داستان: معجزه
نویسنده: ملیحه جوریزی
مدتی میشد که دیگر پرستوی سابق نبود بارها دوستش مریم به او تذکر داده بود که در زندگی باید اول توکل داشت به خداوند وبعد هم الگو گرفت از پیامبر و خاندانش وتوسل جست به انها که واسطه ای باشند تا کارها بهترو سریع تر انجام شود .اما پرستو گوشش به این حرفها بدهکار نبود و میگفت .همین که دلت پاک باشد وبه خدا اعتقاد داشته باشی .کفایت میکند .اما چند ماه پیش که هر دو با هم بر سر همین مسایل بحث میکردند پرستو گفت .اصلا پیامبران و امامان متعلق به 1400سال پیش هستند و به دوره ی ما ربطی ندارند .من هم به این چیزها اعتقادی ندارم .مریم با ناراحتی رو به او کرد وگفت خیلی برایت متاسفم پرستو .تو از وقتی با این دوستان به ظاهر متمدن و روشن فکر میگردی وپای این شبکه های ماهواره ای مینشینی رفتارت تغییر کرده و افکارت شیطانی شده اند .حالا کارت به جایی رسیده است که باورهایت را زیر پا میگذاری و حرفهای بی ربط میزنی تو ریشه ات را فراموش کرده ای .یادت رفته است که از چه خانواده ای هستی .ولی بدان بهتر است حرفی نزنی که شرمنده ی خودت و وجدانت باشی .امیدوارم که هیچگاه مشکلی برایت به وجود نیاید اگر هم پیش امد و خدا و پیامبر را با تمام وجود صدا زدی به یاد امروز باش .فقط امید وارم ان روز دیر نشده باشد .پرستو با یاد اوری ان روز دلش اتش گرفت .او همانطور که نفس در سینه حبس شده بود و نگاهش ثانیه ها را میشمرد همچنان چشم به ساعت روی دیوار دوخته بود وبا تمام وجود خداوند وپیامبر را صدا میزد و منتظر بود درب اتا.ق عمل گشوده شود پدرش را دوباره زنده ببیند .صحنه ی تصادف دیشب همچنان مقابل چشمانش بود .در راهروی بیمارستان دوباره بی تابانه شروع به قدم زدن کرد و اشک از چشمانش سرازیر بود .یک لحظه با صدای مهربان پرستاری به خود امد .خانم رضایی نگران نباشید .مرگ و زندگی دست خداست .بهتر است شما هم این قدر بی تابی نکنید .پرستو ملتمسانه پرسید تو رو خدا وضعیت پدرم چه طور است .پرستار گفت هیچ تغییری نکرده است .هنوز توی کما هستند .اما شما امیدتان به خدا باشد .ما هم تمام تلاش خود را میکنیم .الابذکر الله تطمئن القلوب ....تنها با یاد خدا دلها ارام میگیرد .ان گاه از جیبش تسبیحی بیرون اورد وبه پرستو داد و گفت ....در این جور مواقع خوب است انسان ارام باشد وذکر بگوید .به هر حال هر چه خدا بخواهد همان میشود .پرستو با حرفهای ان پرستار ارام گرفت ومشغول صلوات فرستادن شد .نزدیک اذان صبح بود دوباره پرستو به یاد حرفهای مریم افتاد و همه چیز در ذهنش تداعی شد .از خودش خجالت میکشید که ایمان وباورهایش این قدر سست شده بودند .دوباره شروع به گریه کردن نمود اما این بار برای ایمان تضعیف شده ی خودش و سخن های ناروایی که بر زبان اورده بود.ان لحظه تنها سرش را به اسمان برد و گفت ......خدایا تو را به حق رسولت مرا ببخش ودوباره پدرم را به من برگردان .قول میدهم از این به بعد مراقب ایمانم باشم و همانی شوم که تو میخواهی .هنوز حرفش تمام نشده بود که درب اتاق عمل باز شد وهمان پرستار بیرون امد .با دیدن او زانو های پرستو سست شدند و یارای رفتن نداشتند .او تنها چشم به دهان پرستار دوخته بود .پرستار که حالش را دید جلو امد و گفت ... مشتلق خانم رضایی .تبریک میگویم .پدرتان به هوش امد .من که گفتم ذکر دلتان را آرام میکند .
