💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_پنجم
مامان – این پسره و خونواده ش آدماي بدي نبودن .
تو برخورد اول که خیلی خوب بودن .
اگه مارال رو دست یه ادم خوب و خونواده دار بسپاریم خوب نیست ؟
این پسره به نظرم پسر خوبیه .
بابا – نمی دونم . حالا تو اون راهی که
میگی رو پیدا کن !
تا بعدش ببینیم چی می شه .
مامان قرار بود چه راهی پیدا کنه ؟
براي چه موضوعی ؟
مشکوك می زدنا .
با سکوتشون وقت رو مناسب دیدم براي ورود به آشپزخونه .
****
بطری آب رو روي میز جلوم گذاشتم و خیره شدم بهش .
این تنها کاري بود که می شد انجام بدم تا پویا و کارش رو فراموش کنم .
انگار اون بطري و محتویاتش ، آرامش بخش زندگیم بود .
ولی مهمتر از اون بوي خاص بطري بود .
واقعا بوی امیرمهدي رو می داد بوي عطر دستاي امیرمهدي .
یا من خیالاتی شده بودم .
مامان اومد و کنارم نشست .
مامان – این چیه ؟
خیره به بطري جواب دادم .
من – مهریه م .
مامان – چی ؟
چنان متعجب بیان کرد که برگشتم و نگاهش کردم .
نمی دونم چه فکري داشت می کرد که چشماش رواونجور گشاد کرده بود !
دستی زیر چونه م زدم .
من – مهریه ي اون یه ساعت صیغه ي امیرمهدي بودنمه .
دیروز بهم داد .
چشمای مامان به حالت نرمال برگشت . لبخند کم رنگی روي لباش نشست .
نگاهش رو دوخت به بطري .
چنان نگاه می کرد که انگار از روي اون بطري داشت عشق و علاقه ي امیرمهدي رو به من تخمین می زد .
روي کاناپه دراز کشیدم و سرم رو گذاشتم روي پاي مامان .
مامان – بچه شدي مارال ؟
موهام رو با دست عقب زدم و جواب دادم .
من – آره .
مگه بابا نمیگه هنوز بچه م ؟
مامان دستی لای موهام کشید .
مامان – گوش ایستاده بودي ؟
من – می خواستم بیام تو آشپزخونه که شنیدم.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_ششم
.
مامان – گوش ایستاده بودي ؟
من – می خواستم بیام تو آشپزخونه که شنیدم .
مامان – کار خوبی نکردیا !
من – می دونم .
مامان آهی کشید .
من – راستی بابا گفت یه راهی پیدا کن . یعنی چی ؟
مامان – یه نذري کردم .
می خوام زودتر اداش کنم .
منظور بابات این بود که تصمیمم رو بگیرم .
من – چه نذري ؟
نگاهم کرد .
مامان – براي سر و سامون گرفتنت .
می خوام سفره بندازم .
روز مبعث .
خونواده ي درستکار رو هم دعوت میکنم .
لبخندي زدم .
من – میگم عاشقتم براي همینه دیگه !
مامان – بلند شو که اگر بابات راضی باشه کلی کار باید انجام بدیم.
از خستگی هلاک بودم .
دو روز تا مبعث مونده بود ولی من دیگه
جون نداشتم .
از بس رفته بودم خرید .
می خواستم تزیین سفره و چیزهاي داخلش عالی باشه .
دلم میخواست جلوي مادر و خواهر امیرمهدي همه چیز عالی باشه و نشون بدم ما هم تو خوش سلیقگی چیزي کم
نداریم .
می دونستم که آخر سر ، مهمونا مقداري خوراکی به خصوص
آجیل مشگل گشا با خودشون می برن . و میخواستم وقتی چیزي دست امیرمهدي می رسه از هر نظر عالی باشه .
سفره جدید خریده بودم با حریر هاي رنگی براي تزیینش .
