💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوسیوهفت✨
#سراب_م✍🏻
سوار ماشین عروسشان شدند. مهرانه کمی بغض داشت بخاطر مادرش، بخاطر نبودن پدرش. ولی گریه نکرده بود تا دل مادرش نلرزد. توی ماشین که نشستند، دید مادرش سوار ماشین وحید شد.
- سبحان، من باید زیاد مامانمو ببینم. خیلی تنهاست.
- هر وقت دوست داشتی، میریم دیدنش. منم نبودم خودت برو. بریم؟ بریم عروس کشون؟
- اوهوم!
سبحان با خنده گفت:
- پس بزن بریم.
تا یک ساعت توی خیابان ها چرخیدند. ماشین های مهمان ها هم پشت سرشان قطار بودند و هر پیچ فرعی، یک ماشین کم میشد. تا جلوی در خانه شان فقط سه ماشین باقی ماند.
سبحان ماشین را توی پارکینگ برد و خانوادهیشان از جلوی در پارکینگ برایشان دست تکان دادند. هرچند مادر مهرانه میخواست دوباره پیاده شود، ولی برادر شوهرش اجازه نداد.
مهرانه و سبحان با آسانسور به طبقه چهارم رفتند. سبحان حواسش به همسرش بود. اینبار یادش نیامد تمنا چطور با لباس عروسش پلههای خانه بختش را بالا آمده بود.
در را باز کرد و پشت سر مهرانه وارد خانه شد. چراغ را زد. نور سفید و طلایی لوستر ها فضا را روشن کرد. آشپزخانه مقابل در ورودی بود و سمت راست، مبلهای سلطنتی فضای پذیرایی را درست کرده بودند. میز غذا خوری نزدیک اپن آشپزخانه بود و تم سیاه و سفیدی داشت. سمت چپ، یک کاناپه راحتی و تلویزیون قرار داشت.
مهرانه شنل زمستانیاش را بیرون کشید و راه افتاد سمت اتاق خانه. در اتاق سمت چپ آشپزخانه بود. سبحان پشت سرش وارد اتاق شد و لامپ را روشن کرد. مهرانه گفت:
- همین الان دلم تنگ شد برای مامانم. چی میشه بیاد پیش ما؟ هوم؟ بگیم بیاد؟
روی تخت نشست و زل زد به سبحان. آهی کشید و گفت:
- میدونم تو سختت میشه. ولی اونم تنهاست.
- مگه قرار نیست بره پیش خالهت؟ تو هم هر روز برو بهش سر بزن.
مهرانه چیزی نگفت. دست کشید به دامن لباس عروسش.
- از عروسی راضی بودی؟
- بعدا میگم بهت، بودم یا نه! چرا به سوسن چیزی نمیگی اذیتم میکنه؟
سبحان دست کشید به پیشانیاش و گفت:
- اینم بذار برای بعد.
- خیله خب. میخوام زنگ بزنم مامانم.
سبحان کتش را روی تخت انداخت و نشست کنار مهرانه.
- خیلی نگرانی؟
- آره، اصلا قلبم داره کنده میشه. میدونم اونم حالش بده. کاش نزدیک اینجا براش خونه بگیریم.
- قربونت برم. ببینم اگه تونستم باشه. یه کاری میکنیم خیال تو هم راحت باشه. زیاد حرص و جوش نخور. من تو زندگی تمام سعیمو میکنم تو خوشحال باشی. خب؟
- قول میدی؟
سبحان سرش را تکان داد و لبخند زد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوسیوهشت✨
#سراب_م✍🏻
توی مطب دکتر نشسته بود و به دیوارها نگاه میکرد. سه دکتر، توی یک مطب کار میکردند. یک سمت عکسهای جوانسازی پوست بود.
زنی با چشم بسته به پوست صورتش دست میکشید و سمت دیگر در اتاق دکتر، دستی روی یک گلبرگ سرخ نشسته بود. روی میز پر بود از بروشور های کرم و قرص و لوازم آرایشی.
نگاهش را کشید سمت در اتاق دکتر دوم. دور و بر اتاقش پر بود از عکس نوزاد. مادری پای کودکش را لمس کرده بود و گوشهای دیگر، پدر و مادری محکم دو گونه پسرکشان را بوسیده بودند.
چشمان براق پسرک از تعجب گرد شده بود. لبخند عمیقی روی لبهایش نشست. چشمش شبیه چشم پسرک توی عکس برق زد. گردنش را کج کرد و به عکس دختری گوله شده توی پتو که به طرز وحشتناکی خوردنی(!) بود چشم دوخت.
