تو که در ارض و سما از همه کس خوبتری
چه کنم با غم تو با غم بی بال و پری
به شب تیره من ماه تمامی تو رضا
سیرتت شمس شموس است و به صورت قمری
ای که از زهر شرربار جگر پاره شدی
چه کنم با تو که سهم ات شده خونین جگری
دیده واکن پسری آمده از راه وفا
آمده سوی خراسان تو با چشم تری
آمده تا که بگیرد سر زانوش سرت
آمده تا غم غربت ز دل خود ببری
روضه برپاست در این حجره خدایا تو ببین
روضهء وصل بخواند پسری بر پدری
خاک حجره شده گودال تو پس نیست عجب
که بگوییم رضا جان تو حسین دگری
شکر حق نیست کنار تن تو خواهر تو
بعد تو بر سر نیزه نرود هیچ سری
شکر بعد از تو نشد سهم حریم تو رضا
بزم نامحرم و سیلی و غم دربدری
تو غریب الغربایی و رئوفی چه کنم
ز شب غربت من گر تو نگیری خبری
میروم نعره زنان تا به جنان سوی حسین
از سر تربت من گر که نمایی گذری
#داریوش_جعفری
روح بلند مصطفی تا عرشِ اعظم می رسد
بالاتر از بالاست...من اینقدر عقلم می رسد!
هر زحمتی که می کشد، خیرش به عالم می رسد
پس بوسه بر خاک درش، بر نسل آدم می رسد
با او ترازوی عمل، آنقدر سنگین می شود...
شاءن گدایش برتر از شاءن سلاطین می شود
وقت کرم، در کیسه اش درّ و گهر دارد فقط
چون از میان خانهء زهرا گذر دارد فقط
از قُوسِ اَو اَدنای او، حیدر خبر دارد فقط
در غزوه ها بر ذوالفقار او نظر دارد فقط
با دست خود نهری کنار نهر کوثر می کشد
صد جرعه را وقت عطش، با یاعلی سر می کشد
انگشتر دستش، سراغ سنگ خاتم را گرفت
در بین هیئت ها خودش هربار، پرچم را گرفت
بعد از حُسینُ مِنِّی اش، در روضه ها دم را گرفت
با گریه های او گدا، اشک محرم را گرفت
لرزه به روی شانهء عرش برین افتاده است
بابا بزرگ روضه خوان ها بر زمین افتاده است
آنکس که ماهِ هر سحر، شب زنده دارش بوده است
بعد نماز آخرش، زهرا کنارش بوده است
ام ابیها که نبی هم بیقرارش بوده است...
میخ ثقیفه، سال ها در انتظارش بوده است
مانده جنازه بر زمین، هیزم میان کوچه هاست
آن چادر خاکی شده وقتی که می سوزد عزاست
در با لگد که وا شود، صد لاله پرپر می شود
یاس سفید باغ حیدر رنگ دیگر می شود
زهرا نگفته با کسی که باز، مادر می شود
محسن که شش ماهش شود، اوضاع، بدتر می شود
ای وای! از این کوچه و این خانه و این سرزمین
صد مرد باهم جان دهد، یک زن نیفتد بر زمین!
یا مصطفی! شد بعد تو تنهای تنها دخترت
هرچند بارانی شده چشمان زهرا دخترت...
کاری ندارد هیچکس، این دور و بر با دخترت
راحت بغل کرده ترا هر دفعه اینجا دخترت
با آن غمی که مانده در قلب حزینت گریه کن
امشب برای دختر ویران نشینت گریه کن
آن دختری که خسته در آغوشِ خار افتاده بود
از دست زجر بی حیا، دستش ز کار افتاده بود
از روی ناقه بر زمین، با چشم تار افتاده بود
بین طبق می دید سر را که کنار افتاده بود
قدری بغل می خواست که آغوش بابا را ندید
سر بود...گردن بود...اما باز آقا را ندید
#رضا_دین_پرور
#حضرت_رسول_شهادت
فلک امشب نشان دادهست روی دیگر خود را
که پس میگیرد از خلق جهان، پیغمبر خود را..
