eitaa logo
جان و جهان
498 دنبال‌کننده
825 عکس
38 ویدیو
2 فایل
اینجا هر بار یکی از ما درباره چیزی سخن میگوید، از آفاق تا انفس.🌱 ارتباط با ما؛ @m_rngz @zahra_msh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚡️بخش دوم ؛ خوش به سعادت شما. نایب الزیاره من هم باشید.» خیلی ناراحت شدم که آن بنده خدا نمی‌تواند بیاید. گفتم «ازتون می‌خوام ازصمیم دل من رو حلال کنین. کاش می‌شد شما برین. من یک ساله مادر شدم. دو ساله هرجای زیارتی که می‌رم، دعا می‌کنم به زیارت نایب امام زمان برسم. توی نمازهای نافله‌م همینو دعا می‌کنم.» جواب داد «چه حلالیتی، نوش جونتون. قسمت شما بوده. إن‌شاءالله بزودی حضرت صاحب رو زیارت کنین» بعد هم دعوت کرد که تهران برویم خانه‌شان، که من تشکر کردم. یعنی نمی‌شد برویم. ❇️ *روایت چهارم؛ زهرا ۳۵ ساله از تهران* دنیا روی سرم خراب شد. کارت به نام من بود اما با شماره ملی دیگری. من دعوت نشده بودم. اشک بود که از چشمه چشمانم سرازیر بود. «آخر چرا؟»... شماره واسطی که ما را معرفی کرده بود از بچه ها گرفتم. از صبح تا مغرب همه تلاشم را کردم تا دوباره برای من هم کارت صادر کنند، نمی‌شد. همه می‌گفتند لیست‌ها بسته شده و دیگر نمی‌شود فرد جدیدی را اضافه کرد. چقدر تلخ بود. اگر از اساس اسمم درنیامده بود، اینقدر برایم دردناک نبود که اسمم دربیاید اما بعد بگویند «تو را نمی‌خواستیم که. منظورمان زهرای دیگری بوده». وای از این همه بی لیاقتی... آنقدر غصه‌دار بودم که میلی به غذا خوردن نداشتم. شب که شد، دیگر به این باور رسیدم که کاری نمی‌شود کرد و من جامانده‌ی این دیدارم. از شوک و انکار بیرون آمدم؛ - طهورا! چهارشنبه می‌ریم مراسم مسجد. دیدن آقای خامنه‌ای نمی‌ریم. - باشه مامان. چرا گریه می‌کنی؟! برای حاج قاسم؟ - برای حاج قاسم هم گریه می‌کنم مامان. سفره شام را که جمع کردم، رفتم به زهرای همدانی پیام دادم. یک مادر ۱۸ ساله بود. همسر یک طلبه با دختری یک ساله به نام فاطمه سنا. عاشق حقیقی دیدار آقا. با او که حرف زدم، همه حال بدم از بین رفت. اصلا حالم خوب شد. با خودم گفتم حتی اگر کارت به اسم خودم هم صادر شده بود، اگر این زهرا را می‌شناختم و از این همه سوز و گدازش برای دیدار با ولی‌امرش آگاه می‌شدم، کارت را می‌دادم به او تا نتیجه دو سه سال طلب مداومش را بگیرد. زهرا از فعالیت‌های متعددی که داشت و اتفاقا اصلا به چشمش هم نمی‌آمدند برایم گفت و من دیدم که  حضور در جمع بانوان فعال اجتماعی و فرهنگی برای دیدار با رهبر، واقعا حق او بود. من به این اتفاق راضی و حتی از آن خوشنود شده بودم. همین که اسمم واسطه‌ای شده بود تا زهرای همدانی به حسینیه امام خمینی برسد، من سهمم را از این دیدار گرفته بودم... با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