شمع هایی به رنگ حریر ها و تورهایی با همون رنگ براي آجیل ها .
روبان هاي ساتن و گل هاي فانتزي زیبا براي تزیین تورهاي آجیل سفره رو از شب قبل انداختیم .
و با کمک رضوان تزیینش کردم .
حریر هاي زرد و سبز و نقره اي تلالوی
قشنگی به سفره ي سبز و سفید داده بود .
خاله هم اومده بود کمک مامان .
قرار بود سفره از ساعت پنج
باشه تا هشت شب که اذان می گفتن .
که همه بتونن شام رو کنار خونواده باشن .
ظرفاي یه بار مصرف رو آماده کردیم .
میوه ها رو چیدیم .
و روشون رو با دستمال تمیز و مرطوب پوشوندیم که تازه بمونه .
از صبح روز مبعث ، خاله و مامان مشغول درست کردن شله زرد و کاچی بودن.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_هفتم
از صبح روز مبعث ، خاله و مامان مشغول درست کردن شله زرد و کاچی بودن .
من و رضوان هم گوشت عدس پلو رو درست کردیم .
قرار بود عدس پلو رو تو ظرفاي یه بار مصرف بکشیم که مهمونا با خودشون ببرن .
پنیرها رو با قالب به شکل گل و ستاره و قلب قالب زدم .
رضوان تربچه هاي سبزي رو تزیین می کرد و روي سبزي ها می ذاشت .
خاله ي کوچیکم و عمه م هم نون ها رو بسته بندي می کردن .
همه در تکاپو بودن تا این نذر مامان به بهترین شکل ممکن برگزار بشه .
ساعت حول و حوش چهار و نیم بود که مهمونا اومدن . آخرین
گروه هم خانوم درستکار و نرگس بودن .
که اصلا نفهمیدم با کی اومدن .
با شربت از مهمونا پذیرایی کردیم .
وسطاي خرداد بود و هوا گرم شده بود .
خانوم مداح شروع کرد به خوندن .
مدت ها بود تو همچین مجالسی
نبودم .
قبل از دیدن امیرمهدي حوصله ي این چیزا رو نداشتم .
دوست نداشتم جایی برم که توش گریه و دعا حرف اول رو می زد
. ولی حالا دلم بدجور به این سفره ي نذري و دعاهایی که خونده می شد ، گره خورده بود .
وقتی دعاي توسل شروع شد و تو هر قسمت خانوم مداح خدا رو قسم می داد به یکی از ائمه ؛ خیلی اتفاقی وبی صدا دلم شکست و
اشک چشمام رو تار کرد .
چهارده معصومی که چیز زیادي ازشون نمی دونستم شدن سرچشمه ي قسم من .
خدا رو به چهارده معصومش قسم دادم .
که امیرمهدي همونی باشه که فکر می کنم و ما رو قسمت هم کنه .
اولین بار بود تو همچین مجلسی گریه کردم و خدا رو قسم دادم .
اولین بار بود که نیت کردم و یکی از آجیل ها رو برداشتم .
امیرمهدي با من چه کرده بود ؟
یا بهتر بگم ... خداي امیرمهدي با
من چه کرد ! ..........
مهمونا یکی یکی خداحافظی می کردن و می رفتن .
تو دست هر کس یه کیسه پر از میوه و شیرینی بود و ظرفاي غذا .
همه چیز خیلی عالی پیش رفت .
همونطور که دوست داشتم .
همه از تزیین سفره و غذاها که کار من بود
حسابی تعریف می کردن و این باعث خوشحالیم بود .
چشمام از گریه باز نمی شد.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشتم
حسابی تعریف می کردن و این باعث خوشحالیم بود .
چشمام از گریه باز نمی شد .
طوري که هر کی براي خداحافظی
میومد طرفم با گفتن " مطمئن باش تو امشب هر چی خواستی رو از خدا گرفتی " بهم امیدواري می داد .
