خوشا به حال آنکه به جای زمان
به صاحب زمان دل می بندد:)❤️
❃| @havaye_zohoor |❃
●آقا امیرالمؤمنین(علیهالسلام):
فحش دادن و فحش شنیدن، هیچکدام از اخلاقهای #اسلام نیستند.
[_منظور از فحششنیدن اینه که شما با کسایی که فحش واسشون مث نقل و نباته، نگردی.]
| غُررالحِکم،حدیث۱۵۳۶
هدایت شده از دُخٺࢪانِــ نِـظٰام🇮🇷":)
انشاالله تا فردا بشیم۳٠نفر باز عمل به قول داریم🙂✨
#فوررررر_همسایه_و_غیر_همسایه
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_یک
#فصل_دوم
شاهرخ فورا به مادرش و مستخدم ها اشاره کرد که از اتاق بیرون برن...
بعد از اینکه همه از اتاق خارج شدند، شاهرخ رو به من کرد و گفت:
_سگ که ترس نداره عزیزم...تازه من بغلش میکنم و زمانهایی که میام لندن، با خودم میبرمش بیرون...
بچه ی خیلی خوبیه...اسمشگاس هست.....
خنده ای کرد و گفت:
_گاس بچمه ریحانه...
اخمی بهش کردم و گفتم:
_الان با این حرفت داری به من توهین میکنی شاهرخ....
بلند زد زیر خنده و گفت:
_نه بابا قصد جسارت نداشتم خانم سامری...
یک لیوان آب داد دستم و گفت:
_بفرما عزیزم...
جرعه ای از آب نوشیدم و لیوان رو بهش برگردوندم...
دو روز آخر هم بلاخره گذشت و آماده شده بودیم تا بریم فرودگاه...
ساعت ۲و نیم بعد از ظهر پرواز داشتیم...
شاهرخ چمدون ها رو گذاشت توی ماشین و بعد از اینکه نهار خوردیم، از پدر و مادر شاهرخ خداحافظی کردیم...
پدر شاهرخ بالبخند جلو اومد و بهم گفت:
_دخترم، این هدیه ناقابل رو از من قبول کن...
نگاهی به جعبه توی دستش انداختم....با خوشحالی گفتم:
_وای ممنونم، لطف کردین...
جعبه رو گرفتم و بازش کردم..
باورم نمیشد...
یک سرویس طلای خیلی خوشگل بود...طلا که نه...برلیان بود....
باورم نیمشد که تا این حد هزینه کرده باشن و برام اینو تهیه کنن...
با کلی تشکر ازشون خداحافظی کردیم....
راننده پشت فرمون نشسته بود و شاهرخ هم صندلی عقب کنار من بود...
_پدرمخیلی دوستت داره ها...حسودیم شد ریحانه...
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_یعنی میخوایی بگی که تو از این قضیه خبر نداشتی؟!!!
با تعجب گفتم:
_به جان خودم پدرم هیچی بهم نگفتهبود...
لبخندی زدم و گفتم:
_خبحتما تورو قابل نمیدونسته که بهت چیزی نگفته....
رسیدیم فرودگاه و بعد از خداحافظی با راننده، وارد فرودگاه شدیم....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_دو
#فصل_دوم
حس برگشتن به وطن خیلی خوب بود...
اینکه بعد از دو هفته دوباره برمیگردم ایران، برام بهترین حس دنیا بود...چراکه به زادگاهم برمیگشتم...
اما حال و هوای شاهرخ، برعکس من بود...
با اینکه ایرانی بود اما زادگاهش لندن بود....
داداش سپهر بهم زنگ زد و از احوالمون باخبر شد...بهمون گفت که برای شام بریم خونش....
از دعوتش تشکر کردم و قبول کردم....
دوباره قرار بود ۶ ساعت و نیم توی راه باشیم.....
