فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شما کودومو انتخاب می کنید؟؟ 😂
#گاندو
#طنز
#علی_افشار
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
@RRR138
•••┈❀🌿🕊🌿❀┈•••
سربازه ولایت🌹
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
🔥﷽🔥
بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاێ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀🥺
ﻧام ࢪﻤان: #شنادرخون 🥀🖤🩸
ﻧويسـﻧده: #محمدزاده
پاࢪت: #چهارم
#گاندو
●●○●●○●●○●●○●●○
رسول سریع بلند شد وازپله ها رفت بالا ودرزد در اتاق محمد.
محمد: بیا تورسول
رسول: آقا یه خبر مهم😳!
محمد: چی شده🤨!
رسول: اقااگه میشه بیاین پایین👀
محمد: باشه بریم
باهم رفتن پای سیستم... 🖥⌨
داوود: سلام آقا😄
مححد: علیک سلام، خب چی شده؟
رسول اشاره کرد به عکس لطفی و گفت: احمد لطفی، متولد۱۳۵۲تهران، کارمند و البته رئیس بخش حقوقی انرژی هسته ای... باقیه اطلاعات هم که مشخصه🙂...
محمد: خب کی هست؟!
رسول: این مرد با بلاروس دخویچ در یکی از کافی شاپ های حوالی برج میلاد، ملاقات داشته و از دخویچ یک پاکت وساک هم دریافت کرده😊
محمد: یعنی لطفی اطلاعات انرژی هسته ای مارو میده به جاسوس روسی و در ازاش پاداش میگیره!
رسول: تقریبا... ☺️ عملا احمد لطفی هیچ اطلاعات باارزشی از انرژی هسته ای نداره...
محمد: پس چی؟ واضح حرف بزن رسول😶🙄
رسول: ببخشید آقا چشم😅
احمد لطفی در قسمت امور مالی یاهمون حقوقی مشغول به کاره... ودرواقع میشه گفت یجورایی با برخی دانشمندان و رابطین اونها و کارمند هایی که مربوط به اونها میشه نشست و برخواست داره...
محمد: یعنی ازطریق همون نشست وبرخاست های کوچیک یا میخواد اطلاعات از یک دانشمند مهم دربیاره، یا میخواد اطلاعات درباره تجهیزات و وسایل و... انرژی هسته ای اطلاعات از زیر زبون اونا بکشه بیرون و اونها رو به روس ها بفروشه و در ازاش پول یا هرچیز دیگه بگیره🤭😦!
رسول وداوود: بله آقا به نظرماهم همین طوره😑
محمد: خب ببین رسول اینکه ماالان نمیدونیم این دونفر مشغول چع کارین خیلی بده..
رسول: بله... خب حالا چیکارکنیم؟
محمد: هیچی... شماآقاداوود برگرد سر پستت، مجتبی کارداره، شماهم آقا رسول بیشترحواست رو جمع کن، بادویوان هم ارتباط بگیر ببین اوضاع تو امریکا چطور پیش میره، برنامه اون ور چیه...
رسول وداوود: چشم😊
محمد: راستی رسول از رو همه اینا پرینت بگیر بدم آقای عبدی بخونه ببینم چی میگه دیگه...
رسول: چشم
محمد: دستت دردنکنه
رسول: چاکریم
محمد رفت طبقه بالا تا سراغی از میثم بگیره و بره دیدنش...
داوود نگاهی به رسول انداخت وگفت: هی... حالا چیکارکنیم؟
رسول: معلوم نیست؟ 🤨
داوود: چی؟
رسول: اینکه باید چیکار کنیم؟ 😂
داوود: چرا... چرا... معلومه
رسول گفت: آره...
بعد یکدفعه دستش رو گذاشت روی پهلوش و گفت: آی... آی... آی... پهلوم... پهلوم...
داوود: اِ... چی شد؟ 😳😟چرا ازدرد به خودت میتابی؟ 😳😨
رسول: نمیدونم.... یهو... پهلوم... شروع به درد کرد... 😰🤕🤧😭😭
داوود دست رسول رو گرفت وگفت: بلند شو بریم اتاق استراحت بلندشو... 🤧
رسول آهسته همین طور که دستش رو روی پهلوش میکشید بلند شد و رفت😭....!
ادامه دارد.... 😌🌿
□□□□□□□□□□□□□□□□
پ. ن¹: یکم تاالان ماجرا رو گرفتین😄😂
پ. ن²: داوود میخواست بره ت. میم که.... 😳😂
پ. ن³: یکمی یزید بازی واسه قندخونتون لازمه خدایی... 😁😂
پ. ن⁴: رسول یه کاریش شده🤫🤭😂
_→. @RRR138 ادرس مون
#گاندو
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ 🔥﷽🔥 بسـﻤه ࢪب ﺧالق
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
بڛـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاێ ﻏࢪق دࢪﺧون🖤💔🥀
ﻧام ࢪﻤان: #شنادرخون
به ڨلم: #محمدزاده
پاࢪﭢ: #پنجم
__________________________
سفارت روسیه در ایران:
دخویچ درحال بررسی اطلاعاتی بود که لطفی بهش داده بود...
لورد شات جاسوس زنی که ازطرف سازمان اطلاعات روسیه با بلاروس دخویچ وارد ایران شده بود رفت سمت دخویچ تاببینه چه اطلاعاتی جدیدی داره...
لورد: سلام، چ خبر؟
دخویچ: سلام، هیچی... لطفی در مورد برخی تجهیزات برای شکافتن هسته اتم داده...
لورد: خوبه... پس بدرد بخوره...
دخویچ: آره فعلا کار راه اندازه... 🙄
لورد: تونست اطلاعاتی درمورد یک دانشمند دربیاره یا نه؟!
دخویچ: نه... ولی داره سعیش رو میکنه...
لورد: خیلیا هستن مثل همین لطفی که بخاطر دو قرون پول بیشتر حاضرن کشورشون رو بفروشن...
دخویچ: آره... ولی این واسه همه کشور هاست... یکسری مردم پولکی... 💸
لورد: بهش زنگ بزن و بگو دیگه هرچه زودتر اطلاعات رو دربیاره...
دخویچ: باشه...
---------------------
سایت:
رسول و داوود وحامد و چندنفر دیگه از بچه ها داخل اتاق استراحت نشسته بودند. داوود داشت رسول رو باد میزد.. 😂😳
حامد باچای نبات از داخل اشپز خونه اومد بیرون و رفت سمت رسول و گفت: حتما روهم خوری کردی... 😂
رسول: نه خیر... دلم که درد نمیکنه پهلومه... 😰😂
داوود: حالا خودتو ناراحت نکن استاد... چای نبات رو بزن بر بدن... 😄😂☕️
رسول: 😊
حامد: راستی دکتر همین اطرافه... صداش کنم بیاد..؟
داوود: خو قربونت زودتر میگفتی🙁😄
حامد: پس من میرم صداش کنم☺️
حامد رفت و دکتر سایت رو فراخواند... دکتر رفت پیش رسول و معاینه اش کرد.. 🌡
داوود: خب چیشد دکتر جان؟
دکتر: 🤫
حامد اومد وگفت: خب چی شد؟
دکتر: 🤫
داوود: چیز مهمی نیست... صبح کره خورده هوا گرم بوده الان دل درد گرفته...
