🙏👌نمازهای روز دوشنبه
حضرت عسکری علیه السلام فرمود: هرکس روز دوشنبه ده رکعت نماز بخواند، در هر رکعت، یک بار سوره حمد و ده بار سوره توحید، خداوند در روز قیامت برای او از آن نماز نوری قرار می دهد که از آن نور، موقف (قیامت) روشن می شود به گونه ای که همه کسانی که خداوند خلق کرده است، در آن روز به واسطه آن نماز به او غبطه می خورند. (جمال الأسبوع، ص41)
رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: هرکس روز دوشنبه، وقتی روز بلند شد، چهار رکعت نماز بخواند، در رکعت اول سوره حمد و آیةالکرسی، در رکعت دوم سوره حمد و سوره توحید، در رکعت سوم سوره حمد و سوره فلق و در رکعت چهارم سوره حمد و سوره ناس، و بعد از نماز ده بار استغفار کند، خداوند همه گناهانش را می آمرزد و به او قصری در بهشت فردوس عطا می کند که ویژگی آنچنانی دارد که در روایت بیان شده است. (جمال الاسبوع، ص68)
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
🙏نماز والدین در روز دوشنبه بعد از بالا آمدن آفتاب
قَالَ النَّبِيُّ صلّی الله علیه و آله: مَنْ صَلَّى يَوْمَ الْإِثْنَيْنِ عِنْدَ ارْتِفَاعِ النَّهَارِ أَرْبَعَ رَكَعَاتٍ يَقْرَأُ فِي كُلِّ رَكْعَةٍ الْحَمْدَ وَ آيَةَ الْكُرْسِيِّ مَرَّةً مَرَّةً، وَ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ثَلَاثَ مَرَّاتٍ، وَ وَهَبَ ثَوَابَهَا لِوَالِدَيْهِ، أَعْطَاهُ اللَّهُ قَصْراً كَأَوْسَعِ مَدِينَةٍ فِي الدُّنْيَا.(جمال الأسبوع، ص70)
رسول خدا صلّی الله علیه و آله فرمود: هرکس روز دوشنبه، بعد از آن که خورشید بالا آمد، 4 رکعت نماز بخواند(دو نماز 2 رکعتی)، در هر رکعت یک بار سوره حمد، یک بار آیة الکرسی، و سه بار سوره توحید؛ و ثواب آن را به پدر و مادرش هدیه کند، خداوند به وی کاخی می بخشد که مانند وسیع ترین شهر در دنیاست.
✅«اللّهمّ عجّل لولیّک الفرج»
💠رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله:
لَا تَجْلِسُوا عِنْدَ کُلِّ عَالِمٍ إِلَّا عَالِمٍ یَدْعُوکُمْ مِنَ الْخَمْسِ إِلَی الْخَمْسِ مِنَ الشَّکِّ إِلَی الْیَقِینِ وَ مِنَ الْکِبْرِ إِلَی التَّوَاضُعِ وَ مِنَ الرِّیَاءِ إِلَی الْإِخْلَاصِ وَ مِنَ الْعَدَاوَةِ إِلَی النَّصِیحَةِ وَ مِنَ الرَّغْبَةِ إِلَی الزُّهْدِ
نزد هر عالمی ننشینید، جز عالمی که شما را از پنج چیز به سوی پنج چیز سوق دهد: از شک به یقین، از تکبّر به تواضع، از ریا به اخلاص، از دشمنی به نصیحت، و از میل و رغبت به سمت زهد و پرهیزکاری.
📚بحارالانوار ج۱ ص۲۰۵
«اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
💠مولا علی علیهالسّلام:
لَا تَجعَلَنَّ ذَرَبَ لِسَانِکَ عَلَى مَن اَنطَقَکَ وَ بَلَاغَةَ قَولِکَ عَلَى مَن سَدَّدَکَ
تندىِ زبانت را در برابر كسى كه به تو سخن آموخته است، قرار مده و سخنورىات را عليه كسى كه به تو راه نیکو سخن گفتن آموخت، به کار مگیر!
