eitaa logo
گلزار شهدا
5.8هزار دنبال‌کننده
8.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * دانگ دانگ قاشق ها شروع شد. هنوز چند لقمه بیشتر نخورده بودند که منصور نیم خیز شد. یکی از بچه ها با دهان پر گفت آقای خادم!! فرصت؟! _هیچی بابا جون می خوام آب بخورم. _جان مولا بشین. من میارم شما راحت باش ما همیشه آب یادمون میره. منصور آهسته گفت: _عامو جون بشینید غذاتون بخورین! آخه مگه کورم ؟کرم؟ یا جفت پاهام قطعه؟! انگار می خوام آپولو هوا کنم !هی تعارف تیکه پاره میکنند لا اله الا الله! حال آدم چادر کنار کلمن رسیده بود و داشت لیوان را پر می‌کرد و متوجه پچ پچ خاموش بچه ها که با نگاه چیزهایی به هم می‌گفتند نبود. برگشت و آهسته تا ۳ لیوان پلاستیکی قرمزی که از آب پرشان کرده بود زمین نریزد.با احتیاط حرستا را وسط سفره گذاشته و بعد یکی را برداشت و دستی تعارف کرد به نوجوانی ۱۷ ساله که چشم هایی سیاه و جذاب داشت و ابروانی پرپشت. ریشه های تازه جوانه زده و تنکش هنوز خوب پر نشده بود. از جبهه هنوز درک درستی نداشت.در یک اتفاق منصور را دیده بود از او خوشش آمده و دنبالش راه افتاده بود. سفیدی چشم هایی از همیشه از بی تابی ناملموس ای سرخ بودند. _بزن پیرمرد فقط یا حسینش یادت نره! تو هم مثل من همیشه وسط غذا تشنه ات میشه. صدای انفجار و رگبار هر چند دقیقه یک بار می آمد مثل نقل و نبات همین نزدیکی ها.لابد اگر اینها نبودند ناهار ظرفم می‌شد و لابد با همین صداها بعد از ناهار ای مثل عدس پلو با پوتین و شلوار کار کرده و جورابی که از عرق سفیدک زده به سنگ نتراشیده گوشه سنگر لم می‌دادند. همه گردان یا خواب بودند یا داخل سنگر داشتند و کارهای متفرقه می رسیدند،یا داشتند برای عصر که آخرین روز مسابقات جشنواره ورزشی گردان بود،رجز می‌خواندند. _عصری لولتون می کنیم !اصلاً شما تیم نبودین که تا فینال اومدین.. _خوبه که تو مقدماتی هم به هم خورده بودیم .راستی چند چند شدیم؟! _خنده نداره جوجه را آخر پاییز میشمارند تازه اونجا گل نشد از بغل گرفته شد اگه آقا منصور داور نبود قبول نمی کردیم. هرکس جزو تیم بود به جامی فکر می‌کرد که دور تا دورش با رنگ سفیدی نوشته شده بود: «مقام اول مسابقات فوتبال گردان پیاده مکانیزه حضرت ابوالفضل» تاجام را بر فراز دست هایش ببرد و نبوسیده آن را دو دستی به فرمانده گردان تقدیم کند و بعد که پیشانی آقا منصور را بوسید همه هورا بکشند و پشت بندش صلوات بفرستند. منصور ولی جزو تیمی نبود و فقط داوری میکرد.برای همین هم بعد از ناهار چنین دغدغه هایی نداشت می‌توانست آن موقع هیچ کس از سنگر بیرون نمی‌آمد بیرون بزند آهسته طوری که خودش هم نشنود آواز هایش را رها کند در بادهای محلی آنجا. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
‌🖇🌿 بـو؁عـطــــــر عجیبی داشـٺـــــ! 😌 نــــــام و ڪـــــہ مےپــــــرسیـدم جـوابـــــ ســــــربـــــالا مـــــےداد. 😕 ڪـــــہ شــــــد، تـو؁ وصـیٺـــــ نـامـہ📜اش نـوشـته ✍ بــــــود: بـه قـسم هـیـچ وقـٺـــــ بـــــہ خــــــودم نــــــزدم😱 هــــــروقـتـــــ خـواســـــتـم بشــــــم از تــــــہ دل مےگــــــفتم:🗣 السـلام عیلڪ یا ابـا عبـدالله الحسین😢😭 🌿 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
