eitaa logo
قاف
419 دنبال‌کننده
6 عکس
1 ویدیو
2 فایل
کانال اشعار سیدمهدی‌حسینی‌رکن‌ابادی @smahdihoseinir
مشاهده در ایتا
دانلود
بکُم یُنزّل الغیث هرکسی که جرعه‌ای از نگاه تو چشید آمد و امانت عشق را به جان خرید سجده می‌کند غزل هر سحر برابرت شعر از ضریح تو واژه واژه خوشه چید شعر اگر برای توست ذوالفقار می‌شود شعر در هوای توست تا همیشه رو سپید رودِ ابر می‌شود، بغض‌ها به چشم او هرکس که شرحی از غربت تو را شنید گاه شعر می‌شود، گاه قطره قطره اشک ردّ چشم‌های توست، آنچه بر دلم وزید در درون من قطام، زوزه می‌کشد هنوز قلب من پر است از بایزید و از یزید فاصله گرفته‌ام از همه به غیر تو هر غریب شد عزیز... هر قریب شد بعید کاشکی که چون نسیم بر تو بوسه می‌زدم کاش اشک‌های من بر غم تو می‌چکید سرو ایستاده‌ام، تکیه داده‌ام به تو در هجوم بادهاست، زخم‌‌های نوپدید ابر آرزو ببار! رود زندگی بیا! دست التماس شد، شاخه‌های خشک بید نسبتی نداشتم با شبانه‌‌ی هوس هرچه گفت امام من، نور شد به من رسید کشته مرده‌ توأم از دلم قبول کن بیت بیت این غزل، شد به پای تو شهید این هم از کرامت چشم‌ مهربان توست شعر من سپید شد روزگار من سعید شعله‌های چشم من از نگاه ناز توست مهربانی تو بود اینکه شعر آفرید روی دوش من هنوز مانده رد دست تو آن زمان که شانه بر زلف این غزل کشید خنده‌ی تو می‌کشد طرحی از بهشت را وقت مرگ می‌شود لحظه سپید عید سرفراز می‌شود در بهشت یاد تو؟ این غزل ترانه‌ام، این قصیده‌ی رشید؟ عطر تو وزید باز... خاک بوی گل گرفت! السلام یا بهار! السلام یا امید! ٢۶دی‌ماه١۴٠٣ @smahdihoseinir
۲۵ دی
(علیه‌السّلام) شب بود و حصار غم، صدای زنجیر یک دل، دل خسته، هم‌نوای زنجیر این پیکر خسته‌ای که در تابوت است مدفون شده زیر پاره‌های زنجیر در ساحت عشق دید جای زنجیر خلقی خُفته به لای‌لای زنجیر پیچید شبی به دست و پای زنجیر خاموش کند مگر صدای زنجیر... هم صحبت او بود صدای زنجیر بر پیکر او بود ردای زنجیر با زخم شکفت در هوای زنجیر آن مرد که بود آشنای زنجیر @smahdihoseinir
۶ بهمن
به بارگاه امام‌الهدی سلام بگو و از تبسم زخم و از التیام بگو شروع مستی ما، خطّ جور و بغداد است از ابتدای غزل، از خطوط جام بگو دلم گرفته‌ترین است، مثل ابر شدم بگو چرا شده‌ام غربت تمام؟ بگو درِ بهشت خدا را به روی ما بستند از آن امام، از آن فیض خاص و عام بگو کسی نگفت چرا جای ماه در چاه است چرا به یوسف ما مصر شد حرام؟ بگو! جهان پر است از ابهام ظلم هارونی تو هم جهاد کن ای شعرِ ناتمام، بگو... بگو از آینه‌هایی که سنگ‌باران شد همیشه شعر من از تلخی مدام بگو گذاشتند از آن کوثرانه مست شویم؟ از این خماری‌مان، شعرِ تلخ کام بگو... در آستان خدا، ذبح کن غرورت را ز ننگ و نام نترس و از این مقام بگو سلام می‌دهد از عرش آه می‌شنوی غزل جواب سلامی بده، سلام بگو سلام امام همه! ای امام دشمن و دوست! ز جلوه‌های خودت در حصار شام بگو ز قتل صبر بگو ای پرنده‌ی محبوس از آن توالیِ بیداد، یک کلام بگو سیاهچال تو گودال قتلگاه تو شد شهادت تو مبارک! از این قیام بگو ششم بهمن‌ماه١۴٠٣ (علیه‌السّلام) @smahdihoseinir
