eitaa logo
جان و جهان
498 دنبال‌کننده
827 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
! شیر آب را می‌بندم، دستم را باحوله خشک می‌کنم، نگاهی به آشپزخانه‌ی تمیز دستمال کشیده‌ام می‌اندازم و آرام بیرون می‌روم. آهسته قدم برمی‌دارم. بچه‌ها بساط خاله‌بازی‌شان را کنار میز سفره هفت‌سین گوشه‌ی خانه پهن کرده‌اند. لبخندم جان می‌گیرد. قدمی جلو می‌روم، اثری از چیدمان سفره هفت‌سین یک ساعت پیشم نیست... سماق و سمنو توی قابلمه‌ی دخترک روی گاز قرمز و زرد کوچکش در حال پختند. سیر‌های حبه‌شده کنار سنجد، به عنوان میوه توی آبکش نقلی طوسی‌اش گوشه‌ای از سفره هفت‌سین ‌جا خوش کرده‌اند. سیب‌های سفره را خواهر بزرگ، مادرانه خرد و تقسیم کرده و الان جز چوب و دانه‌هاشان چیزی میان سفره‌ی خاله‌بازی نمی‌بینم، جز آن تکه‌ی رنده شده توسط وروجک کوچک‌مان که آثارش پایین پاهایش نمایان است... با کشیده شدن دستان پسرک به سمت سبزه، بعد از دستور خرید سبزی توسط خواهرش، چشمم به سبزی یک خط در میان می‌افتد و تازه سبزه‌های ریز و دراز توی تنگ ماهی به چشمم می‌آید، وقتی بین تاب و پیچ ماهی‌ها، میان آب می‌رقصند... 🔹ادامه در قسمت دوم 👇
✍بخش دوم ... و خدا را شکر می‌کنم از این‌که دیشب شمع‌ها را از شمعدانی روی سفره برداشته‌ام و‌ عمری به عمرشان افزوده‌ام؛ که الان یا رنده‌شده روی فرش و سفره بودند، یا قیمه قیمه شده به عنوان خورش روی گاز دخترک و یا غذای ماهی‌های بی‌زبان... چشم می‌گردانم روی آینه. او هم‌چون من در دلش بچه‌ها را قاب کرده میان قاب چهارگوشش ونشسته به تماشای‌شان، مسحور و آرام؛ به تماشای تعبیرهای «حوّل حالِ من».. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱  💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshi=YmMyMTA2M2Y=)  💠
هنوز دوره درمان این اُمیکرون تمام نشده و من همچنان درگیر تنگی نفس و سردرد و سرفه هستم. ضعف بدنی ناشی از این بیماری با ماه آخر بارداری دست به دست هم داده و توانم را کم کرده است. پسرک دوست دارد دم عیدی مثل هر سال شاد و شنگول باشم و سفره هفت‌سین بچینم. از صبح تمام کارهای خانه را در حد توانش انجام داده است. صدای اذان مغرب در حیاط خانه می‌پیچد. روی تخت دراز کشیده‌ام، احساس سرگیجه دارم. با خودم می‌گویم نماز را چند دقیقه دیرتر می‌خوانم تا  سردردم کمی بهتر شود. طنین زیبایی توجهم را به خود جلب می‌کند. صدای قرائت عارفانه نماز پسرم گوش دلم را نوازش می‌دهد. چه قدر حمد و سوره را با آرامش و زیبا و خالصانه می‌خواند. از خودم خجالت می‌کشم. تمام توانم را در پاهایم جمع می‌کنم و هر طور که شده وضو می‌گیرم و نمازی دست‌وپا شکسته اقامه می‌کنم. غرق شوق می‌شوم در کنار پسرکی نماز بخوانم که تا سن تکلیفش هنوز پنج سال باقی مانده. بعد از نماز صدایش می‌کنم، در آغوش می‌گیرمش و از او تشکر می‌کنم که سبب اتصال من هم شده... دستانش را باز می‌کند و جانمازم را پر از نعناع‌هایی می‌کند که تازه سر از خاک باغچه درآورده‌اند. دمنوش نعنایش برایم شفا می‌شود... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan https://instagram.com/janojahan.madaraneh?igshi=YmMyMTA2M2Y=)  💠
چند روز پیش با امیرعلی پنج ساله نشستیم پای لپ تاپ و انیمیشن عصر یخبندان دیدیم. یک جای کارتون، دیالوگی داشت که شیره به ببره می‌گفت: «خدا گلچینه، نه علف‌چین...» کلی باهم سر این دیالوگ خندیدیم و گذشت. دیروز که جمعمان جمع بود، عموی امیرعلی داشت کلیپی می‌دید و اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود. با یک حالت خاص معنوی گفت «کاشکی ما هم شهید می‌شدیم...» یکهو امیرعلی بلند داد زد: «عموووو... خدا گلچینه نه علف چین!» با جان و جهان همراه باشید؛🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan 💠