📚نهجالبلاغه حکمت ۴۱۱
«اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
{اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج}
نفس خود را در راه اهلبیت عصمت و طهارت علیهم السّلام تربیت کنیم/
🎤شیخ حسین فاتحی؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️🎞 #استوری؛ 15 روز تا عیدالله الاکبر غدیر خم ✔️
«أَنَا صِرَاطُ اللَّهِ الْمُسْتَقِيمُ
الَّذِي أَمَرَكُمْ بِاتِّبَاعِهِ
ثُمَّ عَلِيٌّ مِنْ بَعْدِي ثُمَّ وُلْدِي
مِنْ صُلْبِهِ أَئِمَّةٌ يَهْدُونَ إِلَى الْحَقِ»
من آن صراطِ مستقيمِ خداوندم
که به پيروىاش فرمانتان داده؛
پس از من على علیه السلام و سپس فرزندانم از صلب او صراط مستقيم خدایند و امامانی كه به سوی حق هدايت میکنند
📚طبرسی، الإحتجاج، ج۱، ص ۸۵
⚠️شيعيان! نسبت به تبليغ غدير به قصد فرج كوتاهي نكنيم
••••
🟡 اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🟡
❣️
🌎🌺🍃
🌺
❇️ تقویم نجومی
🗓 سه شنبه
🔺 ۲۲ خرداد/ جوزا ۱۴۰۳
🔺 ۴ ذی الحجه ۱۴۴۵
🔺۱۱ ژوئن ۲۰۲۴
💠 مناسبتهای دینی
💫 ورود پیامبر صلیاللهعلیهوآله به مکه برای انجام مناسک حج
🌎🔭👀
🌓 امروز قمر در «برج اسد» است.
✔️ برای امور زیر خوب است:
امور ازدواجی
امور زراعی
بنایی
صید
خرید وسیله سواری
صلح و آشتی بین دیگران
امور تجاری
امور حفاری
روا ساختن حاجات
نوشتن عهدنامه
خرید حیوان
آغاز درمان
جراحی
امور مربوط به حرز
🌎🔭👀
🚖 مسافرت
خوب است.
👶 زایمان
نوزاد محبوب و مبارک است. انشاءالله
👨👩👧👦 انعقاد نطفه
🔹 امشب (شب سه شنبه)
فررند چنین شبی، دهانی خوشبو و دستی بخشنده دارد. انشاءالله
💇 اصلاح سر و صورت
باعث اندوه میشود. انشاءالله
🩸حجامت، خوندادن، فصد
باعث درد در سر میشود.
✂️ ناخن گرفتن
روز مناسبی نیست.
باید بر هلاکت خود بترسد.
👕 دوخت و دوز
روز مناسبی نیست.
شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید
به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد.
خرید لباس اشکال ندارد.
کسانی که شغلشان خیاطی است میتوانند در روزهای خوب بُرش بزنند و در روزهای دیگر، آن را تکمیل کنند.
🌎🔭👀
😴 تعبیر خواب
رویایی که امشب (شب سهشنبه) دیده شود تعبیرش از آیه ۴ سوره مبارکه نساء است.
﴿﷽ و اتوا النساء صدقاتهن﴾
خواب بیننده یا ازدواج کند یا مال زیاد و یا هدیهای به او برسد. ان شاءالله
مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
📿 وقت استخاره
از ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲
از ساعت ۱۶ تا عشای آخر (وقت خوابیدن)
📿 ذکر روز سه شنبه
«یا ارحم الراحمین» ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح
۹۰۳ مرتبه «یا قابض» موجب رسیدن به آرزوها میگردد.
☀️ ️روز سهشنبه متعلق است به:
💞 #امام_سجاد علیهالسلام
💞 #امام_باقر علیهالسلام
💞 #امام_صادق علیهالسلام
اعمال نیک خود را به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌎🔭👀
⏳ مدت زمان اعتبار این تقویم
از اذان مغرب آغاز و اذان مغرب روز سهشنبه پایان مییابد.
🌺
🌎🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد بندانی نیشابوری
🌹تعظیم شعائر تقوای قلوب می آورد
🌹اشک ها تبدیل به دُرّ می شود و در محشر بکار خواهد آمد
👇👇
📢دوسـتان خـود را جـهـت اسـتفـاده از معـارف ناب اهـل الـبیـت علیهـم السـلام بـه کانـال دعوت کـنید
🌸
حرم
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ #کا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۸۹ و ۱۹۰
_تو هم؟ تو هم اون بچہ رو نمیخوای؟
قطرهی اشک را با گوشہی روسریاش پاک میکند.
_مَ.. من اگه میخواستم هم فرقی نمیکرد.
_یعنی چی که فرقی نمیکرد؟ تو #مادر اون بچهای! مگه ممکنه؟ اگه بخوای هیچکس نمیتونه ازت بگیرتش.
وا میرود.قامتش روی دیوار کشیده میشود و روی زمین مینشیند.
_میخوامش اما... اما وقتے #سازمان نخواد نه من.. نه امیر نمیتونیم کاری کنیم. این بچہ باید #نابود بشه!
