eitaa logo
حیات قلم
1.4هزار دنبال‌کننده
755 عکس
340 ویدیو
39 فایل
🌿🌿 اینجا محلی است برای نشر آثار داستانی اساتید و فارغ التحصیلان «انجمن هنری باغ انار» 🌹نشانی گروه: https://eitaa.com/joinchat/821624896Cb1d729b741 🔸نمایشگاه انجمن: @ANARSTORY http://www.6w9.ir/msg/8113423 :ناشناس
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 حیدر تکانی به پلاستیک توی دستش داد و ابروهایش را بالا فرستاد. - بگیر! تمنا پلاستیک را گرفت. حیدر کتش را بیرون کشید. پلاستیک را دوباره از دست تمنا گرفت و کت را به دستش داد. به ورودی خواهران اشاره زد و گفت: - من می‌شینم اینجا، تو برو اینو بپوش برگرد. تمنا لبخندی زد و گفت: - چشم. تمنا که رفت، روی فرش نشست و چشم بست. صدای باد که بین پرچم پیچیده بود روحش را نوازش کرد. یادش از لحظه‌ای افتاد که تمنا چادر را از صورتش کنار زد. لحظه‌ی ماندگاری بود و می‌دانست تا ابد برایش می‌ماند. روسری فیروزه‌ای ساتنش به صورتش می‌آمد. نفهمید با چشم هایش چکار کرده که آنطور و بیشتر از هر وقت، توی دید بودند. نگاه فرو افتاده تمنا و لبخندی که زده بود همین حالا ضربان دلش را بالا می‌برد. نفس عمیق از هوای سرد حرم گرفت. با قدم به قدمِ رفتار تمنا حظ می‌کرد. کیف می‌کرد. لذت می‌برد. وقتی آنطور ماهرانه چادر سفیدش را با چادر مشکی عوض کرد که حتی یک لحظه بدنش بدون چادر نماند، افتخار کرد به انتخابش. - بریم آقا؟ شما سرما نخورید! چشم باز کرد. سرش را بالا کشید. تمنا سمت چپش ایستاده بود. حجم کت از زیر چادر کمی مشخص بود؛ لبخندی زد و ایستاد. کفشش را که کنار پای تمنا جفت شده بود، پوشید. کنار تمنا به سمت پارکینگ قدم برداشت. چه می‌خواست بهتر از این؟ این همان حسنه‌ی در دنیا نبود که نصیبش شده بود؟ دست تمنا را گرفت و باهم روی پله برقی ایستادند. - استخاره که گرفتم، سوره مریم اومد. واقعا مریم بودن برازنده‌ تو و وقارته... تمنا هم آرام گفت: - حضرت مریم کجا، من کجا... خاک پای ایشونم نیستم! لحظه‌ای بعد توی ماشین نشستند. حیدر به سمت تمنا متمایل شد و گفت: - خب، بچرخ ببینمت! نذاشتن که یه دل سیر ببینمت. تمنا لب گزید. خواست چادر را از صورتش شل کند که مردی را سمت پنجره راننده دید. کمی دورتر با موبایلش حرف می‌زد. تعلل کرد. حیدر پرسید: - چی شد پس؟ تمنا بازی با دل حیدر را خوب بلد بود. ناز کردنش حتی همین اول کاری احساس قدرت به حیدر می‌داد. تمنا خوب می‌دانست چطور صحبت کند. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نماهنگ حال دلتنگی.mp3
3.04M
نوشتم از حال دلتنگی که در دلتنگی قیاسی نیست به پلکت جانم گره خورده بگیر جانم را هراسی نیست 🎙
بسم الله الرحمن الرحیم إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ. هرروز جهت سلامتی وتعجیل درظهورمولا وسه بار اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَـــرَج
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 - آخه من فهمیدم شما رو خانمتون حساسید. جایی که نامحرم باشه، حتی خانمتون نگاهم نکنه، دوست ندارید خوشگلی‌هاش رو نمایان کنه. اگه می‌گید نمایان کنه، می‌کنه ها... حیدر برگشت و نگاهی به بیرون ماشین انداخت. متوجه منظور تمنا شد. اتوبوسی هم نزدیک ماشین آن‌ها نگهداشته بود، پر از دانش‌آموز پسر بود. پوف کلافه‌ای کشید و گفت: - نه نمایان نکنه، می‌ریم جای دیگه، وای خدایا... استارت زد که تمنا هین بلندی کشید. ثانیه‌ای بعد صدای زنگ موبایل حیدر بلند شد. حیدر نگاهی به تمنا انداخت و خندید: - گوشیمه، بدش ببینم! تمنا دست توی جیب کت حیدر کرد و موبایل را گذاشت کف دست حیدر. دستش می‌لرزید. حیدر با یک دست موبایلش را گرفت و با دست دیگر دست یخ زده تمنا را: - ببخشید. خیلی ترسیدی؟ تمنا لب زد: - خدا بگم چیکارت نکنه! حیدر خندید و گفت: - با منی؟ تمنا هم خندید و سر تکان داد: - نه، با گوشیتونم. داماد نگاهی به صفحه موبایلش انداخت و تماس را وصل کرد: - سلام، جانم سید؟ - سلام علیکم. جانت بی بلا، شناسنامه‌هاتون آماده است؛ بیا ببرشون. چشم حیدر برقی زد. - چشم حاج آقا. سید بین حرفش پرید. - زود بیا پسرم، امروز سر من خیلی شلوغه. - چشم سید... - تو و همسرت رو همیشه یادم میمونه... با خانمت بیا، می‌خوام ببینمتون. برات یه چیزی دارم! حیدر خندید؛ دست تمنا را محکم فشرد. انگشت تمنا از رد انگشتر نشانش، درد گرفت و آخ بلندی کشید. نگاهی به تمنا انداخت و هول هولی تشکر و خداحافظی کرد. عروس، دستش را از دست حیدر بیرون کشید و کمی خم شد. با دست دیگرش محکم محل درد را فشرد. اشک توی چشمش جمع شده بود. حیدر دست روی شانه‌اش گذاشت و گفت: - ببینمت! تمنا سریع اشک چشمش را پاک کرد. لرزان لب زد: - طوری نیست، انگشتم موند بین انگشترم. - ببینم!؟ تمنا دست راستش را سمت حیدر گرفت. انگشترش چرخیده بود و رد نگین ها روی انگشت وسط تمنا مانده و سرخ شده بود. - واسه همینه رینگ ساده گرفتم. هرچند اونم فرق چندانی نداره. حیدر لب زد: - ببخش عزیزم. فکر نمی‌کردم اینطوری بشه. اینو دیگه دستت نکن. - گفتم شاید مامان ناراحت بشن دستم نکنم، آخه گفتن سلیقه خودشونه! حیدر رد نگین ها را نوازش کرد و گفت: - نه، ناراحت نمی‌شه عزیزم، بریم؟ - بریم. ولی ان شاء الله سرتون بیاد. خیلی درد داره! حیدر خندید و گفت: - ان شاءالله. بعدش کجا بریم؟ تمنا نفس عمیقی کشید و با صدای آهسته گفت: - فکر کنم باید منو برسونید خونه، آخه... گوشی و کیفم دست خواهرم مونده. نمی‌تونم خبر بدم که... حیدر نگاهی به ساعت انداخت. ۸ صبح عقد کرده بودند و حالا نه و نیم بود. یعنی به این زودی باید دل می‌کند و از او جدا می‌شد؟ هنوز کلی حرف داشت. - باشه، می‌رسونمت خونه. واسه ناهار میام دنبالت خب؟ یا با گوشی من زنگ بزن، خبر بده. - چشم... حالا بریم محضر. بعد یه کاری می‌کنیم. حیدر استارت زد و راه افتاد؛ تا محضر راه زیادی نبود و حیدر نمی‌خواست از تمنا به این زودی جدا شود. پس با کمترین سرعت حرکت کرد. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 168 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهیده زینب علی عیسی ابوسالم ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 مقابل محضر ایستاد و هر دو پیاده شدند. محضر طبقه همکف یه ساختمان سه طبقه بود. سر در محضر یک دسته‌گل مصنوعی زیبا نصب شده بود و قرآن کوچکی توی تور سفید خود نمایی می‌کرد. هر عروس و داماد برای ورود و خروج باید از زیر قرآن رد می‌شدند. وارد محضر شدند. یک سالن کوچک و یک میز رو به روی در. مرد جوانی با یک دفتر بزرگ پشت میز نشسته بود. دور و بر سالن صندلی های سفید و صورتی گذاشته بودند. یک در سفید سمت راست میز منشی بود. حیدر به سمت تمنا چرخید و به صندلی اشاره زد. تمنا نشست. لب پایینش را از داخل محکم گزید. نگاهی لرزان به حیدر انداخت و دستش زیر چادر مشت شد. با خود گفت: - خدایا کمکم کن... دارم می‌ترسم ازش. - خانم بیاین! حواسش جمع حیدر شد. به سختی ایستاد و آب دهانش را فرو برد. اصلا این حجم از غیرت و تعصب را در حیدر تصور نمی‌کرد. کنارش ایستاد و هر دو به سمت اتاق رفتند. حیدر در زد و در را باز کرد. عقب ایستاد تا تمنا وارد شود. نگاه تمنا توی اتاق چرخید. یک تو در تو، از این جا که ایستاده بود می توانست تم نباتی سفره عقد اتاق سمت راست را ببیند. - سلام سید! سید با خوش رویی سلام