و لبم رو به خنده باز می کرد .
آخ که چقدر شیرین بود حتی رویاي رسیدن به امیرمهدي .
خاله هام مونده بودن .
خاله کوچیکم منتظر تاکسی تلفنی بود که
زود رفت .
خاله بزرگم ، سرور ، که هم محله
اي امیرمهدي بود هم منتظر پسرش کامران . شب خونه ي مادرشوهرش دعوت داشتن و قرار بود از خونه ي ما یه راست بره اونجا .
از خانوم درستکار هم عذرخواهی کرد که
نمی تونه برسونتشون.
تقریبا همه رفته بودن که خانوم درستکار اومد سمت مامان و رو بهش گفت .
درستکار – ببخشید خانوم صداقت پیشه . ممکنه یه تاکسی تلفنی هم براي ما بگیرین ؟
با شرمندگی اضافه کرد .
درستکار – قرار بود حاج آقا بیان دنبالمون ولی مثل اینکه ماشینشون خراب شده .
امیرمهدي هم رفته کمکشون
مامان لبخندي زد .
مامان – حالا چه عجله ایه ؟
تشریف داشته باشین شاید ماشین
درست شد و خودشون اومدن دنبالتون !
درستکار – نه دیگه .
درست نیست .
رفع زحمت می کنیم .
مامان نیم نگاهی بهم انداخت که حس کردم به معنی تو هم تعارف
کن بود .
براي همین رفتم جلو .
من – این چه حرفیه .
تشریف داشته باشین .
خوشحال می شیم .
خانوم درستکار انگار تو معذورات مونده باشه رو به مامان گفت .
درستکار – آقاي صداقت پیشه می خوان بیان خونه .
ما اینجا باشیم ایشون معذب می شن .
مامان باز هم لبخندي زد .
مامان – نگران نباشین .
ایشون خونه ي مادرشون هستن .
مادرشوهرم چند سالیه نمی تونن جایی برن. مریضن. همیشه ما می ریم دیدنشون .
الانم مادر و پسر پیش هم هستن .
احتمالا فقط بیاد که براي مادرش غذا ببره .
داخل نمیاد .
شما راحت باشین .
از مامان اصرار بود و از خانوم درستکار انکار . که عاقبت مامان موفق شد و قرار شد اونا یک ساعتی بمونن و اگر آقاي درستکار نتونست بیاد ، براشون تاکسی تلفنی بگیریم .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_چهل_و_نهم
از مامان اصرار بود و از خانوم درستکار انکار . که عاقبت مامان موفق شد و قرار شد اونا یک ساعتی بمونن و اگر آقاي درستکار نتونست بیاد ، براشون تاکسی تلفنی بگیریم .
براي راحتی شون ، رضوان موضوع رو به مهرداد و بابا خبر داد و قرار شد تا یه ساعت دیگه خونه نیان .
فقط مهرداد اومد و براي مادربزرگم غذا و میوه و شیرینی برد .
همه دور هم نشستیم و مشغول حرف زدن شدیم .
مامان براي آشنایی بیشتر سر صحبت رو جوري باز کرد که تا یه ساعت بعد اسم کوچیک خانوم درستکار و سال ازدواجش و
خیلی چیزاي دیگه رو فهمیدیم .
البته مامان هم اطلاعات می گرفت
و هم اطلاعات می داد .
یک ساعت مثل برق و باد گذشت .
و این گذر زمان رو نرگس با نگاه به ساعتش یادآوري کرد .
نرگس – مامان ! به بابا زنگ بزنم ؟
خانوم درستکار که دیگه می دونستم اسمش طاهره ست سري تکون داد .
طاهره – آره مادر .
ببین ماشین چی شد ؟
نرگس گوشیش رو در اورد و زنگ زد .
خاله هم با گفتن " این پسر کجا موند که نیومد دنبالم " بلند شد بره
زنگ بزنه به کامران .
