eitaa logo
جان و جهان
494 دنبال‌کننده
807 عکس
37 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
بخش دوم؛ با حوصله، سوال و جواب کرد. بالاخره یک مدل ویفر اُکازیون پیشنهاد داد و پسند شد. پای دخل گفت: - شما جا نگرفتین؟ - جایِ کجا؟ - گلزار! مزار حاجی که معلومه. فردا قیامت میشه. اگه می‌خواین موقع تدفین اونجا باشین، امشب برین جا بگیرین. ماندم. سرما! دامنه‌ی کوه! اصلاً حاج‌قاسم غُصه‌شان را می‌خورْد! - مطمئنین؟! نه. ما ایشالا میریم تو مسیر. مرد لب‌ها و ابروهایش را بالا داد: - اختیار دارین! دوستم از شیراز بلند شده اومده که امشب با هم بریم گلزار! غافلگیر شدم! آقا شیکّه‌ای که جلویش معذّب می‌شدم، توی تیم حاج‌قاسمی‌ها بود. وسط موج‌های متراکم مردم، با مرد سن‌وسال‌داری موازی شدم. قدِ کوتاه و کلاه یُغوری داشت. سرما و اشک، پوست روشنش را سرخابی کرده بود. بی‌التفات به آن همه چِشم‌، رود، رود اشک می‌ریخت و نوحه‌ی یزدی می‌خواند. لهجه‌ی موزونِ یزدی، روزِ روزانَش هم گوش‌ها و حواس‌ها را می‌دزدد؛ آن‌جا که دیگر نورِ عَلیٰ نور بود. مرد، از اعماق ارادتش، از اعماق دین‌دوستی و امام‌شناسی‌اش قربان‌صدقه‌ی حاج‌قاسم می‌رفت. یک جایی گفت «به مکه‌‌ای که رفتم، به کربلایی که رفتم، از پدر و مادرم بیشتر دوسِت می‌دارم. از پسَرام بیشتر دوسِت می‌دارم.» اشک‌های من و یک خانم دیگر دَوید و غلتید. مرد با حاج‌قاسمی که نزدیکش بود حرف می‌زد. صدایش بلند نبود. پای روضه‌ی لطیف و پرشوری بودم. موج جدیدی آمد و گریه‌کُنِ سینه‌سوخته‌ی حاج‌قاسم را گم کردم. ما زود به زود برای دیدار فامیل به رفسنجان می‌رفتیم. دو هفته‌‌ای بود که بی‌حاج‌قاسم شده بودیم. با بچه‌ها سوار تاکسی‌ کرمان-رفسنجان شدم. راننده، مرد چهارشانه‌‌ی گندم‌گونی بود. لوطی هم بود؛ ما چهار تا که نشستیم، ظرفیت تکمیل شد. راننده، داشت با کسی خوش‌وبش می‌کرد. سرش را از پنجره داخل کرد و اجازه گرفت تا سیگارش را تمام کند. موقع حرکت هم بابتش عذرخواهی کرد. خط ریشش، سبیل حاصل‌خیزش، یقه‌ی دکمه‌بازش، انگشترها و ساعتش، اُوِرکُتش و تسبیح سنگی‌اش، مو‌ به‌ مو عِین راننده‌های تیپیکِ فیلم‌ها بود. به فضل پروردگار، پخشِ ماشین ساکت بود. عوضش سینه‌ی راننده برایمان می‌خواند. همایون بود یا چه را نمی‌دانم! ولی سوزناک بود. عکس و سی‌تی نمی‌خواست؛ شیون سینه و سرفه‌های بی‌امان، هَوار می‌زدند که این ریه‌ها گداخته‌اند. دخترم آرام غُر زد: - از «روز حاج‌قاسم» گفتی چسب کفشمو دُرُس می‌کنی. کو؟ پس کِی؟ راننده توی آینه نگاهمان کرد: - رفتین مراسم حاجی؟! نبضم را حس کردم. زل زدم توی آینه: - بله. - منم بودم. بُهتِ من و سرفه‌ی او با هم آمد. دوباره نفسی گرفت: - دایی! حقیقت، تو این پنجا-شَص سالِ عمرم کاری به کار «کشوری» و «لشکری» و ای بَند و بساطا نداشتم. چشم‌هایش را تنگ‌تر کرده بود. معلوم بود که دلش می‌خواهد به قول کرمانی‌ها «محفل کُنَد». - حاجی‌رَم، عکسشو تو جاده تهرون می‌دیدم. خلاص. از روزی که زدنش، گرفتارش شدم. هیچ‌وَق همچین روزی به روزِ خودم نمی‌دیدم. و دوباره سرفه‌. توی خونم گلبول‌هایی پیدا شده بود مخصوص شعف «یاد» حاج‌‌قاسم. توی تاکسی، این‌ها به وَجد آمدند. - منی که کاری به کار گلزار نداشتم تا الان چَن‌بار رفتم گلزار. پنجه‌اش را لوله کرد و روی لب‌هایش گذاشت: - دایی! الان، خرابِ حسرَتَم. همه‌ش به خودم میگم سزاواری! مرتیکه‌ی نفهم! حاجی ایقَد می‌یومد کرمون؛ می‌رفتی پیداش می‌کردی، سیر، نِگاش می‌کردی، بغلش می‌کردی، دست و شونه و چشماشو ماچ می‌کردی، می‌گفتی نوکرتم مرد ... . ریه‌ها دوباره بریدند. وقتی سرش را تو کرد که برای بقیه‌ی سیگارش رخصت بگیرد فکر نمی‌کردم با این «هیبت غریب»، توی قضیه‌ی به این مهمی، هم‌دل و هم‌درد باشیم. هر دومان، «گرفتار» حاجی بودیم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
! برای تماشای رودخانه آمده بودیم که دیدیم جایش درّه‌ای عمیق سبز شده است. ابتدای مسیر سرسبز آبشار، به ماشین‌های کانکس‌دار بزرگ و اجتماع تماشاچی‌ها برخوردیم. طبیعت بکر و زیبای روستای آباء و اجدادی همسر در فاصله چند کیلومتری لاهیجان، این سال‌ها لوکیشن فیلم‌ها و سریال‌های زیادی شده بود. حالا هم گروه سازنده یک سریال تاریخی آن‌طرف پل روی رودخانه اتراق کرده و مشغول فیلمبرداری بودند‌‌ و شخصیت‌های فیلم سوار بر اسب، در سمت دیگر رودخانه مشغول ایفای نقش. فاصله بین بازیگران و عوامل صحنه، فقط یک رودخانه نبود؛ بلکه دره‌ای عمیق بود به قدمت سالیان دراز. دستار و چارقد بلند و عبا و ردای زنانه آن‌قدر متانت و وجاهت به بازیگر نقش زن عاریه داده بود که حجم عمل‌های زیبایی و تزریق و تصنع‌ها کم‌تر به چشم می‌آمدند. در پشت دوربین دنیای دیگری از جنس رهایی بی‌حد و مرز، تن و بدنم را در آن صبحگاه باران‌زده پاییزی لرزاند؛ زنانی با بلوز و شلوارهای کوتاه‌تر از قد و قواره‌شان، سرمست از خنده‌های بی‌پروا، غرق در عطر تند ادکلن‌های ارجینال و دود سیگار، با موهایی به رنگ شراره‌های آتشی که پشت دوربین برپا کرده بودند؛ رها در باد، زیر کلاهی کوچک محض محافظت از سرما. دیگر سریال به چشمم تاریخی نمی‌آمد، مربوط به ماقبل تاریخ بود. اگر جهان اطراف ما این‌قدر تغییر کرده، چه لذت و دستاوردی است در صرف هزینه و ساختن فیلم از زمانه‌ای که مثل کاغذ باطله‌ای مچاله‌اش کرده‌ایم و دورش انداخته‌ایم؟! ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ از آن‌جا راهی خانه یکی از اقوام شدیم‌. نوه بیست‌ بهار گذرانده‌شان توی هر سفر شکل و شمایل جدید و عجیب‌تری از خودش رونمایی می‌کند. این‌بار با موهای بلند دم اسبی بسته‌شده کاسه فوقانی سرش و لباس سرتاپا مشکی و علامت‌ها و نوشته‌های غریب سفید. یادم از کودکی‌اش می‌آید. حدودا ده ساله بود که برای اولین بار به رسم پاگشا مهمان‌شان شدم. آن روزها هیچ‌کدام از ظواهر حالا را نداشت، حتی همین گردنبند صلیب سیاه را. وقت اذان پشت در سرویس بهداشتی که رسیدم از لای در نیمه‌باز صدای شرشر آب می‌آمد. با آستین‌های بالازده تا آرنج و صورت و دست‌های آب‌چکان از در بیرون آمد. بابت معطل شدنم عذرخواهی کرد و گفت مشغول وضوگرفتن بوده. کنار شکر و شوق از پایبندی‌اش به نماز اول وقت، متحیر مانده بودم از این‌ حجم از تناقض ظاهر و رفتار که آخر کدامش بر دیگری می‌چربد!! یاد تیپ دختر همسایه‌مان افتادم. روز اسباب‌کشی اولین‌بار که با آن تیشرت و شلوار مشکی گشاد پسرانه و موهای کرنلی دیده بودمش، با خودم گفتم پسر است. موتور سواری و سیگار کشیدنش توی کوچه پشتی مطمئن‌ترم کرد. پشت در آسانسور ایستاده بود که مادرش نازنین صدایش کرد‌. صدای سلامش آن‌قدر لطیف و مهربان بود که احساس کردم دخترکی گم‌شده و بی‌پناه کنج این ظاهر مردانه کز کرده و منتظر دست یاری‌گری‌ست که از این ورطه‌ی بی‌هویتی نجاتش دهد. بین هیاهوی بازی بچه‌ها توی خانه پدری بود که یکی از آخرین خبرهای بخش خبری گوش‌هایم و همه‌ی هوش و حواسم را به خودش جلب کرد: «مسابقات انتخاب دختر شایسته در هلند به‌طور کامل لغو شد!» همین‌قدر عجیب و دور از ذهن... . علت لغو مسابقات از تیتر خبر عجیب‌تر بود: «جهان در حال تغییر است و ما نیز باید تغییر کنیم.» هرکدام از بچه‌ها به یک سو می‌دوید و گرگِ بازی گیج و سردرگم شده بود که کدامشان را بگیرد. شرح خبر دلم را برد: «برگزارکنندگان این رویداد اعلام کرده‌اند که مسابقه دختر شایسته اکنون دیگر با روح زمانه و ارزش‌های امروزی هم‌خوانی ندارد. به‌جای این مسابقات، یک پلتفرم آنلاین با نام 'نه دیگر برای این زمان' راه‌اندازی شده.» بچه‌ها دیگر از بدو بدو خسته شده بودند، مامان‌جون گوشه‌ای جمعشان کرد و برایشان خوراکی آورد. نگار از توی کیف، کتاب محبوبش را در آورد و شروع کرد به ورق زدن برای دخترعمه‌اش. پانچلو دیگر نمی‌خواست توی باشگاه چوب‌افرایی‌ها باشد. «برگزارکنندگان اعلام کردند: این‌جا ما جوانان را تشویق می‌کنیم تا خودشان باشند، در دنیایی که در حال دگرگونی است. تاج‌ها بر سر گذاشته می‌شوند و روبان‌ها آویخته می‌شوند. اما دیگر نه برای ظاهر، بلکه برای شخصیتی که قابل تحسین است؛ که زیبایی درونی و احساس مثبت، بدن را تحت تاثیر قرار می‌دهد.» نگین کتاب را از زیر دست نگار کشید و فرار کرد. نگذاشت مابقی داستان را تعریف کند. گوشی را برداشتم و متن کامل خبر را جستجو کردم. دلم می‌خواست این خبر شوکه‌کننده را توی قالبی زیبا بریزم و تعداد بالا پرینت بگیرم، برسانم به همه نازنین‌دختران و پسران گم‌شده سرزمینم... . #ز._م. در جان و جهان هر بار یکی از مادران، درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
