#سلام_صبحگاهی
جان و جوانیم
خلاصه می شود در یک کلام؛
فدای نام زیبایت ای مهربان پدر!❤️
سلام تنها امید روزگار✨
(السَّلاَمُ عَلَى) الْمُؤْتَمَنِ عَلَى السِّرِّ وَ الْوَلِيِّ لِلْأَمْرِ
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت468
✍ #جعفرخدایی
_حرف من کاملا واضح و روشنه ، باید دست از عشق دنیاییت که معلوم نیست واقعا برات بال پرواز میشد یا نه برداری تا به عشق واقعی برسی که بی نیازه و بدون منت بهت میبخشه
ما ها بیشتر مطالب رو اشتباهی متوجه شدیم ، ما ازدواج میکنیم ، عاشق میشیم ، دنبال علم میریم و هزاران کار میکنیم تا به خدا برسیم ، اما ....
شبانه روز خدا خدا میکنیم تا به این ها برسیم که فانی هستند و فقط برای این دنیا به دردمون میخورن
بهار خانم رو از فکر و ذهنت بیرون کن و خدا و امام زمانش رو بخواه و عاشق اونها باش تا بهارها دنبالت بیفتن و ارزوی با تو بودن رو داشته باشن چون این تویی که عشق خدا رو تو قلبت داری
میدونم کار سختیه و البته اگر موفق بشی کار بسیار بزرگیه ، کار بزرگ زحمت بزرگ میخواد ، همین الان بهترین فرصته
به عمه امام زمان عج که الان در خدمتشون هستیم متوسل شو و مردانه تصمیم بگیر و از ایشون بخواه و بگو
خانم جان من ضعیف تر از اونی هستم که محبت بهار رو از دلم بیرون کنم ، شما دستمو بگیر و کاری کن محبت و یاد و خاطره بهار از قلب و فکرم پاک بشه و هیچ احساسی بهش نداشته باشم
مهدی جان امتحان کن ، حتما نتیجه اش رو خواهی دید
حرفهای اقای محسنی که تموم شد پا شد و رفت سمت ضریح و شروع کرد به زیارت ،
حرفهاش مثل زلزله جسم و روح و قلبم رو لرزوند ، هیچ وقت از این زاویه به داستان زندگیم نگاه نکرده بودم ، کلمه به کلمه ای که گفته بود رو بهش فکر میکردم
واقعا میشه گفت یک سال از زندگیم رو باختم؟ یا نه فقط این یه تجربه بود؟
وای اگر منطقی نگاه کنم ، این یکسال سخت، امتحانی بود که متوجه خدا و امام زمانش باشم، بلاخره باید برای رسیدن به هدف از جایی شروع کرد یا نه؟
طبق گفته اقای محسنی عمل کردم و متوسل شدم به حضرت معصومه س ، نمازی خواندم و شروع کردم به درد و دل و ازش خواستم کمکم کنه
حالا که روزنه های امید مثل باغ زیتون و استاد طب برام نمایان شده ، حالا وقتشه دست از خواسته ای که خدا راضی نیست بردارم و خودمو تسلیم امر خدای مهربان بکنم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌤او خواهد آمد؛
اگر بخواهیم!...
اَللهّمَ عَجّل لِوَلیکَ الفَرَج
#سلاممولاجان❤️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت469
✍ #جعفرخدایی
میدونستم کار سختیه برای همین از خدا خواستم بهم صبر بده
بعد از مدتی که خلوت کرده بودم با اشاره میثم پا شدم و کم کم اماده شدیم برای رفتن به خونه
سوار ماشین که شدیم اقای محسنی پرسید
_زیارتتون قبول باشه ان شاءالله
اقا مهدی حالت چطوره؟؟؟؟
_خوبم اقای محسنی خیلی خوب
نمیدونم شما سِحر کلام دارید یا مهره مار ولی حرفهاتون دیدگاهم رو به خودم و خدا تحت تاثیر قرار داد، نمیدونم این احساس سبکی که دارم از روی احساسات و جوگیر شدنه یا نه واقعیه؟
_شک نکن فرزندم که واقعیه فقط تلاش کن نگهش داری
میدونی چرا نتونستی کربلا بری؟
_شما بفرمایید
_شما میخواستی بری کربلا و هر جور شده بهار خانم رو کت بسته از اقا بگیری که بصلاحت نبود
کم کم داره بهت حسودیم میشه مهدی جان
احتمالا حضرت سیدالشهدا علیه السلام قراره دعات رو قبول کنه یا برنامه خاصی برات داره که نزاشت شب گذشته راهی بشی!
