eitaa logo
گــــاندۅ😎
344 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این قسمت : خواستگاری رفتن آقا وحید😂 با ذکر صلوات برای ظهور امام زمان (عج)
🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃 محمد هم تحدیدش کرد که اگه به کسی این موضوع رو بگه از مرخصی خبری نیست خونه رسول در میدان معلم بود توی ی آپارتمان شیک توی ی کوچه پهن رسول زنگ آیفون رو زد همسرش در رو باز کرد یک آپارتمان نه طبقه بود و در هر طبقه دو واحد داشت خونه آقا رسول در طبقه سوم بود آسانسور دار هم بود در واحد رو زدیم فاطمه از قبل خبر داشت که میخوایم بریم خونشون دختر بسیار زیبایی بود صورتی گندمی رنگ چشم و ابروی مشکی لب های قرمز البته آرایشی نکرده بود روسریی حریر لیمویی سرش بود و مدل لبنانی بسته بود روسریش رو تونیک بلند توسی هم تنش بود با استقبالی گرمی مارو به خونشون راهنمایی کرد زهره (همسر رسول)به سمت آشپز خونه رفت برای اوردن چای و رسول مارو به سمت اتاق نشیمند راهنمایی کرد زهره:آقا رسول یک دقیقه میشه بیاید ؟ رسول:اومدم رسول به سمت آشپز خونه رفت و یک ظرف میوه آورد روی میز پیشدستی و چاقو بود زهرا:زحمت نکشید صرف شده همه چی محمد:بله ، لطفاً یک دقیقه تشریف بیارید زهره:چشم زهره با یک سینی چای به سمت مون اومد رسول هم با یک ظرف شیرینی پای سیب به سمت مون اومد هردو روی مبل رو به روی ما نشستن رسول: در خدمتیم آقا محمد : خدمت از ماس عکس فرشید رو از جیب کاپشنش در اورد و روی میز گذاشت گفت خانم محمدی (فامیلی زهره) این خواهر منو لطفاً ی جوری گریم کنید که شبیه این آقا شه رسول با تعجب پرسید:فرشید آقا؟ محمد:آره چون میخوام مثلا خواهر برادر باشن اینجوری حفاظت هم بهتره زهره:بله چشم زهرا خانم همراه من بیاید لطفاً زهرا:بله چشم دختر خون گرم و مهربونی بود این رو از رفتار و گفتارش میشد فهمید خونشون سه خوابه بود که یکی از اون خواب ها رو به اتاق گریم تبدیل کرده بود تق تق (صدا ی در) رسول بود برا مون میوه و چای آورده بود فاطمه خوراکی هارو از دست آقا رسول گرفت و روی میز گذاشت بعد هم یک کیف مکعبی چند طبقه رو باز کرد برام لنز آبی گذاشت و ابرو هام رو بور کرد رنگ پوستم سفید بود برای همین خدارو شکر نیاز به زدن کرم نبود حدود یک ساعت گریمم طول کشید وقتی خودم رو توی آینه دیدم یک آن باورم شد که خواهر فرشید هستم این سیبی شده بودیم که از وسط نصف شده حدود نیم ساعت نشستیم و بعد هم به سمت سایت حرکت کردیم البته بدون رسول آقا محمد به رسول گفت چون زهره منو خیلی خوب گریم کرده به انوان جایزه رسول امشب رو پیش همسرش بگذرونه وقتی وارد سایت شدیم محمد به سعید و فرشید گفت که به اتاقش برن من هم به سمت اتاق آقا محمد رفتم آقا فرشید که منون دید موند چی بگه خیلی شبیه هم شده بودیم آقا محمد به هر سه مون چند کتاب داد نوشته بود پزشکیه پایه میشد گفت به درد اطلاعات عمومی میخورد
https://harfeto.timefriend.net/16236011155635 دوستان لطفاً نظرات تون رو در ناشناس پرواز برام بنویسید 💚🧡💚🧡
پیشنهاد جالبیه ممنون ولی خب زهرا به داود علاقه داره خو ولی چشم البته گروگان نمیگیرنش ولی خب ی اتفاق تلخ تر میوفته
گــــاندۅ😎
🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃 #پارت_بیست_و_چهارم #گاندو محمد هم تحدیدش کرد که اگه به کسی این موضوع رو بگه از مر