. ⁦♦️⁩ *مناجات شهدا* 🔶ای غفور، ای کریم، ای رحیم و ای ارحم الراحمین؛ تو ما را از شر نفس اماره و از شر وسوسه های شیطان نجات ده و مرا به راه راست هدایت فرما. 🔷خدایا؛ عشق من به دوازده امام(ع) را زیادتر کن و همان طور که بارها از تو شهادت در راهت طلب کردم، نصیبم بگردان و مرا به سوی خودت دعوت کن. 🔶خداوندا؛ قافله ها رفتند و من تاکنون از قافله عقب مانده ام، مرا به آن قافله هایی که به سوی تو آمدند که فرمانده آنها شهید مظلوم حسین(ع) است، ملحق بگردان. دوست دارم فقط، قطعه قطعه شوم، مانند سرور شهیدان و شهادتین را چنین می نویسم، همچنان که برادران شهید نوشتند: «اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله و اشهد ان علیا ولی الله» *شهید نورعلی انصاری* *شهدای فارس* *سالروز شهادت* *🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋* http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
| 🔻 به کوچکترین چیزهایی که ما توجه نداشتیم دقت می کرد. اسراف در زندگیش راه نداشت.‌ تا می توانست، در هر شرایطی به مخلوقات خدا کمک می کرد . ➖ از هر لحظه ی عمر خودش بهترین استفاده را می کرد. یادم هست پشت باشگاه صدری، دور هم نشسته بودیم. کنار ابراهیم، یک تکه نان خشک شده افتاده بود. 🔅 نان را برداشت و گفت، ببین نعمت خدا رو چطور بی احترامی کردند؟! نان خیلی سفت بود، بعد یک تکه سنگ برداشت، و همینطور که دور هم نشسته بودیم، شروع به خُرد کردن نان نمود. حسابی که ریز شد، در محوطه باز انتهای کوچه پخش کرد! چند دقیقه بعد کبوتر ها آنجا جمع شدند. 🌻 پرنده ها مشغول خوردن غذایی شدند که ابراهیم برایشان مهیا نموده بود..... 📕 سلام برابراهیم۲ ، ص۱۴۷ 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌸🌺🌿 نگاهت می کنم چقدر بی انتهائی تـــو غیرت و بزرگیت را پایانی نیست ای نسل آسمانی .. 🤚 🍃 🌿🌸🌺🌿 @golzarshohadashiraz
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * بعد سنگرها را بپاید و یک مشت با خودش کلنجار رود،آفتابه های قرمز و سبز را از تانکر خاکستری پر کند و بگذارد کنار اتاق هایی که با گونی برای شان در ساخته اند. داخل شود آنجا را هم تمیز کند بعد هم بیاید چند گونه را پر کند و قطار کند روی همتا سنگری دیگر راه بیاندازد. دو هفته پیش در سنگرها به دستور او از دژ به دشت کشیده شده بودند. چند روز بعد از هم کینه توپ و تانک ها همه بر سر دل خالی شده بود. رگبار اوار مثل ریزش دانه های تگرگ ،گلوله‌ها بردژ فرود آمده بودند. یکی از بچه‌های خودی در فاصله زیادی از گردان تند تند قدم بر می داشت.