#پرسشی_که_پاسخ_ندارد
وقتی در فرایند تصویب و تولید،
دغدغهها
نیتها
و معیارها
تأمین رضایت بالادستی است
و #حق به صراحت ذبح میشود،
چطور یک دستگاه
میتواند اثربخش و تحولآفرین باشد؟!
@ghalamzann
#انتخابکننده_باشید
اگر کسی را در #مشهد شایسته نامزدی برای انتخابات مجلس میدانید، در کمپین دعوت از شایستگان برای نامزدی در #انتخابات مجلس مشهد شرکت کنید.
https://app.epoll.ir/25479950
@ghalamzann
#مَن_عَشَقَ_فَعَفَّ_ماتَ_شَهیدا
هنوز میان فراز و نشیب قصه #یوسف_خدا ماندهایم، آنجا که چیزی شبیه #عشق اتفاق میافتد و زنی که برای این تجربهی تازه همان شیوهی اجتماع خودش را میداند و پیش میبرد.
برگ دشواری از ماجراست آنقدر که گفتنش و حتی چگونه گفتنش تأمل میخواهد.
این بار #معصومه آیات را میخواند و #حلما ترجمهاش را -و کاش ترجمهها میتوانستند دقیقا همان چیزی را بگویند که خداوند فرموده است- ما حالا به #سرگشتگی زلیخا رسیدهایم و #معصومیت و #محجوبیت یوسف و قصهای که اگرچه به شنیدنش عادت کردهایم و از آن گذاشتهایم، اما سوگند میخورم که زیباترین گواه تاریخ است بر قدرت بینظیر انسان در مهارکردن نفسانیاتش آن هم در نوعی از امتحان که شیطان با تمام قوا ورود کرده و هرچه اغواکننده است به میدان آورده!
#زلیخا عاشق است و عشق در تمدن شیطانی مصر همیشه سرانجامش معلوم بوده است، اما این بار یک سر عشق، نبی خداست و اوست که بازی زلیخا را به سمت و سوی دیگری میبرد. به تمامیتخواهی زلیخا که رسیدیم، پای #غیرت به میان آمد و با بچهها از #غیرزدایی غیرت در محبتهای زمینی حرف زدیم، اتفاقی که در محبت الهی رقم نمیخورد و محب دلش میخواهد
محبوبش، محبوب همهی عالم باشد.
احسنالقصص خدا را باید طور دیگری خواند و مزمزه کرد. ما با یوسف عزیز خدا قرار است طور دیگری آشنا شویم.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#اربعین
خبر رفتنی شدنتان یکی یکی میآید
و حسی توأمان با بغض و ذوق با خودش میآورد، دارد کم کم حسودیام میشود!
هی میروید و میآیید و خبر تازه میآورید و مسیری که با شما #دهههشتادیها پر میشود حتما همان مسیر سبز و نورانی #ظهور است.
@ghalamzann
#شاهچراغ
شیراز یا دمشق بگو فرق آن کجاست
هر جا که لاله ای بشود سبز کربلاست
حافظ بیا و باز غزل مرثیه بگو
شیراز خون گرفته رگ غیرتت کجاست
این کینه ریشه در دل دشمن دوانده است
خونی که ریخته شده خون نیست خون بهاست
باور نکرده برگ برنده است دست ما
دستی که پشت پرده این دست ماجراست
شیراز شعله ور شد ازین حادثه ولی
ققنوس ها که از دل این شعله بر نخواست
هر جا کسی شهید شود غبطه میخوریم
این عادت همیشگی دودمان ماست
دنیا برای شیعه همین بوده از قدیم
دنیای بی امام زمان سخت بی وفاست
سیدمحسنعلوی
@ghalamzann
#لذت_ترسیدن
#خاطرهبازی
آرام و طاها دارند از فیلم ترسناکی میگویند که تازگیها دیدهاند و هرکدامشان بیشتر باد به غبغب میاندازد که مثلا نترسیده است، برایشان تعریف میکنم که بچههای کوچولوی محله یک فیلم ترسناک را به من معرفی کرده بودند و میگفتند که نمیترسند و من وقتی فیلم را دیدم از شدت ترسناک بودنش ادامه ندادم... به قول خودشان گیر سهپیچ میدهند که عمه جون باید فیلم را معرفی کنید و خوشبختانه اسم فیلم از ذهنم رفته است و میگویم واقعا الان یادم نیست اسمش را و فعلا تمام میشود!
