آرام پلک‌هایش را روی هم گذاشت و "بگو"یی را زمزمه کرد. -میشه لطف کنی و یکم دیگه مخفی بمونی؟ -ها؟! -اگه میشه همچنان وجودتو به خانواده اعلام نکنیم؛ چون می‌خوام اگه تسنیم وارد شد درخواست بدم بیای تو تیم اگه هم که وارد نشد میشه اعلام کرد؛ اما می‌تونی بیشتر کنار تسنیم باشی؟ ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_77 -به نظرم مورد دوم بهتره اما به چه بهونه‌ای ب
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 -آره چرا که نه؟! حالا نظر خودت چیه درباره ورودش به پرونده؟ -نمی‌دونم باید ببینم شرایط چه‌طوریه؛ اگه بیاد که خیلی خوبه، دستمون بازتر میشه از اون‌طرفم نمی‌خوام براش دردسری درست شه... باید ببینم چی پیش میاد حتی اگه بنا به ورودش باشه باید خودشم بپذیره. اگه شد فردا تا یه‌جا با من میای؟ -آره! کجا؟ لبخندی به ریحانه زد و جواب داد: -فردا صبح آماده باش که به امکان زیاد یه‌مهمون داریم، بعدازظهرم ما میریم خونه اون‌مهمون. زنده بودنتو دونفر باید بفهمن... *** امیر دستانش را روی میز و تکیه‌گاه چانه‌اش کرده‌بود، حسین دست‌به‌سینه به صندلی تکیه داده و به دیوار روبه‌رویش خیره بود، جواد انگشت سبابه و شستش را روی دهان گذاشته و نگاهش به مانیتور بود، علی‌هم به میز زل زده و منتظر بود. چیزی نگذشت که امیر انتظار او را برآورده کرد و سکوت را شکست: -اگه واقعا مورد اعتماده بمونه؛ اگه اجازه بدن چه اشکالی داره؟! به نظرم کارمون راحت‌تر میشه! -اما با وجود بردیا اونقدر حضورش واجب نیست که دردسر موندنشو به جون بخریم، خیلی مسئولیت داره! علی به حسین که این حرف را زد، نگاه کرد و سری تکان داد. جواد نگاه از مانیتور گرفت و به بچه‌ها داد: -اما حضورش بی‌تأثیرهم نیست. الان اگه خارج بشه ممکنه آناهید بره سراغ یه‌نفر دیگه، اما اینطوری با تسنیم مشغوله؛ البته اگه تسنیم کارشو بلد باشه و مشغول نگهش داره! از اونطرفم دونیروی نفوذی بهتراز یکیه، مخصوصا اینکه از بچه‌های سازمان نیستن و نیروی عادین. -به نظرم با خودش صحبت کن، اصلا شاید نخواست بیاد و همه‌مونو راحت کرد! حسین‌هم به دنبال حرف امیر لب باز کرد: -و برعکس شاید اصرار به اومدن داشت و همه‌مونو ناراحت کرد! -حسین! وجود تسنیم می‌تونه یه‌کمکی خوب برای بردیا و همینطور ما باشه! الان همه فکر می‌کنن این‌دونفر باهم دوستند و اینطوری کمتر روشون زوم میشه و راحت‌تر کار می‌کنند. الان تسنیم بره خودش یه زلزله‌ست که چی‌شد رفت اونم درست زمانی که تازه داشت به رنگ جمعیت در میومد و دقیقا وقتی که با بردیا ارتباط گرفت! همه زوم میشن رو بردیا، بردیایی که به گفته علی‌آقا چندماهه که کم‌پیداست اونجا! ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋
فرصت زندگی
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 #حصر_پنهان #پارت_78 -آره چرا که نه؟! حالا نظر خودت چیه درباره ور
🦋🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋 🦋 علی در ادامه نظر جواد، گفت: -آره ممکنه بهش مشکوک بشن؛ الان بردیا حکم ستاره درحال مرگ رو داره و تسنیم ستاره‌ای که تازه داره متولد میشه! سقوط تسنیم بعداز ارتباط این‌دو باهم، یعنی بردیا عاملش بوده اما جفت شدن و پرنور شدنشون از نظر اونا یعنی، جفتشون دارن به کمک هم پرنور میشن و جایگاهشون تو سازمان داره محکم میشه! و پس از کمی مکث ادامه داد: -البته اینم هست که شاید تسنیم بتونه به یه‌جاهایی دسترسی پیدا کنه که بردیا نتونه! اگه وجود یه‌زن نفوذی لازم باشه، تسنیم کیس خوبیه؛ پس اگه بشه نباید از دستش داد! البته اگه خودش راضی باشه، نباشه که هیچی! بچه‌ها سری به تأیید تکان دادند و علی از جا برخواست تا برود و تماسی با بردیا داشته‌باشد. -ممنونم بچه‌ها از اینکه وقت گذاشتید و امشب اومدید، یاعلی! حصر چهارم صبح زود بلند شدم تا چشمم به چشم آناهید نیوفتاده، بزنم بیرون. ساعت نه کلاس داشتم اما هفت صبح دانشگاه بودم. به طرف کتابخانه رفته تا وقتم را آنجا سپری کنم. خواب از سرم پریده‌بود اگرنه قطعا به نمازخانه می‌رفتم و کمی می‌خوابیدم. ساعاتی بعد، بی‌حوصله از کلاس بیرون آمدم. چه فکر میکردم و چه شد! الان باید با یک عالَم عشق و ذوق می‌رفتم سر کلاس، نه خسته و بی‌تمرکز! چقدر این‌ترم‌های اول می‌توانست برایم شیرین و جذاب باشد؛ اما می‌شود گفت همه‌اش به اضطراب و اتفاقات تلخ گذشت. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم، ساعت دوازده‌ونیم بود. نفسم را پرصدا بیرون دادم. اصلا دلم نمی‌خواست به خوابگاه بروم، ترجیح دادم تا ساعت سه دانشگاه بمانم و بعد بروم سر قرار. از تاکسی پیاده شدم. دقیق آمده‌بود به آدرسی که گفته‌بودم. کرایه‌اش را پرداختم. دوباره نگاهی به پلاک انداختم تا از درستی آن مطمئن شوم. پلاک 25، درست بود! نزدیک‌تر رفتم. لای در باز بود. زنگ زدم اما خبری نشد. آرام در را باز کردم و پس‌از طی کردن حیاط کوچک ساختمان، وارد آسانسور شدم. با باز شدن در آسانسور صدای دادوفریاد به گوشم خورد. انگار صدای بردیا بود که داشت با کسی دعوا می‌کرد. در واحد موردنظرم‌هم کمی باز بود و صدا دقیقا از آنجا می‌آمد. نزدیک‌تر رفتم و همزمان با دوتا ضربه به در، بردیا را صدا کردم اما جوابی نشنیدم. نگران، کفش‌هایم را درآورده و با باز کردن کامل در، وارد شدم. دقیقا روبه‌رویم، آن‌طرف سالن، اتاقی با در باز بود و من فقط بردیا را می‌دیدم که با عصبانیت دستانش را تکان داده و با فرد مقابلش که در دیدرس نگاه من نبود، دعوا می‌کرد. حالا دیگر صدایشان را به وضوح می‌شنیدم. ✍م.خوانساری 〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ بازگشت به پارت اول👇 https://eitaa.com/forsatezendegi/4821 🦋 🕸🦋 🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋 🦋🕸🦋🕸🦋 🕸🦋🕸🦋🕸🦋