❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 165
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده فروغ عباسی
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوچهلوهفت✨
#سراب_م✍🏻
باد توی ورودی رواق میپیچید. صدای برخورد آویز چهلچراغها بهم، بهترین موزیکی بود که میتوانست امروز بشنود. کفشهای براقش را از زمین برداشت. نگاهی به تمنا انداخت؛ محکم رو گرفته بود.
وارد رواق شیخ حر عاملی شدند. کفشهایشان را تحویل کفش داری دادند. حواسش پی گرفتن شماره جاکفشی بود که تمنا را میان جمعیت فامیل گم کرد. شماره را توی جیبش گذاشت و پشت سر آنها راه افتاد.
هنوز صبح زود بود، با این وجود، رواق تقریبا شلوغ بود. چشم چرخاند. سید روحانی را کنار یکی از ستون ها پیدا کرد. با ذوق به سمتش رفت:
- حاج آقا.
سید سر بلند کرد. با دیدنش خندید. دست دراز کرد و با هم مصافحه کردند. حاج آقا با لبخند گفت:
- بالاخره جواب مثبت گرفتی ها؟
حیدر خندید. دست او را محکم فشرد و گفت
- آره خدا رو شکر، به سختی!
دست روی کمر سید گذاشت، او را به سمت گوشه دنجی که فامیلهایشان جمع شده بودند هدایت کرد.
دو سجاده سفید کنار هم روی زمین پهن شده بودند و قرآن سبز رضوی روی رحل وسط دو جا نماز دلبری میکرد. روی سجاده نشست. از این فاصله متوجه تفاوت رنگ گلهای دو سجاده شد.
گل سجاده او آبی بود و سجاده کناری صورتی. دقیقهای بعد تمنا با چادر سفید کنارش نشست. چادر سفیدش صورتش را پوشانده بود. سید کنارش نشست و توی گوشش از مهریه پرسید.
همانطور آرام جوابش را داد. عاقد از همراهان عروس و داماد خواست صلوات بفرستند و همهمه کمی آرام شد. صدای صلوات های تمنا توی گوشش میپیچید. عاقد حدیث خواند و مشغول اجازه گرفتن شد:
- عروس خانم، تمنا جوادی، آیا وکیلم شما را، با مهریه یک جلد کلام الله مجید و ۱۱۴ سکه تمام بهار آزادی، به عقد آقای حیدر موحد در بیاورم؟
قبل تمنا صدایی از پشت سر آمد.
- وا چه خبره؟ ۱۱۴ تا! خوبه شوهر اولش نیست.
تمنا چشم بست. صدایش را صاف کرد و قبل اینکه نه از دهانش بیرون بیاید صدای دیگری شنید.
- یه بار ازدواج کرده؟ مینو یه طور میگفت واسه حیدرم ال میکنم بل میکنم گفتم چه دختری براش بگیره.
تپش قلب تمنا بالا رفت. اخم، روی چهره حیدر نشست. سید گفت:
- خانما یک صلوات بفرستید. در محضر امام رضاییم، غیبت نکنید.
رو به حیدر و تمنا کرد و برای بار دوم وکالت گرفت:
- خانم تمنا جوادی، به بنده وکالت میدهید تا شما را با مهریه و صداق یک جلد کلام الله مجید و ۱۱۴ سکه تمام بهار، به عقد آقای حیدر موحد در بیاورم؟
صدای تمنا لرزید؛ اما بلند گفت:
- نه! با این مهریه نه حاج آقا!
این صدایی که طعنه بارانش میکرد را خوب میشناخت:
- چیه بیشتر میخوای؟
- نه من مهریه سنگین نمیخوام. مهریه نه خوشبختی، و نه آینده منو تضمین میکنه! ارزش منم به مهریهام نیست. ۱۴ سکه و دوبار سفر کربلا. بیشتر از این نمیخوام.
حیدر گفت:
- سید من کمتر از این نمیتونم مهریه تعیین کنم! با ۱۱۴ تا سکه و چهار تا سفر کربلا و یک سفر حج! قسمت بود ما یادمون بره تعیین مهریه کنیم.
تمنا لب گزید و گفت:
- ولی من...
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوچهلوهشت✨
#سراب_م✍🏻
پدر حیدر میان حرفش آمد و گفت:
- ولی نداره دخترم. ۱۱۴تا هم برای گلی مثل تو کمه.
