جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ هفتم از کتاب تاریخ استعمار جلد۵
سفیدها در معتاد کردن سرخپوست ها به این نوشیدنی موفق بودند.
حتی اکنون هم سرخپوست های اندکی که در آمریکا باقی مانده اند به اعتیاد به الکل و شرابخواری و بد مستی معروف اند.
آمریکایی هایی که در آغاز فقط مناطق شرقی قاره ی امریکای شمالی را در اختیار داشتند، رسیدن به غرب قاره و تشکیل کشوری را که از اقیانوس اطلس تا اقیانوس آرام گسترده بود "سرنوشت نمایان " نام گذاشته بودند.
دولت آمريکا هیچ گاه به صورت رسمی به این سیاست اشاره نکرد و تنها تاجران و ماجراجویان از آن یاد می کردند.
اما عقب راندن سرخپوست ها به صورت گام به گام سیاست دائمی دولت امریکا در قرن نوزدهم بود.
کشف طلا، نقره و نفت، جویندگان ثروت را به سرزمین سرخپوست ها می کشاند و دولت به سرخپوست ها اعلام می کرد که نمی تواند جلوی این افراد را بگیرد!
از سویی دشت های وسیعی که سرخپوست ها در اختیار داشتند به کشتزارهای عظیمی تبدیل می شد که اقتصاد جهان را تحت تاثیر قرار می داد.
در سال۱۸۶۰ تا ۱۸۹۰ میلادی، یعنی دقیقاً سال هایی که "عملیات پاکسازی" تکمیل می شد، انقلابی به نام " انقلاب کشاورزی" در امریکا صورت گرفت.
در این سی سال، تعداد مزارع در امریکا سه برابر شد و از دو میلیون به شش میلیون مزرعه رسید.
مساحت این کشتزارها هم از۱۶۰میلیون به ۳۲۵میلیون هکتار رسید. تمام این زمین ها با کشتار مردان، زنان و کودکان سرخپوست به دست آمده بود.
در پایان قرن، از تمام مساحت کشور امریکا فقط ۲۲۰۰۰ کیلومتر مربع آن در اختیار سرخپوست ها قرار داشت. منطقه ای که اکنون نیز به سرخپوست ها تعلق دارد. نسبت این عدد به مساحت کل آمریکا (۹۸۲۶۶۳۰) مشخص می کند که دولت امریکا فقط یک چهارصد و پنجاهم از زمین های کشور را به صاحبان اصلی آن اختصاص داده است.
#معرفی_کتاب_شصت_و_سوم
#تاریخ_استعمار_جلد۵
#مهدی_میر_کیانی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام همراهان کتابنوشانی🍀
همراه دخترام اومدیم مصلای قم
ان شالله بعد نماز تو راهپیمایی حمایت از مردم مظلوم فلسطین🇵🇸
و محکومیت اسرائیل🕸
شرکت میکنیم.
شما هم تو مراسم امروز شرکت کردین؟!
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام
ادامه خاطرات کربلا، قسمت سوم
کم کم داشت ورق به نفع من برمیگشت.
بچه ها نسبتا با کربلا رفتنم راضی بودند و خودم هم داشت باورم میشد انگاری منم باید برم، فقط موندم که حالا چطوری برم؟!
رفتن با کاروان برام مناسب نبود چون برنامه کاروان ها معمولا ده روزه و حداقل یک هفتهای چیده میشه و من قصدم سفر ۴ روزه بود.
دو روز برای رفت و برگشت، ۲ روز پیاده روی و تمام!بچه ها کشش بیشتری برای نبودنم نداشتن.
میخواستم با خوش خیالی بلیط اتوبوس بگیرم. به خودم میگفتم با این که چیزی به اربعین نمونده اما حتما جا برای یک نفر پیدا میشه ولی خب هرچقدر که تو "علی بابا" بیشتر میگشتم، با عبارت "ظرفیت تکمیل است" بیشتری روبرو می شدم.
میشد به رفتن با هواپیما هم فکر کرد ولی از تصور این که احتمالا همسرم مجبور باشه منو از قم ببره فرودگاه تهران و با همراهی بچه ها وداع جانسوزی پیش بیاد و مجبور بشم از پله ی هواپیما بالانرفته، پایین بیام هم باعث شد از افکار بلندپروازانه دست بکشم!
هیچ وسیله ای برای رفتنم پیدا نمی کردم و تنها دو راه داشتم.
یا از دم در خونه پیاده روی رو باید شروع میکردم که در این صورت یحتمل روز چهارم باید از حوالی اراک برمیگشتم خونه و یا باید اقدام به طی الارض میکردم و هر دو راه، فقط گزینه های ذهنی بودن نه عملی.
یواش یواش چشمام داشتن بارونی میشدن.
حالا که همسرم و بچه ها راضی بودن، من راهی برای رفتن پیدا نمیکردم. یعنی انقدر بیتوفیق بودم؟!
حوالی عصر بود که معصومه خانم( یکی از دوستانم که اهالی محل سکونتمون بودن) باهام تماس گرفت.
میدونستم که با برادر و دو سه نفر از اعضای خانواده راهی کربلا هستن.بعد صحبت راجع به قضیه ای که بابتش زنگ زده بود پرسیدم بسلامتی رفتنتون جور شد؟
راستش همون موقع دلم خواست بگه رفتن یکی از همراهانمون کنسل شده و بجاش شما رو میبریم!
ولی همون موقع هم به خودم گفتم: نه! من سهم خودمو میخوام، باید جای خودم برم نه جای کس دیگه.
