°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿عشقبہیڪشࢪط﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت70
#ترانه
فکر می کردم بریم خونه ولی مسیر ش مسیر خونه نبود!
کنار یه فروشگاه که اطراف ش پارک بود و خیلی هم شلوغ بود وایساد و گفت:
- پیاده شو خانوم یکم خوراکی بخیرم.
ملموس گفتم:
- سردمه مهدی.
با خنده سوسولی گفت و پیاده شد.
سرمو به شیشه تکیه دادم و چشامو بستم که صدای در های ماشین اومد و محکم کوبیده شدن.
با ترس چشامو باز کردم و با دیدن دوتا ادم با سر و وعض خیلی کهنه و پاره پوره و قیافه هایی زشت و چرکیده هیز قلبم اومد توی دهنم.
از همون نگاه اول فهمیدم موعتاد ان شاید هم مست.
کلمات رکیکی به کار می بردن و می خندیدن و با سرعت رانندگی می کرد.
وحشت زده بهشون خیره بودم مخصوصا عقبی که تیزی داشت.
دست اومد سمتم که جیغ کشیدم و بی توجه به موقعیت م فقط در ماشین و باز کردم و خودمو هل دادم بیرون با شدت به بیرون پرتاپ شدم ولی احساس درد می کردم تو بازوم و مطمعنم بازومو با چاقو برید.
چون نزدیک پارک بود و کنار پارک پر از چمن بود با شدت روی چمن ها پرتاب شدم و با شدت روی زمین غلط خوردم.
دستامو جلوی صورتم گرفته بودم که حداقل صورتم چیزی ش نشه!
بازوم گرفته شد و دونفر برم گردوندن و کمکم کردن بشینن.
یهو یکی شون گفت:
- از بازو ش داره خون میاد انگار بازو شو بریدن.
پلیس پارک سریع بهمون رسید و از دور دیدم مهدی داره می دوعه.
گیج شده بودم از شدت پرتاب ضربه و دست و پام از شدت ترس سست و بی جون شده بود.
مهدی با شدت جلوم روی زمین نشست و بازو هامو گرفت و گفت:
- یا امام حسین چی شد قربونت برم چت شد سالمی وای خدا.
یهو دست شو برداشت وبه دست ش که خونی بود نگاه کرد.
بهت زده گفت:
- خون.
خانومه گفت:
- اره بازو ش عمیق بریده شده اما نترسید چیزی نیست با چند تا بخیه درست می شه .
مهدی کمکم بلند شم و از شدت شوکی که بهم وارد شده بود نمی تونستم لام تا کام حرفی بزنم.
سوار ماشین پلیس شدیم و رفتیم بیمارستان.
از سرم سی تی اسکن گرفتن و بدن مو چک کردن شکستگی نداشته باشم و بازوم هم چند تا بخیه خورد.
پرستار اب قند و نزدیک لبم اورد و مهدی داشت با دکتر صحبت می کرد.
خوردم اب قند و که حس کردم جون به بدن م برگشت .
مهدی و پلیس سمتم اومدن و دکتر و پرستار ها بیرون رفتن.
مهدی دستمو توی دست ش گرفت و گفت:
- خانوم بهتری؟
سری تکون دادم و پلیس گفت:
- حالتون خوبه؟
سر تکون دادم و مهدی گفت:
- خانوم می تونی حرف بزنی؟ می خوان ازت سوال بپرسن.
بلاخره لب باز کردم و گفتم:
- خو..بم.
مهدی نفس راحتی کشید و پلیس گفت:
- دو تا تصویر بهتون نشون می دم ببین خودشونن.
نشونم داد که بازوی مهدی رو با ترس فشردم و گفتم:
- اره.
سری تکون داد و گفت:
- پلیس راه گرفتشون ماشین تون رو بیاید اداره اگاهی تحویل بگیرید و ثبت شکایت کنید.
مهدی چشم گفت .
از تخت به کمک مهدی پایین اومدم و یه اژانس گرفتیم رفتیم خونه.
مهدی رخت خواب پهن کرد ک دراز کشیدم کنارم نشست و گفت:
- می شه اون صحنه رو فراموش کنی خانوم؟
با بغض گفتم:
- خیلی ترسیدم .
مهدی گفت:
- چجوری خودتو پرت کردی بیرون بلایی سرت می یومد من چیکار می کردم اخه!