،_باز_می‌لرزد_دلم_دستم ❇️ *روایت پنجم؛ زهرا ۱۸ ساله از همدان* وقتی در کانال رهبر خواندیم «چهارشنبه ۱۴ دی، موعد دیدار رهبر با جمعی از بانوان»، دیگر کاملا مطمئن شدیم. عقد آن دو جوان را برگزار کردیم و راه افتادیم به سمت قم. در راه با شوهرم حرف می‌زدیم و از این می‌گفتیم که چطور همه چیز جفت و جور شد تا من به این جلسه برسم؛ امتحان های کلاس دوازدهم روزهای قبل پشت سر هم بود، اما این چند روز را یعنی فرجه داده بودند تا برای امتحان‌های بعدی درس بخوانیم. فامیل‌مان همه تعجب کرده بودند که ما چطوری دعوت شدیم. می‌گفتند یعنی حتما چون تا حالا دو تا زوج را به هم رسانده‌اید، خدا این روزی را به شما داده. بیست سی تا نامه هم داده بودند که بدهم به آقا. قم که رسیدیم، اول رفتیم یک دل سیر زیارت کردیم. نگران بودیم در تهران خیابان‌ها را گم کنیم و راحت به مراسم نرسیم. یعنی از حضرت معصومه خواستم خودش این سفر را برای ما آسان کند. بعد از زیارت رفتیم منزل دوست همسرم که طلبه‌ی قم شده بود، خوابیدیم. سحر راه افتادیم به سمت تهران. نماز شب و نماز صبح را در راه خواندیم. آدرس را خیلی راحت پیدا کردیم. شوهرم من را ده قدمی درب ورودی به حسینیه پیاده کرد. همان جا هم یک جاپارک بود. زنگ زدم به خانمی که قرار بود کارت ورود را از او بگیرم، یعنی دقیقا کنار همان جای پارک ایستاده بود. کارت را گرفتم، با هم عکس گرفتیم، روبوسی کردیم، فاطمه را از شوهرم گرفتم و دو تایی رفتیم به سمت درِ ورودی. یک جلسه‌ی پر اشک و گریه‌ای بود. یعنی هم من خیلی گریه کردم، هم فاطمه. اشکالی نداشت، مهمان‌کوچولوی رهبر بود. بین گریه‌هایم آرزو کردم همه آرزومندان دیدار آقا به آرزویشان برسند. وقتی آمدیم بیرون، همسرم توی ماشین منتظرمان بود. یعنی فاطمه را از بغلم گرفت و گفت «به حالت غبطه می خورم. ده سال است طلبه هستم و چنین توفیقی پیدا نکردم. خوش به سعادت تو که بالاخره نتیجه انتظارت را گرفتی. خوش به حالت که امروز درس‌هایت را مستقیم از رهبرت گرفتی. حالا از این به بعد وقت درس پس دادن است...» با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
نیمه شب پسرک با صدای مامان! مامان! بیدارم می‌کند؛ -مامان یه خواب خیلی بد دیدم... اولین گزینه‌ای که به ذهنم می‌رسد آب خوردن است. تا می‌آیم بگویم «آب بخور»، زودتر می گوید: «مامان برام آیةالکرسی میخونی؟ قرآن می‌خونی آروم شم؟» ناخودآگاه لبخند می‌نشیند روی لب‌هایم. اولین گزینه‌ی من چه بود و اولین گزینه‌ی تو...!! الحق که فرشته‌ای.. با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
با دختر پنج و نیم ساله‌ام کنار پیاده‌روی شلوغ یکی از خیابان‌های مشهد ایستاده بودیم. دخترم پلاکاردی دستش بود و مدام به سمت خیابان می‌چرخید. گفتم: "سمت من وایستا دخترم ....مردم این طرف هستند. بذار جمله پلاکاردت رو بخونن. تو قدت کوچیکه ماشینا نمی‌بینن که بتونن بخونن" دخترم‌گفت: "من دوست دارم ماشینا رو نگاه کنم. بوق میزنن..." با اشتیاق برای هر ماشینی که رد می‌شد، پلاکارد را تکان می‌داد و با دست دیگر بای بای می‌کرد. روی پلاکاردش نوشته شده بود: "حجاب یعنی خیابان ادامه حریم خصوصی خانه من و تو نیست، هموطن!" یک‌دفعه دختر کوچولویم برگشت و گفت: "مامان، خانومه واسم دست تکون داد و روسری‌ش رو سرش کرد تو ماشین... دیدی با همین قد کوچیکم می‌بینن." و بعد شروع کرد به خواندن این شعر: "با همین قد کوچیکم، قیام می‌کنم برات.. با همین قد کوچیکم، امر به معروف می‌کنم برات.." و من با خوشحالی گفتم: "عجب! سلام فرمانده رو هم که بروزرسانی کردی..." با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