حساب کردم و متوجه شدم که اگه ساعت ۳ راه بیفتیم، ساعت ۹ و نیم شب به وقت لندن ، رسیدیم ایران....
نگاهی به شاهرخ کردم و پرسیدم:
_شاهرخ....اختلاف ساعت ایران تا اینجا گفتی چقدر بود؟؟
نگاهی بهم کرد و گفت:
_الان هر ساعتی که هست، به اضافه ی سه ساعت و نیم بکن، میشه ساعت به وقت ایران.....
هنوز حرفش توی دهانش بود که فورا گفت:
_به سپهر بگو ما ساعت یک نصفه شب میرسیم تهران....برای شام نمیتونیم بریم خونشون....
باشه ای گفتم ک بعد هم با داداش سپهرم صحبت کردم....
قرار شد که برای نهار بریم خونشون....
زمان خیلی زود گذشت.
ما سوار هواپیما شدیم اما اینبار یک چمدون بزرگ پر از سوغاتی و خرید برای خوم بود....
از هرچیزی توی لندن که خوشم میومد ،میخریدمش...
لباس، خوراکی های خوب، تزئینات و حتی کتاب.....همه ی کتابها به زبان انگلیسی بودند و قرار شد شاهرخ برام اونها رو بخونه...
سوار هواپیما شدیم و اینبار اکثر خانمها روسری یا شال روی سرشون بود....
صندلی ما ردیف وسط بود...
صندلی سمت راست ما، دو تا دختر جوون و خنده رو بودند...
داشتن با هم صحبت میکردن و میخندیدن...
منم بهشون نگاه میکردم و خندم میگرفت...
یکیشون برگشت و بهم نگاه کرد...
بعد زد به شونه ی اون یکی و خنده شونو جمع کردند...
دختری که بهم نزدیک تر بود،با لبخند بهم گفت:
_عزیزم میتونم یه سوالی ازتون بپرسم؟
سرمو تکون دادم و با لبخند گفتم:
_با کمال میل...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_سه
#فصل_دوم
لبخندی زد و گفت:
_اون آقا با شما نسبتی داره؟
شاهرخ رو با دست نشون داد...
سرمو چرخوندم و به شاهرخ نگاه کردم...
هنذفری توی گوشش بود و سرش توی گوشش بود...
سرمو برگردوندم و با لبخند پرسیدم:
_بله...همسرمه...
تا این حرفو زدم، هین بلندی کشیدن و با هیجان گفتن:
_وایی چه شانسی داشتین....ایرانی هستن؟
_پدر و مادرش ایرانی هستن اما زادگاهش انگلیس هست....
اون دختری که از من دور تر بود، با خنده گفت:
_و حتما پولدارم هست....
با خنده گفتم:
_اینکه تعجب نداره....دلیل این همه هیجانتونو نمیدونم..
دختری که بهم نزدیکتر بود با خنده گفت:
_برادر شوهر مجرد نداری یه وقت؟!
از حرفش خنده ام گرفت و همین باعث شد که شاهرخ متوجه خندیدنم بشه...
_نه،فقط یک خواهر داره....
اونها دوباره تعجب کردن و بیشتر به وجد اومدن...
_چیشده ریحانه
همونطوریکه لبخند روی لبم بود، سرمو چرخوندم و به شاهرخ گفتم:
_هیچی...اینقدر بیچاره ان که به این حال من دارن غبطه میخورن...
شاهرخ که تازه متوجه قضیه شده بود، با لبخند گفت:
_اونا به خوشبخت بودن تو پی بردن....برای همینه که نه تنها اونا، بلکه هر دختر دیگه ای بهت غبطه میخوره....اما خودت هنوز نمیخوایی قبول کنی ریحانه جان...
پوفی کشیدم و گفتم:
_باشه شاهزاده ی سوار بر اسب سفید...
با لبخند ادامه داد:
_اگه بخوایی اسب سفید هم میخرم برات...