اول برایم عجیب است اما بعد یادم میآید که چقدر ترسیدن را دوست داشتم و یکی از لذتهایمان این بود که با هم جمع بشویم و حرفهای ترسناک بزنیم و بترسیم و وقتی تنها شدیم به "غلطکردن" بیفتیم هربار اما باز در جمع شدن بعدی تکرارش کنیم!
تابستانها روستای کوهستانی مادربزرگ که میرفتیم، درختان گردو قصههای ترسناکی داشتند و من و برادر، در دنیای کودکی و نوجوانی با قصههای ترسناک اهالی، روزها را خوش میگذراندیم و غروبها اگر دیرتر برمیگشتیم و هوا تاریک میشد برای گذشتن از باغهای گردو چشمهایمان را میبستیم و جیغ میکشیدیم و میدویدیم که فقط به خانه برسیم و تازه وقتی میرسیدیم، برای لحظاتی بدنهایمان از ترس و هیجان هنوز میلرزیدند!
اصلا خود را به وادی ترس انداختن، شده بود یکی از لذتهای زندگی... یادم هست در همان روستا در سه روز، سه نفر از دنیا رفتند، رسم روستا این بود که میّت را روی نردبان میگذاشتند و برای دفن میبردند و بعد نردبان را ایستاده میگذاشتند و معتقد بودند که اگر بیفتد یکنفر دیگر از دنیا میرود و نردبان میافتاد!
١۶ ساله بودم و دور از چشم مادربزرگ که آنجا متولی ما بود و معتقد بود دختران نوجوان نباید میّت را ببینند، خودم را میرساندم و سیر نگاه میکردم، هم وقتی در اتاق خانهاش زیر ملحفه بود، هم وقتی در غسالخانه کوچک روستا غسلش میدادند، هم وقت تلقین و تدفین،
زنان روستا مداوم میگفتند که نباید ببینی و کمسن و سال هستی، اما روح سرکش و لجوج نوجوانی، همهی چیزهایی را میخواست که دیگران منعش میکردند و خب پشیمانی هم داشت. با اینکه زمان گذشته است، هنوز تصویر واضح آن سه چهره از ذهنم پاک نمیشود و خدا میداند آن روزها وقت خواب چقدر سخت میگذشت و چقدر پشیمان میشدم!
علیایحال ترسیدن در نوجوانی لذت عجیب و مبهمی دارد که نیاز دوره سنیات را به #آدرنالین دوستداشتنی برطرف میکند،
اما دخترها!
پیشنهاد میکنم به ترسهایی بسنده کنید که هیجانانگیز هستند،
مثل ترنهوایی و سقوط آزاد و بازیهای مهیج
و خود را درگیر ترسهای موهومی نکنید که قوه خیال را به غلط تقویت میکنند.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#روزنوشت
#یک_ساعت_عشق_صد_جهان_بیش_ارزد
قصه #یوسف علیهالسلام به آنجا رسیده است که معصومیتش او را به دعا میکشاند تا خداوند برایش زندان را مقدر کند تا از حریم گناه فاصله بگیرد.
قرآنش را امروز #حنانه و #فریده و #حلما خواندند و پای منبر زلیخا نشستیم و فهمیدیم که اگر قبح گناه بشکند، اجتماع ترک میخورد و ذره ذره میریزد.