مینو خانم هم از پشت سرش گفت:
- آره عزیزم. ما از اول هم همینو مد نظر داشتیم. به پدرت هم گفتیم. آقای جوادی شما رضایت دارید؟
آقای جوادی گفت:
- تمنا خودش عاقل و بالغ، تو این مسئله رضایت خودش شرطه.
سید گفت:
- راضی شدید عروس خانم؟
تمنا نگاهی به دستهایش انداخت. آب دهانش را فرو برد. صدای پچ پچ ها اذیتش میکرد. سید فهمید؛ نفس عمیقی کشید و سرش را به سمت فامیلهای عروس و داماد چرخاند.
- کسی جز پدر و مادر عروس و داماد اینجا نباشد. برید بیرون رواق تا عروس و داماد بیان.
تمنا هنوز دو دل بود. حیدر که رد اشک را روی گونه او نمیدید؛ زیر گوشش گفت:
- رضایت بدید. من مهریه رو میدم، من راضیام! نه بگید انگار منو قابل نمیدونید.
سید گفت:
- خب، بسم الله الرحمن الرحیم. دخترم خودت رو بابت این حرفها ناراحت نکن. ثابت کردی ارزشت بالاتر از تمام سرمایههای دنیاست.
تمنا رضایت داد و سید، دوباره حدیث خواند و وکالت را با ۱۱۴ سکه، چهار سفر کربلا و یک سفر حج گرفت. عروس نفس عمیقی کشید و گفت:
- با توکل به خدا و اجازه پدر و مادرم بله.
عاقد با لبخند، مبارک باشدی گفت و این بار وکالت را از حیدر گرفت. حیدر هم بله را گفت. صبرش دیگر داشت لبریز میشد. این لحظات آخر دیگر واقعا سخت میگذشت.
سید آنقدر طولش میداد که کلافهاش کرده بود. دستش را به حالت دعا روی زانویش گذاشته بود. چشمش را بست؛ دلش میخواست بلند بگوید:
- سید تمامش کن دیگر...
اما سید داشت چند بار و با کلمات متفاوت صیغه عقد را میخواند. بالاخره مبارک باشد را گفت و مشغول دعا شد. حیدر تند تند الهی آمین میگفت.
عاقد دوباره مبارک باشد گفت و حیدر چشم باز کرد. حیدر دست برد و سر انگشتان تمنا را که از چادر بیرون زده بود گرفت.
دیگر نفهمید کجاست. قلبش آرام گرفت. انگار دریایی از عسل ریخت توی جانش... از شیرینی آن سر مست شد و جان دیگری گرفت...
مینو خانم جعبه مخمل حلقه را مقابلش آورد. رینگ ساده طلایی را از آن بیرون کشید. به اصرار خود تمنا این حلقه را خریده بودند. توی طلا فروشی با خجالت گفته بود:
- دوست دارم حلقهای که تو حرم دستم میشه رو همیشه تو دستم داشته باشم. از حلقههای شلوغ خوشم نمیاد.
حلقه را انداخت توی دست های ظریف تمنا. دستش را محکم فشرد . هنوز صورتش را ندیده بود. دیگر باید خوب و عمیق نگاهش میکرد.
تمنا هم رینگ ساده نقرهای را انداخت توی دستان بزرگ حیدر. دیگر دستانشان باهم ست بود. شوهرش آهسته گفت:
- میشه ببینمت؟
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
از سوریه چه خبر؟.mp3
14.25M
❓چه اتفاقی در سوریه داره می افته؟
🔹مخاطب این صوت:
نوجوان جوان والدین طلاب معلمین (جهت روشنگری)
🔹نکات مهمی که در صوت بالا می شنوید:
🔻چرا به ۴۸ ساعت یک شهر رو از دست میدن؟
🔻آشنایی با جنگ رسانه حرفه ای اسرائیلی در فتح منطقه ای سوریه
🔻ارتباط اتفاقات منطقه با جریان حکومت مهدوی و ظهور امام زمان عج
🔻تک تک ما چه کمکی می تونیم بکنیم به جریان مقاومت و مهدویت این دوران...