- راضیه! نظرت چیه موتورمو بفروشم؟ یک ساعتی می‌شود که برای آماده کردن شام سرِپا ایستاده‌ام. با شنیدن این حرف دست از کار می‌کشم. به سمتش بر‌می‌گردم. دَم درِ آشپزخانه پشت سرم ایستاده است. با چشمانی گرد شده به دهانش زل می‌زنم. مغزم نمی‌تواند کلماتی که شنیده است را قورت بدهد. هنگ کرده‌ام. - بفروشی؟ چرا؟ نکنه دوباره فکر ارتقاءشی؟ هنوز یه سالم نگذشته‌ها! - نه بابا، ارتقاء کجا بود؟ می‌خوام بفروشمش بره. چشمانم را ریز می‌کنم. با دقت و کمی چاشنی بدبینی به صورتش خیره می‌شوم. - حالا چه خبر شده که تصمیم گرفتی عشقتو بفروشی؟ خنده‌ای می‌کند و جواب می‌دهد: - عشق من شمایی! ناخودآگاه لبخندی به روی لبانم می‌آید. هرچند بیشتر از حرفش پیغام «چاپلوسی» می‌گیرم تا «محبت». خاطرات اوایل ازدواج‌ِمان توی ذهنم جان می‌گیرند. وقتی می‌خواست اولین موتورش را بخرد، دلم راضی به این‌کار نبود. ولی با هزار منطق و استدلالی که آورد قانعم کرد: «ببین الان می‌خوایم بریم تو ترافیک، واقعا با ماشین می‌شه؟ با موتور سه‌سوته می‌ریم و برمی‌گردیم. بعدم فکر کردی من مثلاً می‌خوام سرعت برم و اینا؟ نه بابا من رعایت می‌کنم. سرعت کم می‌رم. اون که می‌گفتم خلاص، سر پایینی میومدیم مال دوران بچگی بود نه حالا!» برادر همسرم وقتی فهمیدند گفتند: «حالا باز خوبه شما رو با دلیل آوردن قانع کرده. مامانو که گذاشت تو عمل انجام شده! سال کنکورش بود، می‌خواستیم بریم سفر گفت درس دارم و نیومد. بعد وقتی برگشتیم دیدیم موتور خریده. والا مامان از اون مخالفای سفت و سخت بود.» و غش‌غش می‌خندیدند. ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ من هم کم‌کم با این واقعیت که چقدر عشق موتور است روبرو می‌شدم. پولش را که جمع کرد رفت سراغ «دیوار». مدام عکس موتورهای مختلف را نگاه می‌کرد و به من نشان می‌داد. هرچند می‌دانست پولش به هیچ کدام‌شان نمی‌رسد. - اینم خیلی قیافش جذابه‌ها نه؟ من عاشق اینام. ببین به این می‌گن «بنلّی». ولی اینا خیلی گرونه. فعلا نمی‌تونم بخرم. حالا ان‌شاالله یه روز می‌خرمشون. و منی که به دلیل فضای کاملا دخترانه خانه پدری‌ام هیچ‌چیز از این‌ها نمی‌دانستم، کم‌کم با مارک‌ها و انواع و اقسام موتورها آشنا شدم. این‌که موتور‌بازها بیشتر کدام نوع موتور را می‌پسندند؟ کدامش وقتی کنار خیابان پارک است مردم با دست نشانش می‌دهند و کدام از آنهاست که مردم بدون اعتنا تنه‌ای به آن می‌زنند و رد می‌شوند؟ چه فاکتوری در موتور، بودنش ضروری است و کدام فقط ادا و پز است؟ و خیلی چیزهای دیگر... اولش پولش فقط به یک «۱۲۵» قسطی می‌رسید. ساده‌ترین موتور بود. از همین‌ها که همه سوارش می‌شوند. سوارش می‌شد و می‌رفت بیمارستان. پدرش به شوخی می‌گفت: «روتم میشه با این میری بیمارستان؟» - اتفاقا از جلوی نگهبانی هم رد می‌شم و بوقم می‌زنم، دستم تکون می‌دم. اونم از همون جا داد می‌زنه سلام آقای دکتر! و دور هم می‌خندیدند. دو سه سالی گذشت و پولی جمع کرد. خواست موتورش را ارتقاء بدهد. می‌گفت: «فعلا زونتس برمی‌دارم.» اما دلش «بندا» می‌خواست. گفت: «به امید خدا در ارتقاء بعدی.» زونتس را خرید. یک زونتس تمام‌مشکی با ابهت! با ذوق دورش می‌گشت و براندازش می‌کرد. از من پرسید: - نظرت چیه؟ قشنگه نه؟ من هم حرفش را تایید کردم و گفتم: «آره خیلی خوشگله. البته یه کمم حسودیم شده دیگه‌ها. قشنگ از این نگاهات حس می‌کنم یه رقیب عشقی پیدا کردم.» و لبخندی تحویلم داد که اصل موضوع را رد نمی‌کرد! با اصرار، من و پسرها را هم سوار می‌کرد و می‌برد بیرون. خیلی جاها را هم با موتور می‌رفت. راضی بود که در ترافیک نمی‌ماند و یا دنبال جای پارک نیست. البته تمام خوبی‌اش برای خودش نبود. کار من هم راحت شده بود. ماشین عملاً مال من بود و رفت و آمدهایم بدون دغدغه شده بود. پس دیگر از آن حس تردید اولیه‌ام خبری نبود. دیگر موتور را از ضروریات زندگی‌مان می‌دانستم. برای همین دلم نمی‌خواست موتورش را بفروشد. دوباره رویم را بر‌می‌گردانم به سمت ماهیتابه سیب‌زمینی‌ها. با کفگیر چوبی‌ای که در دست دارم به‌همشان می‌زنم. - حالا نگفتی چی شده که می‌خوای بفروشی موتورو؟ - راستش دلم می‌خواد پولشو بدم برا فلسطین. دلم هُرّی فرو می‌ریزد. سرم را می‌گردانم. - چی؟! چرا آخه؟ ما این همه کمک کردیم تا الان. با هزارتا روش مختلف. واقعا چه نیازی هست موتورتو بفروشی دیگه!؟ وسیله‌ی تو دستمونه. - دوست دارم از اون چیزی که دوستش دارم ببخشم. حس می‌کنم اونا خیلی بیشتر از ما بهش احتیاج دارن. اگر بعدا خدا بهم گفت تو که می‌تونستی موتورتو بفروشی چرا نفروختی چه جوابی دارم بهش بدم؟ به سمت سیب‌زمینی‌هایی که دارند طلایی می‌شوند بر می‌گردم. کفگیر را محکم توی دستم فشار می‌دهم. - اگر اینجوری باشه پس باید مبل‌‌هامونم بفروشیم، ماشین ظرفشویی‌مونم بفروشیم و حتی خیلی چیزای دیگه رو. - نیاز باشه همون کارم باید بکنیم. دیگر نمی‌توانم حرفی بزنم. جنگی سخت در ذهنم شکل گرفته است. نفس لوّامه‌ام از حرفی که زده بسیار خشنود است و خدا را شکر می‌کند. اما نفس امّاره‌ام با این کار مخالف است. مدام در گوشم می‌گوید: «پول کم میارین! چه کاریه؟ این همه کمک دیگه! اگر موتور بره و ماشین در اختیارت نباشه با سه تا بچه چی کار می‌کنی؟! اصلا چند سال طول کشید تا به این موتور رسید؟ تو این وضعیت اقتصادی چقدر دیگه باید بگذره که دوباره به همین نقطه برسین؟» و هزار اما و اگر دیگر. چشمانم را می‌بندم. توی دلم شیطان را لعنت می‌کنم. «موتورِ خودشه. با پول زحمتای خودش اونو خریده. قطعاً بیشتر از من به اون علاقه داره. پس منم ترجیح می‌دم «صَدّ عَنْ سَبیلِ الله» نکنم!» چشمانم را باز می‌کنم. بدون این‌که رویم را برگردانم زیر لب می‌گویم: «خیره.» به سمتم می‌آید. محکم در آغوشم می‌گیرد و می‌گوید: «واقعا ممنونم ازت که همیشه همراهمی. شک ندارم سرِ سال نشده خدا یه بهترشو بهمون می‌ده.» «ان‌شاالله»ی می‌گویم و به سیب‌زمینی‌ها که دیگر قهوه‌ای شده‌اند نگاه می‌کنم. در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 ⬅️ بله: 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ ⬅️ ایتا: 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
دلش می‌خواست يكی از لباس‌های امام را بگيرد برای تبرک، اما خجالت می‌كشيد بگويد. حتی نامه نوشت، اما نامه را نفرستاد. نااميد شد داشت برمی‌گشت شهر خودش كه كسی از پشت سر صدايش زد. برگشت.   غلام امام بود. گفت: «اين لباس را آقا برايت فرستاده.» جانِ جهان ما تویی؛💫 ⬅️ بله: 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ ⬅️ ایتا: 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
دیشب از فاطمه یازده‌ساله پرسیدم: «چرا می‌خوای نقاشی بری؟» و فقط گفت: «خیلی دوست دارم.» همین جوابش باعث‌ شد که ساعت ده شب، با چشم‌های خمار از خواب، کنارش دراز بکشم و انگشت‌هایم را باز کنم که: «تا شش سوال از خودت بپرس چرا دوست داری نقاشی بری؟» فاطمه انگشت اولم را گرفت: «چون نقاشی رو خیلی دوس دارم.» انگشت دوم را گرفت و کمی فکر کرد: «چووووون می‌خوام همه چیو‌ یاد بگیرم.» انگشتش را روی سومی گذاشت و با کلافگی گفت: «چون خوبه دیگه.» برای سوال بعدی هم فقط به «نمی‌دونم» بسنده کرد. آخرین جلسه از کلاسی، زهرا گفته بود: «هر کاری خواستی انجام بدی تا شش سوال برگرد عقب و نیتت رو چک کن. ببین چرا می‌خوای اون کارو انجام بدی؟ اگر در جهت پیروی از ولی بود که فَبِها، اگر نه ولش کن‌ به درد نمی‌خوره، حتی اگر یاد گرفتن علم از قله‌ی قاف باشه.» جوابِ سوال‌های قبلیِ فاطمه را برایش رساندم به امام و ولی. طوری که سوال ششم خودش انگشت کوچکم را گرفت: «می‌خوام نقاشی یاد بگیرم تا بتونم باهاش تببین کنم.» تبیین را که گفت متکا را کج کردم سمتش: «اصلا مگه تبیین می‌دونی چیه؟» نور چراغ خیابان که از پنجره آمده بود، باعث می‌شد صورتش را نیمه‌روشن ببینم. چند بار پلک زد: «بله که می‌دونم. حتی آقا جلالیانم تبیین کردم.» ✍ادامه در بخش دوم؛
بخش دوم؛ خنده‌ام‌ کمی پُر صدا شد. امیرحسین روی تشکش غلتی زد و ما از ترس بیدار شدن پسرک صدایمان را آرام‌تر کردیم. آقای ملکیان راننده سرویسش بود. چند باری حرف‌هایش را دخترک برایم مخابره کرده بود. چند مرتبه هم خواستم تماس بگیرم و منع گفت‌و‌گوی سیاسی و اعتقادی با دختر بچه یازده‌ساله در ماشین را اعلام کنم؛ اما صرف‌نظر کردم و هربار سپردم به تکرار بعدی. دستم را جلوی دهانم گذاشتم: «مثلا چی گفتی بهش؟» لب‌هایش از خنده‌ی من مثل گلِ هندوانه‌ی شیرین قاچ‌ خورده بود‌: «مثلا اون روز گفت چرا برا نماز مدرسه