۶ بهمن
السلام علیک یا اباعبدالله هلال، مُنکسر از داغ قامت خم تو شفق، تصوّری از زخم‌های مبهم تو و ماه جلوه‌ای از رأس توست بر سرِ نی و شب، حکایتی از گیسوان درهم تو هنوز از نفَست بوی زندگی جاری است قسم به خون گلویت، در آخرین دم تو به میهمان خودت اشک شوق هدیه کنی خوشا به این کرَم تو، به خیرمقدم تو شبی به کنج حرم، خواب رفتم و دیدم تو باز کرده‌ای آغوش و، من هم «اسلم» تو به رغم مدعیانی که منع گریه کنند، نشسته‌ایم سر سفره‌ی فراهم تو مقام گوشه‌نشینان خاک جز غم نیست سلام لذت شیرین‌ زندگی غم تو حسین! کعبه شش‌گوشه‌‌ی تو قبله‌ی ماست زلال اشک محبان توست زمزم تو شبانه‌های من از حس بوسه لبریز است به خاک هیئت تو، ریشه‌های پرچم تو بهار چیست همان رستخیز پرچم‌هاست رسیده‌ایم به این جلوه از محرم تو گذشتم از همه نیل‌های شرک و نفاق عصای معجزه‌ام بود اسم اعظم تو میان زخم تو «هل من معین» تو جوشید تو خواستی شده لبیکِ اشک، مرهم تو صدا صدای تو و، گوش گوش نامحرم و نیست گوش دل من هنوز محرم تو... نهم بهمن‌ماه١۴٠٣ @smahdihoseinir
۱۳ بهمن
از وحشت کویر به کارون رسیده‌ام تا باغ‌های روشن زیتون رسیده‌ام هر بار غوطه‌ور شده‌ام در نگاه تو صد بار هم به صید به مضمون رسیده‌ام چشمت هنوز هم خبر از صبح می‌دهد با تو به آفتاب، به اکنون رسیده‌ام از برکه‌ها گذشتم و دریاست مقصدم من سیل گریه‌ام که به هامون رسیده‌ام یک عمر در محاصره‌ی سنگلاخها از دره‌ها گذشته، به جیحون رسیده‌ام از دشت‌ها بپرس چرا بغض کرده‌ام بی‌تاب تا جزیره‌ی مجنون رسیده‌ام ابرم که با سر آمدم، افتم به پای تو عرض ارادت است که وارون رسیده‌ام این من به درک لذت پروانگی رسید؟ به آسمان، به نور، به بیرون رسیده‌ام؟ در روزگار معجز موسی نبوده‌ام از سامری به غربت هارون رسیده‌ام از انقلاب، لقمه‌ی چرب است سهم تو شاعر! بگو به سکه‌ی قارون رسیده‌ام آتش گرفت دفترم و حاصلی نداشت از نی فقط به ناله‌ی محزون رسیده‌ام... بهمن‌ماه١۴٠٣ (ره) @smahdihoseinir
۱۹ بهمن
به شهید علی خوش‌نژاد و دیگر همسنگران شهیدم در عملیات غرورآفرین والفجر هشت (٢٢بهمن١٣۶۴) شبی در آینه زل زد، نشان ندید از خود نشست، پاره‌ی اندوه و غصه چید از خود مگر نبود کسی تشنه‌ی تفاهم او؟ که هی برای خودش گفت و هی شنید از خود و هرچه گشت خودش را کنار دوست نیافت کی و کجا و چرا گشت ناپدید از خود؟ به سرنوشت خودش فکر کرد شبنم شد برای دیدن خورشید پر کشید از خود برای اینکه به مرداب‌ها نپیوندد شبیه رود به دریا زد و برید از خود «شهید بود اگر او شهید زیسته بود» به خود نهیب زد اما، نه ناامید از خود به باغبانی کس هیچ اعتماد نداشت خودش بهار شد و سیب شد، رسید از خود! برای اینکه بگوید که کشته مرده کیست «انا الحقانه» چلیپایی آفرید از خود! شبی به آینه برگشت و غرق حیرت شد و دید اینکه شهید است و روسپید از خود بهمن‌ماه١۴٠٣