اشکام راه افتاد و گفتم:
- نمی دونم به خدا اون دست ش اومد سمتم انقدر وحشت کردم فقط درو باز کردم و پرت کردم خودمو بیرون جز وحشت هیچی توی بدن م نبود.
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿عشقبہیڪشࢪط﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت71
#ترانه
نصف شب ساعت 3 بود که گوشی مهدی زنگ خورد و گفتن باید بره .
با هول و ولا لباس پوشید و گفت معموریت دارن.
ترسیده نگاهش می کردم و وقتی خواست بره با خنده بهم گفت:
- شام فسنجون درست کن که دوسم دارم.
فقط سر تکون دادم می ترسیدم چیزی ش بشه!
عملیات ساعت ۳ نصف شب؟
انقدر استرس داشتم که همون ساعت ۳ و نیم رفتم دور غذا تا بلکه حالم بهتر بشه.
ساعت ۵ کارهام تمام شد و نماز مو خوندم مونده بودم چیکار کنم دیگه!
اومدم برم دراز بکشم که با صدای سلام خانوم مهدی متعجب برگشتم.
به این زودی برگشت،؟
پیشواز ش رفتم و گفتم:
- چه زود اومدی فکر کردم حالا حالا باید تنها باشم.
خندید و گفت:
- نکه هی دلم برای شما تنگ می شه گفتم زود بیام ..
یهو حرف شو قطع کرد و بو کشید و گفت:
- نگو بوی فسنجون توعه همه جا رو برداشته؟
با ذوق سر تکون دادم که گفت:
- اخ که مردم از گرسنگی .
خندیدم و گفتم:
- دست و صورت تو بشور لباس عوض کن بیا ناهار حاضره.
چشم بلند بالایی گفت و زود سفره چیدم.
نشستیم مهدی با اب و تاب و تعریف و تمجید شروع کرد به خوردن.
از خوردن ش منم اشتها می گرفتم وسط های خوردن هی یه قاشق پر می کرد می زاشت تو دهن من می گفت بخور جون بگیری.
سفره رو من جمع کردم و مهدی داوطلب شد برای شستن ظرف ها.
بعدش هم کنار بخاری دراز کشید تا بخوابه.
از دانشگاه برگشته بودم وارد خونه که شدم مهدی حاضر و اماده تو پذیرایی نشسته .
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- سلام اقا.
و چادرمو اویزون کردم که گفت:
- سلام خانوم اماده شو بریم.
متعجب گفتم:
- کجا؟
دستشو زیر چونه اش گذاشت و گفت:
- خرید عقد و عروسی!
با خوشحالی گفتم:
- واقا حالا عروسی کیه؟
دستی پشت گردن ش کشید و گفت:
- خودم.
متعجب گفتم:
-ها؟
با تک خنده گفت:
- خانوم جان حواست هست صیغه هفت ماهه داره تمام می شه فقط یک ماه ش مونده باید زود تر عقد و عروسی کنیم دیگه.
سری تکون دادم و گفتم:
- یادم رفته بود اصلا.
و دوتایی خندیدم.
یهو مهدی جدی شد و گفت:
- خانوم جان حالا شما عروسی چطور می خوای؟ من می گم عقد و بریم تو روستامون بگیرم.
سر تکون دادم و گفتم:
- کتابای شهدا که می خوندم همه اشون ازدواج های مذهبی داشتن منم می خوام عقد و عروسی رو یکی کنیم و بریم ماه عسل برای اینکه گناه هم نکنیم سه روز اول ازدواج مون روزه بگیریم مثل شهید حمید سیاهکالی مرادی و خانوم ش فرزانه.
مهدی با لبخند به حرفام گوش می داد و گفت:
- چشم خانوم اقا مهدی.
لبخند زدم و اماده شدم بریم برای خرید
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿عشقبہیڪشࢪط﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت72
#ترانه
مهدی اول از همه رفت سراغ لباس عروس.
اکثرا همه لختی بودن مهدی هیچ حرفی نمی زد تا مبادا من از روی حرف اون خریدی انجام بدم که باب دلم نیست.
کنارم می یومد و نگاه می کرد.
اولی و دومی و سومی چیزی پیدا نکردم که باب دلم باشه.
بلاخره موزون لباس عروس چهارمی لباش مورد نظر مو پیدا کردم.
یه لباس محجبه و شیک .