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 محمد داشت حرف میزد ولی من حواسم نبود و تمام حواسم پیش داود بود اون روز که کارم داشت ولی احمد پرید وسط اون موقع که توی هوا پیما تمام نگاهش به من بود و اون روز که امیر داشت بهم تیکه مینداخد پرید وسط و بحث رو عوض کرد و همه همه این حرف ها که محمد جوری که بقیه بچه ها نفهمن که میخواد منو از افکارم بیرون کنه زد رو میز و گفت خب بچه ها برای امروز کافیه بفرمایید خواستم از جام بلند شم که بهم گفت :خانم مرادی لطفاً بمونید کارتون دارم سرم درد میکرد و گیرم روی لنز ها بود محمد بهم گفت :برو حاضر شو میریم خونه ما زهرا:نه میرم خونه خودمون مامان بابام منتظرن محمد:مادر و پدرت رفتن دیروز مشهد با خودت تماس گرفته بودن که تلفنت خاموش بود برای همین به من زنگ‌ زدن لبخندی زدم و گفتم مزاحم نیستم محمد:اتفاقا عزیز دلش واست خیلی تنگ شده برو حاضر شو با لبخندی از جام بلند شدم و به سمت نماز خونه رفتم همیشه وضو می‌گرفتم چون وضو داشتن بهم آرا مش میداد به سمت کمدم رفتم و روسریی لیمویی که روز بوتو جقه های سبزی داشت برداشتم و سرم کردم و کتاب هایی که محمد بهم داده بود رو توی نایلونی گذاشتم و رفتم پایین شبنم اومد سمتم و گفت :داری میری مهمونی چه تیپی هم زدی ؟😂 لبخندی زدم و گفتم این وضعیتی که ما داریم خونه خودمون رفتن هم مهمونی حساب میشه هردو باهم زدیم زیر خنده محمد جوری که بقیه نفهمن بهم گفت که برم پایین سمت پارکینگ خودش هم داشت میو مد که داود جلوش رو گرفت داود:چی شد آقا گفتید بهش محمد:خونه منم نزارم با آبجیم ازدواج کنی ؟ داود:آبجیتون 😳😳😳 محمد:بله آبجیم ، چطور تو مخالفت میکنی با سعید من هم با تو مخالفت میکنم 😂 داود :آقا من که گفتم حرفی ندارم محمد:آره به زبون گفتی ولی در رفتار جور دیگه ای داود زیر لب گفت :آخه چطوری اون مرادی یه این حسینی این سبزس اون سفیده ... محمد شنید حرف داود رو :اولا که خواهر و برادر خونی نیستیم خواهر برادر شیری ایم دو ما هم تو چیکار یه این کارا داری داود :😢 ببخشید آقا محمد:یا علی داود:علی یارتون محمد اومد سمت ماشین سوار شدیم سرم رو به شیشه چسبونده بودم محمد:زهرا زهرا:جانم داداش محمد: نظرت چیه ؟ میدونستم منظورش چیه ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم :در باره ی پوز خندی زد و گفت:داود زهرا:نمیدونم محمد:میگم ما بچه ی خوبیه نمازش سر وقته بچه سر به زیری هم هست من تا حالا ندیدم با دختری صمیمی صحبت کنه زهرا:من شناختی از شون ندارم محمد:واا دو ساله همکارت هستا زهرا:خب فقط در باره ی همکار میشناسمش زد زیر خنده و گفت:لابد میخوای ادامه تحصیل بدی اخمی بهش کردم و پشت چشمی نازک کردم و سرو رو روی شیشه تکیه دادم نمیدونم چی شد که خوابم برد محمد:زهرا جان بیدار شو رسیدیم زهرا:عوا رو سریم خوبه محمد: آره خوبه محمد در رو باز کرد دلم برای عزیز خیلی تنگ شده بود فکر کنم ی چند ماهی بود ندیده بودمش خواستیم قافل گیر کنیمشون البته خیر سرمون میترا داشت حیاط رو جارو میکرد و عزیز داشت رخت ولو میکرد محمد رو که دید گفت چ عجب یاد ما کردی میترا سلام کرد و آب رو گرفت رو محمد محمد هم جا خالی داد و من شدم موش آب کشیده 😂 شانس اوردم لباسای من و میترا بهم میخورد عزیز هم منو بغل کرد و قوربون صدقم می‌رفت من از عزیز چادر و جانماز گرفتم و رفتم نمازم رو خودم ی جوری بودم یاد اولین روزی افتادم که داداش داشت از نیرو های جدید امتحان می‌گرفت که از اون امتحان فقط پنج نفر از اون امتحان ها سر بلند بیرون اومدن که یکیش من بودم چ روزایی بود رو به آسمون کردم و گفتم خدایا همون همیشگی بلند شدم و رفتم داخل کمک عزیز سفره رو ولو کردیم بعد از خوردن شام و شستن ظرف ها به کمک میترا رفتم سر کتاب ها و شروع کردم به خوندنشون