دکتر: نه خیر آقای محترم... به نظرم سنگ کلیه داره... 😱☺️
داوود، حامد، رسول: چیییی😱😨
دکتر: البته من پزشک عمومی ام، اما قطعا سنگ کلیه هست... حتما باید یه سر بری دکتر برات آزمایش بنویسه...
فراموش نکنی...!
رسول: چشم😓
داوود: حالا علت اش چیه؟
دکتر: شما خودت تا دو دقیقه پیش، تشخیص بیماری میدادی حالا چرا از من علت میپرسی؟ 🙄
داوود: نهه... مزاح کردم به جون دکتر😅😂
دکتر: هرچی... دیگه تشخیص نده که مردم رو بدبخت میکنی با تشخیصات.. 😂سنگ کلیه رو میگه دل درد با عامل خوردن کره🤨😂
حامد: دکتر صداتون میکنن😄😅
دکتربلندشدوگفت: من رفتم... یادت نره بری دکتر... 😇
رسول: چشم😶
دکتر رفت...
رسول: خدایا....
داوود: شکرت...
پاشو جمع کن بریم دکتر..
پاشو🤕🤧
ادامه دارد...
'''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''
پ. ن: آدم متاسف میشه برای وطن فروشا🤐اونم بخاطر دوقرون پول😑
پ. ن²: رسول سنگ کلیه داره.. 😊😁😂
پ. ن³: فقط تیکه دکتر نسبت به تشخیص داوود... 😂
پ. ن⁴: پارت بعد میریم پیش دکتر، هم واسه میثم، هم رسول... 😂😂💉💊
تامام.... 🤣
eitaa.com/RRR138 خودمون
eitaa.com/nashnast پشت_صحنه
https://harfeto.timefriend.net/16589258695023 پیاماتون
#گاندو
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨
🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀
🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿
🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀
🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿
🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀
🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀🌿
🥀🌿🥀🌿🥀🌿🥀
🥀🌿🥀🌿🥀🌿
🥀🌿🥀🌿🥀
🥀🌿🥀🌿
🥀🌿🥀
🥀🌿
🥀
بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاﯾ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀
رمان: #شنادرخون
نویسنده: #محمدزاده
پارت: #ششم
#گاندو
داوودورسول رفتند و مرخصی ساعتی گرفتن تا برن پیش دکتر...
محمد هم رفت داخل اتاقش و زنگ به مجتبی تا ببینه میثم کجاست و بره دیدنش...
محمد: سلام مجتبی، خوبی؟
مجتبی: سلام. ممنون آقا... ☺️ جانم کاری داشتین؟
محمد: آره، میخواستم ببینم میثم کجاست؟
مجتبی: آقا... خونه شونه چطور؟
محمد: دکتر چی گفت؟
مجتبی: هیچی آقا... گفت پاش شکسته، ۳ماه نمیتونه بره سرکار، دست و کمرش هم ضرب دیده درد داره هنوز...
محمد: توکی بهش سر زدی؟
مجتبی: پریشب...
محمد: باشه دستت دردنکنه... راستی، گفتم داوود برگرده سر پستش، به محض اینکه اومد زود بیا سایت آقای عابدین زاده کارت داره... 🖐🏿
مجتبی: چشم
محمد: یاعلی
مجتبی: علی یارتون آقا🌹
محمد رفت سمت اتاق آقای عبدی...
درزد..
آقای عبدی: بیا تو محمد جان!
محمد رفت داخل وگفت: سلام آقا
آقای عبدی: سلام، چیزی شده؟
محمد: بله آقا یک چیز جدید پیدا کردیم...
آقای عبدی به حالت تعجب به محمد نگاه کرد...
محمد ادامه داد: آقا همونطور که ازتون اجازه گرفتم برای کیس پرونده کرکس، برای بلاروس دخویچ رو که یادتون هست.
آقای عبدی: خب، حالا چی شده؟
محمد: اقا دخویچ دیروز در یکی از کافی شاپ های نزدیک برج میلاد با مردی ملاقات داشته که کارمند امور مالی انرژی هسته ای هست...
آقای عبدی: پس منظورت اینه که....
محمد: بله آقا به نظرم ماهم همین طور هست، اما همه اینها فرضیه هست و ما طبیعتا برای اینکه اطلاعات بیشتری ازش دربیاریم، باید بیشتر روش کارکنیم.
آقای عبدی: ببین محمد ما باید اول تمام جزئیات رو کاملا موبه مو باافراد وموقعیت ها بسنجیم، حتی ممکنه ازاین کیس به کیس های مهم تری برسیم، یا حتی خود همین یک کیس مهمی باشه....!
محمد: بله آقا، حرف های شما کاملا درسته، اما آقا تا شما اجازه کتبی به ما ندید ما نمیتونیم روش کارکنیم و پرونده رو کامل کنیم...
آقای عبدی: باشه محمد، از الان تو وتیم ات روی این کیس کار کنین، واطلاعات وگزارش لحظه به لحظه اش رو بامن در میون بذارید، منم مجوز صادر میکنم.
محمد: چشم آقا پس من بااجازه میرم تا به بچه ها خبر بدم...
آقای عبدی: باش
محمدرفت...
میخواست بره به رسول بگه جلسه بذاره اما باخودش گفت اول برم یه سر به میثم بزنم عصر جلسه بذاریم.
رفت سمت پارکینگ و سوار موتورش شد و راه افتاد سمت خونه میثم.
_____________
داوود و رسول رفتند بیمارستان وقت گرفتن، نوبت شون شد و رفتند داخل آزمایشگاه تا آزمایش بدن.
______
محمد رفت میوه فروشی و دوتا هندونه بزرگ خرید.
بعد هم رفت فروشگاه و گوشت و نان هم گرفت و رفت خونه میثم...
زنگ زد....
میثم آیفون رو برداشت وگفت: بفرمائید؟
محمد: باز کن میثم جان، منم محمد😁
_______
بیمارستان
پرستار: آقای حسنی جواب آزمایش تون حاضره...
داوود: پاشو بریم آزمایش رو بگیریم☺️
------------------------------
خودمون @RRR138
ناشناس @nashnast
شماها:
https://harfeto.timefriend.net/16597027327467
Copy⁉️No❕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من تورو میکشم😂😂
#گاندو
سربازه ولایت🌹
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاێ ﻏࢪق دࢪﺨون💔🖤🥀
رمان: #شنادرخون
نویسنده: #محمدزاده
پارت: #هشتم
#اقامحمد
#گاندو
`````````````````````````````````````````````
رسول و سعید وداوود و فرشید رفتن پیش محمد. درزدن ورفتن داخل...