۲۲ بهمن
ای در نگاهت هزاران درِ بستۀ آسمانی کی می‌گشایی به رویم دری از سر ِمهربانی تو با سرانگشت خود پرده از راز گل می‌گشایی با دست خود شبنم صبح در کام گل می‌چکانی تو در دل سنگ‌ها بغض هر چشمه را می‌شناسی تو رودها را به آبی‌ترین لحظه‌ها می‌رسانی وامی‌کنی مشت هرچه مترسک- که حجم فریب است- می‌آیی و بیدها را به خاک ادب می‌نشانی آغاز باران و خورشید در چشم‌های تو پیداست تو با درخت و نسیم و گل و شاپرک، هم‌زبانی کی طعم دیدار خورشید را می‌چشانی به گل‌ها کی گرد اندوه را از نگاه همه می‌تکانی؟ دنیای بی تو فریب است؛ رنگ است؛ نام است؛ ننگ است؛ ای خضر! ما را ازین ورطۀ وهم، کی می‌رهانی؟ برما جزیره‌نشینان سیاره درد، رحمی! امثال ما را فقط تو از این رنج‌ها می‌توانی... چشم‌انتظار تو بیرون این شهر من ایستادم قرآن و آئینه در دست شاید مرا هم بخوانی می‌دانم ای دوست می‌آیی و می‌نشینی کنارِ آنان که خوبند، در شهر در خلوت بی‌نشانی... مادر بزرگم همیشه دعا می‌کند در حق من: «روزی الهی ببینم که سرباز صاحب‌زمانی» یک روز در مسجد سهله از شوق دیدار گفتم حس من این است امروز در مسجد جمکرانی تیرماه 1396 (علیه‌السّلام)
۲۶ بهمن
می‌میرم از خودم، بروم سمت عشقِ ذات وقت اذان رسیده و قد قامت الصلات دلگیرم از توالی رنج شکست‌ها از حس عاشقانه‌ی بی‌مرز و بی‌‌ثبات گفتی حیات طیبه با مرگ ممکن است ترس از حیات دارم و دلواپس ممات... این روزگار، مرز بهشت و جهنم است انگار عشق توست برایم پل صراط منهای دیگرانی و جمع است خاطرم آری به غیر داشتنت چیست این حیات؟ از آسمان بریدم و از ابرهای گنگ ای چشمه‌جان! سراغ بگیر از دل قنات کوزه به دوش آمده‌ام جستجوی تو ای چشمه‌ی مقدس پنهان در این دهات حسی غریب در دل من باز می‌وزد این چشم‌ها دوباره لبالب شد از فرات آیینه پشت کرد به من... رو زدم به او شاید مرا نجات دهد از تصورات آه، این دریچه آیه‌ی تاریکی است باز باران ببار بر روی این شیشه‌های مات رزقی حلال بود در این سفره‌ی غزل یک قرص نان ماه که هر بار شد بیات دیگر به هیچ چیز دلم خوش نمی‌شود.... کوچ است کوچ، سهم من از شهر کائنات فهمیدم از ترنم گنجشک‌های صبح این سایه‌ی فرشته‌ی مرگ است در حیاط در آینه نگاه کن و گریه کن مرا شعر مرا بشوی در این شط خاطرات اسفندماه ١۴٠٣
۷ اسفند
کویر نیستم، اما دلم ترک‌ترک است و مرهم همه‌ی زخم‌های من نمک است کویر نیستم، اما به جای جنگلِ سرو مترسک است به دورم، حصار آدمک است حصارهاست در اطراف من، ولی قلبم هنوز معبر گل، آسمانِ شاپرک است... کویر، غرق سراب است و رخوت مرداب ولی میان من و چشمه، راز مشترک است کویر نه؛ پُرم از فرصت بهارشدن و برگ‌برگ تنم گرچه زخمی شتک است، بهار می‌رسد از راه و سبز خواهم شد نسیم می‌وزد... انگار بوی قاصدک است... شهریور ١٣٩۵