مهدی به انتخاب م احسند گفت و حساب کرد.
رفتیم سراغ اینه و شمدون به مهدی که ساکت نگاه می کرد گفتم:
- عروسی من و توعه یه سر این ماجرا منم یه سرش تو نمی خوای همکاری کنی توی خرید؟
چشم بلند بالایی زمزمه کرد و گفت:
- خوب این چطوره؟
و اینه شمدونی رو از زیر اورد بالا.
لب زدم:
- خیلی نازه چطور ندیدمش؟
مهدی خندید و گفت:
- ما اینیم دیگه.
رفتیم برای مهدی کت و شلوار بخریم هر چی می پوشید جلوی من با حالت های خنده داری فیگور می گرفت و می گفت:
- چطوره بانو؟
منم خیلی شیک می گفتم نه!
باد ش خالی می شد و می رفت بعدی.
بلاخره انتخاب کردم.
یه کت و شلوار ابی خوش دوخت زیبا.
مهدی نالید:
- وای وای خانوم چه سخت پسنده تنم کوفته شد بس دکمه کت بستم.
ابرو بالا انداختم و یکی زدم تو سرش و گفتم:
- حرف نباشه اقا مهدی یالا راه بیفت تا اجازه ایست ندادم حق نداری وایسی.
با لحن خنده داری گفت:
- نمی دونم زن گرفتم یا فرمانده پادگان.
نیشم باز شد.
شب وقتی برگشتیم جون تو تنمون نمونده بود.
مهدی یه گوشه ولو بود من یه گوشه.
مهدی نالید:
- وای ننه نمی تونم راه برم .
با تک خنده گفتم:
- شام فسنجونه ها.
که سریع بلند شد و دستشو روی قلب ش گذاشت:
- وای جون به تنم برگشت قوت قلب گرفتم .
سریع رفت تو اشپزخونه که خنده ام کل خونه رو پر کرد.
خودش گرم کرد و سفره رو چید.
عین همین ندید پدید ها افتادیم رو غذا می خوردیم.
از بس از این بازار به اون بازار این موزون به اون موزون و از این ماساژ به اون مرکز خرید رفته بودیم رمقی نمونده بود برامون.
احساس لرز های خفیفی توی دست و پاهام می کرد و سرم گیج می رفت.
می دونستم از کجا اب می خوره.
قرص هامو نخورده بودم و باز اهن م افت کرده بود.
سعی کردم طبیعی رفتار کنم تا باز مهدی نگران نشه و غر بزنه به جونم که حواسم به خودم نیست.
داشت یه سری کار با لب تاب انجام می داد و معلوم بود حسابی کار داره تا نصف شب خودشم خیلی خسته بود.
داشتم رخت خواب ها رو پهن می کردم و هی جلوی چشام سیاهی می رفت.
هرچی خودمو کنترل کردم فایده نداشت و دست اخر که رفته بودم پتو بیارم با پتو افتادم تو در اتاق.
با صدای شالاپ افتادن مهدی عین جت پرید و دوید سمتم.
وحشت زده زد تو سر خودش که چشام گرد شد.
خودشم نمی دونست داره چیکار می کنه از ترس!
با وحشت بلندم کرد و توی رخت خواب خابوندم و گفت:
- چی شد سالمی چرا اونجور افتادی؟
دستمو به سرم گرفتم یا امام حسین شروع شد الان بگم قرص هامو نخوردم امپر می چسبونه.
با صدای التماس واری گفتم:
- مهدی یه چیزی می گم غر نزن.
تند تند سر تکون داد و گفتم:
- یادم رفت قرص هامو بخورم.
همین جور نگاهم کرد که گفتم:
- قول دادی غر نزنی.
قرص هامو بهم داد و هی می خواست غر بزنه جلوی خودشو می گرفت و دست اخر تحمل نکرد و نشست ور دلم دستمو گرفت و گفت:
- اخه خانوم قربون شکل ماهت بشم چرا به فکر خودت نیستی؟
اگه بلایی سرت بیاد چی؟
می دونی فردا قراره مادر بشی با این حال ت نمی تونی بچه رو نگه داری؟
اصلا می دونی با این کار هات از الان به خودت اسیب می زنی چه برسه به بعدا که سن ت به مراتب بیشتر بشه؟
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿عشقبہیڪشࢪط﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت73
#ترانه
ملتمس گفتم:
- مهدی به خدا فقط یادم رفت.