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 مقنعه ام رو از کیم در اوردم و سرم کردم لنز هایی که زهره بهم داده بود رو گذاشتم و برای اینکه یکم بچه قرتی به نظر بیام آرایش ملیحی کردم دلم رازی نبود ولی چاره ای نداشتم محمد اومد پایین و بهم ی رو پوش پزشکی به همراه کوله و لوازم لازمی پزشکیی مثل گوشی چراغ قوه و... هم داد بهم به همراه کتاب های لازم خواستم چادرم رو سرم کنم که محمد گفت اسمت ستارس و اسم داداشت هم سینا زهرا:اهان محمد خاست امتحانم کنه گفت ستاره که عطیه از پشتش در اومد و گفت :چشم روشن ستارهههه کیه ؟🤨 داشتم می مردم از خنده محمد هم مونده بود چی بگه همش میگفت زهرا تو‌ بگو کیه اجازه نداشتیم بگیم اسم مستعار منه برای همین گفتم دوست داره اگر دختر شد بچت اسمش رو بزاره ستاره عطیه:وا مگه نمی گفتی دوست داری بزاری فاطمه به هر بند و بساتی بود بحث رو جمعش کردیم به سمت بیمارستان حرکت کردیم توی راه همش زیارت عاشورا می‌خوند بالاخره رسیدیم محمد از زیر قرآن رد مون کرد و ما وارد بیمارستان شدیم حس این بچه خنگایی رو داشتم که درس نخونده بودن و کل کلاس رو خواب بودن وارد ی اتاقی شدیم که همه رزیدنت ها اونجا بودن ی پسره پرو اومد سمتم که بهم دست بده که فرشید اومد بجای من به یارو دست داد چ پسرر خری بو الاغ دلم میخواست ی گوله حرومش میکردم اخمی کردم و کتاب هارو گزاشتم جلوم و ی جوری وانمود کردم که دارم درس میخونم حالا فهمیدم که محمد چرا میگفت باید یکی مراقبت باشه که ی دفعه ی می از پشت صدام کرد ستاره برگشتم آقا فرشید بود به گوشیم اشاره کرد برش داشتم نوشته بود ببخشید مجبورم به اسم و صمیمانه باهاتون حرف بزنم .....
به مدیر مراجعه کنید
🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 آقا فرشید شماهم ببخشید و ممنون که صبح اومدید ونزاشتید اون یارو به من دست بده پیامم رو ریپلای کرد و گفت سینا سینا هستم خندم گرفته بود که سر پرستار بخش اومد نگاهی به همه انداخت و گفت سلام ناصر هستم سر پرستار بخش هستم یکی از پسر ها که اسمش کاوه اسدی بود گفت مگه ناصر اسم مرد نیس Ms جونی خیلی ها خندیدن و به اجبار من و آقا فرشید و سعید هم لبخند و پوز خنی زدیم سرپرستار خانمی سی یا سیو چند ساله بود که به نظر میومد باردار باشه اخمی کرد و گفت فامیلیم ناصر هست حالا هم اگه نمک هاتون تموم شد دنبالم بیاید سوپر وایزر کارتون داره راه افتادیم دنبالش ، ی اصل مهمی هست که میگه خود شیرینی خیلی جاها جواب میده با اینکه از این کار بدم میومد اما رفتم جلو و دستم رو جلو بردم و گفتم اسم من ستارس از آشنایی باشما خوشبختم خانم ناصر بچه هارو ببخشید جوونی کردن و ی قیافه مزلومی به خودم گرفتم خدارو شکر جواب گو‌ بود لبخندی زد و گفت چه خانم زیبایی ادکلن خنکی زده بودم گفت به به چ بوی خوبی یکی از دختر ها اومد جلو که خودش رو لوس کنه واسه خانم ناصر که عطر شیرین و گرم ادکلنش حال ناصر رو بهم زد 😂 بد بخت دلم واسش سوخت رفتیم پیش سوپر وایزر و اون هم برا مون ی نیم ساعتی سخنرانی کرد از قوانین و.... ظهر بود و من سینا و کیسان (اسم مستعار سعید) به سمت سالن غذا خوری می‌رفتیم که سینا گفت ستاره میگم خوب خودت رو تو دل خانم ناصر جا کردی ها خانم ناصر هم عزیز دردونه سوپر وایزر خلاصه که نونت تو روغنه منم گفتم :خب به من میگن ستاره شیوه خودم رو دارم که اگه گند زدم ناراحت نشن 😂😂 کیسان:ستاره خانم میگم ما میشه به ماهم از این تر فند ها یاد بدید ؟ بعد از ناهار رفتم که مثلا ی سری به بیمار ها بزنم که ی دفعه دیدم ......