#داستانک #داستان_کوتاه #چالش_ادبی
@herfeyedastan
سلام،
ادامه چالش داستان کوتاه با موضوع آزاد
ارسال اثر به این آیدی
@zisabet
داستان: نوستالژی
نویسنده: سیده ناهید موسوی
تو همون محله قدیمی ِپرشورو نشاط ما دقیقا نبش خیابون دوم بود. مغازهای کهنه تقریبا ده متری با دَر فلزی و کرکره زنگ زده، که نور آفتاب بصورت مورب فضای اون جا رو روشن کرده بود، پنکه آبی رنگ کوچیک دستی که بیشتر شبیه فرفره بود به این طرف و اون طرف میچرخید و ذرات گردوخاک روی سطح اشیاء رو در هوا معلق میکرد. خیلی ساده و با کمترین امکانات اما با صفا، انواع لوازم تحریر، کاغذ کادو و مقوا، گچ رنگی، پولک رنگی، خودکار و پاکن بو دار، گواش رنگی و مدادشمعی، خمیربازی وخیلی چیزهای دیگه موجودی اون مغازه بود. خلاصه پاتوق همه دوستان بعد از تعطیلی مدرسه بود.
_میدونی امروز که کیفت رو باز کردی بوی خوبی به دماغم زد، خیلی خیلی خوشبو بود.
_باید هم خوشبو باشه از عمو جوشکار پاک کن و خودکار بودار خریدم، خیلی خاصن نه؟! بعد مدرسه بازم خرید دارم بیا با هم بریم.
عمو جوشکار، پیرمردی لاغر اندام با ریش های سفید مهربون و با حوصله اما ویژگی خاصی داشت که به اون معروف بود، منصف و ارزون فروش.بر خلاف دیگر نوشت افزارهای محله که بسیار شیک با ویترین های جذابشون کوچیک و بزرگ رو مجذوب خود می کردند.ولی از لحاظ کیفیت و قیمت زمین تا آسمون با عمو جوشکار فرق داشتند. برای ما اما عمو جوشکار و لوازم تحریرش چیز دیگری بود. انگاری که مهره مار داشته اینقدر عزیز و پرطرفدار.اون هفته ظهرانه بودیم اما وسطای ظهر هوا کم کم روبه تاریکی رفت. وحشتی میان دانش آموزای مدرسه حاکم شد، رعد و برقی با صدای دلخراش که با شنیدنش جیغ و داد دخترا به هوا میرفت. بارون شدیدی راه افتاد، سیلی غیر منتظره اون روز کل شهر رو فراگرفت.حیاط مدرسه غرق آب بود و تنها ما گیروگرفتار نبودیم حتی خونوادهای ما نه راه پیش داشتند و نه راه پس.
_نورا دستمو محکم بگیر و نترس...
_نه نه نمیتونم، صبر کن بزار منتظر مامان بشیم من خیلی میترسم!
همون موقع من و خواهرم با کلی ترس و دلهره مثل موش آب کشیده سعی کردیم آروم و با احتیاط از پیاده روهای اطراف خیابون به سمت خونه حرکت کنیم. گودالهای خیابون پُر آب و ناپدید شده بودن. قطرهای بارون روی سر و صورتون میچکید و با اشک هامون یکی شد لباس و کفشها که پُر آب شدند راه رفتن و قدم برداشتن رو سختتر کردند. مسیر هر روز ما رَد شدن از کنار مغازه عموجوشکار بود ای کاش اون صحنه رو نمیدیدم، مغازه که دقیقا انتهای سراشیبی بود تا نیمه پُر از آب و گل شده، عمو جوشکار بنده خدا هم سعی میکرد هرطور شده جلوی آب رو بگیرد اما سیل اون روز با شدت و خروشی که به خود گرفته بود تصمیم نداشت به کسی رحم کند. هوا تاریک تر شد و از سرما دندونامون به هم میخورد، سعی میکردیم انگشتای یخ زدمون رو جلوی لرزش لب و دندونامون بگیریم. مانتو شلوارای خیسی که به تنمان چسبیده بودند، اوضاع رو بدتر کردند.دلم همش پیش دفتر کتابهام بود که عین خمیر له شدند. بقالی سر راه کمی در ارتفاع بنا شده بود. مرد جوان بقالی که دلش به حالمون سوخت پتویی دور ما پیچاند وکمی در مغازه نشستیم.آسمون آروم و بارون بند اومد غروب شد و ما دوان دوان به خونه رسیدیم. با گریه و وضعی آشفته، سراسیمه بغل مامان پریدیم و یکصدا با هم گفتیم
_مامان چرا نیومدی دنبالمون آخه...
_تا نیمهِ راه اومدم حتی دمپایی هامو آب برد، پیرزنی دَر خونش ایستاده بود که اصرار کرد ادامه ندهم و تا مدرسه نیایم. ی جفت دمپایی قهوهای بهم داد و گفت برگرد خونتون ،این سیل به کسی رحم نمیکنه.خداروشکر که الان سالم هستید دلم هزارجا رفت.
خاطره تلخی که اون هفته واسه ما و اهالی شهر رقم خورد به هیچ وجه فراموش شدنی نیست. اما من دلم تنها واسه عموجوشکار میسوخت. فقط اون مغازه رو از دار دنیا داشت که سیل ویرانگر غرق در آبش کرد و رفت.
