💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_یازدهم
گوشی و برداشتم بلند شدم - ساناز جون من میرم پایین ،نوید گفته برم پایین
ساناز : عع صبر کن منم بیام پس
- عع نه بابا اینجوری با این قیافه نصفه آرایش،فیلمبردارم میاد ،تو فیلم بد میافتی
ساناز : باشه ،برو پس
رفتم سمت لباسام ،لباسامو هم بردارم
ساناز: نمیخواد بابا ،من خودم میارم برات تالار
نتونستم چیزی بگم
فقط کیف پولمو برداشتم و رفتم پایین
تن تن از پله ها رفتم پایین
هوا تاریک شده بود
شنلمو کشیدم جلو و دوییدم
با تمام وجودم دوییدم
از کوچه پس کوچه ها رد شدم که کسی منو نبینه
نمیدونستم کجا برم
ولی تا جایی که میتونستم فقط دور شدم
با این لباسم نمیتونستم برم ترمینال ،حتمن مشکوک میشدن
روز تعطیلم بود و مغازه ای باز نبود که برم لباس بخرم
گوشیم زنگ خورد
کیف پولمو باز کردم ،گوشی رو برداشتم ،نگاه کردم نوید بود
خیلی دلم میخواست ،قیافه الانشو میدیدم
گوشیمو خاموش کردم تا ساعتای ۹ شب تو خیابونا پرسه میزدم
نمیتونستم واسه نگارم زنگ بزنم که لباس بیاره برام
میدونستم اولین نفری که نوید میره سراغش نگاره
ساعت ده شده بود و من دیگه نای راه رفتن نداشتم
پاهام دیگه تاول زده بود داخل کفش
کفشو از پام درآوردم و گرفتم تو دستم و راه میرفتم
توی راه چند تا جوون از رو به روم میاومدن
شنلمو کشیدم جلو رو از کنارشون رد شدم
یه دفعه یکی از پسرا گفت : عروس خانم ،دوماد پیچوند یا تو پیچوندی؟
یکی دیگه گفت: نه بابا ،با این قیافه اش پیداست ،عروس پیچوند عع چه خوب شده پس ،عروس خانم یه نگاه به ما بنداز شاید خوشت اومد از یکی از ما...
همینجور میگفتن و میاومدن پشت سرم
یه لحظه احساس کردم دارن نزدیک میشن
منم لباسمو گرفتم بالا که زمین نخورم ،و دوییدم
اونا هم پشت سرم میدویدن !
وارد خیابون اصلی شدم که برم اون سمت خیابون که یه دفعه یه ماشین جلوم ترمز زد...
🍁نویسنده بانو فاطمه🍁
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_دوازدهم
نگاه کردم یه خانم و یه آقایی داخل ماشینن
رفتم سمت خانم - تو رو خدا کمکم کنین😭
از پشت پسرا رسیدن
آقاهه از ماشین پیاده شد
اصلا بهم نگاه نکرد
رفت سمت پسرا
آقا: چیزی شده؟
بچه ها بریم ،تا شر درست نشده
کنار ماشین نشستم و گریه میکردم
خانومه از ماشین پیاده شد
یه خانم محجبه ،که صورت مهربونی داشت عزیزم اسم من نرگسه،اینجا چیکار میکنی ؟
پریدم تو بغلش و گریه میکردم ،انگار چند ساله که میشناختمش - تو رو خدا کمکم کنین 😭
نرگس: خوب عزیزم ما که نمیدونیم مشکلت چیه ،چه جوری کمکت کنیم ،اصلا تو الان باید تو مجلس عروسیت باشی ،اینجا چیکار میکنی ؟ ( ماجرا رو براش تعریف کردم)
نرگس: الان میخوای چیکار کنی، جایی رو داری بری؟
- میخوام برم جنوب پیش دوستم ،اگه میشه کمکم کنین، یه لباس میخوام که برم ترمینال
نرگس : بلند شو ،الان این نصف شبی ،ماشین پیدا نمیشه ،بریم خونه ما ،صبح یه فکری میکنیم،سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