سرمو چرخوندم سمت اون دوتا دختر...
داشتن به ما نگاه میکردن و زیر گوش همدیگه پچ پچ میکردن...
_ببخشید خانم،اسمتون چیه
با لبخند گفتم:
_ریحانه...
_چه اسم قشنگی....منم دلوین هستم...دوستمم رستا هست...
_خوشبختم رستا و دلوین
لبخندی زدن و پرسیدن:
_شما تهرانی هستید؟چند سالتونه؟
نفسی کشیدم و گفتم:
_بله من ساکن تهران هستم...۱۹ سالمه...
دوباره تعجب کردن و پرسیدن:
_چند وقته ازدواج کردین؟زود نبود؟
این سوال رو دلوین ازم پرسید...
رستا در جوابش فورا گفت:
_نه دیگه دلوین....وقتی چنین آدمی بیاد خواستگاریشون، معلومه که ازدواج میکنن...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_چهار
#فصل_دوم
لبخندی زدم و گفتم:
_نه لزوما...
هردوشون به من نگاه کردن و منتظر ادامی حرفم شدن...
اما من فقط به اون یک کلمه بسنده کردم و سرمو روی صندلی گذاشتم.....به حرفی که زدم فکر کردم...
مهرداد....
بهترین مرد دنیا بود بنظرم....
اون کسی بود که من درکنارش خوشبخت میشدم....
نفس عمیقیکشیدم و چشمامو بستم....
سعی کردم به چیزهای خوب فکر کنم....
مثلا به تو راهی داداشم...
به بچه ی خوشگلش که معلوم نیست پسره یا دختر...
من که اصلا برام فرقی نمیکرد...
دلم میخواست جنسیتش هرچی که هست،فقط سالم باشه...
برای فسقلی، کلی لباس نوزادی و عروسک و ماشین و تفنگ و اسباب بازی خریده بودم....
همه رو گذاشته بودیم توی یک چمدون مجزا...
دلم میخواست خیلی زود، بچه داداشمو ببینم...
دلم پر می کشید برای بوسیدن دستهای کوچیکش...
اینکه شست انگشتمو بذارم توی دستش و اون شستمو بگیره...
توی دلم قربون صدقه اش میرفتم و دلم میخواست خیلی زود برگردم....
چشمام بسته بود اما نخوابیدم...
صدای یک آقا اومد که آهسته گفت:
_آقا شام چی میل دارین؟
و صدای شاهرخ همون لحظه اومد که در جوابش گفت:
_گوشت لطفا
_هردوتون میل میکنید؟
_بله ممنون
چشمامو باز کردم که همون لحظه مهماندار هواپیما از کنار شاهرخ رد شد....
دو پرس غذا روی میزهامون گذاشته شده بود...
_عزیزم شام آوردن....
با خستگی پرسیدم:
_ساعت چنده شاهرخ؟
نگاهی به ساعت مچی توی دستش انداخت و گفت:.
_به وقت ایران یا لندن؟
_ایران
_الان ساعت ۱۲ شبه، یک ساعت دیگه میرسیم فردوگاه امام
شامم رو خوردم و کمی خودم رو سرگرم کردم...
بلاخره رسیدیم فرودگاه امام خمینی تهران
از هواپیما پیاده شدیم و چمدون هامون رو بهمون دادن....
با تاکسی فرودگاه برگشتیم خونمون...
شاهرخ کلید انداخت و در خونه رو باز کرد...
وارد خونمون شدیم....
همون پنتوس باکلاسی که همه حسرتشو میخوردن...
شاهرخ چمدون هارو آورد توی اتاق ....
لباسامو عوض کردم و خودمو انداختم روی تخت .
خیلی خسته بودم.....بیش از حد تصور...
چونکه نزدیک ۷ یا ۸ ساعت درگیر بلیط و پرواز بودم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_پنج
#فصل_دوم
موبایلمو گذاشتم روی سایلنت، به شاهرخ هم گفتم که همین کارو بکنه....