#داستانک #داستان_کوتاه #چالش_ادبی
@herfeyedastan
ما پاپتیها از وقتی که به دنیا میایم، فقر و فلاکت چسبیده بهمون.
📕 قسمتی از داستان چسبندگی
📚 از کتاب قهوه یزدی
☕️ اثر زهرا ملکثابت
لینک خبر انتشار کتاب در روزنامه دریاکنار
https://daryaaknar.ir/sl/RyXEnC
🌹🌹🌹
گروه ادبی حرفه داستان
@herfeyedastan
تشکر از مدیر کانال شهرزاد داستان که داستانک من را امروز در کانالشون گذاشتند.
پیشنهاد میکنم به نویسندگان که شرکت کنند
در چالشهای این کانال👇
هدایت شده از شهرزاد داستان📚📚
#چالش_هفته
داستانک دعوا
نوشته زهرا ملک ثابت
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
قرچ... قرچ...
_نکن!
قرچ... قرچ...
_میگم نکن، دعوا میشه!
_ کی گفته؟
_ همه میگن الکی قیچیو باز و بسته کنی دعوا میشه.
_ چرت و پرت میگن.
قرچ... قرچ...
_ میگم نکن ...
_آخ، دستم برید، برو گم شو وحشی!
_ حقته! نگفتم دعوا میشه؟!
#خرافات
@shahrzade_dastan
داستان: بغض
نویسنده: لیلا مرادپور
قدم هایش را آرام آرام به سوی کافه برمیداشت
تماس سعید این بار معمولی نبود
هم صدای زنگ گوشی طوردیگری شده بود هم دلش ناخودآگاه فرومیریخت
سعید آدم متفاوتی بود،گاهی پراز شیطنت وگاهی تاچند روز بی محلی میکرد
سرش رابلند کرد
به درب کافه رسید
کیفش را از روی دوشش جابه جاکرد
سرروسری اش را مرتب کرد قدم درکافه گذاشت
کمی که سرش راچرخاند سعید را دید که منتظر آمدن او بود
بادیدن پرستو بلند شد بااودست داد و صندلش اش را بیرون کشید ووقتی پرستو درصندلی جای گرفت کمی به سمت داخل هل داد وخودش سرجایش نشست
ادبش را دوست داشت
سعید بااینکه گاهی زیاد ازحد غد ومغرور بود ولی همیشه محترم برخورد میکرد
دل در دلش نبود تا ببیند سعید چه خواهد گفت
کلمات به سختی ازدهانش بیرون می آمد
گویی قرار بود آن چند کلمه را بگوید وبرای همیشه لال شود
همینطور که حرفش را آغاز کرد
پرستو تنها یک جمله را شنید
آن هم این بود
ما به درد هم نمیخوریم
جملاتش که تمام شد صورتحساب آبمیوه های نخورده روی میز را حساب کردوبی آنکه اجازه بدهد پرستو حرفی بزند از در خارج شد
پرستو ماند بغض درهم شکسته وآسمان بارانی که بر شیشه ها میکوفت.
#داستانک #داستان_کوتاه #چالش_ادبی
@herfeyedastan
داستان: آب
نویسنده: شقایق دهقان نیری
منبع آب خالی شده.حالا چرا نمی دانم.به برادرم زنگ می زنم و قضیه را بهش می گویم.با عصبانیت می گوید :"چرا منبع پر شد شیر فلکه آب را نبستی؟ آب برمی گرده توی لوله ها "
خوب من اصلا نمی دانستم باید این کار را بکنم.به هر حال تا فردا صبح آب نداریم.آب اینجا جیره بندی است.صبح تا ساعت یک وصل است و بعد قطع می شود.باید منبع روی پشت بام را پر از آب کنم .کار هر روزمان همین است.
از دست اداره آب عصبانیم.اداره ای که نتواند آب یک شهر را درست وحسابی تامین کند، باید فاتحه اش را خواند.چند بار حتی زنگ زدم اداره آب که چرا فشار آب سمت محله ما اینقدر کم است؟
واینکه خودتان بیایید ببینید ما یک حمام بخواهیم برویم کفرمان در می آید.بس که کم فشار است.
می گویند تقصیر ما نیست.آب کم است.
یک کلمن برمی دارم تا بروم در خانه همسایه .همسایه کناری مان نیست .زن وشوهر هر روز سرکارند.معلوم نمی شود کی هستند ،کی می آیند یا کی می روند.هر اتفاقی هم بیفتد سرشان توی لاک خودشان است.همسایه سمت چپی مان رحیمه خانم پیرزنی است خمیده قامت. از لای در سرک می کشد بیرون.پیرزن از تنهایی هر روز دم در خانه اش می نشیند و رفت وآمد مردم را تماشا می کند.شوهر پیرش هم عصازنان صبح ها می رود سر میدان کنار مسجد جامع می نشیند زیر سایه دیوار تا ظهر شود و برود مسجد نماز بخواند.وقتی بهش می گویم آب نیاز دارم، رو در هم می کشد ومی گوید :"ای دختر، این عباس آقا اجازه نمیده که آب ذخیره بردارم، میگه آب حروم میشه.پول آب زیاد میاد، صبر کن " می رود تو وبعد یک دبه کوچک آب که دورش کپک زده می آورد ونشانم می دهد.ته دبه پر از لجن سبز شده و آب بوی همان لجن های سبز را می دهد.بدجور دل به هم زن است .