شنلمو جلوی صورتم کشیدم و شروع کردم به گریه کردن
نرگس : عزیزم رسیدیم پیاده شو
- از ماشین پیاده شدیم و رفتم داخل خونه
یه خونه قدیمی که وسط حیاط یه حوض کوچیک داشت
نفهمیدم که چقدر راحت بهشون اعتماد کردم
یه دفعه یه صدایی اومد
یه خانم میانسال در ورودی و باز کرد
نرگس: سلام عزیز جون
( با دیدنم شوکه شد)
سلام مادر ،این دختر کیه؟
نرگس: داستانش مفصله عزیز جون،بعدن بهتون میگم
عزیز جون: بفرما دخترم ،خوش اومدی
وارد خونه شدیم
نرگس رو کرد یه اون اقا
نرگس: داداش رضا اجازه میدی ،امشب دوستم تو اتاقت بخوابه ( فهمیدم که داداششه ،آقا رضا یه سکوتی کرد و گفت): باشه اشکالی نداره
نرگس: خوب ،عزیزم من اسمت و نمیدونم
- رها
نرگس : رها جون بریم ،تو اتاق داداش رضا استراحت کنی
- به آقا رضا نگاه کردم: شرمندم که مزاحمتون شدم
آقا رضا(همونجور که سرش پایین بود): دشمنتون شرمنده اشکالی نداره...
🍁نویسنده بانو فاطمه🍁
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_دوازدهم
نگاه کردم یه خانم و یه آقایی داخل ماشینن
رفتم سمت خانم - تو رو خدا کمکم کنین😭
از پشت پسرا رسیدن
آقاهه از ماشین پیاده شد
اصلا بهم نگاه نکرد
رفت سمت پسرا
آقا: چیزی شده؟
بچه ها بریم ،تا شر درست نشده
کنار ماشین نشستم و گریه میکردم
خانومه از ماشین پیاده شد
یه خانم محجبه ،که صورت مهربونی داشت عزیزم اسم من نرگسه،اینجا چیکار میکنی ؟
پریدم تو بغلش و گریه میکردم ،انگار چند ساله که میشناختمش - تو رو خدا کمکم کنین 😭
نرگس: خوب عزیزم ما که نمیدونیم مشکلت چیه ،چه جوری کمکت کنیم ،اصلا تو الان باید تو مجلس عروسیت باشی ،اینجا چیکار میکنی ؟ ( ماجرا رو براش تعریف کردم)
نرگس: الان میخوای چیکار کنی، جایی رو داری بری؟
- میخوام برم جنوب پیش دوستم ،اگه میشه کمکم کنین، یه لباس میخوام که برم ترمینال
نرگس : بلند شو ،الان این نصف شبی ،ماشین پیدا نمیشه ،بریم خونه ما ،صبح یه فکری میکنیم،سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
شنلمو جلوی صورتم کشیدم و شروع کردم به گریه کردن
نرگس : عزیزم رسیدیم پیاده شو
- از ماشین پیاده شدیم و رفتم داخل خونه
یه خونه قدیمی که وسط حیاط یه حوض کوچیک داشت
نفهمیدم که چقدر راحت بهشون اعتماد کردم
یه دفعه یه صدایی اومد
یه خانم میانسال در ورودی و باز کرد
نرگس: سلام عزیز جون
( با دیدنم شوکه شد)
سلام مادر ،این دختر کیه؟
نرگس: داستانش مفصله عزیز جون،بعدن بهتون میگم
عزیز جون: بفرما دخترم ،خوش اومدی
وارد خونه شدیم
نرگس رو کرد یه اون اقا
نرگس: داداش رضا اجازه میدی ،امشب دوستم تو اتاقت بخوابه ( فهمیدم که داداششه ،آقا رضا یه سکوتی کرد و گفت): باشه اشکالی نداره
نرگس: خوب ،عزیزم من اسمت و نمیدونم
- رها
نرگس : رها جون بریم ،تو اتاق داداش رضا استراحت کنی
- به آقا رضا نگاه کردم: شرمندم که مزاحمتون شدم
آقا رضا(همونجور که سرش پایین بود): دشمنتون شرمنده اشکالی نداره...
🍁نویسنده بانو فاطمه🍁
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_سیزدهم
وارد اتاق شدم ،دور تا دور اتاق ،عکسای شهدا بود ،انگار یه اتاق معنوی بود
نرگس: رها جون ،میرم برات یه دست لباس میارم که راحت باشی - دستت درد نکنه
نرگس رفت و منم رفتم سمت قفسه کتابها ،قفسه پر بود از کتابای مذهبی
بعد از مدتی نرگس وارد اتاق شد
نرگس: بیا عزیزم ،نو هستن ،چند روز پیش تولدم هدیه گرفتم
- شرمندتونم به خدا
نرگس: دشمنت شرمنده،بعدها حساب میکنم باهات...
شنلمو برداشتم
نرگس: وایی چقدر خوشگل شدی دختر تو این لباس (لبخندی زدمو ،رفتم کنار آینه ،ایستادم)
- کمکم میکنی این گیره هارو از سرم جدا کنم؟
نرگس: بیا رو تخت بشین ،برات درشون بیارم
(با هر گرفتن گیره،جیغ میکشیدم)
- نرگس جون آرومتر
نرگس:رها جون اینقدر سفتن که نمیشه باملایمت باهاش رفتار کرد
تازه، به نظرم یه دوش بگیر
- نه نمیخواد
نرگس: اگه به خاطر رضا میگی که بهت بگم رضا رفته خونه دوستش
ای وایی ،ببخشید ،که به خاطر من رفتن
نرگس : نه بابا ،اتفاقن ،بهتر شد رفت ،فردا جلسه دارن ،رفت با دوستش برنامه ریزی فردا رو بکنن - اهوم
نرگس ،پاشو تمام شد ،یه دوش بگیر، بیا بخواب ،که خستگی از چشمات میباره - خیلی ممنونم
رفتم دوش گرفتم و برگشتم توی اتاق
لباسای نرگس یه کم برام گشاد بود
ولی از هیچی بهتر بود
دراز کشیدم گوشیمو روشن کردم
یه عالم پیام از طرف نگار و مامان و بابا و نوید
پیام نوید و بازش کردم
نوید: رها ،آب بشی بری زیر زمین ،دود بشه بری رو هوا، پیدات میکنم
تو و اون آدمی که بهت پناه داده رو
پیدا میکنم زنده نمیزارمتون
ترس وجودمو گرفت!
میدونستم هر کاری از دستش برمیاد
اینقدر خسته بودم که قدرت فکرکردن نداشتم و خوابیدم...
🍁نویسنده بانو فاطمه🍁
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_چهاردهم
با صدای اطرافم بیدار شدم
نگاه کردم نرگسه داره دنبال چیزی میگرده - سلام
نرگس: سلام,آخ ببخشید بیدارت کردم ،دارم دنبال نوشته های رضا میگردم ،اومده دنبالشون باید بره پایگاه - صبر کن الان میرم بیرون ،بهش بگو بیاد خودش برداره
نرگس: وایی شرمندم رهاجون، معلوم نیست این پسره ،وسیله هاشو کجا میزاره
- دشمنت شرمنده
روسریمو سرم کردم رفتم سمت سرویس ،دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون
عزیز جون تو حیاط نشسته بود
رفتم سمت بیرون - سلام
عزیز جون: سلام دخترم،خوب خوابیدی؟
- بله
عزیز جون: بیا بشین کنارم - چشم
رفتم کناره عزیز جون روی تخت که نزدی حوض بود نشستم
عزیز جون: میتونم یه سوال بپرسم ؟
- بله
عزیز جون: فکراتو کردی که این تصمیمو گرفتی ؟
- ( فهمیدم نرگس همه چی رو گفته)
نمیدونم ،تو شرایطی که الان هستم فک کنم بهترین تصمیمو گرفتم
عزیز جون: انشاءالله که خدا بهت کمک میکنه - امید وارم
صدای یا الله اومد ، اقا رضا بود
بلند شدم از جام
- سلام
آقا رضا: عیلک سلام
-آقا رضا ،میتونین امشب برگردین خونه ،من امروز میرم از اینجا
نرگس اومد بیرون: کجا میخوای بری؟
میخوام برم خونه یکی از دوستام
نرگس: خوب ادرسشو شوهرت نداره،؟
( عصبانی شدم): نرگس جون نوید شوهرم نیست ،پسر عمومه
نرگس: ببخشید ،حالا این پسر عموت ،آدرس این دوستت و میدونه کجاست؟
- نه کسی نمیدونه
نرگس: خوب دوستت ،خونش کجاست؟
آقا رضا: نرگس جان اصول دین میپرسی ؟
نرگس: عع داداشی...
- خونشون جنوبه ،آدرسشو برام فرستاد ،امروزم میرم
نرگس : عع چه خوب: ما هم چند روز دیگه میخوایم بریم سمت جنوب،صبر کن همراه ما بیا ( نگاهی به آقا رضا کردم، انگار تمایلی نداره )
- نه عزیزم ،به اندازه کافی مزاحمتون شدم ،امروز میرم
عزیز جون: مزاحم چیه دخترم! تو هم مثل نرگس من ،صبر کن همراه بچه ها برو - چشم
اقا رضا: فعلن با اجازه
عزیز جون: در پناه خدا
نرگس: موفق باشی داداش گلم...
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_پانزدهم
توی اتاق دراز کشیده بودم که نرگس وارد اتاق شد
نرگس: پاشو دختر خوب،بریم یه کم خرید کنیم برات
- میترسم! نوید همه جا به پا داره
نرگس: اوووو ،چقدر این پسرعموتو دیو ساختی واسه خودت!
- تو ،چون ندیدیش اینو میگی ،از دیوم بد تره
نرگس: باشه قبول، پاشو یه جا میبرمت عمرأ مسیرش یه بار خورده باشه اونجا...
- کجا؟
نرگس: بریم خودت میفهمی
- خوب الان با چی بیام بیرون
نرگس: هوووممم ،
لباسای منم که تو تنت زار میزنه
میگم ،چادر بزاری چی؟
- چادر؟
نرگس: اره ،با همین لباس میریم ،یه چادر بزار سرت ،رسیدیم یه دست لباس بخر همونجا عوض کن
- باشه چاره ای نیست
نرگس: مخی ام واسه خودماا
نه؟
نرگس یه چادر عبایی برام آورد
گذاشتم روی سرم ،جلوی آینه خودمو نگاه میکردم
نرگس: به به چقدر ماه شدی
( خیلی بهم میاومد ،ولی چون اولین بارم بود ،داشتنش سخت بود برام )
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
رسیدیم به یه فروشگاه دم دره مغازه مانکن هایی بود که روی سرشون چادر بود
نرگس راست میگفت ،عمرأ نوید اینجاها میاومد
وارد فروشگاه شدیم لباسای سوسول نداشت ،مانتوهاش همه دکمه دار بود.
یه چند دست لباس گرفتم رفتیم سمت صندوق
میخواستم حساب کنم که نرگس اجازه نداد
نرگس: ععع زشته دختر ،تو مهمان ماهستی ،هر موقع اومدم خونتون ،توهم مهمانم کن
- اینجوری طلبم بهت زیاد میشه
نرگس: از قدیم میگن ،طلبکار باش ولی بدهکار کسی نباش
حالا برو لباست و عوض کن - نه باشه میریم خونه عوض میکنم
نرگس: نکنه خوشت اومده کلک
- نمیدونم شاید
نرگس : باشه بریم
🍁نویسنده بانو فاطمه🍁
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_شانزدهم
بعد از خرید حرکت کردیم سمت خونه نرگس اینا
آقا رضا دم در ایستاده بود
نرگس: آخ آخ ،رضا دم دره ،فک کنم ماشین و میخواست
- ای واایی ،عصبانی میشه ازدستت ؟
نرگس: از قیافه باروت زده اش پیدات که منتظره یه انفجاره
نرگس سریع از ماشین پیاده شد
نرگس: ببخش داداشی ،اصلا یادم نبود ماشین و نیاز داشتی ( رضا همونجور به دیوار تکیه داده بود و اخم کرده بود )
نرگس: داداشی آبرو داری کن ،رها تو ماشینه چیزی نگیااا
( با خنده آقا رضا ،از ماشین پیاده شدم )
- سلام
( یه لحظه چشمای اقا رضا به چشمای من گره خورد ، بعد سرشو پایین کرد، احتمالن با دیدنم تو این چادر تعجب کرده)
رضا: سلام
نرگس: بخشیدی داداشی
رضا:باشه ،بیا برو داخل
نرگس: قربونت برم من ،بریم رها جون
رفتیم داخل خونه من رفتم توی اتاق
چشمم به آینه افتاد دوباره خودمو با چادری که روسرم بود برانداز کردم
چادرو از سرم برداشتم ،لباسایی که تازه خریده بودمو پوشیدم
روی تخت دراز کشیدم
گوشیمو روشن کردم
یه عالم پیام از طرف نگار بود
شماره نگارو گرفتم
نگاره: الو رها، دختر معلوم هست کجایی؟
- اول سلام، دوم اینکه جایی زیر آسمون خدا
نگار : دیونه میدونی نوید در به در دنبالته؟
- اگع دنبالم نبود ،شک میکردم
نگار: رها دیروز اومده بود دانشگاه یه آبروریزی کرد که نگو، داشتم پس میافتادم ،اگه حراست دانشگاه نیومده بود ،یه کتکی هم نوش جان میکردم از دستش
- پسره ی پرو، چکار به تو داره
نگار: فک میکنه من تو رو پناه دادم ،الان کجایی؟
- یه جای امن
نگار : رها جان تا کی میخوای قایم موشک بازی کنی؟،آخرش که چی!
-نمیدونم ،فعلن باید برم ،باز باهات تماس میگیرم
نگار : الو رها، الووو
🍁نویسنده بانو فاطمه🍁
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_هفدهم
صدای در اومد
- بله
عزیز جون بود
عزیز جون: دخترم ناهار آماده است
- چشم الان میام
شالمو رو سرم گذاشتم ،بلند شدم که برم ،چشمم به حیاط افتاد
نزدیک پنجره شدم ،آقا رضا داخل حیاط راه میرفت و با موبایل صحبت میکرد
چقدر مثل این مرد کم هستن...
چی میشد یکی مثل همینا مال من میشد
نه نه محاله، من کجا و این مرد کجا
رفتم سمت در باز چشمم به آینه افتاد نگاهی به خودم انداختم ...
شالمو کشیدم جلو موهامو زیرش پنهون کردم
از اتاق رفتم بیرون
نرگس : بیا که مادر شوهرت خیلی دوستت داشته هااا...
( مادر شوهر،چقدر در کنار عزیز جون احساس آرامش میکردم ،احساسی که هیچ وقت در کنار مادرم تجربه نکردم )
نشستیم کنار سفره
عزیز جون: رضا مادر ، بیا غذات سرد شد
رضا: عزیز جون نمازمو میخونم میام
عزیز جون: باشه پسرم
نرگس: داداشی التماس دعا فراووون...
غذامو خوردم میخواستم ظرفا رو جمع کنم که نرگس نزاشت...
نرگس: نمیخواد بابا،خیلی هم خوردی که میخوای الان جمع هم کنی پاشو برو
بلند شدم رفتم سمت اتاقم
که چشمم به اقا رضا افتاد
تو اتاق نرگس داشت نماز میخوند
منم محو خوندن نمازش شدم
چه سجده های طولانی داشت
بعد از تمام شدن نمازش
بلند شد برگشت
دوباره نگاهمون به هم افتاد
منم از خجالت ،سرم و انداختم پایین و رفتم تو اتاقم....