از دیوانگی پری حرصم میگیرد.
_چند وقتشه؟
_سِ... سه ماه.
چیزی در انتهای قلبم گر میگیرد.
_پری اون بچه الان #روح داره تو #نمیتونی اونو بکشی.تو نباید به حرفاشون گوش بدی. مگه بچه چه مشکلی داره که سازمان از این بچه #احساس_خطر میکنه؟
کلافهوار جواب میدهد:
_خودم میدونم رویا! میدونم گناهه! میدونم روح داره! میدووونم.خواهش میکنم تو تکرارش نکن.این سایه نحس روزگار همش دنبال منِ بدبخته!چیکار کنم که بدبختم؟ سازمان نمیخواد نیروهاش رو سر همچین قضیههای پیش پا افتاده از دست بده.
_پیش پا افتاده؟ #جون_یه_بچه از کی شده پیش پا افتاده؟اون روح داره یعنی اینکه سازمان چه یه آدم بزرگ بکشه چه اون طفل معصوم رو. تو بدبخت نیستی! تو #ترسویی! #افسارت دست سازمانِ و هر کجا بکشنت باید دنبالشون راه بیوفتی.
انگار از #تلنگرم آتش میگیرد.از چشمانش عصبانیت میبارد.تن صدایش بالا میرود:
_ترسو؟ مثل اینکه یادت رفته من قبل انقلاب چیکار میکردم؟من کسے بودم که اعلامیه تو تخت طاووس و کوچههاش پخش میکردم.من اسلحه به دست میگرفتم و با ساواکیهای بیصفت میجنگیدم.
بہ حرفهایش پوزخند میزنم و یک راست حرف دلم را میزنم.
_هه! اینا رو به من نگو. من تموم اینا و حتی بیشترشو کردم اما شجاعت به اینا نیست.شجاعت یعنے کاری رو انجام بدی که درسته، #بدون_ترس از این و اون.
_فکر کردی خودت خیلی وضعت از من بهتره؟ تو هم مثل منے. اگه ترس به ایناست تو هم ترسویی! تو اگه شجاع بودی اون روزایی که تردید داشتی ازین دم و دستگاه جدا میشدی.
چیزهای تازهای به گوشم میخورد! پری از کجا خبر تردیدم را دارد؟
_مَ... من هیچوقت تردید نکردم.
با هه به دلم زخم زبان میزند.
_فکر کردی من نمیفهمم؟ هم من و هم پیمان فهمیدیم توی زندان شستوشوی مغزیت دادن.فکر کردی الکی رفتین مرکز؟
فکر کردی الکی کلاس عقیده میرفتے؟چرا از پیمان جدات کردن؟تو تردید داشتی... سازمان نمیخواست روی پیمان تاثیر بزاری تا وقتی که کامل عقیدت رو پیدا نکنی. پیمان هم همینطور...نگرانت بود.نگران بود نکنه از دستت بده با اون عقاید مسخرهای که تو سرت چپوندن.
ناخودآگاه اشک در چشمم جمع میشود. یعنی چرا اینها را بہ خودم نگفتهاند؟ چرا پیمان راضی به این جدایی شد؟ از سر دلسوزی..نه! حرفهای پایانی پری را انگار نمیشنوم.سازمان میدانسته از گفتههای سمیرا... اما چرا پیمان به گفتههای سمیرا اعتماد کرده؟چرا از من دفاع نکرد؟ از این چراها کلافه از جا برمیخیزم.
_ببین رویا. تو نباید از پیمان دلخور باشی.
درسته! حق داری! پیمان باید پشت تو میایستاد اما این باعث میشد از حرف سازمان تمکین نکنه.تو که میدونی اون چقدر برای این جایگاه زحمت کشیده.همون یه حرف ساده درد چند سالش رو به باد میداد. مجبور به اطاعت شده...
حرفهای پری منصفانه نیست اما دور از منطق هم نیست.باز هم حرفی نمیزنم.
_رویا؟ تو رو خدا اینا رو به پیمان نگی. شاید پیمان دلیل بهتری از من داره.اصلا... شاید من اشتباه میکنم.
پیمان دوستت داره.
حال اشک مهمان ناخواندهی چشمانمان شده.ناخودآگاه در آغوشم میپرد.نمیتوانم مثل چندی پیش با او رفتار کنم.
_رویا...دل به هیچی این دنیا نبند.هیچکس از یک لحظه بعدش هم خبر نداره.شاید من... شاید پیمان روز دیگه نباشیم.
او را از خود جدا میکنم.