این روزها وقت‌هایی که راه می‌رود و ذوق می‌کند، تا‌تا عبا می‌گوید و بازی می‌کند.. این روزها که با چشم‌ها و نگاه مهربانش نوازشم و با خنده‌هایش ذوق‌زده‌ام می‌کند، با گریه های الکی و ماما گویان دنبال جلب توجه‌ام می‌گردد، ذهنم می‌رود به سال گذشته، همین حوالی، کمی پس‌تر و کمی پیش‌تر، وقتی که هنوز دوجان بودم. ذهنم می‌رود به سمت تمام سختی‌های جسمی و نگرانی‌های فکری‌ آن‌روزهایم، آنگاه تنها می‌توانم با خودم یک چیز بگویم و بس؛ شکر خدایی که در دل آن عُسر، این یُسر را قرار داد. با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
(ع) مادربزرگ ده تا بچه قدونیم‌قد داشتند. سال‌های دور، وقتی هنوز چندتا از بچه‌ها کوچک بودند و نوزاد هم داشتند، رفته بودند سفر مشهد. پدر بزرگ و بقیه همسفرها دائم می‌رفتند زیارت ولی مادربزرگ مدام در حال پخت و پز و رسیدگی به بچه‌ها و کهنه شستن و... بودند. در آن سفر فقط یک بار توانسته بودند خیلی کوتاه به حرم مشرّف شوند. روز آخر سفر در حال شام پختن با خودش می‌گوید: "این چه زیارتی بود من اومدم؟! همه‌ش به بچه‌داری و کهنه شستن گذشت.. یه زیارت درست و حسابی نکردم!" دل‌شکسته، با همین غصه به خواب می‌روند. شب خواب می‌بینند درب اتاق‌شان را می‌زنند. درب را که باز می‌کنند، آقا امام رضا را در چارچوب درب می‌بینند‌... مادربزرگ دستپاچه شده بودند همانطور که آقا را به داخل اتاق دعوت می‌کردند عذرخواهی می‌کنند که اتاق نامرتب است. آقا امام رضا وارد اتاق می‌شوند و سه بار به مادربزرگ می‌فرمایند: "زائر خوب؛ شما زائر خوب؛ شما زائر خوب؛ شما" مادربزرگ از خواب بیدار می‌شوند، درحالی‌که خیلی خوشحال بودند که این کارهایی که انجام دادند، اجرش کم‌تر از زیارت نبوده. با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
هر بار بعد از تمام شدن نماز و سلام آخر، به محض لمس دانه‌های گِلی تسبیح نُقلی تربت، منتظر رسیدن به دانه‌ی شصت و هشتمم. بی‌صبرانه ذکرها بر لبم می‌نشینند تا برسانم خودم را و حضورِ دلم را به این دانه... بعد از گفتنِ بارها و بارها و بارها؛ خدایا تو از دنیای من و مشکلات و دلخوشی‌ها و ذوق‌زدگی‌های کودکانه من و از "من" بزرگتری... بعد از گفتنِ بارها و بارها؛ خدایا تو از تصورات و محدوداتِ ذهن کوچک من، از حجم دغدغه‌ها و قضاوت‌هایم درباره‌ی تو، از اندازه‌ی خدای خودساخته‌ی فکرم، بهتری... می‌رسم به همان دانه؛ دانه‌ی شصت و هشتم، به ثِقل رحم و شفاعت، به مصداق آیه‌ی تطهیر، به مصداق آیه‌ی ولایت، به ولایت، به محبت، به زهرا سلام الله علیها و پاره‌های تنش؛ پدر و همسر و فرزندانش، به آل محمّد، به آل الله..‌. مکث می‌کنم. دست دلم پیش نمی‌رود. نظم تسبیحات به هم می‌خورد، هر بار و هربار... صحیفه‌ی فاطمیه را برمی‌دارم و تفأّل می‌زنم؛ دعای نور، دعای روزهای هفته، دعای برطرف شدن نیاز، دعای... ، می‌خوانم و دلم رضایت می‌دهد بگذرم از دانه‌ی شصت و هشت، از دانه‌ی "زهرا سلام الله علیها" و بگویم بارها و بارها و بارها؛ خدایا ممنونم، خدایا از اینکه از خلقت آدم تا به حال، از ژاپن تا آلاسکا، این زمان و این مکان را به خَلقم منّت نهادی و هدیه دادی ممنونم، خدایا ممنونم. از بذر محبت این انوار که در دلم کاشتی ممنونم، از لیاقت نداشته‌ام و داده‌ات ممنونم... با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane
،_خوردن_و_لبخند_زدن_پای_تو سینک ظرفشویی تازه خالی شده، اما هنوز قابلمه‌ها مخصوصا آن قابلمه گنده لعنتی که چربی‌های شیر داخلش چسبیده، باقی مانده. هنوز برای ناهار چیزی از فریزر بیرون نگذاشته‌ام. داخل کلبه‌اش با عروسک‌ها سرگرم مهمان‌بازی‌ست. دعوتم می‌کند و می‌گوید: "بیا، تو هم جا می‌شی.." با حرص می‌خواهم برایش توضیح بدهم که اصلا می‌دانی مسئولیت آماده کردن ناهار و تمیز کردن خانه یعنی چی؟!... پریروز به یادم می‌آید که داشتم بولدوزری ظرف‌ها را می‌شستم که خدای ناکرده یکی نشُسته باقی نماند و آخر هم بخاطر خستگی دعوایش کردم. بیخیال می‌شوم و باخودم می‌گویم: "ده دقیقه دیرتر کارهام رو بکنم، دنیا به آخر نمی‌رسه" مامانِ آشپزخانه را از پریز می‌کشم و می‌شوم مامانِ همبازی... از در می‌روم داخل کلبه...چشم‌هایش پر از ذوق می‌شود. می‌رود برایم چایی بیاورد، می‌پرسد: "استکان زرد می‌خوای یا صورتی؟" چهار تا بچه‌اش را برایش می‌خوابانم تا ناهارش آماده شود و خودم سفر می‌کنم به دنیای بچگی‌هایم؛ خیره می‌شوم به سقف رنگی رنگی کلبه‌ای که قبل از دخترم، خواهرزاده‌ام با آن بازی می‌کرده. یک لحظه از همه مسئولیت‌ها فارغ می‌شوم؛ چه آرامشی دارد این کلبه... دخترکم برمی‌گردد با بشقاب‌های پر از ماکارونی مثلثی و با هم به بچه‌هایش غذا می‌دهیم. با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.com/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
⚡️بخش اول؛ توی این شهر بزرگ، کوچه‌ای بود که مثل خیلی از کوچه‌های شهر به نام یک لاله بود. اوایل فکر می‌کردم چون لاله‌ها زیادند، شهرداری عکس یکی دیگر از لاله‌ها را هم زده سر کوچه، روی دیوار یکی از ساختمان‌ها. مادر شهید، انتهای کوچه توی یکی از آپارتمان‌ها زندگی می‌کرد. این را وقتی فهمیدم که با بسیج مسجد راهی آن‌جا شدیم. می‌خواستیم به مناسبتی در منزل‌شان جشن بگیریم. برای جشن، کلی وسیله همراه‌مان برده بودیم تا خانه را تزیین کنیم. بالای چهارپایه مشغول نصب تزئینات بودم که دیدم اشاره می‌کند به عکس شهیدش: «لطفا دور عکس رو هم تزیین کنید.» نمی‌دانم چرا بنظرم عجیب آمد: «دور عکس؟!... چشم». دور قاب عکس را با یک ریسه چراغ و مقداری لوازم تزیین کردم. بین این همه دکور زدن و تزیین هیچ‌کدام به اندازه‌ی این خوشحالش نکرد. برنامه که تمام شد، مشغول جمع کردن وسایل بودم که مسئول بسیج توی گوشم گفت: «بذار تزیین دور عکس بمونه». چشم‌های مادر و من موقع خداحافظی پر بود؛ چشم‌های او پر از اشک شوق و چشم‌های من پر از اشک درد... شوق او بخاطر ریسه و تزیین دور قاب، درد من از اینکه؛ یعنی همین؟! همین تزیین شما را راضی کرد؟! احساس شرمندگی داشتم از این‌همه غفلت، از این‌همه فراموشی، از این‌همه بی‌تزیینی و بی‌تصویری شهید توی قلبم! عصرها ته کوچه، کنار باغچه، عصا‌ به دست می‌نشست. سلام و علیک که کردم، پرسید: «راستی خونه شما کدوم ساختمونه؟» _ «همون آپارتمان آجر سه‌سانتی سر کوچه.» یهو برق را توی نگاهش دیدم: «عکس پسر من روی دیوار خونه شماست؟!» ادامه دارد ...