نخواست چیزی بهت بده که بعدا پشیمون بشی ، صلاحبود تا بمونی و فکر کنی ، تا حاجت بزرگتر و بهتری ازش بخوای که در همه احوال کمک حالت باشه
شاید یکبار زیارت با شناخت کامل بهتر از چند بار زیارت بدون شناخته ، هر چند بدون شناختم بری اقا ، دست نوازش به سر میکشن!!!
بین حوائج بزرگ چه حاجتی بهتر و بزرگتر از سلامتی و تعجیل در فرج ، که اگرکسی واقعا حاجت خودش رو کنار بذاره و برای اقا دعا کنه اقا با محبت بیشتری بهش نگاه میکنه و هواشو خواهد داشت
بین صحبتهای اقای محسنی هر از گاهی نگاهی بهش میکردم ، وقتی اسم امام زمان عج میومد ، اشکتو چشماش حلقه میزد
تموم شدن حرفهای اقای محسنی مصادف بود با رسیدن به خونشون ، وقتی وارد خونه شدیم ایشون همون پایین خدا حافظی کردن و ما رفتیم طبقه بالا
دیر وقت بود، بعد از روشن کردن کولر کنار باد کولر دراز کشیدم و میثم بعد از عوضکردن لباساش اومد ونشست کنارم
_میدونی میثم ، بااینکه یک روز کامل نشده که اقای محسنی رو دیدم ولی انگار سالهاست میشناسمش وباهاش هم صحبت بودم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هیچ شمعی نیست که به امید سپیده ظهور، تا صبح فرج، در شبستان انتظار نسوزد. با تو از کدام دلتنگی خود بگویم؟
از تلخی فراق، یا سختی طعنه هایی که میشنویم و دلخسته از آن میگذریم؟
ای همه آرزوهایم! من اگر مشتی گناه و شقاوتم، دلم را چه میکنی؟ با چشمهایم که یک دریا گریستهاند، چه میکنی؟ به ندبههای من که در هر صبح غیبت، از آسمان دلتنگیهایم فرود می آیند، چگونه نگاه خواهی کرد
#سلاممولاجانم💚
4_5976725417933933434.m4a
6.49M
📚 كتابچهی صوتی :
🌴 ما و غدير 🌴
✉️ نامه اي به دوستدار امير عليه السلام
1⃣ پارهی نخست
🌼🌿به نیت فرج مولا انتشار این پست جایز است
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌿🌿🌸
#اهمیتغدیر
اگر ما چهل روز برای غدیر جشن میگرفتیم، فاطمیه درست نمیشد‼️‼️‼️
#علامهامینی
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
⚠️ بزرگداشت غدیر را به یک روز ختم نکنیم!
👈 وارث امروز غدیر، حضرت مهدی علیه السلام، از ما انتظار دارد که
هرسال باشکوهتر از قبل، عید ولایت را گرامی بداریم،
و مهمتر از آن اینکه، محافل غدیر را با نام و یاد او عطرآگین کنیم.