چشمامو بستم و فقط خوابیدم....
صبح شده بود...
صبح که نه....ظهر شده بود...
چشمامو باز کردم و نگاهی به دور و برم انداختم....
شاهرخ هم خواب بود...
نگاهی به ساعت توی اتاق انداختم....ساعت ۱۲ و نیم ظهر بود و من خوابیده بودم....
آهسته از جام بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم....
شل و ول رفتم توی آشپز خونه و برخلاف همیشه، غذایی روی گاز نبود...
چونکه هنوز به هاجر خانم نگفته بودم که از سفر بر گشتیم...
آبی به سر و صورتم زدم و موهامو شونه کردم...
همون لحظه تلفن خونه زنگ خورد....
فورا رفتم سمت تلفن و جواب دادم....
داداش سپهر پشت خط بود و بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
_ریحانه جان چرا هیچکدومتون موبایلاتونو جواب نمیدین؟
ما که خیلی نگران شدیم...
با شرمندگی گفتم:
_ببخشید داداش جون، دیشب نزدیک ساعت ۲ رسیدیم خونه....موبایلامون سایلنت بود....
_خب همینکه سالم هستید خوبه...امروز نهار خونه ی ما دعوتید..فراموش که نکردین؟
یکهو با خوشحالی گفتم:
_چشم داداش مزاحم میشیم....
خداحافظی کردیم و تلفن قطع شد....
از مهمونی داداش یادم شده بود...
رفتم توی اتاق و شاهرخ رو تکون دادم تا بیدار بشه...
چشماشو باز کرد و با لبخند گفت:
_صبحت بخیر عزیزم
_سلام، ظهر شده...
نفسی کشید و از جاش بلند شد...
_مگه ساعت چنده
_نزدیک ۱ ظهر....داداش سپهرم زنگ زد برا نهار یادآوری کرد...
_دستش درد نکنه...
از جاش بلند شد و رفت تا دست و صورتشو بشوره...
منم بعد از اینکه تخت خوابو مرتب کردم، چمدون رو گذاشتم روی تخت و سوغاتی هایی که برای داداش و نیلوفر و فسقلی شون خریده بودم، رو برداشتم...
سفره صبحانه یا همون ظهرانه رو آماده کردم و یه ته بندی کردیم....
بعدهم راهی خونه داداش شدیم...
❃| @havaye_zohoor |❃
یادتنرهبانـو
هربارکهازخانهپابهبیرونمیگزاری
گوشهچـٰادرترادستبگیر؛
وآرامزیرلَببگـو:
هـذهامانتڪیافاطمةالزهراء
اینامانـتزهراست((:♥️
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ
امروز سه شنبه 9⃣رجب
🟢سوره توحید
۳۴ مرتبه
🔴ذکر ((لا اله الا الله))
۳۴مرتبه
🟢ذکر ((استغفرالله ذوالجلال والاکرام من جمیع الذنوب والانام))
۳۴مرتبه
🔴ذکر((استغفرالله الذی لا اله الا هو وحده لا شریک له واتوب الیه))
۱۴ مرتبه
🟢ذکر ((استغفرالله ربی و اتوب الیه))
۷۰ مرتبه
قلب شیعه شد شیدا
غرق نوره باز دنیا
شیعه شاده چون که
حضرت رضا شد بابا😍😍😍💚💚💚
#پروفایل
#استوری
#میلادامامجواد(ع)
🩵|هــــوایــــ ظــــهــــور|🩵
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #دلبری_نکن #رمان °•○●﷽●○•°
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_شش
#فصل_دوم
ماشین شاهرخ توی پارکینگ فرودگاه پارک بود و مجبور شدیم با یکی دیگه از ماشین هاش بریم خونه داداشم...
شاهرخ بین راه توقف کرد و یک جعبه بزرگ شیرینی و یک گل پایه بلند و بزرگ خرید و بعدش دوباره راه افتاد...