_این یعنی چی؟یعنی منو تنها میزارین؟
_احمق نباش! هیچوقت! تو جز ما هستی. عضوی از خونوادهی ما. منظور من مرگه! مگه تو و پیمان چیریک نیستین؟ یادت رفته چیریکا چقدر عمر میکنن؟
میان حرفهای پری به لبنان سفر میکنم.در قرارگاه همگیمان را برای مرگ آموزش میدادند.که عمر یک چیریک تنها شش ماه بیشتر نبود!
_تو اینا رو بهتر از من میدونی.بہ قول خودت آموزش چیریکی دیدی. نه؟
_ولی این حرفا مال موقعی بود که #انقلاب نشده بود.
همراه با پوزخند میگوید:
_انقلاب؟ انقلاب خمینی؟ انقلاب وقتی میشه که ما #راس_قدرت باشیم.
_مگه اعضامون وارد مجلس نشدن؟
_ما برای مجلس اینقدر جون کندیم؟ما برای مجلس ۱۷ سال توی #خفا زندگی کردیم؟
در دل میگویم آخر این #طمع ما را به خاک سیاه مینشاند. انگار #بهشت_زهرا را فراموش کردهاند که هزاران #جوان و #پیر به خون خفته، که #مرید آیتاللهخمینی بودند، را در آغوشش جا داده.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲
آیا این خونهای ریخته شده بیثمر است؟ #حق با کیست؟ سازمانی که خود را مدعی حکومت میداند یا هزاران مردمی که به عشق آیتاللهخمینی وارد گود مبارزه شدند؟..پری به صورتش آب میزند کیفش را از روی میز برمیدارد.دستش را میگیرم:
_میموندی حالا.
_نہ میرم. بہ اندازهی کافی زخم زبون زدم.
نمیخوام از دستم ناراحت بشے. من ناراحت بودم و مغزم کار نمیکرد چرت و پرت گفتم. منو ببخش رویا!
_این چه حرفیه. منم حرفای بدی زدم.پری بمون.حرفات رو بزن بهم نزار توی دلت تلنبار بشہ.
_خیلی نیاز بہ هم صحبت دارم اما فعلا نمیتونم حرف بزنم... یعنی وقتش نیست.همین حالا هم دیر کردم.امیر میگه نگاهش کن، هنوز یکم بیشتر نشده که فهمیده و به سازمان پشت کرده.آخه بهش گفتہ بودم نمیزارم بچه باعث بشه از کارام بیوفتم. من بهش ثابت میکنم!
_باشه عزیزم.برو تا دیرت نشده مامان جان.فقط پری هرچی شد تو قوی باش.من پشتت هستم خب؟
با بسته شدن در بہ داخل میآیم. شب که پیمان میآید،هربار که نگاهم به نگاهش گیر میکند قلبم بہ تنگ میآید.انگار چشمانم با او حرف میزنند.
_چیزے شده؟
_نَ.. نه!
خودم را با کارهای اخیری که سازمان بهم محول کرده سرگرم میکنم.پیمان در عین خستگی چند دقیقهای کنارم مینشیند.قلم را روی کاغذ میکشم.نمیتوانم در برابر نگاههای سنگینش بیتفاوت باشم.
_چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
_چجوری؟
هوف میکشم.
_همینجوری.
بعد هم مثل خودش صاف به چشمانش خیره میشوم.
_انگار چیزی میخوای بگی؟چشمات اینو میگه!
_عه؟! خب اگہ راست میگی بگو چی میگه؟
از سر جایش بلند میشود:
_هر وقت خواستی چیزی بهم بگی بگو.
من سراپا گوشم.
لبخند تلخی میزنم و با باشه به فکر میروم.چطور این مهربانی را باورکنم؟چطور حرفهای پری را باور نکنم و سوءتفاهم بدانم؟ دلم تاب نمیآورد.خودم را به پشت در اتاق میرسانم و پیمان مرا پشت در میبیند.
_چیشده رویا؟
_هیچی!
_هیچی نگو. یہ چیزی هست.از وقتی اومدم تو چشمات یی چیزایی میبینم.چرا بیمحلی میکنی؟ دلخوری؟خب اگہ طوری شده بگو!
لعنت به این چشمان ابله!...چشمم را میبندم و ناخودآگاه اشک از آن فرو میچکد.حرفهای پری در سرم میچرخد..
"سازمان نمیخواست روی پیمان تاثیر بزاری تا وقتی که کامل عقیدت رو پیدا نکنی.." سعی دارم صدایم را صاف کنم.
_تُ... تو بهم شک داشتی؟
متعجب نگاهم میکند.