صحبت نرگس خیلی طول نکشید .
وقتی گوشی رو قطع کرد رو
به مادرش گفت .
نرگس – ماشین رو گذاشتن گوشه ي خیابون .
خودشونم دارن میان دنبالمون .
با این حرفش دل من بی تاب شد و لبخند مهمون لب هاي مامان .
بازم می تونستم امیرمهدي رو ببینم .
و این بهم آرامش می داد .
با اومدن خاله ، مامان بهم اشاره اي کرد و خواست باهاش برم تو
آشپزخونه .
دنبالش رفتم .
تو آشپزخونه آروم گفت .
مامان – تا من به بابات زنگ می زنم تو هم برو روي میز غذاخوري رو خلوت کن .
ابرویی بالا انداختم .
من – می خواي چیکار کنی ؟
مامان لبخندي زد
مامان– اگر بابات موافقت کنه شام نگهشون داریم .
لبخندي زدم .
مامان براي من همه ي هوش و ذکاوتش رو به کار گرفته بود .
معلوم بود از امیرمهدي و خونواده ش خوشش اومده که سعی داره به هر نحوي رابطه مون رو بیشتر و بهتر کنه .
یواش یواش روي میز رو خلوت کردم . موضوع رو با ایما و اشاره به رضوان فهموندم .
و گاهی می رفتم تو آشپزخونه تا به مامان کمک کنم .
صداي زنگ در خونه که بلند شد ، رو به رضوان که کنارم بود گفتم .
من – چی بپوشم ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_پنجاهم
صداي زنگ در خونه که بلند شد ، رو به رضوان که کنارم بود گفتم .
من – چی بپوشم ؟
رضوان – برو یه مانتو تنت کن .
ولی زیاد کوتاه نباشه .
مثلا قراره بدون قرار قبلی تعارفشون کنین !
سري تکون دادم و رفتم تو اتاقم .
مانتوي آبی رنگم رو تنم کردم و
شال سرمه ایم رو هم سرم انداختم و از اتاق خارج شدم .
مثلا براي بدرقه ي خانوم درستکار ونرگس
البته براي کمک به بابا و مهرداد که چند دقیقه اي می شد
جلوي در ، منتظر ایستاده بودن همه باهم رفتیم تو حیاط.
جلوي در بابا و مهرداد در حال سلام و احوالپرسی و تقریباً آشنایی با آقاي درستکار و امیرمهدي بودن .
ما هم بهشون ملحق شدیم .
دیدن امیرمهدي بعد از اون همه گریه و خواستنش از خدا ، شیرین
بود و دلچسب .
به خصوص که لبخند هاي محجوبانه ش در جواب احوال پرسی مامان و خاله روحم رو تازه می کرد .
انگار با هر لبخندش من دوباره متولد
می شدم .
اعجازي داشت لبخند هاش !
همون موقع کامران هم رسید .
و به جمع مردا پیوست .
بابا و مهرداد که از قبل توسط مامان از نقشه خبردار شده بودن
شروع کردن به تعارف .
مامان و رضوان هم رو به نرگس و خانوم درستکار این کار رو انجام می دادن .
من هم سعی داشتم از قافله عقب نمونم .
هر چی آقاي درستکار با گفتن " مزاحم
نمیشیم " و " باشه یه
وقت دیگه " سعی داشت دعوت رو رد کنه
بابا راضی نشد و آخر سر با گفتن " حالا یه چند ساعتی رو اینجا بد بگذرونین "
وادارشون کرد قبول کنن .
بلاخره قبول کردن .
خانوما بعد از خداحافظی با خاله زودتر راه
افتادن برن داخل .
که خاله من رو صدا کرد .
رفتم طرفش .
من – جانم خاله ؟
خاله – خاله من موبایلم رو جا گذاشتم . زحمت می کشی برام بیاریش ؟
" بله " اي گفتم و رفتم براش آوردم .