رسول: چیزی شده آقا که همه رو خواستین؟
محمد: بله، پرونده جدید... 😎😊
داوود: چی آقا؟
محمد: بلاروس دخویچ!
فرشید: مگه روی اون قبلا سوار نبودیم؟
محمد: چرا اما قبلا اینقدری فعالیت نداشت که بخوایم روش تمرکز کنیم وبه طور مستقلی روش کار کنیم!
سعید: واین یعنی آغاز پرونده...
محمد: فعلا چیزی معلوم نیست... برای این گفتم بیاین که بهتون پست هاتون رو برای سوار شدن روی سوژه بدم.
سعید و داوود ت. میم، رسول پشتیبانی، فرشید تامین وسایل نقلیه و کمکی ت.میم متوجه شدین؟
همه: بله
محمد: آهان راستی، رسول گزارش کار بچه هارو من ازتو میگیرم خب؟
رسول: چشم آقا
بچه ها رفتند... سعید هم اماده شد تا بره ت.میم دخویچ
داوود هم رفت ت.میم لطفی
دخویچ به چند تا مسکن در حوالی خیابان ولیعصر رفت...
بعد هم رفت به سفارتخونه شون...
لطفی هم ساعت ۹ازمنزلش خارج شد و رفت به سمت اداره راه و شهرسازی.
ساعت۱۳احمد لطفی ازساختمان راه وشهرسازی خارج شد ورفت سمت خونه اش...
رسول زنگ زد به داوود...
رسول: سلام داوود...
داوود: سلام جانم؟
رسول: زنگ زدم ببینم کجایی؟
داوود: هیچی سوژه ساعت ۹صبح رفت بیرون ۱۰رسید اداره راه وشهرسازی. ۱۳اومد بیرون رفت خونه اش... تاالانم بیرون نیومده...
رسول: باشه، الان تو دم در خونه لطفی ای؟
داوود: اره
رسول: شام خوردی؟
داوود: نه بابا... شام چی؟ تازه ناهارم نخوردم🤕فقط یه بیسکویت 😷
رسول: باشه... به حامد میگم بیاد سمتت هم شام بیاره هم مراقب باشه که تو شب بخوابی
داوود: باشه پس من منتظر حامد میمونم...
رسول: باشه خداحافظ...
داوود: خداحافظ
°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°°
پ. ن:....
@RRR138
@NASHNAST
COPY NO!
Just FORWARD ❕
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
بسـﻤه ࢪَبِّ ﺧٰالِق ؏ِـشق هاێِ ﻏَࢪق دَࢪ ﺧون🖤💔🥀
رمانـ📚: #شنادرخون
نویسندهـ🖋: #محمدزاده
پارت: #نهم
#گاندو
#اقامحمد
#محرم
---------------------------------
رسول رفت سمت حامد...
حامد روکرد به رسول وگفت: جانم رسول کاری داشتی؟
رسول:آره بیزحمت یه غذا بردار برو جای داوود. هم برای ت. میم هم براش غذا ببری
حامد: باشه، یعنی الان برم 🤔🤥
رسول _اره دیگه حامد جان... زودتر برو که بچه ناهارم نخورده😦
حامدبلندشدوکت اش رو برداشت وگفت: پس فعلا🤧
رسول: خداحافظت عزیزم😃
حامد رفت سمت یخچال و یک غذا برداشت و راه افتاد تابره جعی داوود
رسول زنگ زد به سعید تا ببینه اون درچه وضعیتیه...
رسول: سلام سعید جان خوبی؟
سعید: سلام ممنون توخوبی؟
رسول: ممنون خوبم، کجایی؟ چیکار میکنی؟
سعید: هیچی.. جلوی در سفارتخونه که نمیشد وایسم... رفت یکم جلوتر از سفارتخونه... به فرشیدم زنگ زدم گفتم هم غذا بیاره هم بیاد ت.میم تاصبح🖐🏿
رسول: باشه... راستی من امشب خونه نمیرم... کاری داشتی زنگ بزن بیدارم... چون از معاونت خیلی کار سرم ریخته🧠👀😢!
سعید: باشه... ولی حد اقل یه شب خونه برو... یه هفته اس خونه نرفتی... اگه ماموریتی چیزی بهت خورد و چند وقت نبودی، لااقل موقع برگشت یادشون بیاد توپسر خودشونی نه بچه همسایه😂😁
رسول: خیلی پررو شدی ها! 🤫😐😂برو... برو وقت منو ودنیا وسایت رو باهم نگیر برو...
سعید: باشه خداحافظ 😂😘
رسول: خداحافظ 😂😇
--------------------
ساعت ۱۲شب بود.
محمدازاتاقش اومد بیرون تابره خونشون. رسول هم مشغول کارهای معاونت بود. محمد رفت سمت رسول.
محمد: خب.. رسول چه خبر؟
رسول: هیچی آقا فعلا که امروز هیچ کدوم از سوژه ها مثل اینکه کار خاصی خاصی انجام ندادن... 🙁
محمد: بالاخره شاید از نظر ما کار خاصی انجام نداده باشن، ولی تجربه ثابت کرده وقتی همه چی به نظر عادی و مرتبه در اصل داره یه اتفاقایی رخ میده☺️🤥
شماها اصلا دست کم نگیرین اینارو... هرخطایی ازاینا برمیاد!
رسول: چشم آقا😊
محمد: آ.. راستی. رسول تیم پشتیبانی عملیات رو هم بگو اماده باشن....
رسول: چشم اقا... فقط برای چی؟
محمد: طبق مذاکرات وگرونی اجناس مطمئنا یه خبر شوکه آور چهارشنبه تا جمعه به مردم داده میشه... با زیاد کردن پیاز داغش توسط یک سری منافقین و.. هم احتمال تظاهرات وهرچیزی هست...
رسول: بله اقا... منم کاملا باشما موافقم... راستی اقا دارید میرید؟ 😄🤔
محمد: اره دیگه رسول جان ۱۲ونیم هست، خیلی سرم شلوغ بود...🤧🤕
راستی تونمی خوای بری؟
رسول: نه اقا واقعیت خیلی کارا زیاده بخوام برم وباز بیام اصلا کرایی نمیکنه... 🤧🤐
محمد: باشه... هرجور خودت میدونی... ولی سرت که خلوت شد حتما یه سر برو خونتون...
رسول: چشم اقا😊
محمدرفت...
رسول بلند شد و رفت و داروهاش رو خورد و دوباره برگشت سر کارش...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
@RRR138
@NASHNADT
Copy No‼️
Just Forward❕
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه ࢪَبِّ ﺧٰالِق ؏ِـشق هاێِ ﻏَࢪق دَࢪ ﺧون🖤💔🥀 رمانـ📚
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
بِسْﻤِه ࢪَبِّ ﺧٰالِق ؏ِشق هاۍِ ﻏَࢪق دَࢪﺧونْ💔🖤🥀
رمان: #شنادرخون
نویسنده: #محمدزاده
پارت: #دهم
#محرم
#اقامحمد
#گاندو
............... ……………………….....................