🔻عملیات روشنگری و کنشگری ما، چطور بقیه رو روشن کنیم؟ و چه محتوایی بدیم؟
🔹 تمام اینها در صوت بالا، ۳۰ دقیقه، که با دور تند گوش بدی کافیه ۱۵ دقیقه وقت بذاری (بقول امام صادق ع: مومن عالم به زمانه خودشه)
#سیدکاظم_روحبخش
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
4_6010094453375633592.mp3
4.93M
#رزق_امشب
نمازی برای دردهای نگفتنی...
#داستان_توسل یکی از بزرگان قم، به مولای مهربان عالم، از طریق نماز استغاثه امام عصر علیه السلام.
📚 بحارالانوار ج99 ص245
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 166
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده فریبا تذاکری
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوچهلونه✨
#سراب_م✍🏻
تمنا دستش را از دست حیدر بیرون کشید و چادر را کمی از صورتش کنار زد. چشمهایش درشتتر دیده میشدند و مژه های خیسش، معصومیت نگاهش را بیشتر کرده بودند.
حیدر محو تماشا شده بود. بعد ماه ها که برایش به اندازه سال گذشته بود، همین نگاه پر بود از قند و شکری که توی دلش آب میشد.
صدایی باعث شد از آن همه قند دل بکند و اینبار خودش چادر را بکشد توی صورت تمنا. این منظره مخصوص خودش بود. آن همه عسل سهم خودش بود و هیچ شریکی را برایش قائل نمیشد.
- داداش؟
ایستاد. سمیر بود که خودش را توی آغوش برادر انداخت و گفت:
- مبارکت باشه داداشی. ان شاءالله به پای هم پیر بشید.
حیدر یادش بود که سمیر گفت دست بکش روی سرم. از ته دل هم برای خواستههای قلبی او دعا کرده بود.
- ان شاءالله تو رو لباس دومادی ببینم.
سمیر خندید. شانه حیدر را بوسید و از او فاصله گرفت؛ لب زد:
ان شاءالله، ان شاء الله...
لبخندش پهن تر شد و ادامه داد:
- اجازه هست به خانمت تبریک بگم؟
نگاه انداخت. تمنا ایستاده بود و آقای موحد به سرش بوسه زد. سر تکان داد. از سمیر فاصله گرفت و به سمت آقای جوادی و خانوادهاش رفت.
آقای جوادی گرم دستش را فشرد. حیدر خم شد و دست او را بوسید. آقای جوادی توی گوشش گفت:
- خیلی زیاد باید مراقبش باشی. خیلی شکننده است.
- چشم.
مادر تمنا کنارشان ایستاده بود. با لبخند گفت:
- مبارک باشه پسرم.
حیدر با خجالت دست مادر زنش را فشرد.
- مواظب دخترم باش.
خوش و بشی با ترانه و تینا کرد. با جناق هایش هم به او تبریک گفتند. آقای جوادی تمنا را به حیدر سپرد و آنها را تنها گذاشتند. تمنا هنوز چادر سفید داشت.
دست تمنا را فشرد و گفت:
- چادرتو عوض کن بریم.
هنوز یک کلام هم حرف نزده بود. لبخندی به حیدر زد و سرش را تکان داد. روزه سکوت گرفته بود؟ مگر خبر از دل حیدر نداشت؟
به سمت دیوار رفت. حیدر هم دنبالش رفت. تمنا چادر سیاهش را با چادر عروسش عوض کرد. حیدر چادر سفید تمنا را تا زد و گذاشت توی پلاستیک کنار دیوار.
نگاهی به اطراف انداخت. هرکس حواسش پی عقد خودش بود. زیر گوش تمنا که هنوز صورتش سمت دیوار بود گفت:
- روت رو محکم بگیر.
تمنا شماره کفشش را از کیفش بیرون آورد و به سمت حیدر گرفت. چادرش را تا روی ابرویش پایین کشید و صورتش را پوشاند. حیدر هم از روی چادر دست آزادش را گرفت.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
همسر شهید منوچهر مدق : پدرم مخالف ازدواج ما بود می گفت این مرد زمینی نیست!
📌وقتی اومد خواستگاریم مادرم شدیداً مخالفت کرد و پدرم گفت: فرشته من نه با وضعیت مالیش مشکل دارم، نه با انقلابی بودنش، ولی فرشته این مرد زندگی نیست هااااا! گفتم: یعنی مرد بدیه؟
🔸گفت: نه، زیادی خوبه!این آدم زمینی نیست، فکر نکن برات می مونه، زندگی باهاش خیلی سختی داره، اگر رفتی حق نداری ناله و اعتراض کنی هااا. گفتم:خب من هم همین زندگی رو می خوام. خلاصه هر طور بود راضی شدن و ما عقد کردیم.