مامان اینا داخل بودن ولی اقایون در حین حرف زدن ، آهسته راه داخل رو در پیش گرفته بودن .
امیرمهدي هم داشت با کامران حرف می زد . خاله تو ماشین نشسته بود .
گوشی رو دادم به کامران .
کامران لبخندي زد و رو به امیرمهدي
گفت .
کامران – خوب خوشحال شدم از دیدنت .
و دستش رو به طرف امیرمهدي گرفت .
امیرمهدي هم لبخندي زد و دستش رو فشرد و با هم خداحافظی
کردن .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
🇮🇷نمایشگاه بزرگ تا قله افتخار🇮🇷
💠همزمان با آغاز هفته دفاع مقدس مراسم افتتاحیه
🇮🇷کنگره ملی شهدای کاشان🇮🇷
ونمایشگاه دستاوردهای علمی،هسته ای ،صنایع دفاعی وطرح اسوه
همراه بااجرای برنامه های متنوع فرهنگی هنری ،سفر به اروپا وآمریکا ، تجربه تونل زمان
📅 یکم الی دهم مهر ۱۴۰۲
⏰ساعت ۸ الی ۱۲ ویژه دانش آموزان
⏰ساعت ۱۷الی ۲۱ ویژه عموم مردم
⏰ساعت۱۹الی۲۱ ویژه برنامه فرهنگی
💢گلزارشهدای دارالسلام گلابچی کاشان
🚌سرویس ایاب وذهاب جهت مراسم ساعت ۱۹ در میادین اصلی مهیامیباشد
#تاقله_افتخار
#امام_زمانعج
#گلزارشهدا
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
@heyatjame_dokhtranhajgasem
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💯 #ویژه 💯
🎬 #تماشایی | پدرتان درمیآید!
🇮🇷 ایران قوی شده است
📝 «یکی دیگر از دستاوردهای دفاع مقدس ایمنسازی کشور است.... یعنی هی گفتند که حرکت نظامی هم روی میز است اما از روی میز تکان نخورد. میدانستند که اگر چنانچه وارد این میدان بشوند شروعش با آنهاست پایانش با آنها نیست.» ۱۴۰۲/۰۶/۲۹
@heyatjame_dokhtranhajgasem
ای خدایی که
جواب آدمِ پریشان و وامانده را میدهی
بدحالیها را از بین میبری
خوبیهایت زیاد است
از راز دلها خبر داری
و پردهپوشیات قشنگ است
بخشش و بزرگواری خودت را پیشت واسطه کردهام.
به آستانت و به خود مهربانیات متوسل شدهام.
پس جوابم را بده
امیدم را ناامید نکن
توبهام را قبول کن
و اشتباهاتم را بپوشان
به امید بخشش و مهربانیاا
ای مهربانترین!
•مناجاتخمسعشر•
-کتاب درگوشیهای عاشقانه🌠
#فــراز💌
🪐 @heyatjame_dokhtranhajgasem
🔰و اینک
پوستر چهارمین دوره #جشنواره_ملی_فرهنگی_هنری_و_دانش_بنیان_فردخت
📍به میزبانی #کاشان شهر جهانی نساجی سنتی
📌رقابت در سه سطح
ویژندها/آزاد/دانشجویی و دانش آموزی
📌مانتو اجتماع|طراحی کالکشن خانواده|پژوهش
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🔰 شبکه اطلاعرسانی #جشنواره_ملی_فردخت
🔘https://eitaa.com/fardokht_roydad
✨https://ble.ir/fardokhtroydad
✅ https://t.me/fardokht_roydad
ℹ️ @fardokht_roydad
🌐 http://fardokhtbrand.ir/
💾 زیلینک دریافت محتوای جشنواره و باشگاه مخاطبین:
http://zil.ink/fardokht.roydad
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_یکم
کامران – خوب خوشحال شدم از دیدنت .
