eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
836 عکس
380 ویدیو
42 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 حیدر لبش را تر کرد. تغییری توی حالت صورتش به وجود نیامده بود. کمی جا به جا شد و گفت: - هیچ وقت... هیچ وقت این موضوعات برام اهمیت نداشته. یعنی من... پیشانی‌اش برق افتاد و خیس شد: - من اصلا به ازدواج فکر نمی‌کردم که بخوام این طور ملاک‌های پیش پا افتاده برای خودم داشته باشم. اون مدتی هم که بهش فکر کردم، چیزی که پیش چشمم بود اخلاق و رفتار شما بود، نه صورتتون. دستی به پیشانی‌اش کشید و گفت: - ولی برای اینکه خیالتون رو راحت کنم که با این موضوع مشکلی ندارم، صحبت های دکتر پوستتون رو هم می‌شنوم. من هدفم از ازدواج با شما اینه که می‌دونم کنارتون میشه تغییر کنم و اصلا به... سرش را پایین انداخت: - ببخشید، نمی‌تونم ادامه بدم. خانم مشاور به حرف آمد: - خوشحالم آقا که هنوز مردهایی مثل شما وجود دارند که به چیزهایی فراتر از ظاهر اهمیت می‌دن. درسته، درجه اولویت ظاهر و مادیات خیلی پایین‌تر از معنویات و اخلاقیات هست. علاقه شما به تمنا خانم چیز کاملا مشهودیه؛ اما توصیه می‌کنم سرسری از این موضوع عبور نکنید. درسته مسئله اصلا حادی نیست، ولی شاید بعدا برای شما مهم بشه. برای تمنا سر تکان داد و گفت: - پیش دکتر ناصری هم برید. ان شاءالله خیره. اگه عروسی سر گرفت منم دعوت کنید. از مطب مشاور بیرون آمدند. تمنا به سمت میز منشی رفت. کمی با او صحبت کرد. نگاهش را چرخاند. جای خالی نبود که بشیند. صندلی‌ها نسبت به مطب سه دکتر خیلی کم بود. کنار گلدان کنار مطب دکتر ناصری ایستاد. حیدر کمی به او نزدیک شد. تمنا سرش را پایین انداخت. خانمی از اتاق بیرون آمد. منشی گفت می‌توانند بروند داخل. تمنا وارد شد و پشت سرش حیدر. مقابل دکتر نشستند. تمنا خدا را شکر کرد که صندلی ها از هم دور هستند و معذب نمی‌شود. تمنا به حرف آمد: - خانم دکتر بابت اون جریان، گفتم شما بهشون توضیح بدید. خانم ناصری سر تکان داد و رو به حیدر گفت: - خوش اومدید. خب در مورد این مشکل، اگه بخوام اسمش رو بگم ممکنه یکم عجیب باشه. ولی جای هیچ نگرانی نیست. برای شما و هیچ‌کس دیگه مشکل ایجاد نمی‌کنه. برای بچه‌دار شدن هم، ممکنه به بچه سرایت کنه، شما حتی اگه با فرد سالم هم ازدواج کنید این امکان وجود داره که دچار این مشکل باشه. نگاهی به تمنا انداخت و گفت: - اگه خیلی نگران هستید، می‌تونید قبل بچه‌دار شدن یه سری آزمایش بدید. رو به حیدر کرد و گفت: - این مشکل پوستی تمنا جان اصلا هیچ کدوم از علایم اون بیماری رو نداره، شاید بعدا، متوجه بشیم که اصلا اون بیماری نیست. می‌خواید اسمشو بگم؟ حیدر دستی به موهایش کشید به تمنا نگاه کرد. رو به دکتر کرد و با آرامش گفت: - نه لازم نیست. ممنون. با اجازه. ایستاد و گفت: - برامون دعا کنید. از اتاق بیرون زدند. تمنا مقابل میز منشی ایستاد و کارتش را بیرون کشید. حیدر زودتر کارتش را روی میز گذاشت. - من خودم... حیدر بین حرفش پرید و گفت: - توی این موضوعات نمیخوام بحث داشته باشیم، وظیفه منه. تمنا خلع سلاح شد و عقب کشید. کمی بعد، از ساختمان بیرون آمدند. حیدر کنار ماشینش ایستاد و گفت: - تمنا خانم میشه جوابتونو بدونم؟ من مشکلی ندارم با این قضیه. تمنا سر به زیر گفت: - جواب رو به مادرم می‌گم تا به خانواده شما برسونن. شما هم بهتر بیشتر فکر کنید که... موضوع ساده‌ای نیست. ببخشید من باید برم. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 توی ماشین نشست و در را بهم کوبید. چشم ریز کرد و خیره به رد ماشین تمنا روی زمین گل‌آلود شد. گوشه لبش را به دندان کشید؛ زیر لب گفت: - من که بالاخره جواب مثبت می‌گیرم. بعدش تلافی تمام این انتظارهایی که کشیدم رو در میارم. باحرص ماشین را روشن کرد و حرکت کرد. اعصابش بهم ریخته بود. از بس صبر کرده بود موهایش داشت رنگ دندان هایش می‌شد. دیگر برای شنیدن جواب تحمل نداشت. حوصله رفتن به کارگاه را اصلا نداشت. یک راست به خانه رفت. در ماشین را محکم کوبید و به طرف خانه رفت. به عادت همیشگی اول دستش را شست و وقتی بیرون آمد، سمیر با نیش باز جلوی در بود. چشمش را بهم فشرد و حوله را از دستش گرفت. - معلومه زن داداش دوباره زدن تو پرت. چشمش را باز کرد. چقدر اعصابش خط خطی می‌شد وقتی پر حرص و غضب است، چشم سمیر برق شیطنت می‌گیرد. - ای بابا. باز از اون نگاه‌ها می‌کنیا داداش. جوابت نداده دوباره؟ حوله را توی مشتش فشرد. سمیر را کنار زد و پا به زمین کوبان وارد پذیرایی شد. سمیر پشت سرش یک ریز حرف می‌زد: - می‌گم نکنه جواب منفی دادن بهت؟ خیلی بد عصبی هستی! به عقب چرخید و ریز به سمیر نگاه کرد و پشت دستش را بالا برد. صدایش می‌لرزید: - یه کلمه دیگه بگی می‌زنمت. سمیر چشمش را پایین انداخت و دو لبش را به دهان کشید. معلوم بود می‌خندد. حیدر دستش را پایین انداخت و گفت: - بیا برو... برو از جلو چشمم، اعصابمو بیشتر خراب می‌کنی! سمیر از گردنش آویزان شد و صورتش را بوسید: - جون سمیر بگو کجا رفتید؟ پوف کلافه‌ای کشید و گفت: - مشاوره. رفتیم پیش مشاور! سمیر کمی از حیدر فاصله گرفت؛ ولی دو دستش هنوز پشت گردن حیدر بود. - عه پس حله دیگه! شیرینیش کو؟ هوم؟ - سمیر حرصم نده! ولم کن. سعی کرد دست سمیر را پس بزند. ولی نمی توانست. توی همین کش مکش حوله از دستش روی زمین افتاد. سمیر دوباره با خنده گفت: - جوابت نداد نه؟ - زهر مار... این بار با شدت دست سمیر را پس زد و گوشش را گرفت و کشید: - مگه نمی‌گم ساکت باش؟ چرا می‌ری رو اعصاب من؟ نه جواب نداد، راحت شدی؟ گوش سمیر را رها کرد. حوله‌اش را از زمین برداشت و از در توی پذیرایی وارد آشپزخانه شد. دندانش را بهم می‌فشرد. حوله را روی میز گذاشت. برای خودش چای ریخت و پشت میز نشست. پر سر و صدا کار می‌کرد. در کابینت و استکان ها و فنجان و نعلبکی را بهم می‌کوبید. لحظه‌ای از نشستنش نگذشته بود که سمیر از در دیگر وارد شد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
هدایت شده از فتح آسمانی
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
بسم الله الرحمن الرحیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 طفلک گوشش قرمز شده بود. اصلا دست خودش نبود. پسرک برای خودش چای ریخت و رو به روی حیدر نشست. سرش را پایین انداخت. - ببخشید داداش. حیدر دستی به موهایش کشید و گفت: - تو ببخش. یه لحظه کنترلمو از دست دادم. سمیر سرش را بالا گرفت. نگاهش مهربان بود. لبخندی زد: - فدای سر و دل عاشقت داداشی. اینا برای من نشونه خوبیه. خیلی خوبه که این همه زن داداشو دوست داری! حیدر لبخند زد و دست دراز کرد. گوش سمیر را نوازش کرد و پرسید: - مامان اینا کجان؟ - رفتن برای زن داداش کادو بخرن. سمیر چایش را پس زد صندلی اش را عوض کرد. کنار حیدر جا گرفت و دست برادرش را فشرد. - نبینم غم بخوری ها. این‌ها همه از شعور و ادب و حیای زن داداشه که مستقیم جوابتو نمی‌دن. خب؟ - می‌دونم؛ ولی... سمیر خندید و خودش را جلو کشید. گونه حیدر را بوسید و گفت: - ولی صبر داداش باحال من تموم شده! کی فکرشو می‌کرد داداشی که تا می‌گفتم زن بگیر ترش می‌کرد، حالا اینطوری بی‌قرار بشه؟ حیدر خندید و سرش را تکان داد. برادرش صندلی‌اش را بیشتر به او نزدیک کرد. دست انداخت دور شانه حیدر. - یه چی می‌گم از الان یادت باشه. - بگو! صدای پرشیطنتش جدی بود. - سر عقدت برام دعا کنی و بعد عقد اول دست بکشی رو سر من! حیدر بلند خندید و گفت: - عه پر رو نمی‌شی؟ - نچ... خب زن می‌خوام. حیدر کوبید پشت گردن سمیر و او را پس زد: - بی‌حیا، پررو... سمیر خندید و گفت: - باشه اسمشو بذار پرویی و بی‌حیایی ولی یادت نره. با شوخی های سمیر حالش بهتر شده بود. چایش را که خورد با لبخند به اتاقش رفت. روی تخت دراز کشید و چشمش را بست. آرامش خانه باعث شد یاد حرف‌های تمنا و دکتر پوست بیفتد. به پهلو چرخید و چشم دوخت به پرده آبی اتاقش که پنجره را پوشانده بود. صداها و جدل های درونی‌اش بالا رفت: - مطمئنی برات مهم نیست؟ - نه مهم نیست. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
هدایت شده از حیات قلم
1_1181362872.mp3
16.92M
دعای سمات التماس دعا🤲
هدایت شده از حیات قلم
8.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رسول اکرم صلی الله علیه و آله: از لحظه‌ای که قرص خورشید در افق پایین می‌رود تا زمانی که قرص خورشید به صورت کامل محو می‌شود. این چند دقیقه، زمانی است که سهمیه خاصی از رزق دارد.
هدایت شده از حیات قلم
حاج اقا رحیم ارباب : آسيد جمال نامه‌اي براي من نوشته اند و در آن نامه سفارش كرده اند که: در طول هفته هر عمل مستحبي را يادت رفت،اين را يادت نرود كه عصر جمعه صد مرتبه سوره قدر را بخوانی @tareagheerfan