🔹 اولین غذایی که بعدازعروسیمان درست کردم استانبولی بود.از مادرم تلفنی پرسیدم .شد سوپ.. آبش زیاد شده بود ... منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد. روز دوم گوشت قلقلی درست کردم .. شده بود عین قلوه سنگ
▪️تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد قاه قاه میخندید و میگفت : چشمم کور دندم نرم تا خانم آشپزی یاد بگیرن هر چه درست کنن میخوریم حتی قلوه سنگ...
#شهید_منوچهر_مدق
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوپنجاه✨
#سراب_م✍🏻
- بریم اول زیارت، بعد بریم بگردیم؟
تمنا جوابش را نداد. انگشتان تمنا را محکم فشرد و دستش را کشید. از رواق مخصوص عقد بیرون آمدند. همهمه توی سالن ورودی بیشتر بود.
دوش به دوش هم رفتند نزدیکترین مکان به حضرت را زیارت کردند. امین الله خواندند و نماز زیارت. دوبار به سمت رواق عقد رفتند تا کفششان را تحویل بگیرند.
حیدر کفش تمنا را جفت روی زمین گذاشت و اعصابش داشت از سکوت و آرام بودن تمنا بهم میریخت. تمام طول زیارت هرچه سعی کرده بود دهان تمنا را باز کند، نتوانست. گفت:
- حرف نمیزنی کلافه میشما... یه چی بگو!
باز هم سکوت و سکوت.
- باشه... هیچی نگو! نوبت منم میرسه تلافی کنم! فقط حواست باشه... بدهیت به من خیلی زیاده.
تمنا ریز ریز به حرف حیدر خندید.
- داری میخندی؟ بخند. نوبت منم میرسه... ولی اون وقت من اخم میکنم.
آهی کشید و نگاهی به سقف انداخت:
- هی خدا خانم ما رو باش. انگار نه انگار من چند ماهه منتظرم!
کنار هم پله برقی ها را بالا رفتند. باد سردی توی بدن تمنا پیچید. یادش آمد لباس گرمش را دست ترانه جا گذاشته است.
وارد صحن عتیق شدند. رو به روی گنبد به امام رضا- علیه السلام- سلام دادند. حیدر لب زد:
- تمنا جان؟
بالاخره قفل دهان تمنا شکست. حیدر فکر کرد اشتباه شنیده. شاید هم توی خیالش بود ولی نه، خیال نبود تمنا واقعا حرف زد و دست حیدر را فشرد:
- جانم؟
حیدر خیره خیره نگاهش کرد و تمنا از خجالت گر گرفت و سرما را فراموش کرد:
- عه زبون داری؟
تمنا خندید. سرش را پایین انداخت. لرز شانههایش کاملا مشخص بود. دست حیدر را رها کرد و کف هر دو دستش را به صورت گذاشت.
- غش نکنی، خوشت میاد من حرص میخورم؟
تمنا دست از صورتش برداشت و به زیر چشمش دست کشید. رو به روی حیدر ایستاد و گفت:
- خواستم سر وقتش، یه کلمه خوب ازم بشنوید، که همیشه یادتون بمونه.
سرش را پایین انداخت و ادامه داد:
- مبارکتون باشم!
- مبارکم باشی ها؟ باشه... دارم برات. تلافی نکنم، حیدر نیستم.
تمنا چشم گرد کرد:
- یا خدا، از الان تهدید؟
حیدر دو طرف چادر تمنا را بهم نزدیک کرد و گفت:
- تهدید نبود. خبر دادم بهت، روت رو بگیر.
- چشم آقا!
چادرش را درست کرد و کنار حیدر ایستاد. حیدر گفت:
- میخواستم بگم، تو رو از امام رضا علیه السلام گرفتم.
دست روی سینه گذاشت و کمی خم شد.
- مخلصم آقا... ممنون.
باد شدیدی به یک باره وزید و رفت. تمنا لرزید. توی خودش جمع شد. حواس حیدر جمع او شد و گفت:
- سردته؟
- وای آره خیلی!
حیدر پلاستیک چادر سفید تمنا را سمتش گرفت:
- اینو بگیر کتمو در بیارم!