و دستش رو به طرف امیرمهدي گرفت .
امیرمهدي هم لبخندي زد و دستش رو فشرد و با هم خداحافظی کردن .
کامران برگشت سمت من و دستش رو به طرفم گرفت .
کامران – خداحافظ .
باهاش دست دادم .
من – خداحافظ .
و رفت .
لبخندي زدم .
و به رفتنش نگاه کردم .
وقتی رفتن ، برگشتم که دیدم امیرمهدي هنوز همونجا ایستاده و خیره ي به جاییه که چند دقیقه قبلش دست من و کامران تو هم قفل شده بود .
خیره شدم به جهت نگاهش و در حینی که در رو می بستم فکر کردم چی باعث شده امیرمهدي اینجوري بشه .
فقط دست داده بودم دیگه .
کار خاصی نکرده بودم که . که ، که ،
واي تازه یادم افتاد چیکار کردم !
با نا محرم دست دادم .
امیرمهدي روي این چیزا حساس بود .
لبم رو به دندون گرفتم .
این چه کاري بود کرده بودم ؟
اونم جلوي امیرمهدي .
یه لحظه دلم خواست مثل فیلم همه چی رو به چند دقیقه پیش برگردونم و کار اشتباهم رو درست کنم .
ولی کار از کار گذشته بود و دیگه جایی براي درست کردنش نبود .
شروع کردم دنبال واژه ها گشتن براي توجیه کارم .
باید یه چیزي می گفتم .
انگار بدجور بهت زده بود .
با دست دست کردن من براي ردیف کردن واژه ها ، برگشت و با
قدم هاي اروم پشت سر مردا راه افتاد .
بی اختیار دنبالش کشیده شدم .
سرش پایین بود و انگار داشت کارم رو تو ذهنش حلاجی می کرد .
قدم هاش با طمأنینه بود ؛ مثل آدمی که درحال فکر کردنه .
چرا حس کردم شونه هاش افتاده ست ؟
قدم رو مخصوصا بلند برداشتم تا بتونم کمی
نزدیک بهش راه برم .
باید یه کاري می کردم .
حداقل عذرخواهی .
نمی خواستم ملامتم کنه .
نمی خواستم تو ذهنش در موردم بد فکر کنه .
نه حالا که می خواستم
بیشتر بشناسمش و خودم رو همگام با زندگیش تغییر بدم !
الان وقت این نبود که بخوام با کارم دلسرد و ناامیدش کنم از خودم .
اینجوري فاصله مون بیشتر می شد .
واین اصلا به نفعم نبود
دهن باز کردم حرفی بزنم که با صداي آرومش لب فرو بستم .
امیرمهدي - یه انگلیسی به یه ایرانی می گه : چرا خانوماي سرزمین شما با مرداتون دست نمیدن !؟
یعنی اینقدر مرداتون غیر قابل اعتمادن !؟ ایرانیه می گه : ملکه سرزمین شما چرا با همه مردا دست نمی ده !؟
انگلیسیه عصبانی می شه می گه : ملکه فرد عادي نیست ، با هر کسی دست نمیده ! ایرانیه می گه : زن هاي سرزمین من همه ملکه اند !
نگاهش کردم .
چرا حرفش انقدر شماتت بار بود ؟
منظورش چی بود ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم
نگاهش کردم .
چرا حرفش انقدر شماتت بار بود ؟
منظورش چی بود ؟
طعنه زد یا خواست قدر خودم رو بدونم ؟
چرا انقدر آروم و با طمأنینه ؟
چرا لحنش بد نبود ؟
چرا هزار تا حرف ناجور بهم نزد ؟
کاش یه چیزي می گفت تابهم بربخوره و گریه م بگیره .
کاش یه حرفی می زد که دلم آتیش
بگیره ولی این همه ساکت و آروم نبود !