_شک؟! نه...کی؟؟
_میدونم که #باورم نداشتی..هَ.. همون روزایی که سازمان منو #تبعید کرد خونهی سمیرا.پیمان من سعی کردم همپات باشم آخه چرا؟من سوریه و لبنان باهات اومدم. باهم درد کشیدیم... استرس کشیدیم.
یادته اون روزامونو؟ من #غر زدم؟ من #گلهای کردم؟ من زندان رفتم. واقعا متاسفم برای خودم که تو قبولم نداشتی.
سازمان از حرفای سمیرا یه چیزایی میگفت اما تو چی؟ شد یه بار #پشتم وایستی؟ شد ه بار بخاطر من زیرپاش بزاری؟ آره... درست دیدی. این حرفا توی دلم و قلب ریخته بود.خوب شد گفتی تا بگم. خوب شد چشمو گوشم باز شد تا ببینم دارم برای کی خودمو به آب و آتیش میزنم.
توقع یکضرب حرف زدن و شکایت کردنم را ندارد.
_نمیدونم این مزخرفات رو کی تو گوشت خونده اما اینو بدون من شک نکردم.ولی باید بهم حق بدی تو مثل قبل کار نمیکردی.انگار... انگار انگیزه تو از دست داده بودی.من نگران بودم حرفای یه مشت عقب مونده تو رو گول زده باشه..
اگرچه در ظاهر مجبورم خودم را مطمئن نشان دهم اما هنوز هم این شکاف در من ایجاد شده.خوشم نمیآید به نرگس بگوید عقب مانده! نرگس هیچوقت به هیچکس توهین نکرد حتے اگر هم رای او نبود اما حالا..مهر سکوت به دهان میزنم و به ادامهی حرفهایش گوش میدهم.
_این دوری سخت بود اما تموم شد باعث شد تو رو داشته باشم.دارو تلخه اما موثره. مشکل سازمان نیست. من و تو باید #همعقیده باشیم تا این راه رو ادامه بدیم.بعدشم نمیخواستم اینو بگم اما مجبورم کردی..اون روزی که برگشتی سازمان قصد داشتن بفرستنت یه جای دیگی و حتی شهرستان من نزاشتم! تموم زحمات سالهام رو براشون گرو گذاشتم تا دوباره برگردی.
و به داخل اتاق میرود.چقدر زود قضاوت کردم! وارد اتاق میشوم.
_بخشید پیمان.حق میدم بهت اما کاش اینا رو بهم بگی.من تشنهی شنیدن این حرفام. دوست دارم بشنوم که برات مهمم.همین! توقع زیادیه؟؟
لبخندی به لب میکارد و میگوید:
_باشہ!
و باز هم بهار...و چه زیباست همراه پیمان و بابا اسماعیل سال را تحویل کنم.برخلاف سالهای قبل این عید را دوست دارم.گرچه پره روی آمدن به خانهی پدریاش را ندارد اما وقتے پیمان پیشنهادش را داد روی هوا قاپیدمش! پوپک سفرهای ساده را روی گلیم پهن میکند.سیر، سرکه، سمنو، سنجد، سنبل، سبزه، ساعت و جعبهی شیرینی را میچیند.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۹۳ و ۱۹۴
بابا اسماعیل رحل و قرآن را برمیدارد و کنار خود،کنار سفره میگذارد.انگار لحظات آخر است.کنار پیمان مینشینم.همگی غرق دعا هستند و زیرلب چیزهایی میگویند.
نمیدانم اگر از خدا چیزی بخواهم جواب میدهد؟ اصلا مرا در میان این همہ بندهی خوبش میبیند؟شاید هم من لایق چون اویی نیستم...در همین فکرها هستم که سال تحویل میشود.صدای دهل حاجی نوروز و تبریک گوینده بعد هم "دعای یا مقلب القلوب" را پخش میکنند.پژمان با چشمانی منتظر بہ قرآن خیره شده تا بابا اسماعیل آن را بگشاید.از رادیو، "پیام امام" را پخش میکنند و ایشان "فرا رسیدن سال دیگری را در پرتو #اسلام بہ همہ تبریک میگویند." بعد از آن بابااسماعیل بچهها را معطل نمیگذارد.پول تا نخوردهای را از میان قرآن با صلوات بیرون میکشد و جلوی پوپک و پژمان میگیرد.در نگاهشان خروارها خوشحالی نشسته که من بهشان حسودیام میشود.