بچه ها امروز سعی کردم غیبت قبل رو جبران کنم https://harfeto.timefriend.net/16236011155635 دوستان لطفاً نظرات تون رو در ناشناس پرواز برام بنویسید 💚🧡💚🧡
بچه ها داستان ی داستان اکشن عاشقانه است و طبیعتاً هیجان هاش در راه است 😉
🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 که ی دفعه لیام اومد سمتم بدنم می‌لرزید تو دلم گفتم خدایا تا به حال تو چشم ی نامحرم هم نگاه نکردم اونوقت چجوری باید به این لیام دست بدم یا حضرت زهرا به زینبت قسمت میدم خودت نجاتم بده نمیدونم چی سد که چشم هام سیاهی رفت و روی زمین افتادم دلیلش استرس زیاد بود سینا بالای سرم بود دکتر هم پیشش ایستاده بود و داشت معاینه ام میکرد چشم هام رو باز نمی‌تونستم کنم ولی می‌شنیدم صداشون رو دکتر گفت ی شوک عصبی بوده یاهم استرس زیاد وقتی دکتر بیرون رفت چشم هام رو باز کردم سینا بالای سرم اومد و گفت ی دفعه چی شد با چشم هام علامت دادم که ببینه کسی فال گوش ن ایستاده باشه اون هم رفت و دید کسی نیست من هم گفتم :عظم خانم اسم مستعار لیام هست داشت میومد سمتم که بقلم کنه که مثلاً باهم آشناشیم منم از حضرت زهرا خاستم نجاتم بده که این شد ولی تورو خدا به آقا محمد چیزی .... داشتم حرف میزدم که محمد از در اومد روی صورتش ماسک زده بود و کلاه سر کرده بود ی عینک رنگی هم زده بود با استرس گفت: چی شده و من دوباره براش توضیح دادم و اون هم زد زیر خنده سرم رو از دستم کندم عییی چقدر درد گرفت دستم کلی هم ازش خون اومد خدارو شکر شیفتم تموم شد و به همراه آقا سعید و آقا فرشید به سمت سایت رفتیم تو ماشین داشتیم اطلاعات مون رو باهم برسی میکردیم که رسید به زمانی که من قش کردم 😂🤦🏻‍♀️ زهرا:وای زمانی که دستاش رو باز کرده بود که برم بغلش عییی یک لحظه همه چهره هاش اومد جلو چشم 😂 سعید:مرتیکه بی ناموس با خودش چی فکر کرده اصلا به چه حقی همچین غلطی کرده صورتش سرخ شده بود که بحث رو عوض کردم زهرا: واقعا این چه اسم هایی هست که رو ما گذاشتن قشنگه ها منتها ی مقدار به گروه خونی من نمیخوره سعید:خانم مرادی باز شما و فرشید اسمتون خوبه آخه به هرکی بگی اسم این پسره کیسانه با خودش ی بچه قرطیی رو تصور میکنه رسیدیم اداره توی ماشین اطلاعات مون رو یک پارچه کرده بودیم و به همین دلیل یک راست به اتاق محمد رفتیم تق تق تق (صدای در) محمد: بفرمایید داخل وارد اتاق شدیم سعید به سمت تخته وایت برد محمد رفت که پشت میز محمد نسب شده بود و نموداری از مدارک مون کشید آقا سعید:خب آقا این لیام هست و این هم رابط هایش فرشید:آقا امروز سیمین رو دیدم که اومده بود بیمارسان فامیلیش چی بود ؟ زهرا:عزت پرست فرشید:آهان بله محمد:خیله خب بچه ها خوب بود برای امروز برید نیم ساعت الی یک ساعت استراحت کنید بعدا زودی برید سر کار هاتون از اتاق خارج شدیم آقا فرشید و آقا سعید خیلی سری به سمت نماز خونه رفتن تا بخوابن من هم داشتم میرفتم که .......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸پخش سریال امنیتی گاندو در شبکه یمنی المسیرة! پ.ن.، پیش به سوی جهانی شدن😁
🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 که یک دفعه فاطمه اومد و از پشت هول م داد مثلاً خاست باهام شوخی کنه ولی از پله ها پرت شدم پایین و یک طبقه رو قل خوردم دماغ و پیشونم خون اومد بچه ها اومدن سرم و بهم دستمال کاغذی دادن تا خون های صورتم رو پاک کنم این وسط من داغون شده بودم بعد فاطمه گریه میکرد که حلال کن اگه میمردی چی رفتم و صورتم رو آب زدم خدارو‌شکر چیزی نبود فقط ابروم چون خورده بود لبه پله شکسته بود که اون هم به نفع ترم بود برای مأموریت چون قیافم رو شر کرده بود .... وقتی صدای جیغ فاطمه خانم رو شنیدم ترسیدم و به سرعت سمت صدا دویدم که دیدم زهرا از پله ها افتاده پایین خیلی ترسیده بودم که نکنه ضربه مغزی شده باشه 😥 از زور ترس دستام می‌لرزید یکی نبود به هم بگه یکی دیگه از پله افتاده پایین یکی دیگه اون یکی رو هول داده من ترسیدم خداایشش از تعجب داشتم شاخ در میو وردم بینیش خون اومده بود ابروش خون میو مد ولی هیچ چیزی نگفت حتی سر فاطمه خانم داد هم نکشید فقط بهش گفت لطفاً از این شوخی ها دیگه نکن بعد هم لبخند کوتاهی بهش زد سر میزم نشسته بودم که سعید اومد پیشم سعید :داوود داداش به خدا اگه میدونستم انقدر باهام بد میشی غلط میکردم حرفی بزنم میدونم تو نگران خواهرت هستی و دوست داری با کسی ازدواج کنه که هر لحظه نگران اومدن خبر شهادت شوهرش نباشه حق هم داری درک می کنمت از خودم بدم اومد که همچین رفتاری کردم با سعید برای همین بغلش کردم و گفتم داداش من این روز ها حال خوشی ندارم تو به دل نگیر در باره ازدواجت هم با خواهرم باید نظر خودش رو بپرسم سعید بوسه ای روی صورتم زد و رفت سمت میزش سرش رو به سمت آسمان بلند کرد و خدایا شکرت سرگرم کار هایم بودم که رسول زد به کتفم و گفت بالاخره یافتم باتعجب پرسیدم :چیو ؟ با خودم گفتم در باره پروندس دیگه ولی اون قیافه مغرورانه ای گرفت و گفت :.....