حیدر را پاسخ گفت. چهره با نمک و درخشانش به دل تمنا هم نشست. شبیه پدر بزرگ‌های مهربان نگاهشان می‌کرد‌. میز و صندلی عاقد سمت چپ بود. با دو صندلی قهوه‌ای کنار هم. سید تعارف زد بنشینند. حیدر دست روی کمرش گذاشت و به طرف صندلی هولش داد. لرزید و صورتش داغ شد. حیدر روی صندلی نزدیک سید نشست و تمنا کنارش. سید باخنده گفت: - عروس خانم، آقا حیدر رو برای اولین بار تو حرم دیدم، کلافه بود. گفت براش استخاره بگیرم. مطمئن بود جواب مثبت می‌گیره ازت. به قول این منشیم، اعتماد به سقف داشت. تمنا یاد خواستگاری تاریخی حیدر افتاد. دلش می‌خواست بخندد. اما ترسید. حتی نگاهش را دیگر بالا نیاورد تا به سید نگاه کند. سید ادامه داد: - حالا می‌بینم واقعا برازنده هم هستید. از همون لحظه توی حرم آقا حیدر توی ذهنم ثبت شد. صفحه دوم شناسنامه ها را باز کرد و روی میز گذاشت. اسم تمنا نشسته بود جای اسم همسر. حیدر شناسنامه‌اش را برداشت. - چقدر منتظر این اسم بودم! تمنا باز لبش را بهم فشرد که نخندد. اینبار شناسنامه تمنا را برداشت و نگاهش کرد. اسمش زیر اسم هیچ مردی نبود. او تنها مرد موجود در شناسنامه تمنا بود. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴رئیس ستاد مشترک ارتش صدام: همه جوره و با دل و جان از علیه صدام حمایت می‌کرد و حتی در میانه جنگ خط لوله انتقال نفت ما به سمت مدیترانه را قطع کرد. ✍این کلیپ رو بفرستید برای کسایی که میگن چرا به ⁉️ سوریه توی نا برابر ترین جنگ تاریخ علیه ما پشت‌سر ما ایستاد،حتی اگر جبهه مقاومت رو در نظر نگیریم بازم وظیفه ماست از سوریه حمایت کنیم إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنْتَقِمُونَ 👈 به سراغتان خواهیم آمد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 سید ایستاد و گفت: - باشید الان میام. چشم های حیدر گرد و میخ اسم خودش بود. او تنها مردی بود که جا خوش کرده بود توی جدول نام همسر... سید که از اتاق بیرون رفت، تمنا با صدای آهسته گفت: - یه اشتباهی بود که از تمام کاغذهای زندگیم پاکش کردم. یعنی نمی‌خواستم پاکش کنم، ولی ترانه گفت: لازم نیست باشه، همین که به نفر بعدی بگی قبلا یه شکست داشتی کافیه. چادرش را رها کرد و با دو دست بازوی حیدر را چسبید. چشم بست و سعی کرد بی پروا حرف بزند. سعی کرد ترس از غیرت حیدر را لحظه‌ای کنار بگذارد: - تا الان فعل جمع به کار بردم؛ ولی الان می‌خوام راحت باشم... تو تنها مرد تو زندگی من هستی... حیدر! حیدر را چنان گفت که انگار آهنگ بهشتی به گوش حیدر رسیده باشد. نرمی و محکمی خاصی داشت. هم قدرت داد و هم دلش را نرم تر از قبل کرد. نگاه حیدر چشم و لب و بینی و اصلا تمام اجزای صورت تمنا را کاوید. چه معجزه‌ای بود که دلش صد برابر بیشتر برای تمنا به تپش افتاده بود و از قبل هم بی‌قرار ترش می‌کرد. - هیچ‌وقت این همه... این همه زیبا ندیده بودمت! تمنا خندید. بلند و طولانی. - قشنگ می‌خندی، صدات بیرون نره! حدس تمنا درست بود. حیدر روی این مسئله هم حساس بود. نگاه حیدر پایین‌تر آمد. تمنا آستین‌های کتش را به اندازه چهار انگشت تا زده بود تا اندازه‌اش شود. خندید. - کتم بهت میاد. تمنا سر تکان داد و گفت: - نه این تویی که به من میای... حیدر ابرو بالا انداخت و گفت: - قشنگم که حرف می‌زنی؟ تمنا کمی لبش را غنچه کرد و گفت: - فکر کنم گفتی من خیلی کم حرفم! من تنها چیزی که ازت ندیدم کم حرفیه! سرم رو از جلسه خواستگاری تا الان خوردی! حیدر چشم ریز کرد و کمی خم شد. - ببین خیلی مورد تلافی دارم برات ها! اینم اضافه کنم؟ من سرت رو خوردم؟ هوم! تمنا ابرو بالا انداخت و تقه‌ای به در خورد. حیدر با تهدید سر تکان داد و همزمان با ورود سید گفت: - باشه، دارم برات، درستت می‌کنم! سید پشت میزش نشست و دو پاکت مقابلشان گذاشت‌. با لحن شوخ و با نمکی گفت: - از اونجا که خیلی ازتون خوشم اومده بهتون کادو می‌دم! کادوهای من نصیب هرکسی نمیشه‌آآ... برید کیف کنید. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠
هدایت شده از کتابخانه صوتی
Part10_خار و میخک.mp3
14.57M
📗کتاب صوتی اثر یحیی سنوار قسمت 0⃣1⃣ @audio_ketab
بسم الله الرحمن الرحیم.
❃✿❃✿❃✿❃✿❃❃✿❃✿❃✿❃✿ شروع هر روز با قرآن☑️ باهم تا ختم قرآن صفحه 169 هر روز حداقل یک صفحه قرآن بخوانیم. ثواب قرائت امروز هدیه به شهيده شكوه صابوني ☀️ ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡    @hayateghalam ❁♡❁♡❁♡❁♡❁♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
470347579.mp3
3.13M
📖تفسیر سوره‌ی مبارکه نساء 💠آیه۷۷ 🎙با صدای استاد قرائتی 🕊 ┏━━━🍃═♥️━━━┓   ┗━━━♥️═🍃━━━┛
زیارت عاشورا.mp3
28.21M
زیارت عاشورا
هدایت شده از مـ جـ ـنـ ــ ـون
💔💕💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔💕💔 💔💕💔💕💔💕 💔💕💔💕💔 💔💕💔💕 💔💕💔 💔💕 💔 💔 😍 ✍🏻 حیدر پاکت اول را برداشت و باز کرد. دو بلیط قطار به مقصد قم. چشمش را نورانی کرد. سر بلند کرد و گفت: - سید... سید خندید و گفت: - فقط بلیط رفته، دیگه برگشتنتون با خدا و کرمش! پاکت دوم را به سمت حیدر هول داد و گفت: - ما تو مشهد و قم یه ساختمون اسکان زائر داریم. من یه عضو کوچیکم، ولی براتون یه سوئیت از اون ساختمون گرفتم. اینم آدرسشه. - ممنون سید! در حق ما پدری کردی. سید خندید و گفت: - پدری که باباهای خودتون می‌کنن، من رفاقت کردم. اخم بانمکی کرد و به ساعت روی دیوار نگاه انداخت: - خب دیگه پاشو برو... منم باید برم کار دارم. حیدر ایستاد و گفت: - خیلی ممنون سید انقدر ذوق کردم که نمی‌تونم بگم نمی‌خوامش. تمنا هم به حرف آمد و گفت: - ان شاءالله هرچی از خدا می‌خواید بهتون عطا کنه. حیدر گفت: - بچه‌هامم میارم اینجا سید عقدشونو بخونند. سید خندید و گفت: - به اونا دیگه کادو نمی‌دم که! حیدر بلندتر خندید و پاکت دوم را هم برداشت. تا لحظه خروج از سید تشکر می‌کرد و لبخند می‌زد. توی ماشین نشستند. حیدر پرسید: - خب کجا بریم؟ - بی‌تعارف بگم؟ حیدر سر تکان داد و تمنا گفت: - یه چیزی‌ بخوریم. من صبحونه درست و حسابی نخوردم. - چشم... چی بخوریم؟ تمنا دستش را به آن سمت خیابان گرفت. یک اغذیه فروشی و آب میوه فروشی کنارهم بودند. - یه خوراک جگر و یه آب انار. - الان می‌رم می‌خرم! حیدر از ماشین پیاده شد. تمنا با رفتنش نفس عمیقی کشید و یک برگ دستمال از روی داشبرد برداشت. خواست به چشمش بکشد و سرمه و رژ لبش را پاک کند که منصرف شد. - یه روز، سختی رو تحمل کن... الان پاکش کنی بده. به صدای خودش گوش کرد و دستمال را توی دستش مچاله کرد. حیدر بعد نیم ساعت برگشت. 🚫کپے مطلقا ممنوع🚫 💔💞💔💞💔💞💔 💞 💞@hayateghalam💔 💔💞💔💞💔💞💔 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕋 زیارت حضرت زهرا سلام الله علیها 🌺 اَلسَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ الله السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلاَئِكَتِهِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ  السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا أُمَّ الْحَسَنِ وَ الْحُسَيْنِ سَيِّدَيْ شَبَابِ أَهْلِ الْجَنَّةِالسَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الصِّدِّيقَةُ الشَّهِيدَةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الرَّضِيَّةُ الْمَرْضِيَّةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْفَاضِلَةُ الزَّكِيَّةُالسَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْحَوْرَاءُالْإِنْسِيَّةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا التَّقِيَّةُ النَّقِيَّةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُحَدَّثَةُ الْعَلِيمَةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمَظْلُومَةُ الْمَغْصُوبَةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ أَيَّتُهَا الْمُضْطَهَدَةُ الْمَقْهُورَةُ السَّلاَمُ عَلَيْكِ يَا فَاطِمَةُ بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ وَ رَحْمَةُ اللَّهِ وَ بَرَكَاتُهُ  🌺 صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكِ وَ عَلَى رُوحِكِ وَ بَدَنِك ِأَشْهَدُ أَنَّكِ مَضَيْتِ عَلَى بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّكِ وَ أَنَّ مَنْ سَرَّكِ فَقَدْ سَرَّ رَسُولَ اللَّه ِصَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ مَنْ جَفَاكِ فَقَدْ جَفَا رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ مَنْ آذَاكِ فَقَدْ آذَى رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ مَنْ وَصَلَكِ فَقَدْ وَصَلَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ وَ مَنْ قَطَعَكِ فَقَدْ قَطَعَ رَسُولَ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ لِأَنَّكِ بَضْعَةٌ مِنْهُ وَ رُوحُهُ الَّذِي بَيْنَ جَنْبَيْهِ كَمَا قَالَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أُشْهِدُ اللَّهَ وَ رُسُلَهُ وَ مَلاَئِكَتَهُ أَنِّي رَاضٍ عَمَّنْ رَضِيتِ عَنْهُ سَاخِطٌ عَلَى مَنْ سَخِطْتِ عَلَيْهِ مُتَبَرِّئٌ مِمَّنْ تَبَرَّأْتِ مِنْهُ مُوَالٍ لِمَنْ وَالَيْتِ مُعَادٍ لِمَنْ عَادَيْتِ مُبْغِضٌ لِمَنْ أَبْغَضْتِ مُحِبٌّ لِمَنْ أَحْبَبْتِ وَ كَفَى بِاللَّهِ شَهِيداً وَ حَسِيباً وَ جَازِياً وَ مُثِيبا 🙏 با انتشار متن زیارت ازثواب تبلیغ و قرائت زیارت بهره مند شوید🙏
📸 15 آذر؛ سال‌روز شهادت سرلشکر خلبان شهید احمد کشوری 🔴 @bidariymelat
بسم الله الرحمن الرحیم إِلَهِي عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْكَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَيْكَ الْمُشْتَكَى وَ عَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِي الْأَمْرِ الَّذِينَ فَرَضْتَ عَلَيْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِيبا كَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ يَا مُحَمَّدُ يَا عَلِيُّ يَا عَلِيُّ يَا مُحَمَّدُ اكْفِيَانِي فَإِنَّكُمَا كَافِيَانِ وَ انْصُرَانِي فَإِنَّكُمَا نَاصِرَانِ يَا مَوْلانَا يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي أَدْرِكْنِي السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ. هرروز جهت سلامتی وتعجیل درظهورمولا وسه بار اَللّهُــمَّ_عَجـِّـل_لِوَلیِّــکَ_الفَـــرَج
هدایت شده از فتح آسمانی
🥰 ٠٠"٠٠ 🥰 (عج) ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌اَللّهُمَّ                   کُنْ لِوَلِیِّکَ              الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ         صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِهِ     فی هذِهِ السّاعَه وَفی کُلِّ ساعة   وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً         وَعَیْناً حَتّی تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ              طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها                     طَویلا.. صفر عاشقی # ساعت ٠٠ : ٠٠