«وَأَنَّ الرَّاحِلَ إِلَيْكَ قَرِيبُ الْمَسافَةِ» راه نزدیک است اگر بر گِرد دل گردد کسی ... چه کنم جان و جهان را؟! 🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan💠
شب گفت: «صبح ساعت ۸ بیدارم کن مشق‌هام را می‌نویسم بعد بریم» و من خوش‌خیالی کردم و گفتم: «باشه، ۸ بیدار بشی، نهایتا تا ۱۰ می‌نویسی و می‌ریم» گفت: «تا ۱۲»، یک‌دفعه خواستم بگویم: «نه، ۱۲ خیلی دیره»، که پشیمان شدم و طبق تجربه‌های قبلی گفتم: «باشه ۱۲ هم خوبه خیلی دیر نیست، می‌ریم.» حالا صبح شده، ساعت ۸:۳۰ بیدارش می‌کنم، با کلی ادا و اطوار توی رختخواب نشسته و می‌گوید: «جون ندارم الان بنویسم»، می‌گویم: «بیدار شو، صبحانه بخور، جون می‌گیری، دو تا املا و یه مشق که بیشتر نیست.» هنوز دارد چشم‌هایش را با دست می‌مالد: «نه بیشتره، اجتماعی و هدیه‌ی روز چهارشنبه که نرفتم هم هست» می‌گویم: «اونا که تکلیف نیست بعدا می‌نویسی» پتو را دور خودش محکم می‌پیچد و می‌گوید: «نه همه را باید بنویسم...» اضطراب عجیبی می‌ریزد توی چهره‌اش، و مرا پنچر می‌کند که باز شروع شد!!... می‌گویم: «باشه بیدار شو، همه را بنویس بعد می‌ریم.» می‌خواهم از جا بلند شوم و بروم که می‌گوید: «من نمیام، شما برید، می‌مونم خونه تکلیف‌هام زیاده.» می‌دانم این خواسته قلبی‌اش نیست، می‌دانم اگر بروم آن نمی‌شود که می‌گوید، و تصویر دو ماه گذشته و چالش‌های وسواس انجام تکالیف و مدرسه می‌آید جلوی چشمم... دلم می‌خواهد فریاد بزنم، چون می‌دانم نه می‌توانم با این وضعیت بگذارم و بروم و نه می‌توانم نروم... می‌پرسم: «مطمئنی، می‌خوای بمونی خونه کارهات رو انجام بدی؟» ادامه در بخش دوم 👇
قسمت دوم ؛ با بغض و خواب‌آلودگی سری تکان می‌دهد و پتو را می‌کشد روی سرش و می‌خوابد. من می‌مانم و فریادهای بی‌صدای درونم... بلند می شوم، چشمم به کتاب روی میز می‌افتد؛ «سررشته» برمی‌دارم و می‌روم گوشه‌ای، با بی‌حوصلگی بازش می‌کنم، روایت اول را شروع می‌کنم... چقدر عجیب!! انگار مژده برای همین موقعیتِ من، این روایت را گذاشته اول کتاب... تا آخر می‌روم. روایت اول چقدر حالم را خوب می‌کند، اژدهای درونم را نشانم داده، اژدهای خشم... دیگر نمی‌خواهم بروم سراغ روایت بعدی، باید تا مدت‌ها با همین روایت سر کنم، باید فکر کنم، باید بروم سراغ حل و فصل ماجرا، اما بی سر و صدا که اژدهای خشمم بیدار نشود... یعنی می‌توانم؟!  در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 💠 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan💠
«سه بار؟؟!! می‌دونی سه بار ختم قرآن تو ماه مبارک یعنی چی؟! مگه اصلا تو وقت داری؟» مصحف مصری قطع خشتی، باشد برای کنار تخت. آن مصحف رقعی زیپ‌دار هم برود توی ویترین آشپزخانه. یک جیبی هم برای توی کیفم می‌خواهم. توی اتاق پردیس هم که مصحف پالتویی صورتی‌اش هست. «عدل همین امسال که هم بچه شیرخوار داری، هم روزه گرفتی؟! اصلا اون به کنار، دو سه تای بقیه رو چیکار می‌کنی؟» اگر پرهام را نشسته شیر بدهم، یک ربع وقت تلاوت دارم... پارسا که توی حمام با اسباب‌بازی‌هایش سرگرم است، توی رختکن، ده دقیقه می‌توانم روی صندلی، قرآنم را دست بگیرم و مشرف به او بشینم. وقتی کنار پردیس هستم تا مشقی بنویسد یا کتابی بخواند هم وقت بسیار خوبی است... «نمی‌تونی تموم کنی... فوق فوقش یه بار ختم کنی. از کارای خونه همینجوریش عقبی.» اگر موقع تا کردن لباس‌ها و شستن ظرف‌ها و جمع کردن اسباب‌بازی‌ها، سرعت تلاوت را با نرم افزار کم کنم، می‌توانم زمزمه‌وار با آن همراهی کنم. پادکست‌ها و سخنرانی‌ها باید صبر کنند تا بعد از ماه مبارک... «رو ساعتای مونده به افطار که اصلا حساب وا نکن. حتی اگه حس و حالی برات باقی مونده باشه، خشکی گلو اَمون نمیده قرآن بخونی.» بعد از رفتن به رختخواب، فکر کنم بتوانم خواب را، قدر سه صفحه تلاوت، دم درِ چشم‌هایم معطل نگه دارم. اگر جای دعای معروف هر سال سحر، امسال دعای مأثورِ مختصرِ سحر را بخوانم، می‌توانم سه صفحه‌ی دیگر در محضر آیات باشم. تمام اوقات چند دقیقه‌ای فراغت در طول شب و روز هم، همه نذر هم‌نشینی با قرآن. حتی اگر قدر چند آیه باشد... ادامه در بخش دوم 👇