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 قیافه مغرورانه ای گرفت و گفت: اولین نظریه ارسطو رو 🤓 داوود:ی جوری گفتی گفتم چی کشف کرده مسخره ، بیچاره زنت 🙄 رسول:بی ذوق 😒 ....... کاری با سیستم نداشتم ی جورایی اصلا کاری نداشتم از پای سیستم پاشدم شنیده بودم فردا می‌خواستند ی امتحان تئوری از انترم ها بگیرند . منم اولین گام خود شیرینی رو درست برداشته بودم برای همین خانم ناصر جون زحمت کشیده بود سوال هارو بهم داده بود 😌 از روی برگه سوال ها دو تا پرینت گرفتم و رفتم سر میز آقا فرشید و آقا سعید برگه هارو دادم دستشون و گفتم :چند سال جون کندیم رفتیم درس خوندیم مامور امنیتی شیم الان باید درس بخونیم دکتر شیم بفرمایید این سوال های امتحان فردا فرشید و سعید :😳😳مگه امتحان هم باید بدیم ؟ای خدا اصلا من استعفا میدن 😭😭 زهرا:میل خودتون با ایجازه رفتم نماز خونه کتاب های رو در اوردم و یکی یکی جواب هارو جلوی هر سوال نوشتم میدونستم آقا سعید و آقا فرشید سرشون خیلی شلوغه برای همین جواب هارو به اون ها هم دادم یا هر خط درس تجربی خوندن خدارو شکر کردم که انگلیسی بلدم آخه خیلی تلفظش شون سخت بود اهل تقلب نبودم اما چاره تی هم نداشتم گفتم می‌شینم تا اونجایی که تونستم میخونم اگر هم اوردم تقلب میکنم سرگرم محاسبه و درس بودم که صدای اذان رو شنیدم رفتم که نمازم رو بخونم خداییش خیلی چسبید بعدش هم رفتم ی دید زدم تو سالن که ببینم کی بیکاره ازم درس بپرسه همه سخت سرشون تو کامپیوتر بود برای همین رفتم سمت اتاق آقا محمد یادش بخیر من و میترا تا دبیرستان با هم بودیم ولی میترا رفت هنر خوند جالب اینجاس که در تمام اون سال ها توی کلاس هم نیز بودیم . هروقت هم امتحان داشتیم یا عزیز و یا داداش محمد ازمون درس می‌پرسید شاید با خودتون فکر کنید که این مگه مادر پدر نداشته که همش خونه میترا اینا بوده در جواب باید بگم که چون تک فرزند بودم حوصله ام خیلی سر می‌رفت برای همین زیاد میرفتم خونه میترا اینا در زدم و وارد اتاق داداش شدم داشت نماز می‌خوند روی صندلی نشستم و صبر کردم نمازش تموم شه داشت دعا می‌کرد گفتم داداش اون لالو ها برای ماهم دعا کن بگو زهرا گفت همون همیشگی دعاش که تموم شد گفت:همون همیشگی یعنی چی…؟ گفتم:ی رمز بین من و خدا لبخندی زد و گفت انشاالله محمد:راستی برای چه کاری اومدی؟ زهرا:اومدم ازم درس بپرسی 😁 محمد:وا مگه از پزشکی چیزی بلدی که بخوای جواب بدی ؟ زهرا:خب نه ولی هم سوال هارو دارم هم جواب هارو حفظ کردمش دوتایی زدیم زیر خنده 🤣🤣 برگه رو ازم گرفت ویکی یکی ازم سوال هارو پرسید داشتن درس جواب میدادم که ......
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معتقد خونه امن ایࢪانو باید ناامن کنے ..😔 ادیت‌خفن از گاندو و خانه امن
گــــاندۅ😎
معتقد خونه امن ایࢪانو باید ناامن کنے ..😔 ادیت‌خفن از گاندو و خانه امن #اقامحمد
اگه به هر دلیلے بتونی از حاج قاسم جون سالم به در ببر؎ تاریخ مصرفت ڪه بگذره خودشون سرتون و میڪنن زیࢪ اب...💔😏