توی کت ش نمی رفت و حسابی نگران و ترسیده بود.
دست اخر از دهن م پرید:
- خوب تو منو ول کردی گذاشتی رفتی که الان من انقدر مریض شدم.
یهو ساکت شد.
تازه فهمیدم چی گفتم.
باز رفتن شو به رخ ش کشیدم.
می دونستم به خاطر خودم رفته بود و حالا من....
پتو رو بی صدا روم کشید وبا صدای ضعیفی گفت:
- بخواب خانومم خسته شدی.
لامپ و خاموش کرد دراز کشید.
دستش روی چشماش بود اما از نفس های تند و نامنظم ش می فهمیدم بیداره.
میدونستم با حرف م چقدر درد می کشه و من احمق باز به زبون اورده بودم.
اشکام بی سر و صدا از چشم هام فرو ریخت.
نیم ساعتی که گذشت نگاهم بهم تو تاریکی انداخت و فکر کرد خوابم.
بلند شد و اروم بی سر و صدا رفت توی حیاط.
نیم خیز شدم و پشت سرش رفتم و لای در رو باز کردم.
رو پله های اخری نشسته بود و شونه های مردونه اش می لرزید.
دوباره اشکام سرازیر شد.
لعنت به دهنی که بی موقعه باز بشه!
درو بستم که سریع اشک هاشو پاک کرد و سر بلند کرد برگشت.
پله ها رو پایین رفتم و کنارش نشستم .
با دیدن چهره اشک الودم گفت:
- جانم چی شد باز حالت بد شد؟ بریم دکتر؟
سری به عنوان منفی تکون دادم و گفتم:
- به خدا من نمی خواستم ناراحتت کنم از دهن م پرید به خدا می دونم به خاطر خودم رفتی فقط خواستم غر نزنی به خدا من به فکر خودم هستم فقط یادم رفت به خدا من..
از گریه به سکسکه افتاده بودم و هق هق می کردم.
صورتمو نوازش کرد و گفت:
- اروم باش خانوم اروم من اشتباه کردم ببخشید توروخدا با اشکات اتیشم نزن باشه بهش فکر نکن.
سری تکون دادم که دستمو گرفت و برگشتیم تو.
تا سرم رو بالشت رفت خوابم برد.
6.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
. 💜 آرامش با قرآن 💜
🌸 #چند_لحظه_ای_با_کلام_وحی 🌸
♥️ آرامــــشی از ســــــوی آسمان ❤️
📖سوره مبارکه نمل، ۴۲
💠 فَلَمَّا جَاءَتْ قِيلَ أَهَٰكَذَا عَرْشُكِ ۖ قَالَتْ كَأَنَّهُ هُوَ ۚ وَأُوتِينَا الْعِلْمَ مِنْ قَبْلِهَا وَ كُنَّا مُسْلِمِينَ
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روز را با نام خدا 🌹🕊
آغازی کنیم
که زیباترین و مطمئنترین
سر آغـاز است🌹🕊
بسم اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیمِ
الهی به امیـد تو🌹🕊
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
بسمربالمهدی..
❏اَلسَـلامُعَلیڪَ یـٰابقیه الله•••|♥️
❍یاایهاالعزیز🌱
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
أَلسَّلامُ عَلى ساکِنِ کَرْبَلآءَ ♥️•°
✨ دلم خوش است
✨ به این لحظههای نورانی
✨ سلامِ صبحــــــ،
مرا باز کربلایی کرد
صبحتون نورانی
به ضریح حسینــــــــ【ع】🌤
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
🔘✨سـ❤️ــلام
🕊✨روزتـــون
🔘✨پر از خیر و برکت
🕊✨امروز دوشنبه↶
✧ 29 شهریور 1403 ه.ش
❖ 21 صفر 1446 ه.ق
✧ 25 آگوست 2024 میلادی
┄┄┄┅┅❅✾❅┅┅┄┄┄
🔘✨↯ ذڪر روز ؛
🕊✨《یا قاضیَ الحاجات ای برآورنده حاجت ها 》
🔘✨《 ﷺ❤️ﷺ🤍ﷺ❤️ﷺ 》
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃الهی به امید تو🍃
🌸 صبحتون
💓پراز زیبـایی
🌸روزتون پرانـرژی
💓چهره تون شاد و خندون
🌸لبتون پراز تبسم
💓قلب تون پر از نور الهی
🌸و زندگیتون پراز
💓رحمت و نعمت الهی
#سلام_صبحتون_بخیر
╭🇮🇷
╰┈➤💻@jebhe_islamic
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°°💚°
°💚°°💚°
°💚°
#ࢪمآن↯
﴿**عشقبہیڪشࢪط**﴾
#به_قلم_بانو 📕⃟?