بعد می ایستاد و هلهله می زد و از طرف دیگر ای شروع می کرد به دویدن. سرگردان و هلاک از تشنگی. تا اینکه نگاهش رفت به دژ. چشم هایش هم مثل دهانش آب افتاد. از لباسش معلوم بود نیروی گردان دیگری است. بچه‌های گردان ابوالفضل برخلاف گردان های دیگر و لباس و کلاه یک شکلی داشتند که فرمانده شان برایشان خریده بود تا یادشان نرود که بیخیال زندگی شدن و آب و آتش زدن های منطقه جای خود، اینکه آنها نظامی هستند جای خود. خیال عباس راحت شده بود و نیازی به دویدن نمی‌دید. نزدیک‌تر که شد ترس برش داشت. لب قاچ قاچش را مکید آب به درک. یعنی همه بچه های گردان در همین در قلع و قمع شده اند؟! همه از طرف آزار انفجار گلوله های سنگین دیده می‌شد. گونی های ترکیده و دیواره سنگرها که خاکشان شره کرده بود بیرون . به دژ رسید و ناامیدانه نگاهی از بالا به دشت دواند. چشم هایش هم مثل دهانش آب افتاد. سنگرها را با شکل های نا منظم هندسی در میانه دشت دید. کلاغ هم پر نمیزد.قطعاً به سنگ نتراشیده گوشی سنگر لم داده بودند یا در سنگر برای هم رجز می‌خواندند.چیزی به رنگ خاک از سنگر می آمد بیرون و میپرید در سنگر بغلی.عباس همینطور که پایین می آمد دید که این حرکت چند بار تکرار شد. به گردان رسید به سنگرها، فکر کرد که لابد هر کسی باشد در همه سنگرها کار از یکی است یا چیزی تقسیم می‌کند یا خبری تازه دارد ولی آخر این وقت ظهر چرا؟! یک راست رفت سراغ آخرین سنگر یک مرد خاکی رنگ در آن رفته بود. نگاه نکرده شناخت. دیدش که بالای سر پیرمرد چمباتمه زده و خوابیده. شبیه سفیدرنگ خیس نمدار پهن بود روی صورتش.چفیه کار کولر را نمی‌کرد ،ولی هر چه بود با نرم بادی که گاه از روزنه سنگر وارد می‌شد برای خواب بعد از ظهر بد نبود. عباس زل زد به پیر مرد و مرد خاکی رنگ پیرمرد را شناخت حاج رزاق، لابد خواب هفتم اش را می دید که چفیه اش پس زده شد و دوباره پخش شد روی صورتش. مرد خاکی رنگ دستی بر پیشانی اش کشید و دست هایش خیس شدند. بعد بلند شد از سنگ بیاید بیرون عباس خودش را کنار کشید. مرد خاکی رنگ دلا آمد بیرون و او را از پشت سر شناخت. _یا الله!! آقای زیخانی اینجا چیکار می کنی پیرمرد؟! _سلام آقای خادم خسته نباشی.اومدم پیغام داشتم براتون. توی این بیابون در اندر دشت راه گم کردم .هلاک شدم آقای خادم. اینقدر تشنه که خدا میدانه. _با آب که هست. هم چی گفتی هلاک شدم که گفتم حتماً باید بریم سراغ حاج رزاق که ناهارت بده. _آقا منصور! اینجوری که شما گرد و خاک صورتش رو پاک کردی. بنده خدا ۷ تا خواب دیگه هم می کند. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
┄┅┄┅┄፨•.﷽.•፨┄┅┄┅┄ ❄️💙 من‌برا؁ اصرارنمۍکنم.❌.☝️🏽 آنقـدرکارمۍکنم 💪 کہ‌لایق‌˘˘ وخدا😇من‌رابخرد...🌿 🌹 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
✨باید اخوت و برادری و همراهی و همزیستی و مثل هم بودن را در جامعه ایجاد کرد. ✨در جبهه دفاع مقدس فرماندهان شهید ما قله بودند و دامنه های این قله ها سرسبز و پر از معنویت شد، ✨به طوری که امروز مردم در قالب راهیان نور به جبهه می روند و جای پای آن ها را می بوسند که دلیلش همان قله های برافراشته است. 💢 مدیر دامنه ها را متاثر می کند و دینداری و امانتداری مدیر بر جامعه اثر دارد. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💜عید نجاٺ عالم خلقٺ مبارڪ اسٺ 💛آواےوحے و لیلۀ بعثٺ مبارڪ اسٺ 💜عید نزول سورۀ اقرأ بہ عقل ڪل 💛جشن ڪمال وعلم وفضلیٺ مبارڪ اسٺ ❣️🌈 🎉 ❣️🌈 💝💝💝💝💝 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*✅وصیت زیبای شهید* 💟اکنون که پس از سیزده قرن پرده ظلم و تاریکی که چهره تشیع سرخ را پوشانیده بود، فرو ریخته و پرچم«نصرمن الله»، حسینی بدست سرباختگان فلسفه«ان الحیوه عقیده و الجهاد» نشات گرفتگان نغمه«…» و فریاد «الله اکبر» و «لا اله الا الله» برافراشته شده و می رود تا به [قطع دست] سردمداران پرچم کفر و الحاد و تجاوز بیانجامد و اکنون که دین خدا جز با خون سرخ پیروان راه خونین حسین(ع) انجام نمی گیرد. 🔷و اکنون که جوانان با شوق و شعف زندگی را رها کرده و به سوی لقای پروردگار خویش می شتابند. من نیز که رهروی از ساکنان کوی حسینم و با خدای خویش میثاق شهادت بسته ام، لبیک حق را اجابت گفته .چرا که ما پیرو راه حسینیم و در مکتب حسین(ع) جز خط سرخ شهادت و جز مرگ در راه عقیده، راهی وجود ندارد. که راهی است بسوی حق و راه همه سعادتمندان و اولیاءالله در طول تاریخ. *خدایا؛ دعوتت را لبیک می گوییم و به سوی تو بازگشت می کنیم و تنها تو را می خواهیم و تو را می خوانیم، که تنها تویی امید و ملجاء درماندگان و عاشقان.* محمدصادق دیندارلو 🍃🌹🌱🌹🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
شب و روز عید مبعث 🔺🔹🔺🔹 التماس دعای فرج
🌷🌺🌼 عید است و هوا شمیم جنت دارد نام خوش مصطفی حلاوت دارد با عطر گل محمّدی و صلوات این محفل ما عجب طراوت دارد 🤚 🍃 🌷🌺🌼 @golzarshohadashiraz
🌴🌺🌼🍀🌼🌺🌴 😇😆 روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده بود، توی کوچه پسکوچه‌های شهر برای خودمان می‌گشتیم . عراقی ها روی دیوار خانه‌ای نوشته بودند : « عاش الصدام » یکدفعه راننده زد روی ترمز و انگشت گزید که اِ اِ اِ، پس این مرتیکه صدام ، آش فروشه !... 😡😳😋🤪 کسی که بغل دستش نشسته بود نگاهی به نوشته روی دیوار کرد و گفت : «آبرومون رو بردی بیسواد !... 😳 عاشَ! یعنی زنده باد .😂 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * منصور نگاهش را به زمین دوخت لبش را گزید مکثی کرد و بعد عباس را به چادرش راهنمایی کرد تا آب بخورد و نفسی تازه کند. عباس آبی به سر و صورت پاشیدو در خنکای سایه چادر با سه نفس آب لیوان پلاستیکی قرمز را سرکشید. قطره های آخر را می مکید که پیش رویش نوجوانی را با چشمهایش سیاه و جذاب بود و ابروانی پرپشت و ریشه‌های تازه جوانه زده.دید. لیوان را روی پتوی خاکستری زیر پایش گذاشت و جواب سلام نوجوان را زودتر از منصور داد عباس به صورت خواب آلود نوجوان خیره شد و در ذهن برای سرش او که با ماشین چهار زده شده بودم مو گذاشت.وسط برای شان فرق زد بعد یکباره مثل اینکه به کشف مهمی رسیده باشد پرسید. _شما تو هنرستان میثم نبودین؟! منصور گفت:عباس آقا ماشالله چقدر عجولین !!