یکی از جغجغه هایی که برای فسقلی خریده بودم رو از توی نایلون درآورده بودم و داشتم تکونش میدادم و توی دلم، برای برادر زاده ام قربون صدقه میرفتم....
_بچه شدی یا هوای بچه کردی ریحانه
بهش نگاه کردم و با جدیت گفتم:
_هیچ کدوم...
همونطوریکه میخندید گفت:
_کی بشه برای بچه ی خودمون بریم سیسمونی بخریم...
_هنوز خیلی مونده...
با اعتراض گفت:
_شروع نکن دیگه ریحانه...ما قبلا حرفامونو زدیم...
_من نمیخواستم....خودت شروع کردی...قبلا باهم حرف زدیم و قرار شد یه چند سالی حرف بچه نباشه....
با حرص گفت:
_ریحانه...من حق دارم پدر بشم....من حق دارم با این همه سر و ثروت، یک وارث داشته باشم تا این همه دارایی بهش برسه....منو درک کن ریحانه....من الان ۳۴ سالمه و باید بچه داشته باشم...البته به یک بچه قانع نیستمااا...
فورا با عصبانیت گفتم:
_معلوم هست داری چی میگی شاهرخ؟؟ تو فقط داری خودتو نگاه میکنی......پس من چی؟ الان هم سن و سال های من دارن از زندگیشون و مجرد بودنشون لذت میبرن....
ولی من چی؟ بعد از این همه کش مکش و سختی و شکست عشقی، افتادم دست تو...درس و دانشگاهم که تعطیل....حالا هم میگی بچه داری کنم؟؟؟
_من که گفتم برات پرستار کودک میگیرم تا خودتم دست به سیاه و سفید نزنی...تو الان واقعا از زندگیت لذت نمیری؟داری توی خونه ای زندگی میکنی که ده ها میلیارد قیمتشه...
ماشین زیر پات میلیاردیه.....اگه همین الان گرون ترین چیزهارو بخوایی، کمتر از ثانیه برات آماده میشه....ریحانه چرا قبول نمیکنی
تو حسرت هیچ چیز توی دلت نیست....یعنی من نمیذارم.....
بغض کرده بودم اما سعی میکردم اون رو فرو بدم و هیچکس جز خدا از سر درونم آگاه نشه....
رسیدیم منزل داداش...
با شاهرخ سرسنگین بودم...
_ریحانه جان، جعبه شیرینی رو شما بردار، بقیه رو من میارم بالا....
بدون اینکه بهش نگاه کنم، رفتم از صندلی عقب جعبه شیرینی رو برداشتم...
داشتم کیفمو روی شونم مرتب میکردم که شاهرخ با خنده گفت:
_ریحانه بیا در ماشینو قفل کن دستم پره...
نگاهی بهش انداختم...
واقعا راست میگفت
هم جعبه گل به اون بزرگی رو برداشته بود و هم وسایل سیسمونی و سوغاتی ها
رفتم جلو و پرسیدم:
_سوییچ کجاس؟
_توی جیب کتمه....
دستمو بردم توی جیبش و سوییچ رو برداشتم و در ماشین رو قفل کردم...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_هفت
#فصل_دوم
غمگین بودم....اما نمیذاشتم کسی متوجه بشه....
چون نظر و فکر من برای هیچ کس اهمیت نداشت....
توی آسانسور بودیم و داشتم موهامو توی آینه مرتب میکردم....
_چه عجب موهاتو نبافتی این دفعه...
از توی آینه بهش نگاه کردم و پرسیدم:
_که چی؟!
لبخند عمیقی زد و گفت:
_لذت میبرم...
همون لحظه در آسانسور بازشد....
بهش نگاه کردم و گفتم:
_کاش منم مثل تو بودم...
اینو گفتم و فورا از آسانسور بیرون اومدم....