دلم می خواست زمین دهن باز کنه و برم داخلش .
بغض کردم .
دلم نمی خواست ازم ناراحت باشه و لحنش این حس رو بهم منتقل کرد .
وقتی ادم کسی رو دوست داشته باشه هیچوقت دلش نمیاد ناراحتش کنه !
و من نا خواسته این کار رو کردم .
حالا چه طوري می تونستم از دلش در بیارم ؟
دوست داشتم لب باز کنم و بگم " ازم شاکی نباش .
در موردم بد فکر نکن .
که به خاطرت روي خیلی چیزها دارم پا
می ذارم امیرمهدي .
تو و خدات بدجور تو دلم ریشه کردین .
بهم سخت نگیرین .
گاهی یادم میره باید چیکار کنم .
اینجوري راه نرو .
اینجوري با دلگیري ازم رو نگیر.
نگاهت رو بهم قرض بده .
بذار با تکیه بهت راه درست رو یاد بگیرم "
انقدر غرق در افکارم بودم که نفهمیدم کی رسیدیم تو خونه !
کی اون رفت و کنار پدرش نشست !
کی من رفتم تو آشپزخونه و به مامان و رضوان ، بی صدا خیره شدم !
هر دو پشتشون بهم بود .
وقتی مامان برگشت تا دیس رو برداره و
عدس پلو بکشه ، نگاهی به صورتم انداخت .
مامان – چی شده مارال ؟
چرا اینجوري شدي ؟
با این حرفش رضوان هم برگشت و نگاهم کرد .
نالیدم .
من – گند زدم .
مامان – چیکار کردي ؟
من – حواسم نبود ، جلوي امیرمهدي با کامران دست دادم .
دستاي مامان شل شد و افتاد کنار بدنش . وا رفته نگاهم کرد . مثل
کسی بود که منتظر چیز با ارزشی باشه و
بهش بگن اون چیز با ارزش دزدیده شده .
چشماش پر از ملامت بود .
رضوان هم دست کمی ازش نداشت .
با دستی که جلوي دهنش گرفته بود با
چشماي گشاد شده نگاهم می کرد .
حالت هر دو جوري بود که بیشتر بغض کردم .
لبم لرزید .
من – حالا چیکار کنم ؟
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_سوم
حالت هر دو جوري بود که بیشتر بغض کردم . لبم لرزید .
من – حالا چیکار کنم ؟
مامان با همون حالتش و صداش که کمی حس درموندگی رو به ادم القا می کرد جواب داد .
مامان – بابات راست می گه هنوز بچه اي . بی فکر عمل می کنی. حق داره .
مهرداد هم حق داره که دائم میگه شما دو تا وصله ي تن هم نیستین .
من اشتباه کردم .
نباید دعوتشون می کردم .
اشکم چکید .
این همه ملامت ؟
انگار حقم بود !
مامان با حالت اشفته اي کمی دور خودش چرخید .
مامان – شما دو تا غذا رو بکشین .
من میرم با مهرداد میز رو بچینم .
و رو بهم تشر زد .
مامان – تو هم اشکات رو پاك کن .
زشته .
فکر این پسره رو هم از سرت بیرون کن .
و رفت بیرون .
با رفتنش اشکام بیشتر از قبل به بیرون راه گرفت
.
واي که فکر روزاي بی امیرمهدي هم دیوونه کننده بود .
رضوان اومد به سمتم و بغلم کرد .
دستی به پشتم کشید و کنار گوشم گفت .
رضوان – حالا مگه دنیا به آخر رسیده یا بهت گفته نمی خوادت که اینجوري می کنی ؟
من – آبروم رفت رضوان .
رضوان_فعلا بهش فکر نکن .
الان اونا مهمونن و ما باید به
بهترین شکل ازشون پذیرایی کنیم .
بیا غذا رو بکشیم .
سرد میشه و از دهن میوفته .