بابا اسماعیل مرا دخترم صدا میزند و مبلغیرا جلویم میگیرد.با ناباوری بهشان چشم میدوزم. خوشحالیام نه از بابت پول است...پول برای من بیارزشترین چیز در حال است. خوشحالی من از گلهای عطوفتیست که در نگاه بابا اسماعیل میچینم.بوسهای بہ دستش میزنم و تشکر میکنم.پیمان ابتدا بخاطر غرورش پول را قبول نمیکند اما با اصرارهای پدر میپذیرد.بعد هم از شیرینیها و نان خرمایی عفت خانم میخوریم.بابا اسماعیل زیر کرسی نشسته و از خاطرات جوانیاش میگوید.از خدابیاموز پدرش که نان کارگری #حلال بہ سفرهشان میگذاشت.از کودکی که به کار گذشت و از یتیمی زود هنگام و جدایی از مادر.بغضم میگیرد:
_دردتون رو حس میکنم.منم مادرمو وقتی بچه بودم از دست دادم.
بابا اسماعیل دستش را روی دستم میگذارد.
_بد دردیہ...
بعد هم به پیمان تشر میزند:
_آقا پیمان نبینم عروسم ازت شکایت کنه ها! #آه_یتیم زود میگیره بابا... اذیتش نکنی!
پیمان میخندد و چشم میگوید.شب هنگام بعد از خوردن اشکنهی عفت خانم به راه میافتیم.صبح چشم که باز میکنم خبری از پیمان نیست.هنوز صبحانهام کامل تمام نکردهام که صدای زنگ مثل پتکی به سرم میخورد.آنقدر عجله دارد که دستش را از روی زنگ برنمیدارد.کلید را میزنم.اما بالا نمیآید.از بالا نگاهی به راهپله میاندازم.
-چیشده پری؟ برای چی نمیای بالا؟
صورتش را بالا میگیرد.
_تموم شد... تموم!
پایین میروم.
_چی تموم شد؟ چی داری میگی؟
نمیتواند نگاهم کند.رویش را از من مے گیرد:
_بچہ از دست رفت!
چشمانم مثل تیلهای گرد میشود.
_بَ... بچه رو کشتین؟
دوباره گریههایش شروع میشود:
_بخدا من نمیخواستم.اونا منو مجبور کردن. مینا گفت تا بچه داشته باشی باید از سازمان جدا باشی.امیر گفت طلاقت میدم!..ولے رویا... من امیر رو دوست دارم.اَ... اولش شاید حسی بهش نداشتم اما الان دوستش دارم.رویا! تو خودت میدونی من برای تو این راه موندن چیکار که نکردم.منو قضاوت نکن!
از سنگدلی همهشان حالم بهم میخورد.از قتل نفسی که صورت گرفته حالم بهم میخورد.با این دلیلهای مزخرف و توجیههای الکی خون بیشتر پی به پست بودن این نطفهی شوم میبرم.این سرطان بہ زندگیمان گره خورده تمام عواطف و احساساتمان را دارد سر میبرد.عشق مادر و فرزندی را..عشق شوهر و زن را...عشق بہ مردم و میهن را...
پشت بہ پری میکنم که دستم را میکشد.
_تو رو خدا رویا! یه چیزی بگو. آرومم کن!
پوزخندی بہ حرفش میزنم.نمیتوانم کاسهی پر شده از نفرت را خالی کنم.نمیتوانم خون دلی که در دل نگه داشتهام را بیرون نریزم پس دهان باز میکنم:
_ببین پری... من از دین هیچی سر درنمیارم که بگم چقدر گناه داره اینکار اما اینو میدونم قتل یه آدم، گناه کمی نیست.تو تقصیری نداری این ترس توی وجودته که تو رو بہ همچین کار زشتے وا داشت.تو میتونستی خودتو کنار بکشی. این تهدیدا الکیه...اونا میدونن تو براشون مهرهای هستی که هرکسی نمیتونه جاتو بگیره پس.. اشتباه کردی.اونا هیچوقت حتی بخاطر بچه هم که شده به این زودی تو رو کنار نمیزنن.تو گول سادگیتو خوردی.کاش یکم شجاعت یا زکاوت داشتی. نمیخوام بیشتر از این باهات حرف بزنم چون دوست ندارم چیزی بگم که بعدا پشیمونم کنه فهمیدی؟
در حال بالارفتن از پلهها هستم که میگوید:
_ولی تو هم شجاع نیستی. تو هم اگه درو منو داشتی همین کارو میکردی
_شاید شجاع نباشم ولی #قاتل نیستم. من هیچوقت جون کسی رو که به جون من وابستهاش رو نمیگیرم.برو به این فکر کن که دفعهی بعدی اگه تهدید به جداییت کردن چطور میتونی از امیر جدا نشی.