با دخترها درباره #عشق حرف زدیم و صدای فریاد فاطمه بلند شد که "خانم فلانی" در مدرسه به ما گفته که عشق فقط خدا و پدر و مادر و دیگر هیچ!
(از دست "خانم فلانی" حرصم میگیرد، خب دروغ چرا؟ مگر قرار نیست دخترها مهمترین عشق دنیایی را تجربه کنند؟
به چه قیمتی میخواهیم از احساسات آنها مراقبت کنیم؟!...)
بحث امروز تمام میشود، حنانه و حلما به سوال مهمی پاسخ میدهند و بعد ماجرای یوسف دوستداشتنی خدا را در آستانه شروع جریان هدایتگریاش میگذاریم تا این اتفاق مهم بماند برای جلسه بعد،
اما کلاس امروز یک #اتفاق_قشنگ داشت، هانیه و مریم و آیناز و حورا مهمانان ویژه کلاس بودند و آمده بودند تا برای عطیه تولد بگیرند و غافلگیرش کنند.
تولد دونفره حورا و عطیه برگزار میشود و کلاس با شیرینی قبولی عطیه و نون خامهایهایی که هانیه آورده و صورتهای خامهای بچهها تمام میشود و یک روز خوب و دوستداشتنی دیگر کنار گروهی از بهترین دختران دنیا رقم میخورد.
الحمدلله علی کل نعمه... 🌱
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
#در_پناه_میز_یا_پشت_خاکریز
برنامه به نام شهداست است و از چندروز قبلتر مقرر شده که گروه سرود بچهها بیایند و اجرا کنند.
بچهها چندروز تمرین میکنند و خودشان را مهیای حضور در مراسم،
روز قبل از متولیان سوال میکنم که حتی یک درصد اجرای بچهها که کنسل نمیشود؟! میگویند خیر، قطعی هست و برای بچهها هدیه هم گرفتهاند. حالا وقت برگزاری مراسم رسیده است، مهمانان داخلی و بیرونی یکییکی میرسند. بچهها هم زودتر آمدهاند که مثلا آماده شوند. لباسهای یکدست مشکی پوشیده و موها را آب و شانه کردهاند، دوستداشتنیتر از همیشه،
ناگهان متولیان برنامه اطلاع میدهند که اجرای بچهها منتفی است، اول فکر میکنم اشتباهی رخ داده، خودم را به تکتک متولیان میرسانم و سوال میکنم، میگویند منتفی است و کاری نمیشود کرد. سراسیمه پیش مقامات بالاتر میروم که مگر میشود مگر داریم که 10 کودک و نوجوان را یکهفته سرکار بگذاریم و دعوت کنیم و حالا که آمدند لحظه آخر بزنیم توی پرشان و بگوییم نمیشود؟! خیلی عادی و بدون ذرهای احساس ناراحتی میگویند "حالا مینشینند و مراسم را میبینند"! خب حضرات! بچه 10 ساله چرا باید مراسم سخنرانی خستهکننده شمارا دوست داشته باشد ببیند؟!... باورکردنی نیست، اصلا فهمیدنی نیست، چطور میشود که بتوانی 10 کودک و نوجوان را به این راحتی نادیده بگیری و آدم حسابشان نکنی اما برای مسئولین فلانجا و بهمانجا دست و دلت بلرزد که خم به ابرویشان نیاید و به حد کافی کمر خم کرده باشی. مثل بچهها گریه میکنم، کودکی شدهام که اختیارش را از کف داده است، بچهها همیشه خط قرمز هستند و حالا این جماعت به همین راحتی پا روی خط قرمزی گذاشتهاند که باورپذیر نیست.
چطور میتوانم این را به بچهها بگویم، چطور بگویم دنیای ما آدم بزرگها همینقدر بیقاعده و بیحرمت است و ما به همین راحتی شما را زیرپا میگذاریم! مستأصل شدهام و دستم به جایی نمیرسد. همهی راهها را رفتهام با همه حرف زدهام، حتی میگویم یک دوربین خاموش بگذارید که بچهها فقط اجرا کنند و بروند که ناامید نشوند که حالشان گرفته نشود که به قولهای ما آدمبزرگهای کوچک، بیاعتماد نشوند، اما بنبست همان بنبست است!