صبح شد...
فرشید: سعید بلند شو دیگه...
چقدرمبخوابی؟! 😳📢📢🗣
سعید: چیکارمیکنی؟ بذار بخوابم خستم.. 🤕😴
فرشید: بسه دیگه... چقدر میخوابی؟! لنگ ظهر...
سعید: ساعت چنده مگه؟ 🤔
فرشید: ۹ونیم
سعید: نه ونیم؟ 😦😱
فرشید: بله... 🙄
سعید: پس واسه چی بیدارم نکردی؟ سوژه چی شد؟ 😱
فرشید: من که ۳ساعته دارم صدات میکنم... زبونم مودراورد بس که گفتم پاشو...
سعید ساعتش رو نگاه کرد تا ببینه ساعت واقعا چنده...
دید ساعت ۶:۲دقیقه است... 😂
سعید محکم زد به فرشید وگفت: خیلی نامردی! هنوز ۶چرا منو بیدار کردی میگی ۹ونیم هان؟! 😡😤😤😤
فرشید: خودت گفتی زود بیدارت کنم😢🤭
سعید: گفتم زود... ولی نگفتم ۶صبح.. نمیخوام برم در سفارتخونه کارت بزنم که... 🤭😑
دخویچ اگه بخواد جایی بره ۸صبح میره نهایتا نه ۶صبح...
فرشید: باشه بابا ... بیا وخوبی کن😒☹️😞
اصلا به تو نباید خوبی کرد...
من میرم یه چیزی صبحانه بگیرم 🙂
سعید: باشه.. فقط سنگک دوروخاشخاشی بگیری که عقلمون خوب کار کنه سرصبحی مارو بیدار کردی..! 😁😂😘
فرشید: چشم مهندس😂😝
/////////////•͜•/
محمد رفت سرکار...
وارد اتاقش شد... دید گزارش رسول روی میزشه.. پرونده رو کنار گذاشت و نشست تابخونه...
رسول که داشت از جلوی در اتاق محمد رد میشد دید محمد اومده...
رفت داخل وگفت: سلام آقا صبح بخیر 😀
محمد: سلام رسول..
رسول: اقا گزارش رو میخونید؟
محمد: آره
رسول: چطوره؟
محمد: خوبه ولی به این اشاره نکردی که ما برای این کیس ۴نفر از اعضای تیم مون رو گذاشتیم.. واینکه حتما اسامی شون هم باشه!
رسول: اهان چشم... مینویسم میارم
محمد: ممنون دستت دردنکنه
رسول: چاکریم
-------------
داوود و حامد داخل ماشین جلوی در خونه لطفی بودن...
حامد در حال خوندن حافظ بود وداوود درحال زدن چرت..
ساعت۲ظهر بود..
لطفی از ازخونش اومد بیرون ومشغول صحبت باتلفن بود...
حامد: داوود... داوود پاشو اومد...
داوود بلند شد وگفت: باشه.. سوئیچ رو بده..
حامد سوئیچ رو داد به داوود و داوود ازماشین پیاده شد و سوار موتور شد ومنتظر بود تا لطفی راه بیفته...
لطفی یک ربع جلوی درخونش باتلفن صحبت کرد. بعداز یک ربع تلفنش رو قطع کرد و یک سوزوکی اومد جلوی در خونش و اونم سوار شد. داوود هم راه افتاد دنبالش...
رسیدن پشت چراغ قرمز. داوود کنار ماشینی که لطفی سوارش بود نگه داشت. دید راننده یک زنه.. 😳🤭که از نوع صحبت کردنش معلومه ایرانی نیست... باخودکارش که دوبین داشت عکس گرفت. چراغ سبزشد و راه افتادند.
بعد ازنیم ساعت چرخیدن توی خیابونا وهرهر و کرکر کردن رفتن همون کافی شاپی که لطفی با دخویچ قرار داشت.. 😳🤥
وارد کافی شاپ شدن... داوود هم رفت ونشست...
اون زنی که با لطفی وارد کافی شاپ شده بود از کافی شاپ رفت بیرون، داوود زنگ زد به حامد
داوود: الو حامد... خانمی که اومد بیرون و داشته باش🖐🏿
حامد: باشه
اون خانم سوار ماشینش شد ورفت. بعد از چند دقیقه دخویچ وارد کافی شاپ شد ورفت سمت لطفی.
باهم دیگه شروع به صحبت و خندیدن کردن. بعد لطفی به دخویچ یک کاغذ داد. دخویچ کاغذ رو گرفت و شروع به خوندن کرد. بعد از داخل کیفش یک پاکت در اورد و داد به لطفی وکاغذی که از لطفی گرفته بود رو گذاشت داخل کیفش. لطفی قهوه اش خورد ورفت.
حامد رفت دنبال اون خانم، اون بعد از خروج از کافی شاپ رفت داخل یک پارک نزدیک همون کافی شاپ و شروع به چرخیدن داخل پارک کرد.
وقتی دید لطفی اومد بیرون رفت داخل کافی شاپ...
👟
__________________________
ادامه دارد....
پ. ن: دوپارت دیگه یزید بازی دیگه... 😁😊😌😹👊🏿🤞🏿
@Rrr138
@Nashnast
https://harfeto.timefriend.net/16604778013048
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جذابیت مأموران امنیتی از نگاه وحید رهبانی
#گاندو
#سربازان_گمنام_امام_زمان
سربازه ولایت🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتفاقاتی که برای شخصیت های گاندو افتاد
#گاندو
#وحید_رهبانی
#مجید_نوروزی
#پندار_اکبری
#علی_افشار
سربازه ولایت🌹
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بِسْﻤِه ࢪَبِّ ﺧٰالِق ؏ِشق هاۍِ ﻏَ
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
بِسْﻤِهْ ࢪَبِّ ﺧٰالِقْ ؏ِشق هاێِ ﻏَࢪق دَࢪ ﺧون🖤💔🥀
رمان: #شنادرخون
نویسنده: #محمدزاده
پارت: #یازدهم🔗
#اقامحمد
#گاندو
#محرم
-------------------------------
حامد زنگ زد به داوود...
حامد: سوژه اومد جای تو
داوود: آره دیدمش
خانمی که حامد دنبالش بود رفت جای دخویچ وباهم شروع به گپ زدن کردن،بعد دخویچ رفت و اون زن رفت سمت اتاق مدیر کافی شاپ وبعد از نیم ساعت از اونجا خارج شد.