فَلَک میریزد امشب بر سر خود، خاک عالم را
مَلَک بر اشک چشمش میکشد بال و پر خود را
یکی «انا الیه راجعون» روی لبش جاریست
یکی با گریه میگیرد سر زانو سر خود را
تمام عمر رو به قبله بود و حال میخواهد
بچرخاند به سمت قبله، حتی بستر خود را
بزرگان گِرد او هستند و میچرخد به آن سمتی
که تنها و به تنهایی ببیند حیدر خود را
علی ماند و پی کاری همه رفتند... پیغمبر،
به دوش این و آن نگذاشت، حتی پیکر خود را
#محمدحسین_ملکیان
#قبرستان_بقیع
#امام_حسن_مجتبی_ع_مدح
بر مزارت حرمی ساختهام با «مثلا»
گرچه خاک آمده پابوسیات؛ اما مثلا ...
خاکهای حرمت راهی سجاده شدند
کوچی از غربت، تا تربت اعلا مثلا
گنبدت آیهی والشّمش شد و روشن شد
نه فقط فرش، که تا عرشِ معلّا مثلا
باد، این نامهبر پرچم عطرآگینت
میبرد نامِ تو را آنسرِ دنیا مثلا
به ضریحِ اثرِ فرشچیان بسته دخیل
چشممان حاجتِ یک عمرْ تماشا مثلا
روی هر پنجرهاش ذیلِ تولای شما
دشمنت لعن شده، لعنِ حمیرا مثلا
مثل پروانه که مأمورِ طواف شمع است
جمع خدّامِ حرم دور سر ما مثلا ...
کربلا میچکد از گریهی سقاخانه
روضه جاریست از آن، روضهی سقا مثلا
دستهای آمده از محضر بابالقاسم
هیئتی همنامِ «حضرت زهرا» مثلا
روضهخوانی وسطِ صحن، حکایت میخواند
قصهی کوچهای از شهر تو؛ حالا مثلا ...
مادرِ آب از آن رد شده آرام آرام
سدّی از سنگ، نبستهست گذر را مثلا
"کوچهای تنگ و دلی سنگ و صدای سیلی"
نیست در قصهی ما صحبتِ اینها مثلا
مادرِ قصهی ما رفت، صحیح و سالم
نه؛ نخورده ترک آیینهی مولا مثلا
بعدِ مجلس همه رفتند زیارت کردند
تربتِ حضرت زهرا شده پیدا مثلا
شاعر: #رضا_قاسمی
* استقبال از غزل شاعر گرامی #محمدعلی_کردی که فرمودند:
زخمهایم شده این لحظه مداوا مثلاً
چشم کمسوی من امشب شده بینا مثلاً
#امام_حسن_مجتبی_ع_شهادت
هر آنچه بیت که نذر تو شد حرام نشد
و از تو هرچه سرودیم ما تمام نشد
کرم به پشت در خانه تو زانو زد
در این مقام کسی با تو هم مقام نشد
بگو که جنگ همیشه محافظ دین نیست
قسم به تیغ که صلحت کم ازقیام نشد
تویی غریب ترین آیه ای که نازل شد
غرور هیچ کسی چون تو قتل عام نشد
روا نبود که در کوچه ها زمین بخوری
غریب پر زدی و وقت انتقام نشد
میان خانه خود هم نداشتی همدم
مرام همسرتو قدر یک غلام نشد
تو را به وعده هم خوابی معاویه کشت
چه دردها که کشیدی و التیام نشد
ولی به لطف خدا پیکر تو سالم ماند
اگرچه موقع تشییع احترام نشد
تنت به زیر سم تازه سطور نرفت
کنار تشت دگر دورت ازدحام نشد
گریز روضه من مصرعی غم انگیز است
کسی مزاحم جان دادن امام نشد
شاعر: #محمود_یوسفی
ای که چون چشمت، ستاره چشم گریانی نداشت
باغ چون تو، غنچۀ سر در گریبانی نداشت
آسمانِ چشم تو از ابرِ غم لبریز بود
غیر اشک و خون دل، این ابر بارانی نداشت
سینۀ تو، میزبان داغ و درد و رنج بود
«این مصیبتخانه کم دیدم که مهمانی نداشت»
تو همان سردار تنهایی که در قحطِ وفا
غم به غیر از سینۀ تو بیتالحزانی نداشت
نی، ز تو آموخت پنهان کردن غم را به دل
گر نمیآموخت از تو، نی نیستانی نداشت
صبر تو شد چلچراغ نهضت سرخ حسین
هیچکس مانند تو عمر درخشانی نداشت
بعد چندین سال رنج و خوردن خونِ جگر
زهر پایان داد بر آن غم که پایانی نداشت