تمنا دست روی سینه حیدر گذاشت. ضربان قلبش زیر دست تمنا بالا رفت. تمنا شوک زده عقب کشید و گفت:
- نه، نمیخوام. خودتون سردتون میشه! بریم سریع تو ماشین...
نظر نمیدید؟
https://eitaa.com/joinchat/2034237491C668003e4fd
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔
هدایت شده از فتح آسمانی
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 167
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده محبوبه دانش آشتیانی
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوپنجاهویک✨
#سراب_م✍🏻
حیدر تکانی به پلاستیک توی دستش داد و ابروهایش را بالا فرستاد.
- بگیر!
تمنا پلاستیک را گرفت. حیدر کتش را بیرون کشید. پلاستیک را دوباره از دست تمنا گرفت و کت را به دستش داد.
به ورودی خواهران اشاره زد و گفت:
- من میشینم اینجا، تو برو اینو بپوش برگرد.
تمنا لبخندی زد و گفت:
- چشم.
تمنا که رفت، روی فرش نشست و چشم بست. صدای باد که بین پرچم پیچیده بود روحش را نوازش کرد. یادش از لحظهای افتاد که تمنا چادر را از صورتش کنار زد.
لحظهی ماندگاری بود و میدانست تا ابد برایش میماند. روسری فیروزهای ساتنش به صورتش میآمد. نفهمید با چشم هایش چکار کرده که آنطور و بیشتر از هر وقت، توی دید بودند.
نگاه فرو افتاده تمنا و لبخندی که زده بود همین حالا ضربان دلش را بالا میبرد. نفس عمیق از هوای سرد حرم گرفت. با قدم به قدمِ رفتار تمنا حظ میکرد. کیف میکرد. لذت میبرد.
وقتی آنطور ماهرانه چادر سفیدش را با چادر مشکی عوض کرد که حتی یک لحظه بدنش بدون چادر نماند، افتخار کرد به انتخابش.
- بریم آقا؟ شما سرما نخورید!
چشم باز کرد. سرش را بالا کشید. تمنا سمت چپش ایستاده بود. حجم کت از زیر چادر کمی مشخص بود؛ لبخندی زد و ایستاد. کفشش را که کنار پای تمنا جفت شده بود، پوشید.
کنار تمنا به سمت پارکینگ قدم برداشت. چه میخواست بهتر از این؟ این همان حسنهی در دنیا نبود که نصیبش شده بود؟ دست تمنا را گرفت و باهم روی پله برقی ایستادند.
- استخاره که گرفتم، سوره مریم اومد. واقعا مریم بودن برازنده تو و وقارته...
تمنا هم آرام گفت:
- حضرت مریم کجا، من کجا... خاک پای ایشونم نیستم!
لحظهای بعد توی ماشین نشستند. حیدر به سمت تمنا متمایل شد و گفت:
- خب، بچرخ ببینمت! نذاشتن که یه دل سیر ببینمت.
تمنا لب گزید. خواست چادر را از صورتش شل کند که مردی را سمت پنجره راننده دید. کمی دورتر با موبایلش حرف میزد.
تعلل کرد. حیدر پرسید:
- چی شد پس؟
تمنا بازی با دل حیدر را خوب بلد بود. ناز کردنش حتی همین اول کاری احساس قدرت به حیدر میداد. تمنا خوب میدانست چطور صحبت کند.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
نماهنگ حال دلتنگی.mp3
3.04M
نوشتم از حال دلتنگی
که در دلتنگی قیاسی نیست
به پلکت جانم گره خورده
بگیر جانم را هراسی نیست
🎙 #حسین_ستوده
#دعای_فرج
بسم الله الرحمن الرحیم
إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ.
هرروز #5صلوات
جهت سلامتی وتعجیل درظهورمولا
وسه بار #سورهتوحید
#دعایفࢪج
اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَـــرَج
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوپنجاهودو✨
#سراب_م✍🏻
- آخه من فهمیدم شما رو خانمتون حساسید. جایی که نامحرم باشه، حتی خانمتون نگاهم نکنه، دوست ندارید خوشگلیهاش رو نمایان کنه. اگه میگید نمایان کنه، میکنه ها...
حیدر برگشت و نگاهی به بیرون ماشین انداخت. متوجه منظور تمنا شد. اتوبوسی هم نزدیک ماشین آنها نگهداشته بود، پر از دانشآموز پسر بود.