بعد هم بالا میروم و در را میبندم و صدای بهم خوردن در و ریختن بیاختیار اشکم باهم رقم میخورند. حالم خوش نیست. نیاز به کمی حال خوش دارم اما کجا؟ کاش میشد پا به فرار بگذارم...
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۹۵ و ۱۹۶
کاش میشد زنجیر عشق را جدا کنم...کاش! سرم را روی بالشت میگذارم.با پیچیدن صدای محوی از عالم خواب بیرون میآیم. پیمان است که مرا صدا میزند.ته ریش او را جذابتر کرده. برمیخیزم.دنبالش وارد نشیمن میشوم.قد و بالایش را میبینم.پیراهن سفید که تا آخرین دکمه بستہ است.اورکت زیتونی با چندین جیب و شلوار هم رنگ آن.تیپش مثل بچهمذهبیها شده!
_چیه؟ دم درآوردم اینجوری نگام میکنی؟
_شاخ درآوردی.
قهقههای میزند.
_بده؟ بهم نمیاد؟
انصافا اگر کسی او را با شلوار جین و کت نمیدید باور میکرد از اول تهریش داشته و یقهاش را تا بالای گردن میبسته!
_نه خوبه... فقط داستانش چیه؟
_داستان؟ داستانی نداره قراره به فرموده آقایون وارد سپاه بشم.خودشون گفته بودن نیروها رو میشہ قاطی کرد.
من که باورم نمیشود! پیمان تا دیروز به سپاهی جماعت میرسید هزار بار خودش را آب میکشید.حتی توهین هم بهشان میکرد حالا میخواهد خود یکی از آنها شود؟من که باورم نمیشود! حتما کاسهای زیر نیمکاسه است.
_دنبال خونهام.اینجا دیگہ جالب نیست. میخوام بریم یه جای دیگه.
_اینجا چشه؟محلهشون خوبه. من عادت کردم بهش.کجا مگه میخوایم بریم؟
پرتقال بہ دهان میگذارد و میگوید:
_میریم یه محلهی خوب دیگه.نباید عادت کنی. عادت توی زندگی سمه سم! هنوز مشخص نیست باید بگردم.وسایل زیادی هم نداریم جز دو تا ساک پس زحمتی هم نیست.
چند روز بعد خانهای در محلههای خیابان عینالدوله میخرد.در را میبندم و میخواهم بیرون بروم که هول داخل میشود.پارچهای مشکی در دستش است و آن را بہ طرفم میگیرد.
_آخ آخ.... داشت یادم میرفت بیا بپوشش.
پارچه را میگیرم و میپرسم:
_این چیه دیگه؟
_چادر چاقچور نشنیدی؟همینه دیگه.جایی که میخوایم بریم محلهش مذهبیه باید شبیه خودشون باشیم.بهتره از همین اول چادر بپوشی.
نگاهم به رنگ مشکی چادر است.چادر را سر نرگس دیده بودم؛ خیلی زیبا میشد.عین یک پارچه ماه! چادر را باز میکنم. سر و تهاش کجاست؟پیمان که گیجیام را میبیند یک طرفش را به دستم میدهد.بلد نیستم مثل خانمها چادر بگیرم.یک مشتم را از چادر پر میکنم تا روی زمین کشیده نشود! وضعیت بدیست.با وانت پر اسباب و اثاثیه میدان نگارستان را هم دور میزند و در یکی از کوچهها وارد میشود.جلوی خانهای ماشین متوقف میشود.راننده در بار را باز میکند. پیمان کلید را در قفل میچرخاند. وارد خانه میشوم.پیمان و راننده معطل نمیکنند و وسایل را داخل میآورند.مردی از همسایهها به کمک میآید و زودتر وسایل را میآورند.یکی دوساعت بعد حیاط و نشیمن دوازدهمتری پر شده از پشتی، قالی و لحاف.بوی خاک تند است و از عطسه سردرد گرفتهام.میگوید فرصت ندارد تمیزکاری کند و قصد رفتن بہ جایی را دارد.او میرود و من میمانم و کوهی از کار.توی اتاق هستم که صدای در میآید.جارو را روی زمین میگذارم و به حیاط میروم.پشت در میپرسم:
_کیه؟
صدا زنانهای میگوید:
_همسایهی دیوار به دیوارتون هستیم.
تعجب میکنم.در را میگشایم. با چادر سرمهای و بشقاب به دست نگاهم میکند.