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 داشتم درس جواب میدادم که آقا سعید و آقا فرشید در زدن و اومدن داخل داشتن جر و بحث میکردن که درست جواب نمیدی اون یکی می‌گفت تو درست نمی... داشتن جر و بحث می‌کردند که محمد با صدای نسبتاً بلندی گفت:هییس سرم رفت شما هم بشینید درس ازتون بپرسم سعید و فرشید که تازه متوجه حضور من در اتاق شدند سرشون رو انداختن پایین و نشستن روی صندلی هاشون سعید: ببخشید آقا شما از خانم مرادی هم دارید درس میپرسید ؟ محمد:آره محمد ازمون درس پرسید و بعدش هم دو تا تکنیک تقلب خفن بهمون یاد داد که حرف نداشت بعد از کسب اجازه به سمت میز کارم داشتم میرفتم که تلفنم زنگ خورد از جیب مانتوم گوشیم رو در اوردم مامان بود حرم بودن بهم گفت که گوشی رو روبه روی حرم گرفته و ازم خواست که هرچی میخوام از امام رضا رو بگم زیر لب سلام دادم و بعدش هم خاسته هام رو از آقا خواستم چقدر دلم برای حرم تنگ شده بود به سمت میز کارم رفتم و به کار هام رسیدگی کردم خیلی سر گرم کار بودم داشتم سعی میکردم که کشف میکردم که چه ارتباطی بین رستوران و آموزشگاه وجود داره که متوجه شدم درامد رستوران و آموزشگاه به ی حسابی ریخته میشه رفتم سر میز آقا رسول زهرا: ببخشید آقا رسول امکانش هست رد این حساب رو برام بزنید رسول:این به بخش ما مربوطه نمیشه باید بدم بچه های سایبری سرم رو به نشانه تعید تکان دادم و گفتم :پس لطفاً زحمتش رو بکشید ...... سرجلسه امتحان بودیم این آب خوردن بود برام چون درس زیاد خونده بودم البته بجنس گیری نکنما اگه سوال هارو نداشتم عمرا می‌تونستم جواب سوال هارو بدم و اما سینا و کیسان چون توی جلسه ی دیشب من همه سوال هارو جواب درست میدادم تصمیم گرفتیم من بین شون بشینم تا از من تقلب کنند 🤣 خودمونی ما یاد فیلم هری پاتر افتادم من شده بودم هرمیون گرینجر و کیسان و سینا هم شده بودن رن و هری 😂😂
فقط ۵ گاندوئی دیگه 👏👏😍😍😍
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 تقریباً داشتم به عظم خانم نزدیک می شدم الکی گفته بودم وسواس دارم و خوشم نمیاد به کسی دست بدم یا کسی رو در آغوش بگیرم ادای آدم هایی رو هم در میووردم که آیم دارن و گفته بودم چون استرس گرفتم و نفسم بند اومد و.. واقعاً جاسوس کار پشته و ماهری بود نم پس نمی‌داد و آه و ناله میکرد که شوهرش موعتاد هست و بچه هاش ولش کردن و..... ع ع ع چ راحت دروغ می‌گفت زهرا:عظم خانم من دیگه برم الان خانم بهرامی (سوپر وایزر بیمارستان)میاد سرم اعظم(لیام):باشه عزیزم برو وارد سالن شدم زیر لب گفتم مرتیکه بی شعور بهش میگم لهجه داری میگه برای اینکه لرم آخه لحجه لری کجا تو کجا زبان لری خیلی هم قشنگ و از نظر من جذابه تازه مادر بزرگم هم لره و آشنایی به نسبت زیادی با این گویش و زبان دارم تو افکار خودم بودم که سینا اومد گفت به به خانم دکتر و با سر بهم علامت داد که برم محوطه بیمارستان دنبالش رفتم سینا:خب چی شد ؟ ستاره:هیچی نم پس نمیده شما چی کار کردید با دست به کیسان علامت داد که بیاد سمت مون کیسان :خب!! سینا:دو ساعته داری باهاش حرف میزنید هیچی ؟ ستاره: ببخشید بچه نیست که با آبنبات چوبی خرش کنم جاسوسه ی جاسوس کار پشته سینا:کیسان تو چی کار کردی ؟ کیسان :من امروز ی سره به بیمار ها سر زدم کلی گند زدم نزدیک بود یکی رو بکشم سینا :آفرین دکتر جون گل کاشتی اطلاعات رو میگم باحال کیسان: اصلا خودت چی کار کردی ؟ داشتن دعوا میکردن که ی دختره با سه تا پسر اومدن سرمون سردسته شون همون یارو بود که میخواست به من دست ولی سینا نداشت ها یادتون اومد آها هومن اومدن طرف مون حال حوصله نداشتیم اعصاب ها خش خشی اومدن سرمون که شما سوال هارو داشتید و تقلب کردید ماهم میریم لو میدی متون و .... ایستاده بودم دختره بیشعور با ناخن های درازش اومد هول داد منو جوری که شانس اوردم سرم به آسفالت نخورد والی زخمی شدم منم برداشتم ی فنی بهش زدم که معلوم نشه ولی به حد مرگ دردش بیاد بعد هم من و سینا و آقا کیسان راهمون رو کشیدیم سمت سالن که پسره گفت هوی خوشگلا بهم میرسیم مخصوصا شما دختر کوچولو هیچ وقت فکر نمی‌کردم که آقا سعید این همه غیرتی باشه برگشت ی جوری پسره دهن گشاد رو کتک رد که پسره به غلط کردن افتاده بود کلی ازش تشکر کردم ..... وقتی رسیدیم اداره به اتاق داداش محمد رفتن آقا داود هم اونجا بود البته من نمیدونستم اونجاس در زدم تق تق تق تق محمد: بفرمایید زهرا:سلام آقا داوود برگشت سرش پایین بود :سلام خانم مرادی زهرا:عوا شما هم اینجایید سلام ببخشید مزاحم شدم میرم ی وقت دیگه میام محمد: نمی‌خواد بمون کارت دارم داوود:آقا با ایجازتون من میرم محمد:نه بمون محمد:خب چی کار داشتی ؟ براش کل ماجرای امروز رو تعریف کردم تا رسید به ماجرای آقا سعید آقا داود که وقتی دید من اینجوری داشتم از دلاور مردی آقا سعید تعریف میکنم شاخ هاش زده بود بیرون میدونستم سر ماجرای دینا از آقا سعید دلخور هست برای همین پیاز داغش رو زیاد کردم بعد از اتاق اومدم بیرون .... محمد:خب آقا داوود حالا چی میگی ؟ داوود :آقا من با مادرم صحبت کردم ایشالا هر وقت مرخصی دادید اون موقع بیان خاسته گاری محمد: برای آخر هفته خوبه ؟ داوود:😳چی بگم آقا هرچی شما دستور بدید محمد:حالا برو به کارت برس که کلی کار داریم داوود:با ایجازتون آقا.... ..... داشتیم با علی رد شماره حساب رو می‌زدیم که ......
🍃🍃🍃🍃🍃 پرواز 🍃🍃🍃🍃🍃 داشتیم با علی رد شماره حساب هارو می‌زدیم که علی متوجه موضوعی شد علی سایبری:رسول میگم ی چیزی مشکوک نیست ؟ رسول:واا چی مثلا ؟ علی سایبری ی خب این شماره حساب ها هر ماه ی مقدار زیادی سر ی تایم مشخص پول برداشته میشه و..... علی داشت توضیح میداد که خانم مرادی سرو کلش پیدا شد و گفت :و فقط سه حساب هستن که پول واریز میکنن براش علی سایبری :😶شما از کجا متوجه شدید ؟ زهرا:کاری نداشت ردش رو زدم ولی چون شک داشتم دادم شما و آقا رسول هم برسیش کنید 😅 رسول :آهان بله صحیح آقا رسول ببخشید شما خانم فهیمی رو ندید ؟ رسول: خیر ندیدم شون زهرا:بله ممنون با ایجازه رسچل:خون سردی این خانم مرادی آدم رو عصبانی میکنه صبح میره بیمارستان وقتی هم که بر میگرده میشینه پشت میزش تا نصف شب کار میکنه بعدش هم میره درس میخونه اونوقت برادران رولک و بولک رو ببین میرن بیمارستان بعد میان دو ساعت می خوابن بعدش هم تا کلا کارشون رو می پیچونن این جور هم که خبرش رسیده امتحان هاشون رو از خانم مرادی تقلب میگیرن خرس گنده ها علی سایبری:هالا تو چرا انقدر داغ کردی رسول:چ دلیلی قانع کننده تر از اینکه کار های این ها هم افتاده سر من ؟ ....... داود: ببخشید خانم مرادی ی عرضی داشتم مرادی: بفرمایید. داوود:ولا چجوری بگم در ارتباط با همون موضوعی که به آقا محمد گفتم میخواستم ببینم چیزه به شما گفتن ؟ (خیس عرق شدم تا گفتم چشم از رو زمین بر نمی‌داشتم و سرم پایین بود ) مرادی:کدوم موضوع؟ داوود:چجوری بگم همون موضوع ازدواج 😥 مرادی:آهان بله برادرم در رابطه با شما با من صحبت کرد داوود :خب جواب شما چیه ؟ .....
استور؎ رسمی گاندو در اینستا در رابطه با پخش سࢪیال گاندو...😎✌️✌️ @Gandoo313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا