eitaa logo
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
3.3هزار ویدیو
271 فایل
"به‌نام‌عشق‌،‌به‌نام‌شہیدوشہادت(:" • #کپی_آزاد مافرزندان‌مکتبی‌هستیم‌که‌ازدشمن‌امان‌نامه ‌نمےگیریم✌️🏿✨ #شہید‌جھادمغنیھ..🎙 ارتباط با ادمین : @ya_gadimalehsan جهت تبادل به ایدی زیر پیام دهید : @sarb_z_313. خواستندخاکت‌کنند،جوانه‌‌زدی! #برادرم♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
!"شهید جهاد مغنیھ
رُبَّ‌أَخٍ‌لمْ‌تَلِدْهُ‌أُمُّک - چه‌بسابرادرى‌که‌ مادرت‌اورانزاییده :)
بسم رب الشهدا و الصدیقین ..♥️🌱`
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم. °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
خیلی آروم به سمت در رفتم و گوشم رو تیز کردم تا ببینم موضوع از چه قراره...؟! داشت با خاله سمیه صحبت میکرد...😳 یا جد سادات...😱نکنه کمیل همه چی رو به خاله گفته...خاله هم زنگ زده همه چی رو به مامان بگه...وای خدا اگر دستم بهت نرسه کمیل😑 ولی یکم با خودم فکر کردم دیدم، نباید زود قضاوت کنم...شاید اصلا مسئله یه چیز دیگه است... کنجکاوی امونم نداد و آروم در اتاق رو باز کردم که ببینم چی میگن بهم دیگه...مامانم داشت با خاله در مورد یه دختری به اسم سارا صحبت میکرد...هعی هم تعریف و تمجید... مامان: میدونی اون سری که دیدمش با خودم گفتم خیلی دختر خانومی شده... ماشاءالله هزار ماشاءالله... متوجه شدم منظوره مامان کیه...سارا مشکات ...دختر عمو رضا...همکار بابا و دوست خانوادگیمون که خانمش یک زمانی با خاله سمیه توی دانشگاه همکلاسی بودن و از اونجا همدیگر رو میشناسن...سارا دو سال از من بزرگتر بود و اونم تجربی میخوند...تو یک دانشگاه بودیم اما خیلی کم همدیگر رو می‌دیدیم... مامان که صحبتش با خاله سمیه تموم شد و تلفن رو قطع کرد؛ آروم به سمتش رفتم و گفتم: مامان خاله سمیه چی میگفت؟؟ مامان زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت: هیچی خاله می‌گفت می‌خوان برای کمیل آستین بالا بزنن...اما کمیل گفته من این دختره رو نمیخوام... سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: خب به سلامتی کی هست این دختره؟! مامان اخمی کرد و گفت: تو که همه رو شنیدی برای چی میپرسی🤨 لبخندی دندون نما زدم و گفتم: هیچی...فقط میخواستم بیشتر بدونم😁 _اره جون عمت😒 +عههه مامان من رو عمه هام حساسم نگو این حرفو😑 _باشه حالا ناراحت نشو سریع...میخواستم یه موضوعی رو بهت بگم... سر جام خشک شدم...آروم به سمت مامان چرخیدم و گفتم: چه موضوعی.....؟؟ °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
سر جام خشک شدم...آروم به سمت مامان چرخیدم و گفتم: چه موضوعی؟؟ مامان لبخندی زد و گفت: سارا رو که میشناسی!! با حالت خسته گفتم: بلهههه...همین الان داشتید در موردش می‌گفتید مامان دستش رو گذاشت رو بینیش و گفت: هیسس!!..میخوایم بریم خواستگاریش برای امیرعلی😍 اول سعی کردم خودم رو کنترل کنم...ولی متاسفانه موفق نبودم و داد زدم😱 +چییییییی... جوری که حتی خود امیرعلی از اتاق پرید بیرون و با ترس گفت: چیشده😨 مامان سرش رو به نشونه تاسف تکون داد و گفت: این خل و چل بازی در میاره...تو چرا باور میکنی... امیرعلی نفس راحتی کشید و گفت: همچین جیغی زد ترسیدم آخه😐 برگشتم سمتش و گفتم: تو میخوای زن بگیری!!!ارهههههه؟؟🤨 قضیه که براش مبهم بود گفت: چی داری میگی...کی خواست زن بگیره...خیالت راحت حالا حالا ها ور دلت میمونم... مامان دست به کمر شد و گفت: آقای امیرعلی شما الان ۲۳ سالته...خجالت نمی‌کشی؟؟پاشو یه تکونی به خودت بده...باید به زندگیت سر و سامون بدی...وقتشه که مستقل بشی... امیرعلی نشست رو مبل و گفت: مادر من...الان شرایط کاری من جوری نیست که بتونم ازدواج کنم...روز به روز هم سخت تر میشه...جز دردسر و سختی و استرس واسه خانواده دیگه چی میتونم داشته باشم...؟؟ _عزیز من وقتی ازدواج کنی...همه چی جور میشه...خیالت راحت...یعنی الان همکار های تو همشون مجردن😶خب نیستن دیگه... الان تو به حرف من گوش کن...یکی رو بهت معرفی میکنم دختر خیلی خوبیه...بابات هم تاییدش کرده... امیرعلی گازی از سیب که برداشته بود زد و گفت: حالا کی هست این بنده خدا؟؟ با مشت کوبیدم رو اپن و گفتم: امیرعلییییی😠 _فقط می‌خوام بدونم کیه همین جون اجی😄 مامان نگاهی با محبت بهش کرد و گفت: سارا...همکار بابات...دختر آقای مشکات.. همون دقیقه سیب پرید تو گلوش و نزدیک بود خفه شه...محمد هم از اتاق پرید بیرون و با یک حرکت جانانه یکی زد پشتش و بنده خدا رو راحت کرد...بیچاره قرمز شده بود بس که سرفه کرد... یکم که نفسش بالا اومد گفت:....... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
یکم که نفسش بالا اومد گفت: خب...چیزه... با عصبانیت از آشپزخونه اومدم بیرون و گفتم: چیه...تا اسمش اومد خودتو باختی...نکنه لقمش تو گلوت گیر کرده هااان!!!😡 محمد کنار امیرعلی روی مبل نشست و گفت: فعلا که سیب تو گلوش گیر کرده😆 مامان که داشت برای امیرعلی آب می‌آورد گفت: میذاری بچم حرفش رو بزنه!!! دست به سینه وایسادم و گفتم: بله اجازه میدم... بعد هم رو به امیرعلی گفتم: خب می‌شنوم ادامش؟؟؟ امیرعلی کمی از آب خورد و از مامان تشکر کرد...بعد هم گفت: خب...سارا دختر خوبیه...تو این چند سال که باهاشون رفت و آمد داشتیم هیچ بدی ازش ندیدم...خیلی هم مهربونه و دختر آرومی به نظر میرسه...ولی... مامان که از توصیفات امیرعلی در مورد سارا تو پوست خودش نمی گنجید گفت: ولی چی مادر!!! امیرعلی هم سرش رو انداخت پایین و گفت: من پس انداز زیادی ندارم که بتونم زندگی عالی براش دست و پا کنم...چون سارا تک فرزنده و پدر مادرش قطعا دوست دارن تنها بچشون توی رفاه و آرامش باشه و از اونجایی که وضع مالی آقای مشکات هم خوبه ممکنه قبول نکنن... _مادر جان قربونت بشم این چه حرفیه که میزنی...بالاخره بابات هم کمک می‌کنه بهت...ماشین که داری فقط باید یه خونه دست و پا کنی...که اونم ان شاءلله با یه وام و یکم قرض و قوله درست میشه... سری تکان داد و گفت: امیدوارم🙃 امیررضا از اتاق اومد بیرون و گفت: پس مبارکههههه👏 بابا که توی اتاقش مشغول انجام کارهاش بود اومد بیرون و گفت: چی مبارکهه!! تولد که تموم شد😳 مامان با خوشحالی گفت: امیرعلی قبول کرد که بریم خواستگاری دختر آقای مشکات😍 بابا هم گفت: به به پس برای خودتون بریدین و دوختین...ماهم اینجا نقش شلغم رو داریم دیگه... امیرعلی هم شروع کرد: نه بابا جان شما تاج سر مایی...این چه حرفیه...فقط نظرات اولیه گفته شد...ان شاءلله بعد از تایید شما میریم عملیش میکنیم😁... منم که خونم به جوش اومده بود بدون توجه به حرف هاشون چادرم رو برداشتم رفتم توی حیاط و نشستم روی تاب... توی همین حال و هوا بودم که زنگ خونه رو زدن...کی می‌تونه باشه این موقع شب؟؟!!! °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
توی همین حال و هوا بودم که زنگ خونه رو زدن...کی می‌تونه باشه این موقع شب!! البته میتونستم حدس بزنم کی باشه...چادرم و سر کردم و به سمت در رفتم...در رو که باز کردم به درست بودن حدسم پی بردم... مثل همیشه پارسا بود...دوست و همکار امیرعلی...ایشون معتقد بود نمیشه کارهای اداری رو با تلفن گفت و اگر کاری داشت به در خونه مراجعه میکرد... محو تفکراتم بودم که با سلام کردنش از فکر بیرون اومدم...کمی در رو بیشتر باز کردم و سلام ارومی کردم... تا دید من پشت در وایسادم سرش رو انداخت پایین و گفت: ببخشید امیرعلی هستش؟کار واجبی دارم باهاش. نگاه گذرایی به خونه کردم و گفتم: بله هستن...الان صداشون میکنم. _لطف میکنید. +تشریف بیارید داخل تا بیان خدمتتون. _ممنون...بیرون بهتره. +هر جور راحتید. رفتم داخل تا امیرعلی رو صدا کنم... امیررضا با دست روی اپن ضرب گرفته بود و محمد برا خودش قر ریز میداد😐 نگاه برزخی بهشون کردم و رو به امیرعلی گفتم: اگر عروسیتون تموم شد...پارسا بیرون منتظرته. بعد هم دوباره راهی حیاط شدم...روی تاب نشسته بودم...امیرعلی که از پله ها پایین میومد نگاهی به من کرد...سرم رو به طرف دیگه ای کج کردم... سرعت تاب رو زیاد کردم...هندزفری که همیشه توی جیبم یافت میشد رو درآوردم و یک موزیک غمگین پلی کردم...چشام رو بستم...خیلی حس خوبی داشتم...بوی عطر گل ها...هوای خنک...همشون لذت بخش بود...انقدر تو حال و هوای خودم بودم که اصلا متوجه نشدم کار پارسا و امیرعلی کی تموم شد... تاب به سمت بالا می‌رفت که یه بنده از خدا بی خبری اومد و رو هوا گرفتش😐 دلم میخواست جیغ بزنم...هندزفری رو با حرص از گوشم درآوردم و گفتم: امیر یا تاب و ول می‌کنی یا از همین بالا میپرم پایین میافتم دنبالت😠 امیرعلی تاب و به زور نگه داشته بود و بلند بلند میخندید... به زور خنده اش و کنترل کرد و گفت: یه شرط داره😂 کمی به سمت عقب برگشتم و گفتم: برای من شرط میذاری😤 _دیگه دیگه...یا قبول میکنی یا همین بالا میمونی😆 +خب شرطتت رو بگو🧐 _آشتی میکنی یا نه😎 +نه... _چرا اونوقت؟؟ +چون شما میخوای زن بگیری...اول گفتی ور دلت میمونم...ولی الان فهمیدم که آقا دلش گیره😒 تاب رو آورد پایین و آروم گفت.... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
جواب ناشناس ها💟 @jihadGomnam
ناشناس رمان رویای من🍃 https://harfeto.timefriend.net/16381143816857
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آهای‌بچه‌شیعه! جمعستااااا . . . بشین‌حساب‌ڪتاب‌ڪن‌ اگہ‌امروز‌آقا‌بیاد‌ روت‌میشه‌سرتو‌بالابگیری؟
به هر میزان که عمــــل‌مان شبیه عمل فاطمه‌زهرا(سلام‌‌الله‌علیها) و امیرالمــؤمنین‌علـــی(‌روحی‌له‌الفداء) باشد، آنها را دوست داریم! مُحب‌واقعی، شبیه محبوب می‌شود!
تاب رو آورد پایین و آروم گفت: پس که اینطور...پس اگر تو هم برات خواستگار بیاد حق نداری شوهر کنی...میمونی ور دل داداشات😂 سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و گفتم: موافقم. اومد و کنارم روی تاب نشست...سرش رو به سمت آسمون گرفت و تاب رو به حرکت در آورد... سرم رو به سمتش گرفتم و پرسیدم: دوستش داری!!! پاشو محکم کشید رو زمین و تاب رو متوقفش کرد...با تعجب بهم نگاه کرد. لبخند کوتاهی زدم و گفتم: نیازی به توضیح نیست...خودم همه چی رو فهمیدم. هنوز تو شک بود و نمیدونست منظورم چی بوده... _میشه بگی منظورت کی بود؟ +خودتو به کوچه علی چپ نزن...هر کی تو رو نشناسه من یکی خوب میشناسمت😉 خندید و گفت: _اهان منظورت سارا است😄 اخمی کردم و گفتم: دوباره نیشت باز شد که...من میرم اصلا🤨 از جام بلند شدم که سریع گفت: باشه باشه نرو...بشین...میگم بهت...فقط بین خودمون بمونه...یه درد و دل خواهر برادری. نشستم و گفتم: باشه...بگو. امیرعلی آدم خجالتی نبود...حرفش رو میزد...همیشه هم صادق بود...ولی هر حرفی رو هر جایی نمیزد...درسته دوست نداشتم داداشام از پیشم برن...اما آرزوی هر خواهری هم هست که برادرش رو تو لباس دامادی ببینه😍...من هم دوست داشتم خوشبخت شدن و خوشحالی شون رو ببینم...حالا چه بهتر در کنار کسی که دوستش داشته باشه... با شروع شدن صحبت هاش افکارم رو کنار گذاشتم تا به حرف هاش گوش کنم... _خب...میدونی سارا دختر بدی نیست...خیلی خانمه...حد خودش رو رعایت می‌کنه...با حیا و مهربون هم هست...دختر ساکت و آرومی هم هست...دقیقا تمام اون معیار هایی که من برای یه همسر آینده در نظر داشتم و داره...تمام این مدت بدی ازش ندیدم... نمیخوام بگم عاشقش شدم...نه اصلا اینطور نیست...من شاید دو سه بار بیشتر ندیدمش...اونم نگاهم گذرا افتاده...ولی از اخلاق و رفتارش میشد همه‌ی این هارو متوجه شد...مامان هم همیشه ازش تعریف می‌کنه...خود توهم موقع هایی که صحبتش میشد میگفتی دختر خوبیه... من هر دختری رو که بخوام انتخاب کنم...اول از همه تو رو در نظر میگیرم...چون تو از همه جهت برای من تایید شده هستی...بگو بخندت تو خونه به راهه...با دوستات خوش گذرونیت به راهه... ماشاءالله کدبانو هم هستی... ولی حد خودت رو هم جلوی نامحرم رعایت میکنی...برای من هیچکس به اندازه تو خانم نیست اجی...من همیشه به داشتنت افتخار میکنم...من که از سارا خانم شناخت زیادی ندارم، می‌خوام تو هم کمکم کنی که بیشتر بشناسمش و بتونم انتخاب درستی داشته باشم...درسته که تجربه مامان از تو بیشتره...ولی من که روم نمیشه به مامان حرفی بزنم...برای همین می‌خوام از خواهرم راهنمایی بگیرم😍. قبلا هم گفته بودم که این بشر خیلی چایی شیرینه...با حرف هاش تحت تاثیر قرار گرفتم... خواستم شروع کنم به صحبت کردن که صدای محمد مانع شد😐...در حالی که با امیررضا به سمت مون میومدن رو به امیرعلی گفت.... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
خواستم شروع کنم به صحبت کردن که صدای محمد مانع شد😐...در حالی که با امیررضا به سمت مون میومدن رو به امیرعلی گفت: تموم شد...خیلی تاثیر گذار بود😂 امیررضا هم که دستش رو روی گونه هاش میکشید و می‌گفت: اشکم در اومد بابا...چرا احساسیش میکنید...جدی گرفتین ها🥺😂 همه مون شروع کردیم به خندیدن...محمد گفت: از خنده های زینب خانم میشه فهمید که رضایت داده بریم خواستگاری‌...پس مبارکه دیگه👏 بعد هم شروع کردیم دست زدن...چهارتایی روی تاب نشسته بودیم که یهو امیررضا گفت: میگما...فردا که محمد میخواد دوباره بره...پس بیاید امشب یه دست ایکس باکس بازی کنیم. بعد از چند ثانیه فکر کردن، همگی موافقت کردیم و رفتیم داخل... امیررضا سریع دستگاه رو راه انداخت. مامان هم تلفن رو برداشت و شروع کرد به شماره گرفتن؛ با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم: مامان ساعت ده شب به کی زنگ میزنی آخه؟ مامان انگشت اشاره اش رو روی بینی اش گذاشت و گفت: هیس..بیدارن بابا. بعد هم شروع کرد به صحبت کردن...به به چشمم روشن...مادر من بذار حداقل فردا بگو...مگه دنبالمون کردن...مامانم هم هی زیر لب تهدیدم میکرد😐 _سلام لیلا جان...خوبی...آقا رضا، سارا جان چطورن...خدا رو شکر ماهم خوبیم...بچه ها هم خوبن، سلام دارن خدمتتون.... بعد از کلی سلام و احوالپرسی مامانم رفت سر اصل قضیه...منم که فقط هاج و واج نگاهش میکردم... _میگم لیلا خانم...میخواستم اجازه بگیرم جمعه هفته آینده برسیم خدمتتون...امر خیره...میخواستم با اجازتون سارا جان رو برای امیرعلی خواستگاری کنم...کوچیک شماست...قربونت...سلام برسونید به خانواده...سلامت باشین...خدانگهدار. بعد هم رو به ما گفت: خدا رو شکر قرار هم تعیین شد...الان دیگه با خیال راحت میریم. +کجا به سلامتی؟..... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
گفتم: کجا به سلامتی؟ مامان در حالی که داشت میوه پوست میکند گفت: این چند وقته چون بابات همش میرفته ماموریت، برای همین بهش یه هفته مرخصی دادن تا یکم استراحت کنه...بابات هم گفته این یک هفته رو میریم پیش مادربزرگ؛ هم یه سری می‌زنیم...هم اینکه یه آب و هوایی عوض میکنیم...سر راه هم امیرمحمد رو میرسونیم که بچم نخواد با اتوبوس بره اذیت بشه. با شنیدن این حرف مامان ناراحت شدم...منم دلم میخواست همراهشون برم... ولی چه فایده که امتحانام شروع شده... با ناراحتی به مامان گفتم: خیلی بد موقع است...من الان نمیتونم بیام...امتحان هام شروع شده😩 مامان دست هاشو با دستمال کاغذی تمیز کرد و گفت: امیررضا هم میگه امتحان داره نمیتونه بیاد...تو و امیرعلی و امیررضا میمونید...ما زود برمیگردیم. سرم رو تکون دادم و گفتم: باشه. بعد هم به جمع برادران اضافه شدم تا بازی کنیم... دو نفر دو نفر یار شدیم و بازی کردیم...منو امیررضا باهم؛ محمد و امیرعلی هم باهم دیگه بودن...بازی شروع شد و حسابی بزن بزن بود...تا ساعت دوازده داشتیم بازی میکردیم...دیگه مامان صداش در اومد و گفت: پاشید برید بگیرید بخوابید...فردا خواب میمونید ها🤨 بند و بساطمون رو جمع کردیم و رفتیم که بخوابیم...بازی به نفع امیرعلی و محمد تموم شد😒... روز خسته کننده ای داشتم...مخصوصا وقتی داشتم برمی‌گشتم خونه...با اون اتفاقات. انقدر خسته بودم که تا سرم رو گذاشتم روی بالشت خوابم برد😴. صبح به زور برای نماز بلند شدم...بعد از خوندن نماز، رفتم تا صبحونه رو برای مامان و بابا آماده کنم...چون میخواستن زود برن چند تا لقمه بزرگ ساندویچ نون و پنیر و سبزی آماده کردم...فلاسک و از آب جوش پر کردم...کمی میوه و تنقلات هم براشون گذاشتم تا توی راه بخورند...مامان هم قبل از رفتنش شروع کرد به نصیحت کردن: دیگه سفارش نکنم ها...شامت دیر نشه بچه هام گشنه بمونن...خونه روهم مرتب و تمیز کن...خاله سمیه میاد بهتون سر میزنه...حواست پرت دوست و رفیق نشه... کلافه سرم رو تکون دادم و گفتم: مامان به خدا بچه نیستم ها...میدونم اینارو...چشم چشم چشم...شما مراقب خودتون باشید... تا لحظه آخر هم ول کن نبود و هر پنج دقیقه یکبار می‌گفت: دیگه سفارش نکنم ها😑 محمد هم وقتی داشت کفش هاشو میپوشید گفت: دیگه سفارش نکنم ها... مامانم هم یه پس کله ای زد بهش و گفت: ادا منو درمیاره فنقل بچه😐 نکه کله اش رو کچل هم کرده بود خیلی می‌چسبید😂 از زیر قرآن رد شون کردم؛ و یه کاسه آب هم ریختم پشت سرشون...خواستم برگردم داخل خونه که دیدم.... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
خواستم برگردم داخل خونه که دیدم چند تا برگه روی سنگ بود...خم شدم و برگه هارو برداشتم...نوشته های توی برگه مربوط به یک تیم تروریستی بود...یکم که خوندمش متوجه شدم مال امیرعلی هست...تمام اطلاعاتی که توسط نفوذی ها و شنود و ت.م* به دست اومده بود...بیست و پنج صفحه بود😐منم وقتش رو نداشتم...همین قدر که کنجکاویم بخوابه مطالعه کردم و رفتم داخل... برگه هارو روی میز ناهارخوری گذاشتم...نگاهی به ساعت کردم، حدود شش و نیم بود... میز صبحونه رو آماده کردم...این دو تا تنبل خان هم چون دیشب تا دوازده شب داشتن بازی میکردن الان گرفتن خوابیدن... دلم نیومد بیدارشون کنم و رفتم حاضر شدم تا برم نون تازه برای صبحونه بگیرم...لباس پوشیدم و کلید رو هم برداشتم...خیلی آروم و آهسته که کسی از خواب بیدار نشه، از خونه زدم بیرون...نونوایی سر کوچمون بود...دو تا نون بربری داغ گرفتم...هوا کمی روشن شده بود...زودی برگشتم خونه... وقتی در خونه رو باز کردم، امیررضا بیدار شده بود...پشت میز صبحونه نشسته بود و برای خودش چایی شیرین درست میکرد... در رو بستم و گفتم: به به...سلام...چه عجب بیدار شدین! امیررضا به سمت من برگشت و گفت: عه...سلام...کجا بودی؟ چادرم رو آویزون کردم به چوب لباسی و گفتم: رفته بودم نون تازه بگیرم.. قلوپی از چاییش رو خورد و گفت: دستت درد نکنه...حالا بده نون رو من صبحونه ام رو بخورم که حسابی دیرم شده.. نون رو بهش دادم و گفتم: کجا؟ امروز که پنج شنبه است!! _چند جا کار دارم،باید برم تکمیلش کنم، زود میام.. بعد هم با صدای بلند شروع کرد به صدا کردن امیرعلی: امیر...داداش...بلندشو...دیرت میشه ها...باید منم برسونی ماشینم تعمیرگاهه.. امیرعلی هم با صدای خوابالو گفت: چه خبرته کله سحر...سر آوردی مگه!! بلند شدم دیگه.. برای خودم و امیرعلی چایی ریختم...امیرعلی هم بعد از شستن دست و صورت و جمع کردن رخت خواب اومد نشست سر میز... _من امروز خیلی کار دارم...شاید کارم طول بکشه نتونم زود بیام.. برگه ها رو برداشتم و رفتم سر میز رو به امیرعلی گفتم: راستی...چند تا برگه تو حیاط افتاده بود...مال کیه؟ امیرعلی برگه هارو گرفت و نگاهی بهش انداخت و گفت: مال منه...دیشب پارسا داد بهم یادم رفت بیارم تو.. امروز دانشگاه نداشتم و باید میرفتم بسیج...کلاس دفاع شخصی داشتم و از طرفی هفته دیگه جمعه جشن بود و داشتیم برنامه ریزی میکردیم... امیرعلی و امیررضا زودتر از من صبحونه رو تموم کردن...بعد از اینکه حاضر شدن، خداحافظی کردن و رفتن... میز رو جمع کردم...ظرف هارو شستم...خونه رو جارو کردم و میز هارو دستمال کشیدم...همه جا مرتب شده بود...رفتم حیاط و گل هارو آب دادم...حیاط رو جارو کردم و آب گرفتم.. ساعت ده و نیم بود...پانسمان زخمم رو باز کردم، بهتر شده بود...کمی شستشو دادمش و دوباره بستمش...تلویزیون رو روشن کردم و از کیک تولد دیشب نوش جان میکردم که زنگ خونه رو زدن.... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
تلویزیون و روشن کردم و از کیک تولد دیشب نوش جان میکردم که زنگ خونه رو زدن...به سمت آیفون رفتم؛ کیک رو به زور قورت دادم و گوشی رو برداشتم... +بله! بفرمایید! کیه! ای بابا چرا هیچکس جواب نمی‌ده!!! گوشی رو گذاشتم سرجاش...دوباره زنگ خورد...کلافه گوشی رو برداشتم و جواب دادم: +بله! آقا مگه آزار دارید زنگ میزنید جواب نمی‌دید!! گوشی رو گذاشتم...چادرم رو سر کردم و به سمت در حیاط رفتم...در رو که باز کردم کسی نبود...وارد کوچه شدم و نگاهی هم انداختم...اما هیچکس نبود... به سمت خونه برگشتم...سرم پایین بود و داشتم فکر میکردم که با صدای جیغ عارفه سه متر از جام پریدم😨 +تولدت مبااااارک عشقم.. هنوز توی شک بودم...هانیه با یک کیک اومد جلو و گفت: تولدت مبارک زینب جان.. شیما هم چند تا بسته کادو بهم داد و گفت: تولدت مبارک عزیزم.. _میشه یکی به من بگه چه خبره😶نزدیک بود سکته کنم دیوونه ها...این چه کاری بود...دستتون درد نکنه، خیلی زحمت کشیدین؛ واقعا انتظارش رو نداشتم ازتون😍خیلی خوشحالم کردین.. عارفه بغلم کرد و گفت: این چه حرفیه عزیزم...خواستیم حسابی سوپرایز بشی😂 دیگه بعد از کلی تشکر و قدردانی ازشون رفتیم داخل. کیک رو بریدیم و بعد از تقسیم کردن و باز کردن کادو ها خوردیم... هانیه یک شال سفید که گل های رز قرمز داشت هدیه آورده بود...عارفه هم یک کیف دستی مشکی و شیما هم یک ساعت خیلی خوشگل. تا ساعت دوازده حسابی خوش گذروندیم و خندیدیم...ساعت یک باید می‌رفتیم کلاس برای همین چهارتایی نماز خوندیم و رفتیم بسیج... کلاس که تموم شد یکم کمک بچه های بسیج کردم که کارهای جشن جمعه هفته آینده رو آماده کنند. وسط کار یهو امیررضا زنگ زد...گوشی رو جواب دادم و گفتم: سلام...جانم داداش _سلام...کجایی؟من پشت در موندم. +بسیجم؛ مگه کلید نبردی؟ _نه یادم رفت ببرم. من یه ساعت پشت درم شما بسیجی...پاشو بیا ببینم... +باشه الان میام...فعلا. _یا علی. از بچه ها خداحافظی کردم و تا خونه دویدم. وقتی رسیدم سر کوچه امیررضا رو دم خونه دیدم...یک نفر دیگه هم همراهش بود...اول فکر کردم امیرعلی همراهشه...اما نه امیرعلی هم نبود....پس یعنی کی می‌تونه باشه؟؟ °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
وقتی رسیدم سر کوچه امیررضا رو دم خونه دیدم...یک نفر دیگه هم همراهش بود...اول فکر کردم امیرعلی همراهشه...اما نه امیرعلی هم نبود....پس یعنی کی می‌تونه باشه؟؟ چادرم رو روی سرم مرتب کردم و رفتم جلوتر...در حالی که قفل در رو با کلید باز میکردم گفتم: سلام...شرمنده معطل شدی. امیررضا هم سلام کرد و گفت: من عجله ندارم...بنده خدا آقا ماهان معطل شدن. بعد از باز کردن در، نگاه گذرایی به کسی که همراه امیرعلی بود کردم و گفتم: بله...بفرمایید داخل. وارد حیاط شدن...امیررضا رو به دوستش کرد و گفت: بیا داخل تا پیداش کنم. ماهان هم سرش رو انداخت پایین و گفت: دست شما درد نکنه...همینجا راحت ترم...شما فقط زود پیدا کن من دیرم شده. امیررضا هم به تخت چوبی کنار حیاط اشاره کرد و گفت: هر جور راحتی...پس بشین اونجا تا من بیام. ماهان هم تشکری کرد و به سمت تخت رفت تا بشینه...منم سریع قفل در رو باز کردم. امیررضا وارد خونه شد و رفت تو اتاقش؛ دنبال چیزی میگشت که بالاخره بعد کلی بهم زدن اتاق و زیر و رو کردن وسایل خونه پیداش کرد؛ به سمت حیاط رفت و کتاب و چند تا وسیله دیگه رو که دنبالشون میگشت به ماهان داد. پسر خوب و با حجب و حیایی به نظر میومد. منم تو اون تایم لباس هامو عوض کردم و چایی ساز رو روشن کردم تا گرم بشه...تو این هوای سرد پاییزی بدجوری چایی میچسبه. وقتی امیررضا اومد داخل بهش گفتم: داداش‌...این پسره کی بود؟؟ امیررضا در حالی که کتش رو در می آورد گفت: یکی از بچه های تازه وارد بسیجه...فرمانده مون گفت بهش چند تا کتاب و وسیله بدم؛ چند تا هم خرده کار بهش بسپارم. سرم رو به نشونه‌ی تایید تکون دادم. دو تا چایی زعفرونی خوشرنگ برای خودم و داداش ریختم و کنارش روی مبل نشستم. نگاهی به ساعت کردم...چهار و نیم گذشته بود...سریع مشغول درست کردن شام شدم...خودم که خیلی گشنه ام بود، چون ناهار هم نخورده بودم...وقتی بچه ها اینجا بودن انقدر تنقلات و کیک خوردیم دیگه جا برای ناهار نموند. برنج و بار گذاشتم...خورشتی که مامان از قبل آماده کرده بود و از فریزر خارج کردم تا یخش آب بره. همه ظرف هارو شستم و گذاشتم سرجاش...شام هم رأس ساعت یک ربع به شش آماده بود...امیررضا هم که مشغول کارهای خودش بود...پشت میزش نشسته بود و با لپ تاپ کار میکرد. یک بشقاب میوه پوست کندم و براش بردم تو اتاق. نگاهی به بشقاب میوه کرد و گفت: دست شما درد نکنه...چرا زحمت کشیدی. +نوش جونت...میگما چشات درد نمیگیره یه بند سرت تو این لپ تاپه😐 لبخندی زد و گفت: دیگه عادت کرده😄 +خبری از امیرعلی نداری؟ _نه، چطور؟ + همینجوری...برم یه زنگ بهش بزنم. موبایلم رو برداشتم...شماره امیرعلی و گرفتم...بعد از دو تا بوق جواب داد: +سلام داداش خوبی؟ _سلام زینب خانم...ممنون شما خوبی؟ +منم خوبم...امیر کی میای؟ _دارم میام...چیزی میخواستی؟ +نه دستت درد نکنه...منتظرم. _باشه..... هنوز جمله آخرش رو نگفته بود که صدای تیر و تیراندازی از پشت خط بلند شد... °`🌿-🕊 『 @jihadmughniyeh_ir
جواب ناشناس ها💟 @jihadGomnam
ناشناس رمان رویای من🍃 https://harfeto.timefriend.net/16381143816857
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‹🌻🖤› - - ولۍهرچۍفکرمیکنم🥺 میبینم‌چقدرفآطمیه‌وعآشورآشبیهہ!💔 دروآتیش‌زدن..خیمہ‌هآروآتیش‌زدن🔥 چندتآنآنجیب‌مآدروهرجورتونستن‌زدن.. لگد..سیلی!😭 تویہ‌‌گودآل‌؛پسرِهمین‌مادروهم...🍂 لعنت‌الله‌علی‌القوم‌الکآفرین!
هدایت شده از تیم رسانه جهاد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شھدا،ازدست‌نمـے‌روند‌ بدست‌مـےآیند..:)🌿' 🖤🌱 🌱 @sahidmugniiiegahad
🏴 پیام فاطمیه چیست⁉️ این است که حتی اگر دستت راشکستند دست از یاری برنداری❗️ منِ فاطمه، برای امام زمانم، امیرالمؤمنین جان دادم. شمابرای امام_زمانتان پسرم مهدی چه کردید⁉️ مظلوم مادر... غریب مادر... 🖤🌱 🖤🌿 @sahidmugniiiegahad