معصومه خانم گفت: بله خدا رو شکر جور شد و بزودی راه میفتیم. شما چه خبر؟
همین" شما چه خبر" کافی بود تا چشمام دوباره بارونی بشن و بگم که خیلی تلاش کردم برم اما جورنشد که نشد.
بنده ی خدا معصومه خانم انقدر از نرفتنم ناراحت شد که گفت بیا جای من،تو برو!
گریه اجازه نداد خداحافظی کنم و گوشی رو قطع کردم.
من فکر میکردم اصلیترین و سخت ترین مرحله ی کربلا رفتن، رضایت بچه ها و جور شدن شرایطم هست ولی با شرایط پیش اومده لمس میکردم اصل کار، مجوز مقامات بالاست،
مجوزی که برای من صادر نشده بود.
#خاطرات_پیاده_روی_اربعین
#قسمت_سوم
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
سلام
اول هفته تون بخیر
این هفته رفتیم سراغ معرفی شصت و چهارمین کتاب "آبنبات دارچینی " که ادامه ی مجموعهی آبنباتهاست.
محسن رو که یادتونه؟
یه پسر کلاس چهارمی شرور و خالی بند که سرکار گذاشتنِ بقیه، بخش جداناشدنی شخصیتش بود!
توی آبنبات دارچینی، محسن دبیرستانی شده و همچنان به "دریا" خواهر دوستش امین فکر میکنه!
راستی قبلا آبنبات هلدار و آبنباتپسته ای رو توی کانال معرفی کردیم. اگر خواستید، هشتگ آبنبات مربوطه رو جستجو کنید تا با این مجموعه طنز اجتماعی که خاطرات دههی شصت رو براتون زنده میکنه بیشتر آشنا بشید.
این شما و این ادامه داستانهای محسن.
#معرفی_کتاب_شصت_و_چهارم
#آبنبات_دارچینی
#مهرداد_صدقی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32
جرعه ای کتاب بنوشیم🍀
📝 برشِ اول از کتاب آبنبات دارچینی
می خواستم عذرخواهی کنم که در را، اشتباهی زده ام. اما نمی دانم چه شد که ظرف فرنی را جلو بردم و بی اختیار گفتم:" بفرمایین"
_ مرسی، دست شما درد نکنه. شما؟
_ محسنم؛ از همساده هاتان.
_ چه همسایه های خوبی!
موقعِ دادن فرنی، سرم را پایین انداختم و مثل تبادل مواد در زندان ظرف را به او دادم. با اینکه شیرینیِ فرنی دلم را زده بود، شیرینی شنیدن "چه همسایه های خوبی!" خیلی به دلم نشست.
یاد روزی افتادم که حلیمی را که برای خانه ی خودمان گرفته بودم به خانواده ی دریا دادم. از اینکه فرنیِ خانواده ی سعید نصیب کس دیگری شده بود ناراحت بودم. اما با خودم می گفتم اشکال ندارد و در عوض تهرانی ها خواهند فهمید که ما چقدر مهمان نوازیم. تازه، اگر سعید زودتر بیرون آمده بود، الان داشت فرنی می خورد.
دختر دانشجو که در را بست، قلب من همچنان تند تند می زد نمی دانستم چرا؛ اما حس می کردم دوست دارم باز هم درِ خانه شان را بزنم.
بخشی از وجودم که داشت در دریایی از فرنی غرق می شد یک لحظه گفت: "محسن، پس دریا چی ؟ " اما بخش دیگری از وجودم به جای اینکه چیزی بگوید، دوباره در زد.
_ بفرمایین؟
_ همون دوری ش رو اگه محبت کنین، ممنون مشم.
_ دوری چیه؟
_ منظورم همون بشقابه، البته قابلی نداره.
_ باشه. الان به بچه ها می گم.
اولین بار بود که تهرانی حرف زده بودم؛ به خصوص موقع گفتن " دوری ش رو " اما در لهجه ام توازنی بین کلمات وجود نداشت.
حس می کردم لهجه ام با دمپایی ملایی شلوار لی پوشیده است. با خودم آخرین جمله ی او را هم مرور کردم و نتیجه گرفتم، با توجه به اینکه چند نفرند و آن ظرف فرنی هم بزرگ نبود، احتمالاً برایشان کم خواهد آمد. خودم را متقاعد می کردم که بهتر است باز هم برایشان فرنی ببرم.
فکر می کردم آیا درست است چشم یکی از آن ها روی فرنی بماند و کمتر از بقیه بخورد؟ به قول آقا برات، اگر شب مارش یقهی فرنی خورها را نیش بزند چه؟ آیا درست است یکی از آن ها که شبیه زن دایی است و تازه بیدار شده چشمش به کاسه ی خالیِ فرنی بیفتد و بفهمد هم اتاقی هایش آن را خورده اند و چون چیزی برای او نمانده فحش نامناسبِ مناسبی به دیگران بدهد؟
آیا این در شان یک دانشجو است؟
کم کم به این نتیجه رسیدم که یا باید برای دیگران فرنی را زیاد برد یا اصلاً نبرد. چند جمله ی تهرانی هم محض احتیاط تمرین کردم. باز هم خودم را متقاعد کردم که این فرنی بردن ناشی از حسِ مهربان بودن با دیگران است و دریا، به جای اینکه این قدر مرا دچار عذاب وجدان کند باید این قضیه فرهنگی را درک کند و این قدر حسادت زنانه نداشته باشد.
#معرفی_کتاب_شصت_و_چهارم
#آبنبات_دارچینی
#مهرداد_صدقی
#کتاب_خوب_بخوانیم
#کتابنوشان
✅️ به کتابنوشان ملحق شو👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3931898051C0efc288f32