اجازه بدین دوتاتون به هم معرفی می کردم. نو جوان شصت دو دستش را به چشمها مالید _شما باید آقای زنجانی باشین بعد نگاهی به منظور کرد و گفت: «ایشان مربی آموزش نظامی ما بودند. جشنواره نوجوان سرخ تر از همیشه می نامد و شاید اگر مثل قبل و موهایش بلند بود پریشانی خواب از در آشفتگی کاکل هایش خودی نشان می داد. منصور پرسید: «بد نباشه پیرمرد مثل هرروز نیستی! نوجوان دست و پا شکسته و بی حوصله خوابی را که دیده بود برایش تعریف کرد.خواب دیده بود در طبقه دوم خانه شان که دربست در اختیار خود روی همان مبل های آبی دراز کشیده به خط نستعلیق روی دف آویزان به دیوار اتاق خیره شده‌ مثل خیلی وقت های قبل سه تار استاد عبادی گوش می دهد.بعد بلند می‌شود و هدف را برمی‌دارد و چرخاندن چرخ آن روی بخاری تاب می دهد صدای نوار را تا آخر بلند میکند. چشم هایش را روی هم می گذارد سرش را تکان می‌دهد و همراه ضربآهنگ نوار شروع می‌کند به همنوازی با دف. پدر لبخندی می پروراند و با سبابه و شست راستش سیبیل های بلندش را که از دود مدام پیپ زرد شده مرتب می کند.بعد مثل شبهای جمعه که با دوستانش حلقه می‌زنند و پس از زمزمه ها و گاهی هم نه های دسته جمعی اوساز آوازی سر می‌داد تارش را از طاقچه پایین می‌کشد و لم می‌دهد روی مبل و شروع می‌کند به همنوازی با سه تار و نوار و دف پسرش. سه تار را در ماهور می نوازد و آرام آرام به مرغ سحر می رسد و می خواند. ناگهان چرخ های فلزی میان هجاها می آید و بعد منصور با لباس خاکی و کلاش و خشاب های دور کمر سوار بر تانک در چوبی و نقش دار هال را خراب میکند.بوفه و چینی های رویش که پایین می ریزد و دیوار که دهان باز می‌کند تانک متوقف می‌شود.نواختن را قطع می‌کنند منصور از تانک پایین می پرد و با قندی دف را از نوجوانان می گیرد تا روی بخاری تاب دهد. پدر هراسان می شود دفع می سوزد و نوجوان به گریه می‌افتد اما منصور دفع سوخته را به پسرک می‌دهد و شبه دستور نظامی می دهد که دفادفش را درآورد.و اینبار دفتر این بهتری دارد باران تند و تند از سقف با این می‌ریزد ولی کفش اتاق خیس نمی‌شود. ادامه دارد.. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
| 📹 دخترِ حاج قاسم! 🔻 اگه میخواید دخترِ حاج‌قاسم باشید،تو مسیرِ حاج‌قاسم باشید، باید باشید! 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
دل تنها نردبانی است که آدمی را به آسمان میرساند و تنها وسیله ایست که خدا را در می یابد 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
"شماهـا‌کسۍ رو‌دردنیاسراغ‌دارید 🧐 کہ‌قبل‌از‌این‌کہ‌شما‌بدنیابیاید👼🌿 خودشوبـراتون‌کشتہ‌باشہ؟😳) این❄❤ بیاییددستتون‌رو‌ازدست جدانکنید...🌿'👌 🌸💞 🌹🍃🌹🍃 یاد شهدا کنیم تا ما در در زیارت ارباب حسین ع یاد کنند 🍃🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌼حاج قاسم چگونه خبر پایان داعش را اعلام کرد؟ ✍سردار محمدرضا فلاح‌زاده معاون هماهنگ‌کننده نیروی قدس سپاه از همراهان حاج‌قاسم سلیمانی در جنگ با داعش بود که در میدان جنگ او را با نام «ابوباقر» می‌شناسند. وی در ویژه‌برنامه «پایان سلطه داعش» با نام «ققنوس» حضور پیدا کرد و از خاطرات خود با سردار جبهه مقاومت حاج قاسم سلیمانی سخن گفت. او در بخشی از سخنان خود در رابطه با فتح «البوکمال» و نامه سردار سلیمانی به حضرت اما خامنه‌ای (مد ظله‌العالی) مبنی بر پایان کار داعش اظهار داشت: ۲۷ آبان آخرین مرحله عملیات انجام شد و ۲۸ آبان نیز حاج قاسم نامه‌ای به رهبر معظم انقلاب اسلامی نوشت. در آن نامه ابتدا خدا را شکر کرد و پس از تشکر از پیامبر رحمت (ص)، اهل بیت (ع)، امام زمان (عج) و رهبر معظم انقلاب اسلامی نوشته بود که من به عنوان سرباز مکلف این جبهه، پایان داعش و پایین کشیدن پرچم داعش را اعلام و به رهبر معظم انقلاب اسلامی تبریک عرض می‌کنم. زمانی که حاج قاسم در مراسم شهید حسین قمی در شمال کشور اعلام کرد ۶۰ روز آینده حکومت داعش به پایان می‌رسد، وقتی به سوریه آمد به او گفتم کاش گفته بودید در آینده نزدیک و آخرین مقر یا قلعه داعش نابود می‌شود. چرا که بوکمال آخرین مقر داعش بود. ایشان گفت خدا بزرگ است و به غیر از خواست الهی چیزی صورت نمی‌گیرد یعنی خودش را به منبع قدرت الهی وصل کرد. نامه ارسال شده از سوی حاج قاسم به رهبر معظم انقلاب اسلامی و نامه‌ای که معظم له در پاسخ به حاج قاسم نوشتند منشوری است که باید تفسیر شود. حضرت امام خامنه‌ای (مد ظله‌العالی) پس از شکرگذاری، حکومت داعش را ساخته دست سردمداران شرک و کفر دانستند و عنوان کردند که داعش به دست شما و مجاهدان صالح سقوط کرد. در پایان نوشته بودند این پایان راه نیست و استکبار دست‌بردار نیست و هر روز توطئه‌های جدیدی را آغاز می‌کند که باید آن را شناخت و به آن توجه کرد. 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 مصاحبه شهید چیت‌سازیان 🌷خاک نشینان افلاکی 🔅 پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند، اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند … (شهید آوینی) 📍روز بزرگداشت (۲۲اسفند) گرامی باد 🍃🌱🍃🌱 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* از رعدهایی در دل دیوارها، اتقاق می لرزد. مهتابی های اتاق برنگ برق ابرهای سیاه، خاموش و روشن می شوند. جارها جلنگ جلنگ می‌شکنند. منصور دست پسرک را می کشد که ببرد و او تقلا می‌کند. پدر به کمک پسر می آید. و محکم می کوبد به سر منصور. از سر منصور خون نمی آید ولی از سر پدر چرا. آهنگ نوار قطع می شود. منصور با دست راستش پسر را از دست پدر بیرون می کشد و با دست چپش دفه سوخته را برمی دارد. صدا غرشهای دوردست نزدیک می شود. غباری اخرایی رنگ همه جا را فرا گرفته. لحظه نگذشته، ناگه به منطقه رسیده اند. منصور دف را به پسرک می دهد که بنوازد. ولی پسرک دل و دماغ این کار را ندار رد. بلند می شود که فرار کند پدر رو به رویش ایستاده و با مشت به دهانش کوبد. او جیغ می کشد. بیدار که می شود صدای انفجار گلوله توپی از دورها به گوشش می خورد. غباری نیست. منصور سکوت کرده بود مثل خیلی وقتها. اما عباس خنده اش گرفته بود. _حتماً ناهار زیاد خورده بودی یا!...