سري تکون دادم و رفتم دیس رو برداشتم .
قبل از خروج از آشپزخونه ، رضوان وادارم کردم صورتم رو کمی بشورم تا قرمزي چشمام کمتر بشه .
بیرون که رفتیم همه در حال نشستن دور میز بودن .
کنار رضوان نشستم .
و بدبختانه رو به روي امیرمهدي.
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍💚🤍
🤍💚🤍💚🤍
💚🤍💚🤍
🤍💚🤍
💚🤍
🤍
✨﷽...✨
#رمان_آدم_و_حوا📖
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_چهارم
کنار رضوان نشستم .
و بدبختانه رو به روي امیرمهدي .
گرچه که فاصله مون از این گوشه ي میز به اون گوشه زیاد بود ،
ولی دید خوبی به هم داشتیم .
وقتی نشستم نگاه گذرایی بهم انداخت .
و انگار فهمید گریه کردم .
چون وقتی نگاه ازم گرفت سرش رو زیر
انداخت و تکون داد و کلافه دستی به سرش کشید .
با تعارف مهرداد بهش لبخند زد و کفگیر رو از مهرداد گرفت .
همه مشغول خوردن بودن .
بابا و آقاي درستکار گهگاهی حرف
میزدن و همه به حرفاشون تو سکوت گوش میدادن .
ولی من داشتم با غذام بازي می کردم .
میل نداشتم .
فقط قاشقم رو تو ظرف تکون می دادم که کسی متوجه نشه نمی خورم .
بی اختیار خیره شدم به ظرف غذاش . داشت قاشقش رو پر میکرد .
با چنگال برنج هاي آویزون از قاشق رو
جدا کرد .
منتظر بودم تا قاشق رو به سمت دهنش ببره که دیدم
قاشق دوباره تو ظرفش خالی شد .
متعجب نگاهم رو بالا بردم و دوختم به صورتش .
کمی اخم داشت و انگار تو فکر بود .
کارش رو دوبار دیگه هم تکرار کرد .
قاشقی که پر می شد و
دوباره تو ظرف خالی می شد .
کمی سرش رو به سمت بابا و اقاي درستکار چرخوند .
مثلا میخواست نشون بده داره گوش می کنه .
اما نگاه آشفته ش که هر دو سه ثانیه یه بار جهتش عوض می شد ، به آدم
می فهموند خیلی هم حواسش نیست
یه لحظه نیم نگاهی به من و ظرف غذام انداخت .
و سري تکون داد .
که نفهمیدم از چی متأسف بود !
بعد از شام نیم ساعتی نشستن .
و من بیشترش رو به بهونه ي دم
کردن چایی خودم رو تو آشپزخونه حبس
کردم .
چایی رو تو لیوان هاي کریستال مامان ریختم و تو سینی گذاشتم و دادم دست مهرداد تا ببره .
بعد از خوردن چاي که در تموم مدت حس می کردم زیر چشمی نگاهم می کنه ، بلند شدن و به رسم ادب اجازه ي رفتن گرفتن .
💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍💚🤍
https://eitaa.com/heyatjame_dokhtranhajgasem
#صبحتبخیرمولایمن
آقاجانم یا صاحبالزمان
سلام بر شما
و بر شادی گردآمدن قلبهای ما
در سایهی دستان مبارک شما
سلام بر آن لحظهای که
پراکندگیهای هوا و هوس را
به نگاهی آرام میکنید
▫️السَّلَامُ عَلَیْکَ یَا جَامِعَ الْکَلِمَةِ عَلَی التَّقْوَی...
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
سلام رفقای همیشه همراه ✋️
صبحتون بخیر☺
روزتون متبرک به نور خدا
🌺🌸•••🌺🌸🌺•••🌸🌺
پاتوقی ویژه تمام دختران نازنین ایران زمین 👇🏻
@heyatjame_dokhtranhajgasem