-اینقده آب برداشتم.تازه دیروز دور از چشم عباس آقا یه دبه بزرگتر آب کردم، وقتی دید کلی سر وصدا کرد.دیگه کم مونده بود آخر پیری کتکم بزنه، ظهر وشب وصبح هم میره دستشویی مسجد و همونجا وضو می گیره "
گفتم :"ای بابا، حالا درسته آب کمه، باید صرفه جویی کنیم، ولی آخه نه اینقدر دیگه " نمی دانم اینها با این وضع چطور زندگی می کنند و اصلا زنده اند.
پیرزن از دست شوهرش می نالد.می گوید :"شب ها هم می گه سرشب بخوابیم، تا برق حروم نشه، من مگه پلک رو هم میتونم بزارم.تو تاریکی میشینم تا خوابم می بره"
راستش از این حرفها بیشتر خنده ام می گیرد.از یک طرف هم اوقاتم تلخ می شود.برمی گردم سمت خانه وپیرزن هم چنان حرف می زند. او را با خودگویی هایش رها می کنم.هنوز دارد از دست شوهرش شکایت می کند.
زن همسایه روبرویی مان را می بینم که دارد با شیلنگ حیاط را می شوید.درشان نیمه باز است.می گویم :"نکند آب آمده؟ "
خوشحال می خواهم بدوم خانه تا منبع را پر کنم.او نگاهی می کند ومی خندد :"نه بابا،فکر کنم آب کمی توی لوله ها مونده بوده، منم عادت دارم هر روز حیاط وبشورم، گفتم از این آب استفاده کنم "
خوب که فکر می کنم یادم می آید که برادرم گفته بود شیر فلکه کنتور آب را نبندی آب برمی گردد توی لوله آب شهری. منبع خالی می شود.دوریالی ام می افتد که آن آب، آب منبع ماست.از ناراحتی می گویم :"خوب حیفه این آب، میشه این کلمن من وپر کنید؟ "
زن همسایه اخمی می کند وبااکراه شیلنگ را جلو می گیرد .تا کلمن را زیر شلنگ می گذارم، به اندازه یک استکان آب توی کلمن می ریزد وبعد می ایستد.تمام می شود.چک چک قطره های باقی مانده از سر شلنگ مرا اندوهگین به حال خود رها می کند.خیره می شوم به زلالی آب که زیر نور خورشید می رقصد و روی دیواره سفید کلمن برق می اندازد.
#داستانک #داستان_کوتاه #چالش_ادبی
@herfeyedastan
سلام و خیر مقدم به همراهان جدید
سلام و شادباش به همراهان همیشگی
چالش ادبی حرفهداستان را ادامه میدیم با موضوع آزاد
لطفاً اثرتان را به این آیدی بفرستید:
@zisabet
🖋🖋🖋
داستان: _
نویسنده: عاطفه قاسمی
با گوشیم سرگرم بودم که صدای گوینده خبر توجهمو جلب کرد_ بینندگان عزیز به این خبری که هم اکنون به دست مارسیده توجه کنید.پلیس ایالتی باتاییدخبر فرار اِد مورفی بدنام ترین فرد بستری شده در بیمارستان روانی به شهروندان اطمینان خاطر داده است که کل نیروهای پلیس به جستجو برای دستگیری این فردجانی وخطرناک مشغول است و تاکید شده که اگر موردی مشاهده شد حتما به..._ دیگه بقیه صدای اخبار رونشنیدم و ذهنم پرشد از سکوت مرگباری که تمام وجودم رو لرزوند.آروم به سمت پنجره رفتم وبا اکراه به دنبال چیزی که آرزومیکردم هیچوقت نبینمش چشمامو به چپ وراست حرکت میدادم.وقتی جای کفشایی رو روی برف دیدم که به سمت در خونه ادامه داشتند یه شوک ناگهانی باعث شد به طرف در بدوم و در رو قفل کنم.اما دیگه دیر شده بود.
وقتی با اون لبخند شیطانی و لباسهای خون آلود دیدمش خودمو باختم.چاقوی توی دستشو اورد بالا و بهش نگاهی انداخت و گفت:چیزی شده عزیزم؟انگار از دیدنم جاخوردی.