۱۸ اسفند
به سویت آمدم از اشتباه برگشتم به سمت نور دویدم به ماه برگشتم سری به ظلمتیان اسیر خاک زدم ولی به ماه به صبح و پگاه برگشتم برای درک تماشای نور «الا الله» به اصل اول تو، «لا اله» برگشتم ‌دم از تو می‌زنم و در کنار شیطانم خدای من چه قَدَر افتضاح برگشتم چه لاابالیِ از خود به تو گریخته‌ای! بگیر دست مرا بی‌پناه برگشتم برای دیدن تو محو این و آن ماندم صبور ماندی و از اشتباه برگشتم نگاه کن چه غروبی نهفته در چشمم نماند راه به جز آه، آه برگشتم! چقدر چشم مرا زرق و برق دنیا زد مرا ببخش اگر روسیاه برگشتم شبیه برگ اسیر هجوم طوفان‌ها رسیده‌ام به تو، گرچه تباه برگشتم چموش گشتم و دائم لگد به بخت زدم ولی ببین چه قدَر سربراه برگشتم ٢٢اسفندماه١۴٠٣
۲۱ اسفند
پرنده بود به دنبال رنگ و بوی درخت نسیم و چشمه و باران، به جستجوی درخت پرنده، لذت پرواز را نشانش داد و بال‌بال زد و ماند روبروی درخت رسید شاعر و آبی به صورتش زد، گفت: چه سایه‌سار لطیفی است پای جوی درخت ببین خزان چه بلایی سرِ درخت آورد چه ناگوار و چه تلخ است خلق و خوی درخت برای اینکه نماز غزل به جا آرد وضو گرفت در آن جوی با وضوی درخت درخت خواست پر از نغمه‌ی حضور شود نسیم چرخ زد و خواند از گلوی درخت و ساقه‌ها همه در گوش هم غزل خواندند شکوفه سر زد و شد رنگِ های و هوی درخت چه دارکوب فضولی! چکار داشت مگر؟ سرک کشید نوکش در هزار توی درخت بهار از آمدن گل سرود و چشمه شنید به وجد آمد و غلطید سمت و سوی درخت همیشه توصیه‌ی مادرانه داشت به باد: نسیم باش، بزن شانه‌ای به موی درخت درخت بود و حیا بود و شرم عریانی بهار، چادری افکند سبز، روی درخت سلام داد به باران، نگاه کرد به ابر چکاوک آمد و لو رفت گفتگوی درخت چقدر خواست که یک جلوه از بهشت شود بهار آمد و گل کرد جستجوی درخت خوشا به رنگ تبسم دوباره روییدن خوشا به سیب، رسیدن به آرزوی درخت دهم اسفندماه١۴٠٣
۲۸ اسفند
چه نقش‌ها ‌به روی برگ، از بهار کشیدی شبیه آینه‌ بر چهره، نقش یار کشیدی چقدر شعر شدی با نسیم، زمزمه کردی برای وا شدن غنچه، انتظار کشیدی برای اینکه نشان از جمال حسن تو باشد هزار گل به روی چادر بهار کشیدی کسی ندید یکی از هزار حسن تو را هم... اگرچه هر یک از آن را هزار بار کشیدی برای اینکه بگویی سقوط، فصل شروع است به چشم کوه و در و دشت، آبشار کشیدی به بوی اینکه پریشان زلف یار بمیرم به روی شاخه‌ی هر بید، زلف یار کشیدی برای اینکه بگویی که داغ، شرط وصال است چقدر لاله روی سنگ کوهسار کشیدی - «چگونه دست بشویم از این غبار دل خود؟» - به روی گونه‌ی من طرح جویبار کشیدی! شبیه این شفق رنگ و رو پریده‌ی مغرب بگو برای چه قلب مرا انار کشیدی؟ ششم‌اسفندماه١۴٠٣
۵ فروردین