خندهی کوتاهی کرد. یادش افتاد از دو روز پیش که مقابل تمنا نشسته بود. اینبار توانسته بود اتاق همسر آیندهاش را ببیند. دیگر هوا خیلی سرد بود و توی حیاط نشستن معنا نداشت.
روی زمین نشسته بودند. پشت تمنا به در ورودی اتاق بود. کمی باهم تبادل نظر کرده بودند. حیدر هرچه بیشتر با تمنا معاشرت میکرد و حرف میزد، بیشتر عاشق میشد. خطی روی فرش کشید و گفت:
- چیزی که میخوام بگم اینه، من زیاد اهل جمع و شلوغی و سر و صدا و این جریانات نیستم.
تمنا سرش را بالا گرفت و گفت:
- ولی من خیلی بچه دوست دارم.
لبخند روی لب حیدر نشست. چشم تمنا گرد شده بود. یاد حرکت تمنا که افتاد دلش خواست قهقهه بزند وقتی آنطور با نمک کوبید به دهانش. تمنا زیر لب به خودش غرید:
- خاک برسرت تمنا.
نگاه حیدر خشک شد روی همان پدر و مادر و کودکشان. وقتی تمنا از بچه گفت؛ دلش حسابی لرزید. دلش شیرین شد و امیدوار شد. رفت روی ابرها.
سرجایش جا به جا شده و گفته بود:
- من جوابمو گرفتم تمنا خانم. مطمئن باشید من خوشبختتون میکنم.
صورت تمنا سرخ شد. نیشگونی از خودش گرفت که دهانش بیموقع باز شده بود.
حیدر ایستاد و گفت:
- بریم جواب بدیم به بزرگترها.
تمنا چشم بست و آب دهانش را فرو برد و گفت:
- آقای موحد، قبل جوابم لازمه باهم تاجایی بریم. من... من منظورم...
حیدر دوباره نشست و گفت:
- کجا؟
- میگم بهتون. زمان و آدرس رو پیام میکنم براتون. میتونید با مادرتون بیاید.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
Part05_خار و میخک.mp3
8.72M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر یحیی سنوار
قسمت 5⃣
@audio_ketab
هدایت شده از فتح آسمانی
🥰 00"00 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت 00 : 00
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 162
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده آمنه حمید
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوسیونه✨
#سراب_م✍🏻
تنها آمده بود. آخر تمنا گفت موضوع فقط به حیدر مربوط میشود و بعدا میتواند با هرکسی مشورت کند. حالا هم نمیدانست چرا اینجا هستند. تمنا یک صندلی آنطرف تر نشسته بود.
تخصص دکتر سوم را نمیتوانست حدس بزند. آخر، دیوار مطبش پشت سرش بود و تسلطی به عکس های روی آن دیوار نداشت.
نگاهی به صورت تمنا انداخت. احساس میکرد کمی مشوش است. خواست چیزی بگوید. مردی که از میز منشی فاصله گرفته بود به سمت جای خالی بین آنها آمد. نیم خیز بود و خواست بنشیند که حیدر از جا پرید و زد روی شانهاش.
- آقا بشینید این طرف.
مرد نگاهش را چرخاند و گفت:
- چه فرقی میکنه؟
اخم کمرنگی کرد:
- حتما فرق میکنه که میگم!
مرد شانه بالا انداخت.
- بشین برادر من فرقی نداره که من راحتم.
حیدر رو به رویش ایستاد و دست روی بازوی راستش گذاشت:
- من ناراحتم! میخوام کنار خانمم بشینم.
طوری که حیدر جدی حرف زده بود مرد نتوانست برگردد و ببیند همسر مرد مقابلش کیست. سر جای او نشست. حیدر هم روی صندلی خالی کنار تمنا جا گرفت. چشم تمنا از شرم بسته شد. دستی به زانویش کشید که صدای جدی حیدر زیر گوشش تنش را به لرز نشاند.
- آستین لباستون رو درست کنید لطفا.
سخت آب دهانش را فرو برد و نگاهی به لباسش انداخت. مچ دستش دیده میشد. آستینش را سریع پایین کشید. دستش را زیر چادرش برد و صاف نشست.
آهسته گفت:
- ممنون!
حیدر لبخند زد و گفت:
- من ممنونم.
تمنا نگاهش کرد. حیدر گردن کج کرد و گفت:
- از این که جبهه نگرفتید؛ اینکه نگفتید به من ربطی نداره.
تمنا چیزی نگفت. منشی صدا زد:
- خانم جوادی!
تمنا ایستاد. رو به حیدر لب زد:
- تشریف بیارید لطفا.