تیرهای کینه وقتی بر تن پاکت نشست
چون حسینت هیچکس حال پریشانی نداشت
روی بال قدسیان تا گلشن فردوس رفت
عاقبت سامان گرفت آن دل که پایانی نداشت
لالهها همچون «وفایی» گریه کردند از غمت
غنچهای در باغِ هستی لعل خندانی نداشت
#سیدهاشم_وفایی
هیبت سلطانی ات
سائل شدن پیش شما خیلی می ارزد
در این حرم دست دعا خیلی می ارزد
از هیبت سلطانی ات لالم دوباره
این گریه های بیصدا خیلی می ارزد
آهم رسیده تا ضریحت جای دستم
آهِ منِ بی دست و پا خیلی می ارزد
حاجت بهانه شد که با تو خو بگیرم
ازین جهت درد و بلا خیلی می ارزد
بین شلوغی حرم ، خلوت گزیدن
باربنا یا ربنا خیلی می ارزد
سلطانی اما همنشینی با گداها
فقر و نداری های ما خیلی می ارزد
زانو زدن خیره شدن ، شب تا سحرها
در محضر گنبد طلا خیلی می ارزد
عطرجنان می آید از صحن و سرایت
عطر نفس های صبا خیلی می ارزد
حتی عبور از صحن تو باشد زیارت
پس سر زدن دراین سرا خیلی می ارزد
یکبار می آیم حرم ، آقا به جایش
گفتی که می آیی سه جا خیلی می ارزد
سرمایه ام روز جزا تنها شما یید
عشق شما روز جزا خیلی می ارزد
رزق زیارت دست تو بوده همیشه
از دست تو یک کربلا خیلی می ارزد
#حسین_رحمانی
امان نداد
امان نداد مرا این غم و به جان اُفتاد
میان سینهام این دردِ بی امان اُفتاد
به راه رویِ زمین می نشینم و خیزم
نمانده چاره که آتش به استخوان اُفتاد
چنان به سینهی خود چنگ می زنم از آه
که شعله بر پر و بالِ کبوتران اُفتاد
کشیدهام به سرِ خود عبا و میگویم
بیا جواد که بابایت از توان اُفتاد
بیا جواد که از زخمِ زهر میپیچد
شبیه عمهاش از پا نفس زنان اُفتاد
شبیه دخترکی که پس از پدر کارش
به خارهای بیابان به خیزران اُفتاد
به رویِ ناقهی عریان نشسته،خوابیده
و غرقِ خوابِ پدر بود ناگهان اُفتاد
گرفت پهلویِ خود را میانِ شب ناگاه
نگاه او به رُخِ مادری کمان اُفتاد
دوید بر سرِ دامان نشست خوابش بُرد
که زجر آمد و چشمش به نیمهجان اُفتاد
رسید زجر دوباره عزای کوچه شد و
به هر دو گونهی زهرا ترین نشان اُفتاد
رسید زجر و پِیِ خود دوان دوانش بُرد
که کارِ پنجه ی زبری به گیسوان اُفتاد
به کاروان نرسیده نفس نفس می زد
به خارهای شکسته کشان کشان اُفتاد
دوباره ناله ای آمد عمو به دادم رس
دوباره رأسِ اباالفضل از سنان اُفتاد
#حسن_لطفی
دارالشفا
چی میشه که منم امروز میونِ زائرات باشم؟
یه بیمارِ نظر کرده تویِ دارالشفات باشم
تمومِ آرزوم اینه، یه بارم که شده حتیٰ
بیام تا خادم و جاروکشِ صحن وسرات باشم
واسه پروازِ رو گنبد ندارم بال و پر امّا
میتونم کلِّ عمرم روغبارِ زیرِ پات باشم
چه حسِّ خوبیه...کنجِ رواق عاشقیت من هم
یه روضه خون واسه جدِ غریبِ کربلات باشم
ببار ای حضرت بارون که خیلی این روزا تشنَه م
می شم سیراب ... وقتی که تو صحنِ باصفات باشم
نمی خوام تاج شاهی رو ، تویی بالاترین ثروت
چی کم دارم توی دنیا تا وقتی که گدات باشم؟
منصوره محمدی مزینان
#امام_حسن_مجتبی_ع_مدح_و_شهادت
ما هرچه که هستیم غلام حسن هستیم
دیوانه و سرگشتهی نام حسن هستیم
یکبار نشد روزی ما را نرساند
شرمندهی الطاف مدام حسن هستیم
با مرد جذامی سر یک سفره نشسته
دیوانهی این لطف و مرام حسن هستیم
اصلاً به کسی ربط ندارد که همه عمر_