در خونه ی داداش سپهرم باز بود....
تقه ای به در بازشده زدم و کفشامونو درآوردیم...
داداش سریع اومد استقبالمون...
با شاهرخ احوالپرسی کرد و شاهرخ دسته گل رو بهش داد...
سپهر با خوشحالی گفت:
_زحمت کشیدین....
بعد هم منو درآغوش کشید و محکم فشرد....
این کار باعث شد که همه ی غم و غصه هام رو فراموش کنم....
بعد از تبریک و شادباش، وارد خونه شدیم....
نیلوفر هم با ما احوالپرسی کرد...
رفتم جلو و بغلش کردم و آهسته توی گوشش گفتم:
_کوچولو چطوره؟
با لبخند و کمی خجالت گفت:
_دست بوس عمه جونشه....
قند توی دلم آب شد و گفتم:
_آخ عمه فداش بشه....
_خدانکنه ریحانه جون....الان دیگه نوبت شماست....
همین یک جمله کافی بود تا شاهرخ شروع کنه به گله کردن و تعریف همه ی مکالماتی که درباره بچه دار شدن بین ما گذشته....
داداش سپهر هم که فقط میخندید و از در کنار شاهرخ بودن لذت میبرد....
رفتم توی آشپزخونه تا به نیلوفر کمک کنم....
لبخندی بهم زد و ازش پرسیدم:
_چه حس و حالی داری نیلوفر....
لبخندش عمیق تر شد و گفت:
_حس توصیف نشدنی...مادر شدن خیلی جذابه ریحانه....اینکه هنوز باور نداری که یک موجود دیگه توی وجودت داره همزمان با تو نفس میکشه و زندگی میکنه.....
چشمام پر از اشک شد و با لبخند گفتم:
_برای تو و داداش سپهر خوشحالم....کاش مامانم زنده بود و این روزها رو می دید....
سرشو پایین انداخت و آهسته گفت:
_روحشون شاد....
و بعد با لبخند گفت:
_ریحانه، شوهرت بچه دوست داره....چرا نمیخوایی بچه دار بشی؟
سرمو انداختم پایین....
فکر کنم وقتش بود تا حرف دلمو بگم....
تا خودمو خالی کنم و سبک بشم......
نیلوفر مثل یک خواهر بود برام...اون منو همیشه درک میکرد...همیشه به نظرم احترام میذاشت...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_هشت
#فصل_دوم
_راستش نیلوفر....
_جانم
_من هنوز مطمئن نیستم...هنوز نتونستم با شرایط زندگیم کنار بیام...هنوز خودمو نشناختم....
قدمی جلوتر رفتم و آهسته گفتم:
_نیلوفر....من هنوز از شاهرخ خجالت میکشم....
لبخندی زد و گفت:
_عزیزم این چیزا طبیعیه...خیلی زود بهش عادت میکنی و باهاش صمیمی میشی...
لبخندش غلیظ تر شد و آهسته گفت:
_طوری میشه که حاضری جونتو براش بدی....مطمئن باش آقا شاهرخ همین الان این احساس رو نسبت بهت داره...
با غصه ادامه دادم:
_من هنوز نتونستم به عنوان همسر قبولش کنم....خیلی تلاش میکنم اما بی فایده اس...
من نمیتونم توی این موقعیت، یک موجود بی گناه رو به دنیا بیارم....
من نیاز به فرصت دارم....اما شاهرخ نمیخواد این فرصت رو بهم بده...
اومد جلو تر و دستمو گرفت و گفت:
_ببین عزیزم، من و تو همسر مردهایی هستیم که از لحاظ مالی خیلی خیلی ثروتمندن و دوست دارن که این مال و اموال، دست آدم های غریبه نیفته....
دوست دارن وارث داشته باشن و بچه هاشون رو توی ناز و نعمت بزرگ کنن....
سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم....