حیدر همراهش شد. تمنا به سمت در مقابل اتاق دکتر نوزادان رفت. نگاهی به اسم کنار در انداخت. " زهرا تقوی، کارشناس ارشد مشاوره"
پشت سر تمنا وارد اتاق شد. خانم به احترامشان ایستاد.
- بفرمایید بنشینید.
چارهای نبود جز اینکه کنار هم بنشینند. تمنا سعی کرد کاملا به دسته سمت چپ مبل بچسبد.
- خوبی تمنا جان؟
- خدا رو شکر.
رو کرد به حیدر و با خوشرویی گفت:
- شما خوبید؟ خوش اومدید. مبارکه ان شاءالله.
لب های حیدر به دو طرف کش آمدند. دستش را بهم گره زد و کمی سر خم کرد:
- الحمدلله، خیلی خیلی ممنون.
- خب تمنا جان من در خدمتم عزیزم.
تمنا کف دو دستش را بهم کشید و گفت:
- خواستم اون موضوع رو در حضور شما بهشون بگم. آخه هرچی فکر کردم نتونستم شیوه درست گفتنش رو پیدا کنم. هر جا رو اشتباه رفتم شما راهنماییم کنید.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوچهل✨
#سراب_م✍🏻
تمنا نفس عمیقی کشید. کمی جا به جا شد. خانم مشاور لبخندی زد و تلفنش را برداشت.
- عزیزم یه صندلی بیار تو اتاق.
لحظهای بعد منشی با یک صندلی پلاستیکی آبی وارد اتاق شد. خانم مشاور با لبخند اشاره زد که صندلی را کنار مبل دونفره بگذارد.
منشی صندلی را کمی اریب گذاشت. تمنا نفس راحتی کشید و خواست بلند شود که حیدر زودتر بلند شد و گفت:
- شما راحت باشید تمنا خانم.
تمنا نگاهی به خانم مشاور انداخت که با لبخند هر دو را برانداز میکرد. با آرامش پلک زد و صندلی اش را کمی جا به جا کرد تا تسلط بیشتری روی چهره حیدر داشته باشد.
تمنا زیر لب ذکری گفت و سرش را بالاتر گرفت. مثل سه دفعه پیش محکم و با اطمینان به نفسش شروع به صحبت کرد:
- آقای موحد این جلسه برای من مثل سه جلسه قبل رسمی هست. پدر و مادرم از این جلسه باخبر هستند و من بعد این جلسه اگر شما مایل به ادامه راه بودید، جوابم رو به خواستگاریتون میدم.
- بله. من درخدمتم.
- میشه بگید برای ازدواج چه ملاکهایی دارید؟ منظورم جز ملاکهای اخلاقی و رفتاری و اعتقادی هست.
- من جز این ملاکها به ملاک دیگهای تا به حال فکر نکردم. میفهمم منظورتون رو، من ظاهر گرا نیستم که بخوام بگم.
- براتون رنگ چشم و...
پرید بین حرف تمنا. سرش را پایین انداخت.
- نه اصلا... برام مهم نیست.
- یه موضوع مهمی هست که باید بگم. راجع به خودمه و... علت جداییم.
نفس عمیقی گرفت. ادامه داد:
- من از بچگی یه سری مهمون های کوچیک و ناخونده داشتم با خودم. البته برام مشکلی پیش نیاوردن.
سخت بود گفتنش. تا به حال با هیچ مردی راجع به پوستش صحبت نکرده بود؛ حتی در حد خریدن یک کرم و گفتن اینکه پوستش خشک است یا چرب.
- یه مشکل پوستیه که...
- مهم نیست.
تمنا چشم بست و گفت:
- آقای موحد اجازه بدید حرفم رو کامل بزنم. برام مهمه که شما کامل در جریانشون قرار بگیرید.
- بفرمایید.
- روی بدنم، یه لکههایی مثل کک و مک و ماه گرفتگی هست. این لکهها ممکنه زیاد بشن، ممکنه کم بشن، مادر زادیه. توی زندگی روزمره من هیچ خللی ایجاد نکرده و نمیکنه. نمیشه بهش بگم مریضی، چون خیلی از معنای بیماری و مریضی به دوره.
نگاهی به چهره حیدر انداخت و گفت:
- با پزشک متخصص پوست همین جا هم صحبت کردم. میتونید با ایشون هم صحبت کنید.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
Part06_خار و میخک.mp3
9.05M
📗کتاب صوتی
#خار_و_میخک
اثر یحیی سنوار
قسمت 6⃣
@audio_ketab
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 163
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده حلیمه عبدالکریم آل کحلوت
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