ریزه خور دستانِ امام حسن هستیم
صلح حسن از هر نظری عین قیام است
ما تابع این صلح و قیام حسن هستیم
از صلح حسن هست حسینی شدن ما
باید بنویسند حسن بر کفن ما
ما زنده از آنیم که آرام نگیریم
ترسی به دل از فتنهی ایام نگیریم
از روز ازل نوکر این خانه شدیم و
جز بر در این خانه سرانجام نگیریم
مجنون حسینیم و همه شهر بدانند
زشت است که مجنونِ حسن نام نگیریم
هر کس به طریقی بشود مست؛ ولی ما
جز از لب پیمانهی او کام نگیریم
هر وقت بنا شد که بسازند حرم را
ما کارگری کرده و انعام نگیریم
روزی برسد صاحب زوار شود او
مانند امامان حرم دار شود او
او شاه کرم هست و برایش حرمی نیست
بالاتر از این غم به خدا هیچ غمی نیست
حکام عرب را چه به این خاک مطهر
افسوس! بقیع دست امیر عجمی نیست
این بی حرم آنقدر کریم است و کریم است
که بخشش صد حاتم طایی رقمی نیست
آقای مدینه چه غریب است خدایا
در خانهی خود کشته شدن داغ کمی نیست
از ماتم او عرش خدا غرق عزا شد
افسوس که این مرثیه را محتشمی نیست
باید بسرایند همه از کرم او
تجدید بنا میشود آخر حرم او
ای وای از آن روز که بال و پر او سوخت
از زهر هلاهل همهی پیکر او سوخت
این زهر چنان بود که شد پیکر او سبز
این زهر چنان بود که پا تا سر او سوخت
طشت است پر از خون و جگر پاره، خدایا
با دیدن این صحنه، دل خواهر او سوخت
فرمود که "لا یوم کیومک" به حسینش
از ماتم بی سر شدن پیکر او سوخت
راحت شده از خاطرهها، شاهد کوچه
زآن روز که در آتش کین، مادر او سوخت
این زهر که نه، کوچهی غم خونجگرش کرد
نزدیک چهل سال چو شمعِ سحرش کرد
#محمود_مربوبی
.
#رحلت_پیامبر_اکرم
#زبانحال_حضرت_زهرا
وقتی که دردهایت آرامشم بهم زد
رفتی و بی تو داغت تقدیر را رقم زد
رفتی خوشی پس از تو نامِ مرا قلم زد
در شامِ شک و شبهه تاباندهای یقین را
نوری و نور کردی تاریکیِ زمین را
اَبری و آب دادی این خشک سرزمین را
از اول قیامت تا آخرین دقایق
ماندی و ساختی با نامردمی منافق
ماندی که تا بسازی این چند مرد عاشق
کارِ علیست کارَت کارِ تو کارِ حیدر
هشتادوچار غزوه شد کارزارِ حیدر
دینِ تو زد جوانه با ذوالفقارِ حیدر
با التهاب ماندی با اضطراب رفتی
با درد پاشدی و با درد خواب رفتی
دیدم میانِ بستر بابا چه آب رفتی
ماییم و هیچکس نیست لبخندِ شهر پیداست
دیدم که در نگاهت با درد صبر پیداست
اما به پیکر تو آثار زهر پیداست
گفتم دعا بفرما حکمِ قضا بگردان
گفتم بمان و غم را از مرتضی بگردان
"هجران بلای ما شد یارب بلا بگردان"
تب داشتی و میبرد این تب توانِ تن را
دیدم به روی سینه داری دو جانِ من را
خواباندهای حسین و چسباندهای حسن را
دیدم که نانجیبی حرف خلافتت گفت
آنروز قاتلِ تو هذیان به صحبتت گفت
هرچه لیاقتش بود وقت وصیتت گفت
گفتی به انتظارت هستند این جماعت
دارند خنجرِ کین در آستین جماعت
تا پشتِ در بیایند تا آخرین جماعت
با پنجههای لرزان دستت نوازشم کرد
تا با علی بمانم چشمت سفارشم کرد
تا پایِ او بسوزم با اشک خواهشم کرد
گفتی به پشت او باش من پیش روش رفتم
دشمن به پشت در بود من روبروش رفتم
آنقدر زخم خوردم تا که زِ هوش رفتم
آتش به خانه میزد آتش زبانه میزد
آن یک به بازویم زد این یک به شانه میزد
او با قلاف شمشیر این تازیانه میزد
#دکتر_حسن_لطفی
.