رو تعطیل نمی‌کنن تا هرکس خواست نماز بمونه و‌ شماها هم زودتر بیاید من برسونمتون خونه؟» با دو انگشت کناره‌های لبش را خشک‌ کرد: «گفتم، خانممون می‌گه نمازتونو اول وقت بخونید تا با نماز امام زمان بره بالا تو آسمون که حتما قبول شه. اگر مدرسه هم بگه برید من می‌مونم‌ نمازمو‌ می‌خونم.» بعد هم یک‌جوری که انگار هنوز توی سرویس نشسته به ابروهایش چین داد: «بچه‌های دیگه هم مسخره‌م‌ کردنا، ولی من اصلا بهشون محل ندادم.» یاد نمازهای مغربش افتادم. به تازگی باید چند باری صدایم را به مدل‌های مختلف توی خانه رها می‌کردم تا دخترک، اول وقتش نگذرد. لپ صورتی‌اش را کشیدم و خنده‌ی از سر شوقم را نشانش دادم: «آفرین دخترم‌، پس باید بیشتر به نمازای اول وقتت دقت کنی!» پشتش را به من کرد و از صدایش معلوم بود که زورِ خواب، پلک‌هایش را دارد پایین می‌کشد: «باشه مامان، باشه. ثبت‌نام کلاس نقاشی یادت نره! دیدی امروز آقا دوباره گفت تبیین کنید.» در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 ⬅️ بله: 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ ⬅️ ایتا: 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
،_پسته‌ی_خندون بچه‌ها مشغول بازی‌اند. پسرک توی بازی خرابکاری می‌کند. خواهر بزرگ با عصبانیت رو به پسرک می‌گوید: «ببین پسرجان منو عصبانی نکن! دیگه نمیذارم پسرم باشیا!! خلاصه که خودتو یتیم نکن تو بازی، بی‌مادر میشیا!» در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 ⬅️ بله: 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ ⬅️ ایتا: 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
شماره دوم، روایت زایمان خاطره زایمان، صرفا روایت ساده و بسیطی از پا گذاشتن یک انسان جدید به دنیا نیست. البته که اگر فقط همین هم بود، ماجرای شگفتی بود. اما خاطره تولد یک انسان، مثل وجود خود آدمیزاد، چندین بعد و جنبه و ساحت دارد. این مجله، نتیجه تلاش مادرانی برای نزدیک شدن به این آرزوست؛ آرزوی این که شاید این بار، بهتر بتوانم بگویم که هر بار تجربه زایمان چگونه گذشت و چطور من را به نسخه جدیدی از خودم تبدیل کرد که دیگر هرگز بازگشت به آن نسخه قدیمی نخواهد داشت. مادرانی که در این اوراق راوی پرده‌ای از سفر زایمانشان هستند، همه مدتی است در یک حلقه حول آرمانی مشترک گرد آمده‌اند و مشق نوشتن می‌کنند. این حلقه رفاقتی، ذیل مجموعه مردم‌نهاد «مدار مادران انقلابی» (مادرانه) قرار دارد. مجموعه‌ای که می‌کوشد زنان در همه ساحات وجودی‌شان به رشد و بالندگی برسند و کنشگران اجتماعی فعال و پویایی باشند که در راستای تحقق اهداف انقلاب اسلامی، گام های پیوسته و استواری، هرچند کوچک، بردارند. شماره دوم از گاهنامه‌ی ادبیات روایی قلم‌زنان، با موضوع «زایمان»، تقدیم نظر شما می‌گردد. امید که این تلاش کوچک مقبول نگاه همه مادران افتد. هیئت تحریریه مجله، از نقد و نظرهای شما استقبال می‌کند و دست‌تان را برای همکاری به گرمی می‌فشارد. در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