پوف کلافهای کشید و گفت:
- نه نمایان نکنه، میریم جای دیگه، وای خدایا...
استارت زد که تمنا هین بلندی کشید. ثانیهای بعد صدای زنگ موبایل حیدر بلند شد. حیدر نگاهی به تمنا انداخت و خندید:
- گوشیمه، بدش ببینم!
تمنا دست توی جیب کت حیدر کرد و موبایل را گذاشت کف دست حیدر. دستش میلرزید. حیدر با یک دست موبایلش را گرفت و با دست دیگر دست یخ زده تمنا را:
- ببخشید. خیلی ترسیدی؟
تمنا لب زد:
- خدا بگم چیکارت نکنه!
حیدر خندید و گفت:
- با منی؟
تمنا هم خندید و سر تکان داد:
- نه، با گوشیتونم.
داماد نگاهی به صفحه موبایلش انداخت و تماس را وصل کرد:
- سلام، جانم سید؟
- سلام علیکم. جانت بی بلا، شناسنامههاتون آماده است؛ بیا ببرشون.
چشم حیدر برقی زد.
- چشم حاج آقا.
سید بین حرفش پرید.
- زود بیا پسرم، امروز سر من خیلی شلوغه.
- چشم سید...
- تو و همسرت رو همیشه یادم میمونه... با خانمت بیا، میخوام ببینمتون. برات یه چیزی دارم!
حیدر خندید؛ دست تمنا را محکم فشرد. انگشت تمنا از رد انگشتر نشانش، درد گرفت و آخ بلندی کشید.
نگاهی به تمنا انداخت و هول هولی تشکر و خداحافظی کرد. عروس، دستش را از دست حیدر بیرون کشید و کمی خم شد. با دست دیگرش محکم محل درد را فشرد.
اشک توی چشمش جمع شده بود. حیدر دست روی شانهاش گذاشت و گفت:
- ببینمت!
تمنا سریع اشک چشمش را پاک کرد. لرزان لب زد:
- طوری نیست، انگشتم موند بین انگشترم.
- ببینم!؟
تمنا دست راستش را سمت حیدر گرفت. انگشترش چرخیده بود و رد نگین ها روی انگشت وسط تمنا مانده و سرخ شده بود.
- واسه همینه رینگ ساده گرفتم. هرچند اونم فرق چندانی نداره.
حیدر لب زد:
- ببخش عزیزم. فکر نمیکردم اینطوری بشه. اینو دیگه دستت نکن.
- گفتم شاید مامان ناراحت بشن دستم نکنم، آخه گفتن سلیقه خودشونه!
حیدر رد نگین ها را نوازش کرد و گفت:
- نه، ناراحت نمیشه عزیزم، بریم؟
- بریم. ولی ان شاء الله سرتون بیاد. خیلی درد داره!
حیدر خندید و گفت:
- ان شاءالله. بعدش کجا بریم؟
تمنا نفس عمیقی کشید و با صدای آهسته گفت:
- فکر کنم باید منو برسونید خونه، آخه... گوشی و کیفم دست خواهرم مونده. نمیتونم خبر بدم که...
حیدر نگاهی به ساعت انداخت. ۸ صبح عقد کرده بودند و حالا نه و نیم بود. یعنی به این زودی باید دل میکند و از او جدا میشد؟ هنوز کلی حرف داشت.
- باشه، میرسونمت خونه. واسه ناهار میام دنبالت خب؟ یا با گوشی من زنگ بزن، خبر بده.
- چشم... حالا بریم محضر. بعد یه کاری میکنیم.
حیدر استارت زد و راه افتاد؛ تا محضر راه زیادی نبود و حیدر نمیخواست از تمنا به این زودی جدا شود. پس با کمترین سرعت حرکت کرد.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰
#دعای_سلامتی_امام_زمان_(عج)
اَللّهُمَّ
کُنْ لِوَلِیِّکَ
الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ
فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة
وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً
وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ
طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها
طَویلا..
#اݪهۍعَجللِۅَلیڪالْفࢪج
#ساعت صفر عاشقی
# ساعت ٠٠ : ٠٠
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿
شروع هر روز با قرآن☑️
باهم تا ختم قرآن
صفحه 168
هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم.
ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده زینب علی عیسی ابوسالم
#نور_نوش☀️
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
@hayateghalam
❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔💕💔
💔💕💔💕💔💕
💔💕💔💕💔
💔💕💔💕
💔💕💔
💔💕
💔
#تو_مجنون_نیستی2💔
#در_دیده_مجنون😍
#صفحه_دویستوپنجاهوسه✨
#سراب_م✍🏻
مقابل محضر ایستاد و هر دو پیاده شدند. محضر طبقه همکف یه ساختمان سه طبقه بود. سر در محضر یک دستهگل مصنوعی زیبا نصب شده بود و قرآن کوچکی توی تور سفید خود نمایی میکرد.
هر عروس و داماد برای ورود و خروج باید از زیر قرآن رد میشدند. وارد محضر شدند. یک سالن کوچک و یک میز رو به روی در. مرد جوانی با یک دفتر بزرگ پشت میز نشسته بود. دور و بر سالن صندلی های سفید و صورتی گذاشته بودند. یک در سفید سمت راست میز منشی بود.
حیدر به سمت تمنا چرخید و به صندلی اشاره زد. تمنا نشست. لب پایینش را از داخل محکم گزید. نگاهی لرزان به حیدر انداخت و دستش زیر چادر مشت شد. با خود گفت:
- خدایا کمکم کن... دارم میترسم ازش.
- خانم بیاین!
حواسش جمع حیدر شد. به سختی ایستاد و آب دهانش را فرو برد. اصلا این حجم از غیرت و تعصب را در حیدر تصور نمیکرد. کنارش ایستاد و هر دو به سمت اتاق رفتند.
حیدر در زد و در را باز کرد. عقب ایستاد تا تمنا وارد شود. نگاه تمنا توی اتاق چرخید. یک تو در تو، از این جا که ایستاده بود می توانست تم نباتی سفره عقد اتاق سمت راست را ببیند.
- سلام سید!
سید با خوش رویی سلام حیدر را پاسخ گفت. چهره با نمک و درخشانش به دل تمنا هم نشست. شبیه پدر بزرگهای مهربان نگاهشان میکرد.
میز و صندلی عاقد سمت چپ بود. با دو صندلی قهوهای کنار هم. سید تعارف زد بنشینند. حیدر دست روی کمرش گذاشت و به طرف صندلی هولش داد. لرزید و صورتش داغ شد.
حیدر روی صندلی نزدیک سید نشست و تمنا کنارش. سید باخنده گفت:
- عروس خانم، آقا حیدر رو برای اولین بار تو حرم دیدم، کلافه بود. گفت براش استخاره بگیرم. مطمئن بود جواب مثبت میگیره ازت. به قول این منشیم، اعتماد به سقف داشت.
تمنا یاد خواستگاری تاریخی حیدر افتاد. دلش میخواست بخندد. اما ترسید. حتی نگاهش را دیگر بالا نیاورد تا به سید نگاه کند. سید ادامه داد:
- حالا میبینم واقعا برازنده هم هستید. از همون لحظه توی حرم آقا حیدر توی ذهنم ثبت شد.
صفحه دوم شناسنامه ها را باز کرد و روی میز گذاشت. اسم تمنا نشسته بود جای اسم همسر. حیدر شناسنامهاش را برداشت.
- چقدر منتظر این اسم بودم!
تمنا باز لبش را بهم فشرد که نخندد. اینبار شناسنامه تمنا را برداشت و نگاهش کرد. اسمش زیر اسم هیچ مردی نبود. او تنها مرد موجود در شناسنامه تمنا بود.
🚫کپے مطلقا ممنوع🚫
💔💞💔💞💔💞💔 💞
💞@hayateghalam💔
💔💞💔💞💔💞💔 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴رئیس ستاد مشترک ارتش صدام:#حافظ_اسد همه جوره و با دل و جان از #ایران علیه صدام حمایت میکرد و حتی در میانه جنگ خط لوله انتقال نفت ما به سمت مدیترانه را قطع کرد.
✍این کلیپ رو بفرستید برای کسایی که میگن چرا به #سوریه_کمک_میکنید⁉️
سوریه توی نا برابر ترین جنگ تاریخ علیه ما پشتسر ما ایستاد،حتی اگر جبهه مقاومت رو در نظر نگیریم بازم وظیفه ماست از سوریه حمایت کنیم
إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنْتَقِمُونَ
👈 به سراغتان خواهیم آمد