قسمت دوم ؛ «بابا به کمّیت نیست که! به کیفیته. تو اگه تو طول یازده ماه سال، با قرآن مأنوس باشی، اثرگذارتره! تا اینجوری mp3 پدر چشماتو دربیاری.» هر یک آیه، یک ختم قرآن. یک شب قدر، بهتر از هزار ماه. معادل تقریبی ۸۳ سال. یعنی یک عمر... این به‌توان‌رسیدن حتما باید دلیلی داشته باشد... جای کل سال؟! در همین یک ماه می‌شود جای کل عمر زندگی کرد. حتی گاهی فکر می‌کنم رمضان این قدرت را دارد که با آن گذشته را دوباره ساخت و آینده‌ی نیامده را جبران کرد. «یهو کجا میری حالا؟! وایسا متنی که نوشتی ویرایش کن!» دارد روز اول ماه رمضان، ماه «خیرَ شهرٍ فی الایّام و الساعات»، تمام می‌شود... تلاطمی در سینه‌ام هست که انگار هزار کار نکرده دارم. قدر هزار سال... در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan
روز اول ماه مبارک رمضان قرآن را برداشتم. شروع به خواندن جزء اول کردم. بچه‌ها بازی می‌کنند. سید حسین سه ساله، محیاسادات هفت ساله را عصبی می‌کند. سید‌حسین انرژی زیادی دارد و همه را عصبی می‌کند!!! محیاسادات اکثرا با سیدحسین سر جنگ و بحث دارد و من ورد زبانم شده «مهربون باش، بحث نکنید، باز شروع نکنید، با هم دوست باشید، کتکش نزن و ... » و انتظاری فراتر از سن دختر بزرگم دارم که هر چقدر اذیت شد، اذیت نکند! ولی بالاخره آن‌قدر با هم کشمکش داشتند که من منفجر شدم و همانطور که قرآن در دستم بود، خشمم را سر این بنده‌های کوچک ریختم. از خودم‌ شرمنده بودم. می‌خواستم قرآن‌ را کنار بگذارم. با این خشم بی‌مورد از قرآن‌ خجالت می‌کشیدم. بچه‌ها هنوز گریه می‌کردند. حتی نرگس سادات سه ساله هم که کتک نخورده بود گریه می‌کرد... با خودم گفتم اشتباه قبلی، دلیل اشتباه بعدی نیست. شروع به خواندن کردم. به آیه‌ی ۴۳ سوره‌ی بقره رسیده بودم؛ «أَتَأْمُرُونَ النَّاسَ بِالْبِرِّ وَتَنْسَوْنَ أَنْفُسَكُمْ وَأَنْتُمْ تَتْلُونَ الْكِتَابَ أَفَلَا تَعْقِلُونَ» آيا مردم را به نیکی دعوت می‌کنید و خودتان را فراموش می‌کنید در حالی که کتاب آسمانی می‌خوانید؟ آيا فکر نمی‌کنید؟ تمام سفارشاتم به بچه‌ها از ذهنم گذشت و این که همین الان همه را زیر پا گذاشتم. ادامه در قسمت دوم 👇
قسمت دوم؛ «وَاسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَالصَّلَاةِ وَإِنَّهَا لَكَبِيرَةٌ إِلَّا عَلَى الْخَاشِعِينَ» از صبر کردن و نماز خواندن کمک بگیرید و البته این خیلی سخت است، مگر بر کسانی که خاشع باشند. «الَّذِينَ يَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلَاقُوا رَبِّهِمْ وَأَنَّهُمْ إِلَيْهِ رَاجِعُونَ» همان کسانی که یقین دارند که پروردگارشان را ملاقات می.کنند و به سوی او باز می‌گردند... و من خاشع نبودم. 😔 اگر یقین داشته باشم که پروردگارم را ملاقات خواهم کرد، چطور از خطای بچه‌هایم نمی‌گذرم؟ چطور بزرگوارانه رفتار نمی‌کنم؟ چطور انتظار دارم که خداوند مرا با خطاها و گناهانم بپذیرد؟! الهی العفو... هر روز العفو... تا وقتی که وجودم به دریای تو متصل نشده و هر سنگ کوچکی آن را متلاطم می‌کند، از تمام تلاطم‌ها العفو... با جان و جهان همراه باشید؛🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan https://rubika.ir/janojahaan