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
سلام و عرض ادب خدمت همراهان گرامی🌹
از فردا به امید خدا روال کانال بصورت قبل بر میگرده🙏
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت470
✍ #جعفرخدایی
_اره منم اولین بار که دیدمش و صحبت کردم همین حس رو داشتم
_احساس سبکی میکنم ، نمیدونم از زیارته یا صحبتهای اقای محسنی ، هر چیه روحیه ام رو عوض کرده
راستی میثم بیا فردا برگردیم ، اینجا معذبم شاید اقای محسنی تو رودربایسی گیر کرده باشه
_ خیالت راحت استاد اصلا اهل تعارف نیست فردا هم بمونیم و پس فردا برگردیم و کارهای اداری و بانکی روانجام بدیم
با سر تأیید کردم، چشمام رو که روی هم گذاشتم و خوابم برد ، با صدای اذان که از بیرون میومد بیدار شدیم و بعد از نماز من رفتم حرم و میثم خوابید
بعد از زیارت رفتم وگوشه ای نشستم
تصمیم گرفتم زندگی تازه ای شروع کنم ، یه زندگی که رنگ و بوی امام زمان داشته باشه
میثم قبلا بهم گفته بود که اقای محسنی چقدر در رنج بود ولی دست از امام زمان نکشید و به راهش ادامه داد و امتحان خوبی پس داد و الان جزء سرمایه داران هست وهم اساتید مهدویت
مگه ما از زندگی چی میخوایم؟یک زندگی امام زمانی و زندگی سالم
همین حرفها رو مرور میکردم که شروع کردم به ترسیم یک برنامه برای استارت این کار
رو به ضریح کردم وگفتم
خدایا ممنون از این همه نعمتی که دادی و منتی نزاشتی ، شکرت که همیشه و سر بزنگاه به دادم رسیدی ، شکر که رفقا و خانواده خوبی نصیبم کردی
خدا به اندازه عظمت و مهربانیت ازت سپاس گذارم
من در حق خلیفه ات ، امام زمان عج ، فرزند امیرالمومنین علی علیه السلام و حضرت فاطمه اطهر س دلیل خلقت ، خیلی کوتاهی کردم
ولی الان که متوجه ام کردی باهات حرف دارم
از همین لحظه تصمیم میگیرم تمام کارهای خیرم رو به نیابت از امام زمان عج بکنم و ثوابش رو تقدیم کنم به امام زمانم تا شاید قلب شکسته اش التیام پیدا کنه،
خدایا ازت خواهش میکنم منت بر سرم بزار و توفیق بده جان و مال و زندگی و عمرم رو در راه اهل بیت و امام زمان صرف کنم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت471
✍ #جعفرخدایی
هر کار خیری که میکنم ثانیه به ثانیه اش و ذره به ذره اش از طرف مهدی فاطمه و تقدیم میکنم به خود اقا
در عوض این کار هیچ خواسته ای ندارم جز کسب اعتقاد صحیح و ثبات قدم در این راه و نوکری اقا امام زمان همین
بعد از تموم شدن حرفهام احساس خوشحالی عجیب غریبی بهم دست داد ، انگار گمشده ی چند ساله پیدا مردم یا چیزی شبیه همین حس
دیگه نمی تونستم اونجا بشینم برای همین سریع زیارتی کردم و رفتم سمت خونه
نزدیک ظهر بود و میثم داشت کتاب میخوند ، نشستم کنارش و سکوت کردم ، بعد از فارغ شدنش از کتاب خوندن قضیه رو تعریف کردم
اون رو اقای محسنی بالا نیومد و میثمگفت احتمالا کلاس داره و باید به کارخونه اش هم سر بزنه
شب که شد اقای محسنی هم اومد و بعد از کلی صحبت شب روصبح کردیم و بعد از خدا حافظی سمت زنجان حرکت کردیم
بعد از خدا حافظی از اقای محسنی دلم گرفتولی بروم نیاوردم ، البته بعدها دلیلش رو مطلع شدم
نزدیکای عصر رسیدیم طارم و بعد از دو روز موندن تو طارم و ردیف کردن کارها به زنجان برگشتم و قبل از اینکه برم خونه رفتم بازار و کلی خرید کردم و رفتم سمت خونه تا با دست پر و کیف پر سوغاتی به خونه رسیده باشم.