حامد رفت برای ت. میم دخویچ داوود هم برگشت سازمان. رفت جای رسول،
داوود: سلام، اینو شناسایی کن🏃🏿♂
رسول: سلام، باشه، چ باعجله بده ببینم😳😗
.... ۲دقیقه بعد
رسول: بفرمایید، هیلدا مِکسی متولد انگلیس، سه ساله سکونت در سفارت خونه شون داخل ایران داره، بقیه اطلاعاتش هم کد شده، نمیده، باید به علی بگم ببینم میتونم هک اش کنه یانه🔥
داوود: هه.. بد شد... ولی میگم رسول به نظرت چرا این خانم ۳سال پیش که اومده توی ایران از اون موقع تا به حال خونه نگرفته ؟!
رسول: نکته همین جاست... به نظر من برای جاسوسی وارد ایران شده! 😟
داوود: حالا یه سوال... برای چی خونه نگرفته؟
رسول: من که گفتم چرا نگرفته... 🙄🤦🏿♂
داوود: نه... این دلیل خوبی برای خونه نگرفتن نیست! به نظر من مطمئن بوده که ما از اومدنش به ایران بویی نبردیم.
رسول: واینگونه با خیال راحت به جاسوسی پرداخته و با جاسوس روسی ارتباط گرفته است🙇🏿♂😗😀
داوود: کتاب زیاد میخونی یا فیلم زیاد میبینی؟ خودت باش😂🤭
رسول: برو وقت دنیارو نگیر، همه اینا میشه یه گزارش عالی واسه دادن به اقا محمد🤓😎😼
داوود: 🤧😊
-----------
رسول رفت پیش محمد.
رسول: سلام اقا😊😃
محمد: سلام رسول
رسول: اقا یکسری اطلاعات جدید ومهم از بلاروس دخویچ پیدا کردیم!
محمد: 🤨
رسول عکس رو فرستاده بود روی ایمیل محمد و بازش کرد وگفت: آقا این خانم میاد دنبال احمد لطفی طی راه. بااون صحبت میکنه وبعد اونو میبره به کافی شاپی که لطفی دفعه قبل با دخویچ رفته بوده!
محمد: پس یعنی میخوای بگی این خانم و دخویچ هردو جاسوس روسی اند و به نوبت با لطفی قرار ملاقات میذارن.
رسول: نه اقا! 😊
محمد: پس چی؟ 🤨
رسول: نه اقا یعنی اینکه این خانم لطفی رو میرسونه وبعد خودش میره پارک نزدیک همون کافی شاپ، اینم عکسش، وبعد دخویچ میره داخل و با لطفی ملاقات میکنه.
ملاقات لطفی و دخویچ ۱۵دقیقه طول میکشه، که عین این ۱۵دقیقه رو این خانم داخل پارک بوده و به محض خارج شدن لطفی از کافی شاپ این خانم وارد کافی شاپ میشه،وطبق این عکس با دخویچ ملاقات میکنه و دخویچ میره و این خانم به دفتر مدیریت مراجعه میکنه وبعداز نیم ساعت اون هم از کافی شاپ خارج میشه.
محمد: عجب... این خانم شناسایی کردین؟
رسول: بله اقا
محمد: کیه؟
رسول: هیلدا مِکسی
محمد: سوابقش...؟
رسول: کد شده و پشتیبانی نمیشه علی سایبری داره روش کار میکنه...
ولی ۳ساله که وارد ایران شده و از اون موقع تا به حال داخل سفارت فعالیت داشته.
اقا من و داوود حدس میزنیم که این خانم جاسوس انگلیس هست و ازاون جایی که مطمئن بوده ماازحضورش در ایران هیچ اطلاعی نداریم برای عادی سازی خونه نگرفته...
محمد: احسنت به این هوش بالا ودقت👏
گزارش همه اینارو کتبی میخوام(😂)
'''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''''
ادامه دارد...🌿
@RRR138
@NASHNAST
کپی پیگرد قانونی والهی!
ن ?🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاۍ ﻐࢪق دࢪﺨون🖤💔🥀
نویسنده: #محمدزاده
پارت: #دوازدهم
#شنادرخون
#گاندو
#محرم
/////////////////////////////
رسول ازاتاق محمد رفت بیرون، اقای عبدی رفت توی اتاق محمد.
محمد سریع از جاش بلند شد و گفت: سلام اقا بفرمائید☺️
اقای عبدی: سلام محمد، ممنون
نشست وگفت: خب چه خبر ازاون قضیه؟
محمد: اتفاقا پیش پای شما رسول اینجا بود و خبرای جدیدی داد.
اقای عبدی: چی؟
محمد: اقا امروز لطفی با یک خانمی به نام هیلدا مِکسی که انگلیسی هست قرار داشته، هیلدا مِکسی میره خونه لطفی دنبالش، واون رو میبره به همون کافی شاپی که نزدیک برج میلاد هست اما خودش نمیره داخل.
اقای عبدی: چرا؟
محمد: هنوز نمیدونیم... 🤷🏻♂
ولی وقتی لطفی وارد میشه طبق این عکس دخویچ میاد جای لطفی وبااون صحبت میکنه وازاون یک کاغذ میگیره.
اقای عبدی: واون خانم انگلیسی کجا میره؟
محمد: اقا، حامداماده میشه تااون رو تعقیب کنه، امااون جایی نمیره! ☺️
میره توی یکی از پارک های نزدیک اون کافی شاپ بعداز یه ربع که لطفی و دخویچ صحبتشون تموم میشه لطفی میره و هیلدا میاد جای دخویچ.
آقای عبدی: وصحبت می کنند و باهم میرن😇
محمد: نه متاسفانه، دخویچ خارج میشه و هیلدا میره اتاق مدیریت وبعداز نیم ساعت از اون جا خارج میشه.
اقای عبدی: محمد تمام حواستون رو جمع کنید، باتوجه به این جواب و قرارای مذاکرات اتفاقات خوبی رو حس نمیکنم.
احساس میکنم یه خبر بدی توراهه
محمد: چشم اقاچهارچشمی حواسمون روی سوژه ها و همه چیز هست، حالا اقا شما چیکار داشتین با من؟
اقای عبدی: منم یه پرونده جدید برات اماده کردم.
پرونده ای مثل گاندو وسوژه ای مثل مایکل هاشمیان
محمد: کیس جاسوسی سرویس امریکایی؟
آقای عبدی: بله. دوست دوران دانشگاه مایکل، داره به ایران و به احتمال۸٠٪درپوشش خبرنگار🙄
محمد: اسمش چیه اقا؟
اقای عبدی: رابرت کین گین سون
محمد: حالا برنامه چیه اقا؟ دوتا پرونده رو باید پیش ببریم؟
اقای عبدی: اره فعلا تمرکز روی هردو پرونده خیلی مهمه
محمد: بله اقا
یکدفعه وسط صحبت محمد و اقای عبدی تلفن اقای عبدی زنگ خورد...
ازسپاه بود..
اقای عبدی: سلام امیرجان...
خبری شده زنگ زدی؟
واقعا؟!
باشه پس من به بچه ها میگم آماده باشن!
علی یارت... 🌿🖐🏿
اقای عبدی گوشی رو قطع کرد نگاهش به سمت محمد رفت..