روز رفتن رسید
یه مانتوی بلند مشکی پوشیدم با یه شال مشکی ، یه کم حجاب کردم،وسیله هامو برداشتم و رفتم بیرون
همه داخل حیاط نشسته بودن
رفتم سمت عزیز جون: عزیز جون بابت این چند روزی خیلی ممنونم ( عزیز جون بغلم کرد): قربونت برم، مواظب خودت باش،هر موقع دوست داشتی برگرد پیش خودمون - ایکاش مادرمم همینو میگفت ولی حیف که هیچ وقت نگفت
نرگس: خوبه حالا، دم رفتن اینقدر هندی بازی در نیارین
عزیز جون یه قرآن گرفت دستش
آقا رضا و نرگس از زیرش رد شدن
عزیز جونم یه نگاهی به من انداخت
عزیز جون: چرا وایستادی دخترم ،بیا
منم رفتم سمتش، قرآن و بوسیدمو از زیرش رد شدم
حال خوبی داشتم
علتشو نمیدونستم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
وسطای راه آقا رضا ایستاد
آقا رضا: نرگس جان برو عقب بشین ،مرتضی هم همراهمون میاد
نرگس: باشه چشم
نرگس اومد کنار من نشست ،چند دقیقه ای منتظر شدیم که آقا مرتضی هم سوار شد
🍁نویسنده بانو فاطمه🍁
💗#تسبیح_فیروزه ای 💗
#قسمت_هجدهم
آقا مرتضی: سلام
آقا رضا : سلام داداش کجایی تو ؟
نرگس: سلام
آقا مرتضی: شرمنده داداش، یه کم از کارام مونده بود ،تا تماش کنم تحویل سهیل بدم طول کشید
آقا رضا: حالا پول بنزینی که سوخت و ازت گرفتم، اونموقع میفهمی که زودتر بیای
آقا مرتضی: باشه بابا ،خسیس
نزدیکای ظهر بود که آقا رضا یه جا که رستوران داشت ایستاد
آقا رضا : بچه ها پیاده شین وقت نماز و غذاست
منم همراه نرگس رفتم سمت نماز خونه
یه گوشه نشستم تا نماز نرگس تمام شد
بعدش باهم رفتیم رستوران، نمیدونم چرا خیلی احساس خجالت میکردم داخل جمع
ولی شوخی های آقا مرتضی با آقا رضا یه کم از خجالتم کم میکرد
هیچ وقت فکر نمیکردم آدمای مذهبی هم شوخ طبع باشن بعد از خوردن غذا از رستوران بیرون اومدیم...
نرگس : داداش اونجا رو نگاه ،یه مغازه سنتیه بریم یه سر بزنیم؟
رضا: واای نرگس از دست خرید کردنای تو
نرگس : باشه بابا منو رها میریم ،رهااا؟
آقا رضا: لازم نکرده تنها برین ،باهم میریم
نرگس: قربون غیرتت برم...
وارد مغازه شدیم ،وسایلای سنتی خیلی قشنگی داشت...
منم چشمم به یه تسبیح فیروزه ای افتاد محو تماشاش شدم...
نرگس: رها تو چیزی نمیخوای؟
-نه عزیزم
نرگس: تعارف نکن گلم ،مهمون خان داداشیم
( لبخندی زدم )، حالا یه کم پول بزار براش واسه برگشت...
نرگس: خیالت راحت، جیب داداش خالی شد ، اقا مرتضی هم هست (یه جوری اسم آقا مرتضی رو گفت ،که صورتش سرخ شد،انگار خبرایی بود )
آقا رضا: بریم نرگس جان؟
نرگس: اره بریم خریدامو کردم
آقا رضا: خدا رو شکر ،بریم حالا؟
نرگس یه نگاهی به من کرد:
رها جون چیزی مورد قبولیت نشد ؟
یه نگاهی به تسبیح کردم : نه عزیزم بریم
سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم
نرگس: رها جان آدرس خونه دوستت کجاست ؟
از داخل جیبم آدرسو درآوردم دادم به نرگس ، نرگس یه نگاهی کرد
نرگس: خوب ،مسیر ماست ،اگه دوست داری همراه ما اول بیا بریم شلمچه تو راه برگشت میرسونیمت خونه دوستت
- نه ، به اندازه کافی مزاحمتون شدم
نرگس: ای بابا ،چرا فک میکنی تو مزاحمی
،بیا بریم ،برگشت دستتو میزارم تو دست دوستت...
- باشه
🍁نویسنده بانو فاطمه🍁
💗#تسبیح_فیروزه ای💗
#قسمت_نوزدهم
حدودای ساعت ۹ رسیدم شلمچه
از ماشین پیاده شدیم
نمیدونستم اینجا کجاست
از ماشین پیاده شدیم
نرگس یه چادر گذاشت روی سرم
برگشتم نگاهش کردم
نرگس: عزیز دلم ،این خاک حرمت داره ،قشنگ نیست بدون چادر بریم مهمونی...
( چیزی نگفتم و حرکت کردیم )
به ورودی که رسیدیم دیدم آقا رضا و اقا مرتضی حتی نرگسم کفشاشونو درآوردن
علتشو نمیدونستم ولی منم با دیدن این صحنه ها کفشمو درآوردم...
چشمم گنبد فیروزه ای افتاد دلم لرزید...
به نرگس نگاه میکردم که در حال گریه کردن بود آقا رضا و آقا مرتضی از ما جلوتر بودن
شانه های لرزانشونو میشد دید...
مگه اینجا چه خبر بود؟
خبری که من ازش بی خبر بودم!
عده ای رو میدیم که یه گوشه نشستن و با خودشون خلوت کردن و گریه میکردن
مادری دیدم که حتی توان حرکت نداشت ،روی صندلی اش نشسته بود و به گنبد فیروزه ای ،نگاه میکرد ،انگار یه عالم حرف واسه گفتن داشت
دورو برم تزیین شده بود از پرچم های مشکی و قرمز ،که روی هر کدامشان نام یا فاطمه زهرا خود نمایی میکرد
آقا رضا و اقا مرتضی رو دیگه ندیدم ،نرگس گفته بود رفتن داخل چادرا کاری دارن
نرگس حرکت میکرد و من پشت سرش میرفتم
چشمم به گروه افتاد که یه اقای داشت برای افراد توضیح میداد
از نرگس جدا شدم و رفتم سمت جمعیت
همراه جمعیت حرکت کردیم
رسیدیم به یه سه راهی
که اون اقا گفت اسم اینجا سه راهی شهادته
میگفت خیلی اینجا شهید شدن
حالا فهمیده بودم که چرا کفشامونو از پاهامون درآوردیم
به خاطر حرمت این شهدا بود
اینقدر سوال در ذهنم بود که جوابشونو کم داشتم میگرفتم
یه دفعه چشمم به چند آقای مسن افتاد
که سجده به خاک کردن و از بی وفایی هاشون صحبت میکردن که از قافله جا موندن
چقدر من راه و اشتباه رفتم
در دل این خاک چه جوانانی با هزاران امید و آرزو نهفته است
تو فکرو خیال خودم بودم که خودمو در میان جمعیتی جلوی درب سبز رنگ دیدم
حس عجیبی داشتم ،یک دفعه در میان این همه صداها بغضم شکست
نمیدانستم چه بخواهم از شهدا
فقط تنها چیزی که میخواستم این بود که منو ببخشن
ببخشن که از آرزوهاشون گذشتن تا من بتونم راحت زندگی کنم
ببخشن که جواب این محبتهاشونو بد دادم
از جمعیت بیرون آمدم و رفتم در کنار کاروان
با شنیدن سخنان اون آقا ،بند بند دلم به لرزه افتاد
میگفت اینجا قبر مطهر ۸ شهیده
که کامل نبودن ،قطعه هایی از سرو دست و پا جمع آوری شده وبع خاک سپردن که شدن شهدای گمنام
پاهام به لرزه افتاد و زانوهام شل شد و نشستم
سرمو گذاشتم روی خاک و گریه میکردم
نمیدونم به کدامین کار خوبم
مستحق دیدارتون بودم
🍁نویسنده بانو فاطمه🍁