#قسمت74
#ترانه
امروز که دانشگاه نداشتم و مهدی هم حسابی مشغول کار با لب تاب ش بود.
میوه برداشتم و کنارش نشستم.
سر بلند کرد و گفت:
- خسته نه باشی خانوم شرمنده کمکت نکردم.
با حرف هاش تمام خستگی م در رفت.
دلم می خواست عمر مون پایانی نداشته باشه و تا ابد من و مهدی همین طور کنار هم عاشقانه مخلصانه به در گاه خدا زندگی کنیم.
با فکری که به ذهن م اومد گفتم:
- راستی مهدی خواهرت فاطمه کجاست؟
مهدی گفت:
- باردار نمی شد یه دارو هایی نیاز داشت رفته آلمان تحت نظر دکتر هست بهش گفتم مراسم ازدواج مون نزدیکه اما خوب نمی تونه بیاد خودشم باهام صحبت نکرد تششعات الکترونیکی براش خطرناکه نمی تونه از موبایل و وسایل استفاده کنه.
ناراحت گفتم:
- انشاءالله که زود تر باردار بشه.
مهدی با اطمینان خاطر گفت:
- خدا بزرگه قسمت باشه باردار می شه قسمت نباشه چیزی که زیاده بچه بی سرپرست بیاره بزرگ کنه.
سری تکون دادم و گفتم:
- حالا کی می خوایم مراسم بگیریم؟
کجا می گیریم؟
مهدی سرشو خاروند و گفت:
- خودمم نمی دونم عروسی بخوای عروسی می گیرم ماه عسل بخوای می برمت هر چی تو بگی فقط یه شام حتما باید اطرافیان مونو دعوت کنیم مخصوصا همکارا که کلافه کردن منو.
سری تکون دادم و گفتم:
- مهدی می گم که بیا به جای تالار و این مزخرفات همه همکار ها و رفقا تو با خانوم و بچه ها به یه رستوران دعوت کن ما هم دیگه لباس هامونو می پوشیم از همین جا می ریم اونجا بعد ناهار همه گی باهم یه سفر شمال یا همین اطراف تهران بریم.
مهدی سرشو انداخت پایین و گفت:
- نه!
متعجب گفتم:
- چرا؟
لب زد:
- دلم نمی خواد وقتی ارایش می کنی چهره اتو و موهات رو حالت می دی کسی تو رو ببینه و زندگی مون با گناه شروع بشه گناه که باشه نگاه خدا از زندگی مون کم می شه!
لب تاب شو بستم و چهار زانو نشستم جلوش و گفتم:
- چرا فکر کردی من می خوام ارایش کنم و مو حالت بدم ! اولا که روسری خریدیم کامل محجبه می بندم و طور رو روی روسری می زارم لباسمم که کامل محجبه است مثل یه چادر پف کرده می مونه بعدشم مگه تو به من نمی گی خوشکلی ناسلامتی خوشکل ترین دختر دانشگاه نصیبت شده ارایش می خواد چیکار؟ حتا یه رژ هم نمی زنم .
لبخند عمیقی روی لب هاش نشست و گفت:
- خداروشکر که خدا تو رو بهم داده مطمعنم قراره با تو به سعادت برسم.
چشمکی بهش زدم که خندید.
فردای اون روز مهدی رفت و کارت های ساده عروسی خرید و خودش با خط خودش توی همه اونا نوشت:
- به نام پرودگار خالق عاشق و معشوق!
در این تاریخ و ساعت دو زوج می خواهند دین شان را به گفته و سنت پیامبر کامل کنند و از شما عزیز بزرگوار دعوت می شد همراه با خانواده در این مراسم شرکت بفرماید منتظر حضور گرم تان هستیم !
از طرف اقای نیک سرشت و خانوم کامرانی.
حتا اسم هامونم ننوشت .
قول گذاشته بودیم همه چیز مذهبی باشه.
به قلم بانو