بلند شو یه آبی به سرو صورتت بزن. یه صلواتی بفرست ایشالا خیره. نوجوان به منصور زل زد و قیافه اش را به‌طرز چندش آوری درهم برد. مثل اینکه دوست داشت بلند شود و محکم بکوبد به کله منصور. منصور که لبخند زد قیافه نوجوان هم عوض شد انگار حس عجیبی او را به یادی، شاید پدرش می انداخت که بیخیال منطقه و همه چیز شود و برود. اما منصور چه؟... «اصلاً منصور اونی که من میخواستم نیست از از موسیقی چی چی میفهمه. اصلا نمیدونه شعر چیه. دیگه دیگه از عشق خسته شدن من که سرباز نیستم که همش مجبورم میکنه سرمو بتراشم. تو این خاک و خولا لباس م صاف و مرتب باشه. صبح علی الطلوع ورزش کنم دلم میخواد برگردم آخه زندگی که همش کشت و کشتار. حال آنکه برای این چیزا به دنیا نیومده آخه ببین مارو به چه روزی انداخته.... » نوجوان چند دقیقه بیشتر در این فکر ها غلت نزد چراکه بچه ها آماده شده بودند برای مسابقه فینال و او که دیروز تیمش حذف شده بود باید آبی به صورت میزد تا با عباس بشیند و وسط بازی فینال سربه سر بازیکنان بگذارند و هورا بکشند و خیلی هم شلوغ کردند با صلواتی بلند سر وتهش را به هم بیاورند و بعد که تیم قهرمان جام را نبوسیده به منصور داد از منصور بگیرد و گوشه چادر فرماندهی طوری که در دید باشد بگذارد... ادامه دارد.. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
.... 🌷 مسؤل دفتر امام جمعه شیراز بودم. به اتفاق جمعی از روحانیون رفتیم منطقه. انجا رسیدیم خدمت شهید صیاد شیرازی فرمانده نیروی زمینی ارتش. اقای صیاد گفتند من در تیپ المهدی نوجوانی ۱۳ ساله را دیدم که بسیار چالاک و زیرک و شجاع و از نیروهای شناسایی بود. گفتم ایشان محمد محسن, برادر کوچک من است. با حسرت گفت:باید درجه های من رو بردارن, روی دوش این نوجوون بزارن! 🌱🌹🌱🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید | نکته مهم ؛ سخنرانی شهید سلیمانی درباره شهادت 🔺انتشار به مناسبت ۲۲ اسفند ماه روز گرامی داشت شهدا 🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷گفتیم: کی میای؟ گفت: ان شاالله برای سالگرد محمد حسن! گفتم: چقدر دیر, هنوز که چهارماه مانده! گفت: مادر, تو چهارتا پسر داری, دو تاش را بده در راه خدا, محمد جواد و محمد حسین هم باشه برای خودت! گفتم: پاشو پسر, از این حرف ها نزن, ان شاالله که سالم بر می گردی. خداحافظی کرد و رفت...‌ سالگرد برادرش خبرشهادتش آمد .. 🌷در محاصره بودیم. محسن اب و اذوقه اش را بین بچه ها تقسیم کرد. اخرین جمله های محسن قبل از شهادت این فراز از دعای شعبانیه بود که بلند می خواند و به سمت دشمن می رفت:الهی هب لی کمال الانقطاع الیک...(خدایا بریدن کاملی از خلق به سوی خود به من عنایت کن تا باشد که دیده های دلمان به نور لقا الهی روشن شود!) پیکرش سه روز زیر افتاب افتاده بود... 📚 منبع:اشک های پراکنده(زندگی نامه شهیدان روزی طلب 🌱🌹🌱🌹🌱 محمد محسن روزیطلب شهادت:۱۳۶۲/۱۲/۲۲-عملیات خیبر 🌷🌷🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹☘ متبرکـ استـ تمـامـ روزی که صبحش با یاد تـو آغاز شـود ؛ ای شهیــد ... 🤚 🍃 🌹☘ @golzarshohadashiraz