چند روز نگذشته بود که دوباره حالت افسردگی بهم دست داد که علتش کاملا واضح بود
دوری از دوست و همراه مومن
تو این چند روز هر کی رو میدیدم فقط از پول و مسافرت و تفریح و خرید .... حرف میزد در صورتی که حرفی از امام زمان نبود
اگرم از امام زمان حرفی میزدم میگفتن بیخیال شو اومدیدم چند دقیقه ای خوش بگذرونیم و...
مولای من
چقدر سخته بین محبین و شیعه ها غریب باشی
حالم خیلی بد شده بود و روم نمیشد به میثم زنگ بزنم ، تا جایی که دوباره توخونه دراز میکشیدم و خیره میشدم به یه گوشه
تا اینکه خواهرم اومد پیشم علتشو پرسید ولی درد این بود علت اصلیشو نمیدونستم
_مهدی ، فکر نمیکنی چیزی تو زندگیت کم داری؟چیزی که دوستات دارن و تونداری؟
میدونستم میخواد روحیه ام روعوض کنه برای همین باهاش همراه شدم تا دلش نشکنه هر چند برام سخت بود
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت472
✍ #جعفرخدایی
_ شاید بعضی چیزا کم داشته باشم ولی چیزایی که خدا بهم داده بیشتر به چشم میاد تا نداشته هام!
با این حال بگو ببینم نقشه ات چیه!!؟
لبخندی زد و ...
_دوست نداری ماشین داشته باشی؟
با تعجب نگاهی بهش کردم و گفتم
_کیه که دوسنت نداشته باشه ولی فعلا هزینه هایی پیش رو دارم که تو الویت هستن
_دیوونه پولشو ما جور میکنیم ، تو خرد خرد بده
دستی به موهام کشیدم ، پاهام رو جمع کردم و گفتم
_برو سر اصل مطلب ، قضیه چیه
چند ماهی که تو خودتی و خورد و خوراک نداری با مامانم حرف نمیزنی ، من میدونم قضیه چیه ولی مامان و داداش و بقیه که نمیدونن
مامان چند باری ازم پرسید مجبور شدم بهش بگم میخوای ماشین بگیری شرایطش رونداری افسرده شدی
_اخه نداشتن ماشین افسردگی میاره؟مگه بچه ام این داستان رو از طرف بهش گفتی؟
نیم خیز شد و گفت
_میخوای برم بگم چی شده هان؟
دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم، لبخندی زدم و گفتم
_شوخی کردم جدی نگیر ، حالا میخوای چیکار کنی؟
_ابجی رویا قبل رفتن به ترکیه سه تومن داد به من بدم بهت منم دو تومن میزارم روش خودتم دو تومن جور کنی یه پراید اخرین مدل میتونی بگیری نظرت چیه؟
بارون رحمت الهی داشت همینجوری رو سرم میریخت ، باغ ، طب سنتی و حالا ماشین ، کم کم داشتم به این حرف قدیمی ها ایمان میاوردم که میگن
اگه خدا یه چیزی ازت بگیره درعوض چندتا چیز با ارزش تر از اون رو بهت میده
_ابجی شرایط من برای پرداخت بدهی مساعد نیست راستش من دانشگاه ثبت نام کردم و از طرفی دارم یه باغ میخرم و قراره تو دوره های طب سنتی بصورت حرفه ای وارد بشم
اینا کلی هزینه داره
خدا رو شکر که خانواده ای مثل شما دارم که هوامو دارن و به فکرم هستید ولی منم نباید پیش شما شرمنده باشم وباید مساعدتتون رو برگردونم فعلا برام مقدورنیست
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت473
✍ #جعفرخدایی
_وایسا ببینم داری باغ میخری؟چرا بهم نگفتی؟
_فعلا دنبال کاراشم وام و انتقال سند و ... میخواستم هر وقت قطعی شد بهتون بگم
_اینجوری که حتما ماشین لازمی ، نگران پس دادن پولمون نباش تو برو ماشینتو انتخاب کن
اینو گفت و پا شد رفت سمت مادرم
بهترین شرایط ایجاد شده بود برای خرید ماشین ، با شوق و ذوقی که از خواهرم دیدم دلم نیومد حرفشو رد کنم ، قبولکردم و قرار شد بقول خواهرم حرف گوش کن باشم
قرار شد تا اخر هفته واریز بزنن و منم برم دنبال ماشین
یه هفته ای از برگشتنم به زنحان میگذشت و تو این مدت مدارک وام رو دادیم به بانک وقرارشد دو هفته ای وام رو واریز کنن ، میثم سند باغ رو داده بود دفترخونه و به اصرار من دست نکهداشتهبود تا اول وام واریزبشه بعد سند بنام بکنیم.