_سلام.خسته نباشید. من همسایه تون هستم.گفتم یه خدا قوت بگم و معلومه خستهاید.شام آوردم.گفتم با این خستگی اسباب کشی که آدم نای شام درست کردن نداره.
هم متحیرم هم شاد. هیچ غریبهای تا به حال اینگونه دلسوزی برایم نکرده بود! از بچگی کلمهی همسایه برایم ناآشنا بود چون رفت و آمدی نداشتیم. با پیمان هم که بودم همهاش کارمان مخفی بود. بشقاب را میگیرم.
_خیلی ممنون. وایستین بشقابتون رو بدم
_نه عجلهای نیست.
خداحافظی میکنیم به آشپزخانهمیروم.نان را کنار میزنم با دیدن کتلتهای داغ و تازه مدهوش میشوم. ترجیح میدهم غذا را با پیمان بخورم.فرشها و موکتها را به تنهایی پهن میکنم. زورم به یخچال و گاز نمیرسد.اخر شب پیمان برمیگردد. با دلخوری نگاهش میکنم. خانهی چیده شده را دید میزند و سوت میکشد.
_اوه! چخبره میذاشتی برمیگشتم باهم میچیدیم.
_شما که خیلی! تا صد سال اینا دور خونه بودن تو دست نمیزدی
خندهاش میگیرد. مشغول نصب اجاق و یخچال میشود.کتلتها را همینطور سرد میخوریم و ماجرا را برایش تعریف میکنم.
_فردا یه چیزی براشون درست کن و توی بشقابشون بزار، بعدم ببر. باید با همسایهها ارتباط خوبی داشته باشیم.
_یعنی چی؟ افتاب از کدوم طرف دراومده که ایم همسایه میبری؟
_ #لازمه رویا. اون مال زمانی بود که باید مخفی میبودیم الان باید بین مردم باشیم. رفتار خوب داشته باشیم تا #جذبمون بشن.
با نوای جیکجیک گنجشکان از خواب بیدار میشوم. مثل اکثر اوقات پیمان نیست. چادر را آنقدر سفت گرفتهام که درحال خفه شدن هستم.برای زنها سر تکان میدهم و از کوچه خارج میشوم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
💠مهران بن محمّد میگوید: از (وجود نازنین) امام صادق عليه السّلام شنيدم كه مىفرمود: هيچ (حاکم) ستمگری نيست، مگر آن كه مؤمنى نيز همراه اوست، كه خداوند به وسیلهٔ او، شرّ آن جبّار را از مؤمنان دفع مىكند، ولى آن مؤمن، كم بهرهترينِ مؤمنان در آخرت خواهد بود، چون همكار و همراه ستمگر بوده است!!!
📚الکافی ج۵ ص۱۱۱
«اَللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 همستر، از راه نرسیده، ۱۸ قربانی گرفت!
زارعپور وزیر ارتباطات:
🔹 همستر بازی جدیدی است که پشت آن چیزی نیست، مردم به آن دل نبندند.
📡 کانال
.
⭐️ معروف حقیقی در کلام امام صادق علیه السلام
❓... قَالَ له جُعِلْتُ فِدَاكَ مَا الْأَمْرُ بِالْمَعْرُوفِ؟
عرض کرد:
فدایت شوم معروف چیست؟
✅ ... فقال (علیه السلام):
" الْمَعْرُوفُ يَا أَبَا حَنِيفَةَ الْمَعْرُوفُ فِي أَهْلِ السَّمَاءِ الْمَعْرُوفُ فِي أَهْلِ الْأَرْضِ وَ ذَاكَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِبٍ (علیه السلام) "
حضرت امام صادق علیه السلام فرمودند :
ای ابا حنیفه !
معروف نزد اهل آسمان و زمین, امیرالمومنین علی بن ابی طالب
علیه السلام
است.
⭐️ منکر حقیقی در کلام امام صادق علیه السلام
❓...قَالَ جُعِلْتُ فِدَاكَ فَمَا الْمُنْكَرُ؟
عرض کرد:
فدایت گردم منکر چیست؟
✅ ...قال علیه السلام:
" اللَّذَانِ ظَلَمَاهُ حَقَّهُ وَ ابْتَزَّاهُ أَمْرَهُ وَ حَمَلَا النَّاسَ عَلَى كَتِفِه "
☀️حضرت امام صادق علیه السلام
فرمودند:
منکر آن دو نفر هستند که در حق او ظلم کردند
و خلافتش را غصب کردند
و مردم را بر او مسلط نمودند.
📗 بحار الأنوار ، جزء 10 ، صفحه 208 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اللهم العن جبت و الطاغوت