⚡️بخش دوم ؛ چند ثانیه‌ای ماتم برد. داشتم حساب و کتاب می‌کردم، انگار که یادم رفته باشد: «بله... عکسش روی دیوار آپارتمان ماست. چطور؟» با ناراحتی نگاهش را برگرداند و گفت: «کاش می‌زدنش روی دیوار خونه خودمون». بی‌معطلی گفتم: «آخه منزل شما ته کوچه است. معمولا برای احترام و این‌که عکس دیده بشه، می‌زنن سر کوچه.» این‌بار دیگر غم توی صدایش را می‌توانستم بشنوم: «آخه اونجا خاک می‌خوره... کسی هم نیست تمیزش کنه.» چیزی توی قلبم فرو ریخت. باورم نمی‌شد. چند بار جمله‌اش را در ذهنم نشخوار کردم تا هضمش کنم. خدای من! من چه فکری می‌کنم و او چه فکری!! ما کجای کاریم و او کجا؟!... قول دادم روی عکس را تمیز کنم. عصر که برمی‌گشتم خانه، اول از همه عکس را دیدم. باز چشمانم پر از اشکِ درد شد. چرا تا بحال بودن عکس شهید روی دیوار خانه‌مان این‌قدر برایم موضوعیت نداشته؟! چرا به گرد و غبار روی قاب توجه نکرده بودم؟ چرا...؟! حالا سال‌ها از آن روز می‌گذرد. سال‌هاست که مادر پر کشیده و رفته پیش شهیدش. سالهاست که ما از آن کوچه کوچ کردیم... امروز بعد از نماز صبح، یکهو مادر شهید آمد توی خاطرم. چه جالب که دیروز روز مادر بود؛ سلام مادر!... دوباره مثل آن روز چیزی توی قلبم فرو ریخت؛ نکند روی عکس شهیدش گردو غبار نشسته؟!... با ما در *جان و جهان* همراه باشید:🌱 http://eitaa.co/janojahanmadarane https://ble.ir/janojahan
⚡️بخش اول؛ آشنایی من با حضرت فاطمه (سلام الله علیها)، از چند کتاب قدیمیِ شعر شروع شد. بهتر است بگویم از چند تصویر... هشت، نه ساله بودم. در حیاط خانه سرسبز شمالی‌مان بازی می‌کردم که مستأجرهای جدید از راه رسیدند؛ حاج خانمی پنجاه و چند ساله و پسر دانشجویش. دستِ کنکور آنها را از تهران به دانشگاهی در شهر کوچک ما آورده بود. فقط باید یک شمالی باشید که بدانید تهرانی بودن در چشم آن روزهای ما چه ویژگی عجیبی محسوب می‌شد؛ انگار از یک سیاره دیگر آمده بودند. همه کارها و حرف‌هایشان به چشم کودکی ما جالب می‌آمد. حاج خانم، خیلی زود پیش در و همسایه به خانوم تهرانی معروف شد. خانوم تهرانی، دختر یکی از علمای بزرگ و در واقع یک خانم جلسه‌ای بود. به این ترتیب در مدت کوتاهی خانه ما تبدیل به یک مرکز فرهنگی کوچک شد. من هم شده بودم پای ثابت همه برنامه‌هایش. برخلاف رویه‌ی آن سال‌ها، یکی از کارهای ثابت خانوم تهرانی این بود که همه اعیاد کوچک و بزرگ را جشن می‌گرفت. تلاش داشت تصویر اهل‌بیت (علیهم‌ السلام) منحصر به روضه‌ها نباشد. من هم به همراه دخترهای همسایه، برای آن جشن‌ها، سرود اجرا می‌کردیم. این شد که می‌رفتیم دم درب خانه‌ خانوم تهرانی و کتاب‌های شعرش را امانت می‌گرفتیم. کتاب‌هایی قدیمی که بیشتر شعرهای محزون برای مداحی داشتند. خانوم تهرانی تاکید می‌کرد شعرهایی که انتخاب می‌کنیم، وهن و تحقیر اهل‌بیت (ع) نباشند، ولی چه می‌شد کرد که خیلی از اشعار، ناخواسته اینگونه بودند؛ زنی رنگ‌پریده، چادرخاکی، کتک، چهره‌های افسرده، امامی که همیشه بیمار است و... ادامه دارد ...