محمد: چیزی شده آقا؟ 😳🤨
اقای عبدی: آره حدسم درست بود، مذاکرات برای برداشتن تحریم ها جواب نداده و خبرش فردا به گوش مردم میرسه... الان از سپاه اقای خرسند بامن تماس گرفت و گفت: حواستون به خیابون ولیعصر و اطراف برج میلاد باشه... خرابکاری منافقین در راهه
محمد! امشب با بچه های تیم ات برین سمت برج میلاد و پوشش بدین منم تیم دیگه رو میفرستم موقعیت دیگه مون...
محمد: چشم اقا فقط تاکی پوشش بدیم؟
اقای عبدی: تافرداشب پوشش بدین!
درضمن پلیس و نیرو های بسیج هم به صورت نامحسوس هستن
محمد: چشم🙂☺️
---------
هیلدا به سفارت روسیه رفت تا با دخویچ ملاقات کنه، رفت ونشست داخل دفتر دخویچ .
دخویچ رفت پیش هیلدا.
دخویچ: سلام. به سفارت پوتین خوش اومدی! 😉
هیلدا: سلام ممنون،
دخویچ: اتفاقی افتاده که خواستی بیای اینجا؟
هیلدا: آره درست طبق برنامه ریزی مون ترامپ توی مذاکرات پایان تحریم ها باایران جوابش منفی بوده.
امشب یافردا حتما خبرش به گوش مردم میرسه...
دخویچ: عالی شد! باصبوری صحبت کردی؟
هیلدا: اوهوم، همون روزی که باهم توی کافی شاپ اش قرار گذاشتیم، بعداز رفتن تو رفتم توی دفترش وبهش همه چیز رو گفتم.
دخویچ: بسیار خب...
بعد هم گوشی تلفن رو برداشت وگفت: بیا داخل...
لورد وارد اتاق دخویچ شد.
لورد: سلام
هیلدا: سلام، شما؟
دخویچ: این لورده که بهت گفتم!
هیلدا: ازاشنایی تون خوش حالم
لورد:منم همین طور
دخویچ: خب، لورد همه چیز همون طوری که ماخواستیم پیش رفت. هیلدا باصبوری صحبت کرد و همه چی اوکیه
حالا بگو برای چی کافی شاپ نزدیک برج میلاد رو خواستی؟
@RRR138
گــــاندۅ😎
ن ?🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاۍ ﻐࢪق دࢪﺨون🖤💔🥀 نویسنده: #محمدز
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاێ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀
رمان: #شنادرخون
نوشته: #محمدزاده
پارت: #سیزدهم
#گاندو
#محرم
#اقامحمد
__________________________
لورد: چندروز پیش رابرت با من تماس گرفت وگفت یکی از کافی شاپ های نزدیک برج میلاد رو سفید کنم برای خودمون.
منم با سوابقی که از صبوری دیدم، باخودم فکر کردم بهترین مورد کافی شاپ اونه...! 😉
هیلدا: دقیقا چرا نزدیک برج میلاد باید تجمع کنیم؟
لورد: چون کافی شاپ نزدیک برج میلاد یعنی یک دلیل!
کافی شاپ جایی که بیشتر مردم میرن... خصوصا برج میلاد...
اما اصلی ترین دلیلش اینه که فرداشب شب پنجشنبه است. یا به قول ایرانی ها شب جمعه... همه میرن بیرون.. خصوصا هنرمندای مشهورشون... وقتی ما تجمع رو شروع کنیم، اونا هم شروع به گرفتن عکس وفیلم و... برای فالور هاشون میکنن که توی ایران هرج ومرج وکلی هشتگ وهزار تا چیز دیگه راه میندازن.. همین حماقت اونا برای ماکافیه!
هیلدا: اره تا حالااینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم... ولی اگه سلبریتی هاشون این کارو نکردن چی؟
لورد: نترس! چندنفر شون پول گرفتن واسه همین کار. 😌😉!
دخویچ: لورد،قرار شد ساعت۱۷باهرسرویس داخل کافی شاپ یک برگه بدن که داخلش درمورد همین تجمع باچرب زبونی و دعوت شون نوشته شده.
که اونا دعوت به این کار میشن.
لورد: اما حواستون باشه، امشب کلی عکس وفیلم باید از تجمع شون بگیرید، تاهم توی کارنامه کاری خودمون ثبت و ظبط کنیم، هم بفرستیم واسه خبرگزاری های کشور ها بیگانه... 😎🖖🏿
وازهمه ما مهم تر بااسلحه واسپری فلفل باشید! 🤫
صاحب کافی شاپ وافراد تیم خودمون رو حتما تجهیز کنید!
هیلدا: چرا؟ مگه کسی خبر داره از کارای ما؟
لورد: ماکه نمیدونیم. اما به احتمال زیاد سربازای گمنام شون پوشش نامحسوس بدن!
به قول خود ایرانیا: احتیاط شرط اول عقله! 👌🏿
حالا هم برید شعارهاتون بنویسید کاراتون رو اوکیه کنید تاشب چیزی نمونده!
_____________________~_____
ادامه دارد...🌿
@RRR138
@NASHNAST
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای اگر خامنه ای حکم جهادم دهد
#سید_علی_خامنه ای
#گاندو
سربازه ولایت🌹
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاێ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀 رمان: #شنادرخون
?🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
بڛـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاێ ﻏࢪق دࢪﺧون💔🖤🥀
رمان: #شنادرخون
نویسنده: #محمدزاده
پارت: #چهاردهم
#اقامحمد
#گاندو
#محرم
----؛---------------!----------
محمد وداوود سوار موتور شدند، فرشید وسعید هم باماشین پشت سرشون راه افتادن.
رسیدند جای برج میلاد. محمدپیاده شد ورفت سمت افسر پلیس.
محمد: سلام. خسته نباشید! ☺️
افسر پلیس: سلام ممنون🌱
محمد: چه خبر قربان؟
افسر پلیس: فعلا که مورد مشکوکی ندیدیم...
محمد: خیله خب، بچه های شما کجا هستن؟ که هرجا نیستن من نیروها مو بفرستم...
افسر پلیس: ما بیشتر جاهارو به صورت محسوس و نامحسوس پوشش میدیم، اما شما اطراف مغازه ها باشید.
انشالله که اتفاقی نمی افته🤲🏼😢!
محمد: انشالله
محمد رفت جای داوود.
داوود: اقا چی شد؟
محمد: هیچی سوار موتور شو ماباید بریم جلوتر
داوود: یعنی نزدیک خود برج میلاد؟
محمد: آره
رفتن نزدیک مغازه ها و دور و اطراف مغازه ها و.. می چرخیدن
کم کم شب شد
اذان گفتن..