خیلی دلم گرفته بود و گه گاه چشمم ترمیشد و با اشک حسرت صورتم رو ابیاری میکردم و دلم روشن بود به امیدی که خودمم نمیدونستم از کجا نشأت گرفته
یه شب که خوابیدم دیدم با لباس های پاره و ظاهری خسته و داغون رفتم حرم حضرت معصومه س ، و بعد از رسیدن به حرم بهم یک کتاب دادن
بعد از گرفتن کتاب صفحاتش رو شمردم ، سی صفحه بود ، نمیدونستم کتاب در مورد چی بود فقط دیدم نورانیبود و چیزی معلوم نمیشد
از خواب بیدار شدم ، نگاهیبه ساعت کردم ، چند دقیقه ای به اذان صبح مونده بود ، پا شدم و تا شروع اذان دو رکعت نماز خوندم
نیتی کردم و به دلم افتاد پیاده برم قم ولی....
مسافت خیلی زیاد بود وشاید بالای ده روز طول میکشید و من تجربه چنین کاری نداشتم
تصمیم گرفتم برم تهران و از اونجا برم قم ،ولی تنهایی نمیشد
به چند تا از دوستام گفتم ولی همشون این کار رو دیونگی دونستن
برای رسیدن به هدف گاهی باید دیونه شد ومن اصرار داشتم برای پیاده روی و وقتی از همه دوستام نا امید شدم عزمم رو جزم کردم برای اینکه تنهایی این کارو بکنم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💠الحمدلله الذیجعلنا من المتمسکین بولایةامیرالمؤمنین والأئمةالمعصومین صلواتاللهعلیهم سیما بقیة الله في أرضه 💠
🌹عیداللهالاکبر🌹
روز اکمال دین واتمام نعمت را به محضر یگانه وارث غدیرخم حضرتبقیةاللهالأعظم عجلاللهتعالیفرجهالشریف و شما سروران گرامی و وابستگان محترمتان تبریک و تهنیت عرض میکنم.
🌸🌿إن شاء الله خداوند عیدي ما را فرج مولای مظلوم صاحب الزمان قرار دهد🌸🌿
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت474
✍ #جعفرخدایی
حاجت داشتم و برای گرفتن حاجت باید اول به خودمو و بعد به امام زمان عج ثابت میکردم تصمیمم جدیه ، هر چند قبل از اینکه تصمیم بگیرم امام زمانم عج از نیت و اینده ی اعمالم خبر داشتند
خودمو برای رفتن به تهران اماده میکردم کوله پشتیم رو پر از لوازم و وسایل ضروریکردم تا پس فردا شب راه بیافتم
همینطورکه مشغول بودم گوشیم زنگ خورد ، رضا بود ، جوابدادم
_سلام رضا خوبی؟افتاب از کدوم طرف در اومده؟
با صدای اروم همیشگی که به زورمیشد متوجه حرفاش شد گفت
_سلام ، خودت که شرایطم رو خوب میدونی
شنیدم میخوای پیاده بری قم؟!
_اره چطور ، نکنه تو هم زنگ زدی بگی دیونگیه؟
_اره زنگ زدم بگم دیونگیه و اگه برای این سفر یه دیونه مثل خودت میخوای منم هستم
از هر کسی میتونستم انتظار این حرف رو داشته باشم الا رضا، روحیات رضا خیلی خاص بود و ...