#داستان_کوتاه #داستانک #چالش_ادبی
@herfeyedastan
نثر طنز: خیام و تبلیغات کوزه
نویسنده: زهرا ملک ثابت
@zisabet
جناب خیام، رفتی به کارگه کوزهگری ولی بفرما چطور رفتی که کوزهگر و کوزه فروش نبودند؟
حالا شاید بگوئی من شاعرم و میتوانم همهجا سرک بکشم مثل همه شعرا و نویسندگان.
خب، تا اینجا را قبول میکنیم جناب خیام ولی دیگر چرا گفتی "کو کوزهخَر؟" شما اگر مشتری نیستی چرا تبلیغات منفی میکنی که کوزهها مشتری ندارد؟ از شما که حکیم بزرگی بعید است مانع کسب دیگران شوید.
چه فرمودید؟! اینها همه تبلیغات زیرپوستی بوده؟
خیلی ناقلا هستید حکیم خیام!
دستِ آخر، مگر دانه دانه کوزهها را شمرده بودید که میفرمائید دوهزار کوزه بوده؟
لااقل بابت انبارگردانی هم مزدی از کوزهفروش طلب میکردی که شاعری نان و آب نمیشود.
جانم؟! مزدت را با حق سلبرتیگری از پیش گرفتهای؟
چی؟! من بروم و نوشتههایم را بگذارم در کوزه و آبش را بخورم؟
_ بفرمائید خوانندگان گرامی، این هم از حکیم خیام! حالا بروید و هزار نکته فلسفی از ابیات و اشعارش بیرون بکشید!_
#نثر_طنز #داستان_طنز #شوخی_با_بزرگان
🪭🪭🪭🪭🪭🪭🪭🪭
کانال طنز تحلیل
@tanztahlil
اگر نظری دارید در مورد این نثر طنز در لینک ناشناس بفرستید لطفا 👇
https://harfeto.timefriend.net/16822797119363
داستان نوشتن همچین حس و حالی داره. سبکباری و نشاط 😍🌱
🌹 گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
ارسال داستان به این آیدی
@zisabet
#پیام_انگیزشی
داستان: هندوانهی شب یلدا
نویسنده: زینت سادات قاضی
از کار آمده و خسته است. دست و صورت میشوید. کنار خواهر کوچکش دو زانو مینشیند. دستی روی موی بافتهاش میکشد و میپرسد: "مری! بیا ببینم امروز چی یاد گرفتی؟"
-- داداشی دیگه میتونم اسمتو بنویسم. ببین!
دفترش را نشان رضا میدهد. ناگهان چشمانش برق میزند و سرش را برمیگرداند و رو به مادر میگوید:"
-- راستی مامان؟ میشه برای شب یلدا هندونه بخری؟ امروز تو کلاسمون خانم گف: " برای دفعهی بعد از شب یلدا نقاشی بکشید."
حرف مریم که تمام شد، مادر با چشمان بی رمق و خسته نگاهی به صورت مریم میاندازد. آهی از سر حسرت میکشد. سرش را دوباره پایین میاندازد و بقیه لوبیا را پاک میکند. به یاد یلدای هفت سال پیش میافتد. قطره اشکی روی گونهاش میدود. ارام با پشت دست پاک میکند. سرطان، شوهرش را با تحمل رنج و عذابی دردناک و طولانی، درست شب یلدا از دنیا میبرد. او میماند و دو بچه. خرجشان به سختی و با پاک کردن همین نخود و لوبیای حجره حاج اکبر درمیآید. یلدا را دیگر کجای دلش بگذارد. او که یلدا ندارد؛ اما مریم بزرگ شده و مدرسه میرود. یلدا و آداب آن را فهمیده است.
-- پسرم! رضا جان. بیدار شو مادر. دیرت نشه. الاناس که مینی بوس بیاد سر جاده. پاشو مادر به قربونت.
به سختی از جا بلند میشود. خستگی کار دیروز هنوز از جانش در نیامده.
به حیاط میرود. هنوز هیچکدام از همسایهها بیدار نیستند. مختصر نان و چایی میخورد. آفتاب نزده لباس پوشیده و از در بیرون میرود.
کوچه سوت و کور است. به سر کوچه که میرسد، چشمش به احمداقای دکاندار میافتد. نگاهش را میدزد؛ اما احمداقا با صدایی که رضا بشنود میگوید: "به مادرت بگو بدهیشو بیاره. خیلی گذشته ازش."
حرفهای احمدآقا تا مغز استخوانش را میسوزاند. سرمای زمستان که دوان دوان از راه رسیده، سوزشی در بدنش میاندازد. سردش میشود. کلاهش را پایین میکشد. از دور مینیبوس را میبیند. قدمهایش را تند میکند و خود را به مینی بوس میرساند.
**
دم غروب، خسته و بیحال، خود را به ایستگاه میرساند.