-941809918_1007944635.pdf
3.66M
سلام عید شما خیلی مبارک!💐 بله بله! تبریک عید، بدون عیدی نمی‌چسبد! اصلا ما آمده‌ایم که خبر یک عیدی را به شما بدهیم☺️ گروه «مداد مادرانه» را که می‌شناسید؟ همان گروهی که مامان‌های مادرانه‌ایِ دست به قلم، در آن جمع هستند و مشق نویسندگی می‌کنند؛ حاصل قلم‌شان را هم شما توی جان و جهان می‌بینید. حالا اعضای مداد مادرانه، که ماه رمضان امسال سنگ بنای یک مجله را گذاشتند، موضوع دومین شماره‌اش را، «زایمان» انتخاب کردند.😇 مجله‌ای که متن‌های زایمانی اعضای مداد در آن جمع شده و خواندن روایت‌هایش، گاهی اشک را به چشم می‌آورد و گاه خنده را بر لب! شماره دوم از گاهنامه‌ی ادبیات روایی (روایت زایمان) تقدیم به شما که همراه همیشگی جان و جهان و مایه قوت قلب ما هستید.🌹🌹🌹 نقص و ایرادهای کار را هم به بزرگی خودتان ببخشید و هم به ما گوشزد کنید. اگر هم دلتان بخواهد در تولید شماره‌های بعدی، همراهی‌مان کنید که چه بهتر از این!🤩 شناسه کاربری دبیر تحریریه خدمت شما: @mahdahha اگر هم خواستید در گروه مداد مادرانه با ما همراه شوید، به شناسه کاربری @mpmohammadi پیام دهید. دوستتان داریم، مشتاق نظرات ارزشمندتان هستیم و خیلی به دعای خیرتان نیازمندیم. زیر سایه الطاف امام جواد(ع) باشید.🤲💐 در جان و جهان هر بار یکی از مادران درباره چیزی سخن می‌گوید، از آفاق تا انفس...🌱 🌐 ble.ir/join/69TZ9jm6wJ 🌐 https://eitaa.com/janojahanmadarane
وقتی داشتم وسایل لازم را برای اعتکاف مادرانه جمع می‌کردم، هیچ تصوری از چیزی که به سمتش می‌رفتیم، نداشتم. فقط چک‌لیست را گذاشته بودم جلویم و سعی می‌کردم چیزی از لگوها، کتاب‌ها، اسباب‌بازی‌ها، لباس‌های اضافه‌ی بچگانه، بالش و ملحفه و پتوی بچگانه جا نماند. آن‌قدر قسمت مادرانه‌ی روح و روانم پررنگ و بزرگ شده بود که جایی برای قسمت شخصی باقی نمانده بود. آخرش هم یادم رفت سجاده و تسبیح و مفاتیح شخصی‌ام را بردارم! وقتی که برای خداحافظی با مادرشوهرم به دم در رفتیم، با ناباوری، نگاهی به ما و وسایلمان انداخت و پرسید: «جدی جدی دارید می‌رید اعتکاف؟ اگه زینب اذیت کرد و نموند چی؟ برمی‌گردید؟» نمی‌دانستم چه جوابی بدهم. قطعاً نمی‌رفتیم که زودتر از سه روز برگردیم. اما تردید از کلام مادرشوهرم سر رفت و به من هم سرایت کرد: «خب، اعتکاف که قبل از مغرب دوم مستحبه. اگه نشد برمی‌گردیم.» .... . غروب روز سوم، مثل همه‌ی غروب‌هایی بود که توی تمام اعتکاف‌های قبلی تجربه کرده بودم. قلبم آن‌قدر بزرگ شده بود که نزدیک بود قفسه‌ی سینه‌ام را بشکافد و بیرون بزند. غربت، مسجد را فراگرفته بود. ✍ادامه در بخش دوم؛