محمدروبه داوود کرد و گفت: حواست باشه من میرم پارک بغل نماز بخونم بیام. 🚶🏿♂📿
داوود: حله 👌😎
محمد: 🤨😑
داوود: یـَ... یعنی... حواسم.. هست.. به.. همه چی.. 😁😅
محمد: باشه 🤦🏼♂
محمد رفت داخل پارک، یک گوشه چمن ها ایستاد و کفش هاش رو دراورد و گذاشت یک گوشه.
جانمازش رو از داخل جیبش دراورد و شروع به گفتن اقامه کرد.
همون طور که داشت اقامه رو میگفت دید ٥ نفر اومدن نزدیک نیمکت و ازداخل کوله هایی که همراهشون بود، چندتا کاغذ بزرگ و دوربین و موبایل در آوردن.
داشتن کم کم میرفتن نزدیک برج میلاد برای تجمع... 🙅🏿♂🖖🏿👊🏿😱!
ادامه دارد... 🌿
@RRR138
@Nashnast
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاۍ ﻏࢪڨ دࢪﺨوﻧ🖤💔🥀
رمان #شنادرخون
نویسنده #محمدزاده
پارت #پانزدهم
#گاندو
#محرم
#اقامحمد
••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
محمد سریع کفش هاشو پوشید و جانمازش رو گذاشت داخل جیبش و زنگ زد به داوود.
محمد: الو... داوود سریع بیا پارک نیلوفرآبی که یک کوچه قبل برج میلاد
داوود: چشم اقا... سعید وبچه های عملیات روهم بگم بیان؟
محمد: آره ولی بدون سروصدا!
نمیخوام متوجه بشن! 🤫
داوود: چشم
داوود سریع زنگ زد به سعید
داوود: الو سعید، الان برات یک لوکیشن میفرستم، بابچه ها سریع و بی سرو صدا خودتون رو برسونید!
سعید: باشه
داوود سریع خودشو رسوندبه محمد
محمد: خب ببین داوود.. اینا ۵نفرن، که قطعا ت.م دارن!
دونفر از کوچه سمت راست دارن میرن سمت تجمع، دونفر هم از کوچه سمت چپ.
اون یه نفر هم داره مسیر اصلی رو میره که قطعا پشتیبانیه!
دونفر راست بامن، پشتیبانی شون با تو، چپ با سعید وتیم عملیات
بابچه ها سریع دستگیرشون میکنیم! ☺️😎
داوود: چشم اقا. فقط اون سمت راستی ها، خیابونش بن بستِ
محمد: بهتر... اینطوری راحت تر دستگیرشون میکنیم!
سعید و تیم عملیات رفتن سمت چپ ، پشت سر اون دونفری که داشتن میرفتن. تا اون دونفر اومدن برگردن، سریع موشمنگ شون کردن و سوار ماشین کردنشون.
کوله هاشون رو نگاه کردن و دیدن داخلش برگه شعار و چند تا کلتِ...
سعید: یاخدا... چه چیزایی همراشون بوده! 😱😢😟
مجتبی: آره.. خداخیلی رحم کرد...
------------
داوود سریع خودش رو رسوند به اون یه نفر و باموتور رفت کنارش...
گردنش رو گرفت موشمنگ اش کرد...
بعدهم رفت تا به محمد کمک کنه..
سعید هم اومد و دست رنج داوود رو ازروی زمین جمع کرد... 🤓😄
___________________________
ادامه دارد...🎧
@Nashnast
@RRR138
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بسـﻤه ࢪب ﺧالق ؏ـشق هاۍ ﻏࢪڨ دࢪﺨوﻧ🖤💔🥀 رمان #شنادرخون
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
رمان: #شنادرخون
پارت: #شانزدهم16
نوشته: #محمدزاده
#اقامحمد #محرم #گاندو
``````````````````````````````````````````
محمدسریع خودش رو رسوند به اون دونفر.
یکی شون داشت با گوشی صحبت میکرد. محمد بااسلحه زد توی سرش و افتاد روی زمین و موبایل اش از دست اش افتاد روی زمین... محمد خم شد تا موبایل روبرداره..
دوست اونی که محمد زده بودش داشت جلوتر میرفت که متوجه خبری از رفیقش نیست🙁🤔
برگشت تاببینه دوستش کجا مونده..
داوود هم که محمد رو پیدا نکرده بود، زنگ زد به تلفنش...
داوود: اقا کجایید؟
محمد تااومد بگه کجاست، یکدفعه رفیق اونی که زده بودش محمد وهول داد . محمد افتاد روی زمین و گوشی اش افتاد...
محمد سریع بلند شد و مشغول مبارزه فیزیکی شد(🤭😂😢)
محمد اسلحه اش رو دراورد تا بهش شلیک کنه...
اونم سریع دست محمد وگرفت تااون نتونه بهش شلیک کنه😨😦
داوود که داشت صداهای عجیب و درگیری میشنید، تلفن رو قطع کرد و زنگ زد به رسول
داوود: رسول سریع لوکیشن آقا محمد وبفرست تو خطر افتاده... 🤯
رسول سریع زد...
رسول: دوتا خیابون بالاتر از توئه
داوود سریع گاز اش رو گرفت... 🏍
محمدشلیک کرد به پای مردِ...
افتاد روی زمین...
محمدتااومد بهش دستبند بزنه پاهای محمد وگرفت و واونم انداخت روی زمین 😱😑
ازتوی جیبش اسپری فلفل دراورد و زد توی چشم های محمد... 😰😱😱😱😱😭
محمد که چشم هاش داشت خیلی می سوخت و جایی رو نمیدید، اسلحه اشرو پرت دور تا دست اون بهش نرسه.. 😿
اونم از فرصت استفاده کرد و دستاشو حلقه کرد دور گلوی محمد وشروع به فشار دادن کردکه محمد رو خفه کنه...
محمد هم چشم هاش می سوخت وجایی رونمیدید، هم نفسش داشت بند میومد... 😱😑
ادامه دارد...🌿
…………………………………………
پ. ن: یزید بازی... 😂😄🖐🏿
پ. ن²: چشم هاش داره میسوزه واونم داره خفه اش میکنه😳😭😤
پ. ن³: داوود هم که نمیرسه... 😞
پ. ن⁴: انرژی ناشناس یادتون نره دوستان! 😊
@RRR138
@NASHNAST
گــــاندۅ😎
https://harfeto.timefriend.net/16615875086798🌿
ناشناس..
انرژی بدید دوستان..! 🤓😄🌿
#گاندو
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 رمان #شنادرخون نوشته #محمدزاده پارت #هجدهم18 ••••••••••••••••••••//• اق
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
رمان #شنادرخون
نوشته #محمدزاده
پارت #نوزدهم
#محرم
#گاندو
--------------------------------
سفارت روسیه درایران:
لورد: لعنت به تو بلاروس! 🤬😡😤
قرار بود کارتو درست انجام بدی! 😤😑
اما حالا چی شد!؟ 😠🙄
هیچی...
کل نقشه هامونو به باد دادی! 😶😤🤬
اگر الان رابرت زنگ بزنه بهش چی بگم؟ 😪😠
چی دارم که بگم؟... 😒
هیچی... بهش میگم بلاروس خان، پنح تا ادم بی عرزه تراز خودش رو فرستاد برای تجمع و پلیس اونا رو دستگیر کرد... 😑😡🚔👮🏻♂
بلاروس: اه... بسه دیگه!! 👊🏿😤😤
بهش من چه ربطی داره؟
وقتی اونا داشتن میرفتن که هنوز انحام بدن پلیس دستگیر شون میکنه... 🙄
لورد: اونم از حماقتشون بوده... 🤥
حتما یه کاری داشتن انجام میدادن، پلیس بهشون شک کرده و وقتی مطمئن شده دستگیر شدند! 👿
بلاروس: حالا خودتو ناراحت نکن، امروز یه زنگ میزنم به لطفی میگم اسم وفامیل وشماره و هرچیزی که میتونه ازیک دانشمند دربیاره.. که هم روش کار کنیم بدیم سایت، هم تو به رابرت خودتو ثابت کنی!!! 🙂
راستی کی میاد؟ 🤔
لورد : نمیدونم.. فکرکنم تا هفته دیگه...
راستی ازاون دختره هیلدا چه خبر؟
بلاروس: هیچی برای چی؟
لورد: امروز بهش زنگ بزن وبگو عملیات موفقیت آمیز نبوده واماده باشه تاباز خبرش کنیم ...
بلاروس: باشه..
بلاروس زنگ زد به لطفی و لورد هم ازاتاق بلاروس رفت بیرون..
بلاروس: الو، سلام احمد
لطفی: الو.. سلام اقای دخویچ خوب هستین؟
بلاروس: آره ببین... باید هرچه زودتر اطلاعات از یک دانشمند هسته ای برام اوکی کنی، وگرنه میرم دنبال یکی دیگه و شک نکن که هم حذف میشی وهم نفر بعدی پول بیشتری از تو میگیره...! ☺️
لطفی: نه نه... خیالتون راحت امارش رو درمیارم! 😨😲
بلاروس تلفن رو قط کرد ونشست روی صندلی وگفت: احمق مفت خور وطن فروش🙄😑
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@Rrr138
@Nashnast
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
🌿
رمان #شنادرخون
پارت #بیست_ویکم
نوشته #محمدزاده
#گاندو
#اربعین
__________________
محمدرفت جای اقای عبدی...
درزد..
اقای عبدی: بیاتومحمدجان..
محمد: اقاسوژه جدیدو مرتبط به بلاروس دخویچ!
اقای عبدی:*چی محمد؟
محمد: اقامنبع موم درسفارت روسیه الان خبر داده، که خانمی به نام لورد شات اززمانی که دخویچ برای جاسوسی اومده این خانم هم همراهش بوده..
حتی قبل تر ازاون هم برای اجلاس مهم هسته ای و.. حضور داشته..
محمدپرونده ای مربوط میشد به بلاروس دخویچ رو داد به اقای عبدی.
محمد: بفرمائید آقا..
اطلاعات کامل داخل پرونده اش هست..
اقای عبدی پرونده وگرفت وبازکردومشغول خوندن شد.
اقای عبدی: این خانم دوساله اومده ایران، بعدمتین الان خبر داده؟ 😳😑
محمد: بله اقا.. البته ما قبل ازاون روی این پرونده کار نمی کردیم که به خوایم شناسایی انجام بدیم، واینکه متین داخل گزارش اش گفته این خانم طی این دوسال کسی ایشون رو نه داخل سفارت دیده و نه خارج از سفارت.
رسول هم رفت داخل اتاق اقای عبدی.
+اجازه هست؟
_بیاتو..
محمد:*خب چه خبر؟
رسول: اقاطبق تصاویر و فیلم های دوربین های خودمون درخارج از سفارت این خانم بعد از ساعت کاری کارمند ها ازسفارت خارج میشه.. 😄😊
محمد: اینجوری که نمیشه! 🤨
پس چجوری به سفارت برمی گشته..؟!
رسول: اقا نکته همین جاست! 😌
ایشون ازساعت ۲۱که کارمند ها خارج می شدند ازسفارت ساعت۲۲میزده بیرون و فردا شب اش ساعتای ۲۳،۲۴برمی گشسته. یا حتی دوسه روز هم میشده که نمیرفته سفارت.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
ادامه دارد.. 🌿
@RRR138
@NASHNAST
گــــاندۅ😎
🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 رمان #شنادرخون نوشته #محمدزاده پارت #نوزدهم #محرم #گاندو -------------
🌿🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿🌿
🌿🌿🌿
🌿🌿
🌿
رمان #شنادرخون
پارت #بیستم
نوشته #محمدزاده
#گاندو
#محرم
-------------------------------
محمدداشت توی سازمان میچرخید که رسول صدا اش کرد.
رسول: اقامحمد ی لحظه میاین؟
محمد رفت..
محمد: چی شده؟ 😳
رسول: اقا منبع مون درسفارت روسیه الان برامون چندتا عکس و ویس فرستاده از دخویچ.
محمد: بازکن ببینم...
رسول عکس هارو بازکرد
برخی از حرف هاشون درمورد شسکت شون درمورد تجمع بود
همه حرف هاشون اما متاسفانه ضبط نشده بود.
محمد: پس که اینطور...
رسول این خانم رو شناسایی کن ببینیم کیه!
رسول: چشم.
آقا بفرمایید...
لوردشات تبعه روسیه.. چندسال پیش به صورت پی در پی موقع مذاکرات و اجلاسی ک به انرژی هسته ای مربوط میشده به ایران اومده...
دوسال هم هست که با بلاروس دخویچ به ایران اومده.. 🙁
محمد: بعدمنبع ما خبر به این مهمی رو الان به ماداده؟! 😤😑
رسول: بله اقا تا فهمیده یکم دیر شده... 🤐بعدهم چون ماتازه داریم رو پرونده کارمیکنیم... وکشف اش الان خیلی هم خوب بوده..
محمد: خیلی خیلی ازیکم دیر شده.. 😬
می ذاشت وقتی عملیات شون موفق شد وجشن پیروزی تو سفارت شون گرفتن خبر میداد... 😤
ولی درهرصورت راست میگی.. تقصیراون نیست..
چون پرونده هنوز تازه ب جریان افتاده☺️
رسول: حالا آقا دستور چیه؟
چکارکنیم؟
محمد: به متین بگو حواسش رو جمع کنه کوچک ترین کاری، گفتگویی یاهرچیز دیگه ای انجام دادن باید اطلاع بده.
رسول: چشم آقا..
محمد: آهان راستی رسول، دوربین های مغازه وپارك هایی ک میخواستن نزدیک اش تجمع کنند رو خوب ببین وببین ازتوش چی درمیاری.
رسول: روچشم آقا😄😌
∆∆∆∆∆∆∆∆∆△△△△△△△△△△
@rrr138
@nashnast
پ.ن:...