چرخ تافی با انبوهی از هندوانه جلو چشمش رد میشود. ناگهان به یاد حرف خواهرش میافتد. دست در جیبش میکند. جلو میرود.
-- سلام. مشدی ی هندونه خوب بده.
تمام پولش را میدهد و هندوانه را بغل میکند.
مینیبوس از راه میرسد. سوار میشود.
هندوانه را زیر صندلی میگذارد. از پنجره بیرون را تماشا میکند. با خود حساب میکند، چند روز باید اضافه کار بایستاد تا این ولخرجی و بدهی احمدآقا جبران شود.
یاد مریم و لبخند شیرینش میافتد. بی اختیار لبش به خنده باز میشود. رخوتی شیرین تمام جانش را میگیرد. روی صندلی ناآرام مینیبوس به خوابی آرام فرو میرود.
با ترمز محکمی از خواب میپرد.
به سرعت از مینیبوس پیاده میشود. باد سردی زوزه کشان به تنش تازیانه میزند. تندتر میرود. سرکوچه که میرسد نگاه سنگین احمدآقا مثل پتک به سرش میخورد. اه از نهادش برمیآید. سرش را به عقب برمیگرداند. اثری از مینیبوس نیست. تاریکی شب مینیبوس را بلعیده است. به جاده زل میزند. دست و دلش یخ کرده. هندوانه را جا گذاشته.
-- هی پسر! چرا ماتت برده؟ برو خونه. سرده. به مادرتم...
صدایش را نمیشنود. از خودش خجالت میکشد. کلاهش را پایینتر میآورد.
در حیاط را هل میدهد. چراغ همسایهها یکی در میان روشن است. با سری افتاده وارد اتاق میشود. سلام میدهد.
مریم فریاد زنان خودش را به نزدیکش میرساند.
-- داداشی ببین مامان چه هندونه قرمزی خریده؟!
چشمانش باز میشود. قد راست میکند. برشهای هندوانه را در سینی میبیند.
آغوشش را برای مریم باز میکند. به مادرش نگاه میکند و لبخند میزند. لبخندی از جنس شادی و تشکر.
#داستانک #داستان_کوتاه #چالش_ادبی
@herfeyedastan
سلام، امیدوارم بانشاط باشید 🍎
یک نکته مهم که میخوام بگم اینه که هفته آینده کانال ایتای حرفه داستان یک برنامه خاص و بانشاط را انشاالله با حضور پرشور نویسندگان برگزار میکنه.
چند روزه که اعضای عزیز حرفهداستان درحال تدارک دیدن هستند و در گروهها داریم این برنامه خاص و بانشاط را اجرا میکنیم.
از هفته آینده برنامه را در کانال میاریم و به شما هم کامل توضیح میدیم که چی هست و چطور میتونید مشارکت کنید 🍏
⬅️ پس لطفا آثارتان را با موضوع آزاد ارسال کنید چون فقط تا آخر این هفته در کانال قرار میگیره.
بعد از این تاریخ، ممنون میشم که دیگه داستانهاتون را با موضوع آزاد به دایرکت مدیر نمیفرستید.
🎁 زمان اعلام جوایز، مصادف با #میلاد_حضرت_معصومه و #روز_دختر
🎉 به یمن تولد حضرت معصومه و روز دختر و موفقیتهای اخیر حرفهداستان، ممکنه کمیت و کیفیت جوایز را بیشتر کنیم 😉
آیدی مدیر گروه حرفهداستان برای ارسال اثر با موضوع آزاد:
@zisabet
🍎🍏
گروه ادبی حرفه داستان، برنامه موفق و منظمی را قدم به قدم اجرا کرده.
حالا شاهد موفقیت اعضای این گروه و درخشش اونها هستیم.
یکی از بخشهایی که گروه ادبی حرفه داستان خوشدرخشیدند، بخش جشنوارههای ادبی هست.
انشاالله هفته آینده شاهد خبرهای خوبی از این دست خواهید بود 😊
#گروه_ادبی_حرفه_داستان مصمم است این راه را ادامه بده انشاالله. همچنان منظم، باهدف، بابرنامه، باپشتکار و بامطالعه.
ممنون از شما که با دعای خیرتون ما را همراهی میکنید.
سرسبز باشید 🍀
@herfeyedastan
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
داستان: سهم
نویسنده: مینا پدر
نماز میخواند. مرد کناریاش نیم خیز شد ،دستش را بالا آورد و فریاد زد؛سفره را ازینجا پهن کنین.
ترس نرسیدن غذا را داشت
پسرک سفره یکبار مصرف را اورد از همان ردیفی که مرد اشاره میکرد شروع به کشیدن کرد
مرد به رکوع رفت.
پسر سفره را از روی مهر عبور داد.
مرد دست زیر سفره ای که پهن شده بود کرد. مهرش را بیرون کشید و سجده کرد.
غذا سفره را رنگین کرد.
مرد نمازش تمام شد.مرد کناری قاشق اخر غذایش را بلعید.مرد سجده کرد و شکرش را بلند گفت.
ظرف غذایش را برداشت و رفت.
او سهمش را از مجلس گرفت و رفت.
#داستان_کوتاه #داستانک #چالش_ادبی
@herfeyedastan
داستان: دسته گلی برای مادرم
نویسنده: یکتا نادریفام
روزی با همسرم به گلخانه ای پر از گل رفتیم که باغبانش خیلی برایم آشنا بود. جلو تر رفتم تا ببینم همان باغبان سابقمان است یا نه.
خیلی خوش حال شدم وقتی دیدم که خودش است به او گفتم : از این به بعد من هر از چند وقتی به این گلخانه سر خواهم زد تا گل مورد علاقهام را، انتخاب کنم و با خود ببرم.
باغبان هم گفت :این گلخانه که قابل شما را ندارد. هر گلی که میخواهید از این جا بردارید. شما دوست و آشنا ی ما هستید.
از ابراز محبت ایشان تشکر کردم و دلم می خواست تا شب در بین آن همه گل های رنگارنگ و زیبا و خوش بو بمانم. چون عطر و بویی که این گلها ی زیبا داشتند برایم خاطره انگیز بود، و مرا به یاد مادرم میانداخت که همیشه با او به گلخانه میرفتم تا گل مورد علاقهام را بخرم.
مادرم تمام هستیام بود افسوس که حالا دیگر در کنارم نیست. مادم سال پيش در اثر بیماری قلبی آسمانی شده بود و حالا من مانده بودم با یک دنیا خاطره از آن روز های قشنگ.
یک روز بیشتر به میلاد پر برکت حضرت فاطمه نمانده بود. من هم به همین دلیل با همسرم به گل فروشی رفتم تا هم برای مادرشوهرم گلی بگیرم و هم اینکه به یاد مادرم گل مورد علاقهاش را بخرم.
عصر همان روز به بهشت زهرا رفتیم.
و با همان حالت بغضآلود از خدا و مادرم خواستم که به زودی دامنم سبز شود و فرزند دختری به من عطا کند تا مانند مادرم که مرا با عشق پروراند، من هم او را تربیت کنم.
شنیده بودم پدر و مادر تنها کسانی هستند که دعاهایشان حتی بعد از مرگشان نیز به استجابت میرسد. جالب است که یک سال بعد خداوند فرزندی همچون فرشته ای زیبا به ما عطا نمود و همسرم وقتی که فهمید فرزندمان دختر است خیلی خوشحال شد و گفت : دختر خیر و برکت و رحمت را با خود می آورد. و نام او را فاطمه زهرا س گذاشتیم. مدتها گذشت و دخترم روز به روز بزرگتر و دانا تر میشد. اما من همچنان به آن گلخانه ی زیبا سر میزدم و گلی انتخاب میکردم و چون حیاطی بزرگ داشتیم گلها را همچنان به یاد مادرم در آن میکاشتم. خانه مان پر از گلهای رنگارنگ شده بود.
روزی که دخترم نه ساله شده بود آمد و گفت : بهبه مامان! چه گل های قشنگی!
بعد پرسید : مادر جان این همه گل برای چیست؟
من جواب دادم به یاد مادر بزرگت این همه گل را کاشته ام، اگر دلت بخواهد میتوانم برایت گلخانه ای کوچک درست کنم که فقط خودت از آنها مراقبت کنی. دخترم قبول کرد و گفت : عالیه مامان! من خوشبختترین پدر و مادر دنیا را دارم. خیلی دوستتان دارم.
من هم به زودی برایش این گلخانه را ساختم و او هم بسیار ذوق کرد و این ایده ی زیبا را ادامه داد.
از آن روز به بعد این سنت زیبای خانواده مان شد و حتی بعد ها نیز نوهها و نتیجههایمان نیز این کار زیبا را ادامه دادند و هر کس از دوستان و آشنایان و نزدیکانمان از دنیا میرفت به یادش گل میکشتند و من بسیار خوشحال بودم که توانسته بودم رسالت خودم را به واسطهی مهر مادری ادا کنم و دل خوش به این بودم که حتی بعد از مرگم نیز نام مادرم باقی میماند و این سنت زیبا دست به دست خواهد شد.
#داستانک #داستان_کوتاه #چالش_ادبی
@herfeyedastan
داستان: کارگر
نویسنده: نرگس جودکی
گفتم...
چوب ها را از لای چرخ دنده ها بردارید.
تا روزشان مبارک باشد.
تا دستهایشان دوباره بوی نان بدهد.
کلمات عقیم من مثل کلاغ سیاه قصه بی بی که هرگز به خانه نمیرسید به خط تولید نرسید.
#داستانک #داستان_کوتاه #چالش_ادبی
@herfeyedastan
سلام، روز بخیر ☀️
تعداد آثار ارسالی با موضوع آزاد برای گذاشتن در کانال کافی است، لطفا دیگه نفرستید.
ممنون و موفق باشید ☀️
داستان: تقلب
نویسنده: زهرا غفاری
دل توی دلم نبود.لحظه به لحظه می گذشت.اگر وقت آزمون تمام می شد ،دیگر کاری ازدستم ساخته نبود.
جای خوبی در سالن امتحانات نشسته بودم .ردیف کنار دیوار تقریبا ابتدای سالن. از سه چهار تا مراقبی که داخل سالن بودند،یکیشان به فاصله ی دوسه متری وپشت سرم ایستاده بود.خانم اسدی هم به فاصله ی زیادی ،روبرویم. وبه نظرم می آمد که هیچ اشرافی روی ما جلوییها ندارد. .البته به نظر من این جوری بود.
وقت آزمون تاریخ شروع شد. روی تکه کاغذ کوچکی یه عالمه تقلب نوشته و توی ساق جورابم پنهان کرده بودم . برگه ی سوالات در میان همهمهی مبهم وخفه ی سالن پخش شد.بلافاصله با تذکر دبیران سکوت بر فضا سایه افکند. دختران سال سوم دبیرستانی مشغول نوشتن شدند.برگه را جلوی صورتم گرفتم ونگاهی سطحی به سوالات انداختم .وای که مغزم سوت کشید! سوال اول ودوم وچهارم بد نبود .اما وای از بقیه.از اینکه پاسخ بیشتر سوالات را توی جورابم داشتم ،خیلی خوشحال شدم .اما مسئلهی مهم این بود که در آن شرایط سخت،بتوانم خم شوم ودور از چشم مراقب پشت سر و روبرویم،پاچه ی شلوار سورمه ای ام را بالا بزنم واز توی ساق جورابم تکه کاغذ تاشده را بیرو بیاورم.و یواشکی و نامحسوس زیر برگهی سوالاتم بگذارم ویکی یکی پاسخ هایی را که داشتم بنویسم.
سمت راستم که دیوار بود.خیلی آرام سرم را برگردانم وسمت چپ وروبرویم را نگاه کردم .خانم اسدی که روبرو یم در فاصله ی دورتری بود ،دست به سینه نگاه به انتهای سالن دوخته بود. لحظات سخت می گذشت و به جز دوسه تا سوال ،بقیه ی سوالات را پاسخ نداده بودم.مضطرب ونگران منتظر معجزه ای بودم ،منتظر بودم تا اتفاقی بیفتد ومن بتوانم تکه کاغذ تقلبم را از ساق جورابم بیرون بکشم. همه مشغول نوشتن بودند.حتی منصوره دوست صمیمیام که جلوی من وردیف وسط نشسته بود .سر به زیر داشت وتند تند جواب ها را حالا نمیدانم غلط یا درست روی برگه اش می نوشت. وقت به سرعت می گذشت. خانم امینی ،مراقب پشت سرم، به سمت خانم اسدی رفت و مشغول صحبت شد. سریع خودکارم را روی زمین انداختم ونگاهی به اطرافم انداختم . فعلاکسی به کسی نبود . خم شدم وضمن برداشتن خودکارم ،چشم بر هم زدنی پاچه ام را بالا زدم و تکه کاغذ را بیرون کشیدم. صاف توی صندلی نشستم. نفس راحتی کشیدم.
با احتیاط تای کاغذ را باز کردم و زیر برگهام گذاشتم.قلبم تند تند می زد. خانم امینی ،سر جایش برگشت. الهی شکر همه چیز به خیر گذشت.خیلی با احتیاط کاغذ تقلبم را نگاه کردم .اخ...برق از سرم پرید! سر جا خشکم زد. خوب به کاغذ نگاه کردم .از بالا نوشته بود: خرید مهمانی جمعه سیب زمینی دو کیلو،بادمجان دو کیلو. پرتقال وسیب از هر کدام یک کیلو ونیم و...
سرم گیج رفت.دیگر چیزی نمی دیدم.انگار سطل آب سردی سر تا پایم ریختند. وارفتم .
لیست خرید مامان را مچاله تو جیب مانتویم فرو کردم. بی حال وغصه دار از جا بلند شدم وبرگهی سفید را تحویل خانم اسدی دادم.
#داستان_کوتاه #داستانک #چالش_ادبی
@herfeyedastan
4_5848255850824600798.opus
342.1K
داستان صوتی بستنی
نویسنده: جمیله فلاحی
راوی داستان: مهسا مهدوینژاد
🌹 گروه ادبی حرفهداستان
@herfeyedastan
#داستان_کوتاه #داستان_صوتی #داستانک #حرفه_داستان