به شهید گمنام همسایه متوسل میشوم که #بالادستی یعنی همینها و بقیه اسمش را یدک میکشند! بعد میروم سراغ یکی که میدانم دغدغهاش را دارد، بالادستی نیست اما میفهمد چه میگویی و فاجعه را درک میکند. راه میافتد دنبال دوربین و هماهنگی و کارهایی ازین دست، بچهها را از مراسم دوستنداشتنی و فرمایشی بیرون میبرم، با هم راه میرویم، حرف میزنیم همه جا را میبینند و بیشتر از یکساعت وقت میگذرانیم تا گره باز شود و آنها همچنان نمیدانند ماجرای بازی بزرگترها را!
اما بالاخره خبر خوب میرسد و آدمهای خوب هنوز اطرافمان پیدا میشوند، مراسم تمام شده و متولیان رفتهاند که خستگی کار بزرگشان را برطرف کنند!
اما یک تیم مهیا شده، دوربین و سیستم صدا و همهی عوامل جمع شدهاند که کار بچهها را ضبط کنند، بچهها بالای سن میروند، صدا، دوربین، ضبط... کار بچهها تمام میشود، یک تهیهکننده آنها را برای حضور در یک برنامه زنده دعوت میکند و بچهها هدیههایشان را میگیرند و تا درب در با احترام بدرقهشان میکنم تا لااقل خودم یادم نرود که اگر قرار است کمری خم شود و کسی تکریم شود، نسل آینده این کشور است که نباید دلش بشکند و امیدش ناامید گردد.
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شنیدن دوباره درددلهای آقای #حاتمیکیا
در سیوششمین جشنواره #فجر
برای همهی ما خوب است،
تاریخ را باید بخاطر سپرد تا جای جلاد و شهید عوض نشود. تاریخ را باید بخاطر سپرد تا نسل نوجوان و جوان که خیلی چیزها را نمیداند، مرعوب و مدهوش خوشزبانیها نشود.
خوب نوشتن و خوب حرف زدنِ بعضیها خیلی وقتها ما را تحت تأثیر خودش قرار میدهد، اما باید یادمان بماند آنها را که به زخمهای این اجتماع زخمخورده لگد زدند و نمک پاشیدند،
تا عذرخواهی نکنند، نخواهیم بخشید.
#رشیدپور
#دولادولا_شترسواری_نمیشود
@ghalamzann
#فرصت_را_غنیمت_بشماریم
یک مجلس عزاداری خوب در #مشهد
با حضور آقای دکتر علی غلامی،
کسانی که پای صحبت ایشان بودهاند، میدانند که غنیمت است.
@ghalamzann
سه شب دیگر یعنی تا ٣١ مرداد وقت دارید برای آنکه در برنامه سوگخوانی #آینهبندان گروه هنری ماهو شرکت کنید.
نمیشود یک برنامه در این سطح از کیفیت در شهر برگزار شود و شهروندانش بیخبر باشند یا بیبهره بمانند.
در سوگخوانی آینهبندان فقط اعجاز کلمات و ترکیب آنها با هم است که سوگ را میچشاند و اگر شما وابسته به تصویر و اکت و نمایش نیستید و دلتان میخواهد گاهی فقط پای معجزه کلمات بنشینید و با طوفان کلمات، برانگیخته شوید، حتما و حتما یکی از سه شب باقیمانده، خودتان را پای منبر صوتی گروه ماهو برسانید.
اینجا بلیط #رایگان را رزرو کنید و از فرصت باقیمانده برای شنیدن یک #روضه غیرمصور استفاده کنید:
@mahogroup
ف. حاجی وثوق
@ghalamzann