.
#شهادت_پیامبر_صلیالله_علیه_وآله
آسمان بود و زمین تشنهی بارانش بود
قدرِ هجده نفَسش فاطمه مهمانش بود
به همه ، دستِ خداوند شرافت دادش
شصت و سه سال به این خاک امانت دادش
او شرافت به رسالت به نبوتها داد
او شرف را به تمامیِ عبادتها داد
هرکجا بود بلا سینهی او طالب بود
خیمهاش گوشهای از شعب ابی طالب بود
جز خدا غیر علی دید که همسایه نداشت
مرتضی سایهی او بود اگر سایه نداشت
آسمان فتنه زمین فتنه ولی میخوابید
چه غمی داشت بجایش که علی میخوابید
شصت و سه سال فقط برکت از او میبارید
هرکجا بود فقط رحمت از او میبارید
جای هر زخم که میخورد تبسم میکرد
رحمتش را همه جا قسمتِ مردم میکرد
چهرهاش وقتِ تبسم ملکوتِ محض است
تا که او هست علی نیز سکوت محض است
گرچه دنیا متوسل به عبایش میشد
دل او شاد فقط با نوههایش میشد
کارش این بود در آغوش حسن را گیرد
عادتش بود به یک دوش حسن را گیرد
تا به مسجد برود نور در آغوشش بود
عشق میکرد حسینش که قلمدوشش بود
پشت او با حَسنین اُنس گُلافشانی داشت
موقع بازیشان سجدهی طولانی داشت
سر او بر روی دامان علی بود فقط
مرکب بازی طفلان علی بود فقط
سالها برکت باران مدینه او بود
مرکب بازی طفلان مدینه او بود
گرچه در خانه فقط عطرِ سلامش میریخت
دست ملعونه شب زهر به کامش میریخت
ناکسی شب زده دشنامِ لَیَهجُر میگفت
او نفَس داشت که از آتش و چادر میگفت
روضهها را همه میدید ولی لب میبست
دور از فاطمه میگفت علی لب میبست
آنقدر فتنه و غم دید که از پا اُفتاد
بسترش را علی انداخت و زهرا اُفتاد
تب و لرزی به بدن داشت خدا میداند
با علی حرف کفن داشت خدا میداند
غش که میکرد علی بر جگر خود میزد
او نفَس میزد و زهرا به سرِ خود میزد
لحظهی رفتن او بود ولی غمگین بود
پیروهن هم به روی سینه او سنگین بود
عاقبت بر جگرِ فاطمه آتش اُفتاد
حسن اُفتاد بر آن سینه حسینش اُفتاد
پیروهن هم به روی سینه او سنگین بود
محتضر بود ولی بودنشان تسکین بود
خواست برداردشان گفت که زهرا جان نه
صبرکن صبر من و دوریِ این طفلان نه
آه امروز بر این سینه حسین است ولی...
وای از آنروز که تشنه است ولی باران نه
وای از آن روز که بر سینهی او میآید
نانجیبی که حیا دارد از آن عطشان نه
زینبت هست ولی نالهی او کاری نیست
که رهایش بکن ای شمر ولی عریان نه
میبُرَد تیغ ولی زیر گلو را هرگز
میبُرَد تیغ ولی کُند شود آسان نه
*لطفا از شهید ابوالفضل قربانی هم یاد شود*
#دکتر_حسن_لطفی✍
#رحلت_پیامبر_اکرم
#رسول_الله
.