نیلوفر لبخندی زد و رفت سینی چای رو برداشت....فورا جلو رفتم و سینی رو گرفتم ازش و باهم رفتیم توی پذیرایی...
داداش و شاهرخ همچنان مشغول صحبت کردن بودن...
رفتم سوغاتی هایی که از لندن خریده بودم رو آوردم و همه رو دونه دونه به سپهر و نیلوفر نشون دادم....
داداش وقتی لباس نوزادی ها رو دید، با ذوق جلو اومد و گفت:
_ریحانه، چقدر اینا بانمکن....
لبخندی زدم و گفتم:
_داداش تابحال لباس نوزادی از نزدیک ندیدی...آره؟؟
با خنده گفت:
_چرا....دیدم...
_واقعا؟؟؟ کجا دیدی؟
با انگشت اشاره ش آهسته زد روی بینیم و با خنده گفت:
_وقتی که خودت نوزاد بودی....
شاهرخ پقی زد زیر خنده...
حرصی بهش نگاه کردم و همچنان میخندید....
نیلوفر یکی از تفنگ ها رو برداشت و با ذوق گفت:
_حالا اگه پسر نباشه، این تفنگ ها دیگه به دردش نمیخورن هااا...
داداش سپهر با لبخند گفت:
_فدای سرت....
خیلی خوشحال میشدم وقتی که میدیدم داداش اینقدر هوای نیلوفر رو داره...
خطاب به نیلوفر گفتم:
_نیلوفر جان
_جونم عزیزم
_میگم دیگه نباید بری مطب....بشین خونه و این ۸ ماه رو کامل استراحت کن....
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_نود_و_نه
#فصل_دوم
چشماش درشت شد و با تعجب گفت:
_نمیشه ریحانه جان...من تا یک ماه دیگه نوبت جراحی دادم به بیمار هام
داداش سپهر با تعجب گفت:
_عهههه نیلوفر خب چرا همچین کاری کردی!
نیلوفر با لب و لوچه آویزون گفت:
_خب من که نمیدونستم اینجوری میشه...
با خنده گفتم:
_حالا اگه بیمارات یک سال دیر تر عمل جراحی زیبایی بینی و از این خرت و پرت ها انجام بدن، دنیا زیر و رو میشه؟
با لبخند گفت:
_از خودت یادت نیست ریحانه؟ که چقدر اصرار میکردی و همش میگفتی خانم دکتر لطفا زود ترین نوبت رو به من بدین....
خنده ام گرفت و گفتم:
_خب من میخواستم تا قبل کنکورم حالم بهتر بشه....
ابروشو بالا انداخت و گفت:
_خب بیمار های منم قطعا دلایلی دارن که نمیخوان عمل زیبایی شون به تاخیر بیفته...
اون هم به مدت یکسال....غیرممکنه...
راست میگفت...
_پس نیلوفر جون، این یک ماه جراحی که گذشت ، خواهشا دیگه پذیرش بیمار نداشته باش...
شاهرخ با خنده خطاب به سپهر گفت:
_بچه ی شما درآینده پزشک میشه، چون از همین حالا میره اتاق عمل...
داداش با ذوق گفت:
_بچم فقط باید بیاد توی شرکت...
نیلوفر با غر گفت:
_واااا...خب شاید مدیریت شرکت رو دوست نداشته باشه....نباید مجبورش کنیم...
داداش لبخندی زد و گفت:
_چشم خانووم....من تسلیم شدم...
خنده ام گرفت...
داداش رو به من کرد و با شوخی گفت:
_بچه ی من، کی از تنهایی در میاد و یک همبازی پیدا میکنه خواهر گلم؟
خنده روی لبهام خشک شد...
شاهرخ منتظر عکس العمل من بود...
_هنوز خیلی مونده داداشم...
ابروهاشو بالا انداخت و با تعجب پرسید:
_برای چی ریحانه جان؟ شما دیگه بزرگ شدی و همه چیزو درک میکنی...یک بچه برای خونه ی شما لازمه...