_اره چرا نمیخوام، کوله ات رو پر کن که فردا شب ساعت ۲میریم تهران و صبح از تهران حرکت میکنیم
_باشه تا فردا خداحافظ
گوشیرو قطع کردم ورفتم تو فکر
یعنی چی شده که رضا میخواد بیاد؟بنده خدا چه مشکلی داره که دل زده به دریا؟؟؟
به هر حال امیدوارم هردومون دست پر برگردیم
روز موعود رسید و حوالی ساعت یک نصفه شب رضا اومد سرقرار و راه افتادیم سمت ترمینال
تا ترمینال حرفی با هم نمیزدیم ، هر دو غرق در فکرخیال بودیم و نمیخواستیم خلوت همدیگه رو به هم بزنیم
حاجت من ریشه کن شدن مهرومحبت بهار از قلبم بود ولی رضا رو نمیدونستم
سوار اتوبوسم که شدیم چند دقیقه ای از برنامه فردا صحبت کردیم و رضا خوابید ومنم در فکروخیال فردا بودم که غیر از این حاجت چه حاجت دیگه باید داشته باشم
حوالی ساعت پنج و نیم صبح بود رسیدیم ترمینال و بعد از خوندن نماز صبح راه افتادیم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸
#بهنامخداوندقلبها ♥️
#جامانده
#قسمت475
✍ #جعفرخدایی
از میدان ازادی به سمت قم راه افتادیم
در طول راه اتفاقات زیادی برامون رخ داد از تجربه های سفر گرفته تا درد ودل کردن های رفاقتی با رضا
راه رفتن زیر افتاب گرم تا تاول روی تاول زدن پاهامون که امونموم رو برید
بعد از سه روز پیاده روی حوالی اذان مغرب رسیدیم حرم ، از شدت درد پا و سوزش تاول هایی که روی هم در میومدن نای راه رفتن نداشتیم
کفشارو رو که دادیم کفشداری از شدت درد روی زانوها افتادم و رو زانوهام سمت ضریح حرکت کردم
نگاه پر از تعجب مردم رو میتونستم حس کنم ولی هیچ کس نمیتونست حال منو درک کنه
کنار ضریح که رسیدم بی اختیار سرمو به ضریح تکیه دادم و گفتم
سلام بر عمه مهربان امام زمانم
میدونم همین الان که دارم با شما صحبت میکنم منو میبینید وحرفهام رو بخوبی گوش میدید
دردی که تو این سه روز کشیدم رو دیدید و درک میکنید
با این حال و با این همه درد و رنجی که کشیدم الان در خدمت شما هستم و اومدم حاجتی ازتون بخوام
عمه جان
شما رو قسم میدم به محبت مادرانه ای که به زائرهاتون دارید اگر بهار برام مناسبه قلب پدر ومادرشرو برام نرم کنید و اگر زندگی با بهار رو برام صلاح نمیدونید محبت و عشقی که ازش در قلبم وجود داره رو بردارید و عشق دختری رو که شما تاییدش میکنید رو در قلبم جایگزین کنید
عمه جان بیاید و برام مادری کنید
شما برای من دختری انتخاب کنید که بال پروازی برام باشه سمت خدا و امام زمان عج
دختری برام انتخاب کنید که مادری سزاوار و متدین باشه برای فرزندانم و امین و مونسی برای من...
دختری برام پیدا کنید که با دیدنش یاد خدا بیفتم و بهم ارامش بده
عمه جان شما رو به امام رضا قسم در حقم مادری کنید
هر جمله ای که از دهنم خارج میشد نا خودآگاه اشک از چشمام جاری میشد و بدون توجه به اطراف درد و دل میکردم
شاید حدود دو ساعتی به ضریح چسبیده بودم و حرف میزدم و متعجب از این بودم که چطور کسی متعرضم نیست
بعد از تموم شدن حرفام نگاهی به اطراف کردم و تا ببینم رضا کجاست
دستم از دیوار گرفتم و رو زانوهام وایسادم و اروم سمت رضا که گوشه ای نشسته بود حرکت کردم
🚫خواننده عزیز #کپیبرداری از این داستان #حرام و پیگرد #قانونیوالهی دارد .🚫
🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