_نه داداش، هنوز آمادگیشو ندارم....
شاهرخ فورا گفت:
_میبینی سپهر؟ من هزاران کارمند رو توی ایران و خارج کشور دارم مدیریت میکنم و بهشون حقوق میدم و از عهده ی همشون بر اومدم ، ولی از پس خواهر جنابعالی بر نمیام...
❃| @havaye_zohoor |❃
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه 🌸🍃
#دلبری_نکن
#رمان
°•○●﷽●○•°
بہ قلمِــ🖊
#نون_فاف🌹🌱
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
#قسمت_صد
#فصل_دوم
داداش سپهر با کنایه و خنده خطاب به شاهرخ گفت:
_زمانیکه هنوز باهات ازدواج نکرده بود و تحویلت نمیگرفت که ریحانه جان از دهانت نمی افتاد....حالا که هر بیست و چهار ساعت کنارته، شد خواهر جنابعالی؟؟
آنچنان ذوقی کردم که بلند زدم زیر خنده و به داداش گفتم:
_دلم خنک شد داداشم....
چشمکی بهم زد و بعد شاهرخ با خنده گفت:
_سپهر لااقل حفظ آبرو کن ابهت منو پایین نیار...
داداش فورا با اخمی تصنعی بهم گفت:
_آهای ریحانه خانوم....پررو نشی یه وقت احترام رفیقمو نگه نداری...وگرنه با من طرفی...
شاهرخ خان با دختر ایرانی زیاد آشنایی نداره، نبینم یه وقت اذیتش کرده باشی هاا...
با لب و لوچه آویزون گفتم:
_رفیقتو نمیخوام....مال خودت...مگه مجبور بود با دختر ایرانی ازدواج کنه؟
شاهرخ با لبخند بهم گفت:
_دست خودم که نبود....دلم پیشت گیر کرد...
همه شون خندیدن...
داداش سپهر با خنده گفت:
_شاهرخ حالا که به لیلی رسیدی، مبادا ناراحت بشه...
شاهرخ دستاشو گذاشت روی چشماشو و با لبخند گفت:
_ریحانه جاش اینجاست....
واقعا نمیدونستم شاهرخ آدم دو رویی هست یا حرفاش واقعیته....
ابراز عاشقی میکنه یا واقعا عاشقمه...
اما عشق زوری که نمیشه....
اون اگه عاشقم بود، باید ازم دست بر میداشت....
داداش اون شب خیلی سعی کرد تا منو قانع کنه که بچه دار بشیم...
اما من همچنان ناراضی بودم...
اصلا زیر بار نرفتم....
عصر شده بود....
داداش گفته بود که عمه خاتون قراره برگرده کشور خودشون و شب پرواز دارن.....
و برای شام خونه ی داداش سپهر دعوت بودن... ما رو برای شام دعوت کرد...
داداش اولش خیلی اصرار میکرد که همونجا بمونیم اما من گفتم که باید برگردیم خونه و استراحت کنم....
بلاخره ازشون خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه....
روی مبل روبه روی پنجره های سراسری نشسته بودم و داشتم به شهری که زیر پام بود نگاه میکردم.....
و به اینکه مهرداد الان کجاست....داره چیکار میکنه....آیا حالش خوبه؟
برگشت دانشگاه یا نه؟...
شاهرخ توی اتاق خوابیده بود و خونه غرق در سکوت بود...
چشمام پر از اشک شده بود....
دلم برای لحظاتی که مهرداد کنارم بود، تنگ شد...
آخه چرا باید زندگی من اینقدر فراز و نشیب میداشت؟
مطمئن بودم اگه از شاهرخ بچه دار بشم، دیگه جدا شدن ازش خیلی سخت میشد...
هرچند که همین الانشم محال بود...
❃| @havaye_zohoor |❃