🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی928 نگاه کلی به سرتاپام انداخت و آروم گفت: _ خوشگل شدی، البته خوشگل بودیا، الان بهتر شدی،
#خالهقزی929
اگه اون دوتا روی مبل تکی نمینشستن، منم مجبور نمیشدم کنار آرش بشینم!
_ بیا دیگه دخترم، سرپانمون
با حرص لبخند کمرنگی زدم و به ناچار رفتم روی گوشه ترین جای مبل نشستم ولی متاسفانه چون دونفره بود و آرش هم که ماشاالله گنده بود،شونه هامون اندازه ی یه بند انگشت فاصله داشت!
سرم رو پایین انداختم و سعی کردم صدای قلب بی قرارم رو خفه کنم که یوقت به گوش آرش نرسه
همینجوریش هم داشتم توی دوراهی خواستن و نخواستن آرش دست و پا میزدم و اینطوری با به وجودن اومدن این موقعیت بیشتر هم اذیت میشدم!
_ دلم برای بوت تنگ شده بود
صدای آرش که خیلی آروم این جمله رو گفته بود رو شنیدم اما خودم رو به نشنیدن زدم!
این روزها فعلا باید خودم رو به نشنیدن ها بزنم تا تکلیفم با قلبم و مغزم مشخص بشه...
باید تظاهر کنم با حرفاش قلبم به تپش نمیفته و این برای منِ عاشق خیلی خیلی سخته...
_ لباست رو از کجا خریدی؟ خیلی قشنگه
سرم رو آروم بالا آوردم و چپ چپ نگاهش کردم؛ خودم رو به ندونستن زدم و مثل خودش آروم گفتم:
_ من نخریدم، مامانم خریده و بنظرم خیلی زشته و اصلا دوستش ندارم ولی مجبور شدم بپوشم
به وضوح درهم شدن اخماش رو دیدم! بیچاره بدجور خورد تو ذوقش... با خودش فکر کرده که لباس رو دوست دارم که البته درست هم فکر کرده
لباسی که برام خریده بود رو واقعا دوست داشتم و بنظرم خیلی قشنگ و گرون قیمت بود اما خب دلم نمیخواست اینو بدونه؛ دلم میخواست فکر کنه لباس رو دوست ندارم و فکر کنه که نمیدونم اون خریده...
_ خیلی خب اگه اجازه بدید جوونا برن با هم صحبت کنن و ما خانواده ها هم با هم بیشتر آشنا بشیم
اینبار ارسلان بود که از بابام اجازه میخواست و بابا هم سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و رو به من گفت:
_ برید صحبت کنید دخترم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی929 اگه اون دوتا روی مبل تکی نمینشستن، منم مجبور نمیشدم کنار آرش بشینم! _ بیا دیگه دخترم،
#خالهقزی930
نگاهی به سارگل و گیسو که با لبخند معناداری نگاهم میکردن، انداختم و نامحسوس چشم غره ای به جفتشون رفتم!
من کم اضطراب دارم تازه این دوتا بزغاله هم اینطوری نگاه میکنن! حیف که الان نمیتونم دوتا تو دهنی درست حسابی به جفتشون بزنم اما خب بعداً به حسابشون میرسم...
با استرس از روی مبل پاشدم و به طرف اتاقم رفتم و آرش هم پشت سرم اومد؛ در اتاق رو باز کردم و کنار ایستادم و گفتم:
_ بفرمایید
لبخند مهربونی بهم زد و رفت داخل؛ منم پشت سرش رفتم و در اتاقم رو هم کامل باز گذاشتم. پذیرایی به اتاق من دید نداشت ولی خب من ترجیح میدادم در باز باشه...
_ اون در رو ببند، قول میدم خودم رو نگه دارم و فعلا نخورمت
با حرص زیرلب " خیلی پررویی " بهش گفتم و رفتم روی تختم نشستم. اونم بی تعارف اومد یکم اونطرف تر از من روی تخت نشست و گفت:
_ من پرروام؟ من اگه پررو بودم اون زمان که با هم توی رابطه بودیم، کارت رو ساخته بودم!
از این حجم از بی پروا بودنش واقعا خجالت کشیدم و بدنم داغ شد! سریع از روی تخت پاشدم و رفتم روی صندلی روبروش نشستم و با اخم گفتم:
_ ما اومدیم اینجا که این حرفارو بزنیم؟
_ حالا چرا فرار کردی؟ بابا گفتم که کاریت ندارم
_ اینجا راحت ترم
_ من راحت نیستم
پوزخند تلخی روی لبهام نشست و گفتم:
_ شما عادت داری آخه، من اما ندارم!
دقیقا مثل خودم پوزخندی تحویلم داد و گفت:
_ چرا دیگه تو روی نیمکت پارک عادت داری!
بهش تیکه انداختم و به شکل خیلی بدی تیکه ام رو جواب داد! تقصیر خودمه؛ کرم ریختم و اینطوری جواب گرفتم...
حتما منظورش اون زمانی بود که من و کوهیار رو روی نیمکت کنار هم توی پارک دیده بود...
_ ببین سارا، من میخوام گذشته رو قیچی کنم بندازم دور پس لطفا منو مجبور نکن از گذشته حرف بزنم، باشه؟ لطفا فراموش کن همه ی اون روزای تلخ و ناراحت کننده ی قبل رو، لطفا بگذر از اون روزا و از اشتباهات جفتمون و به روبرو و آینده نگاه کن
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی930 نگاهی به سارگل و گیسو که با لبخند معناداری نگاهم میکردن، انداختم و نامحسوس چشم غره ای
#خالهقزی931
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_ اینا همش حرفه! گذشته بخشی از ماست، گذشته هویت ماست و هیچوقت فراموش نمیشه... هیچوقت کنار گذاشته نمیشه... هیچوقت از بین نمیره! الانم من فقط یه حرف دارم و تمام
_ چه حرفی؟
نمیتونستم نگاهش کنم و حرف بزنم؛ میترسیدم حرف دلم رو از نگاهم بخونه پس همونطور که سرم پایین بود، گفتم:
_ من قرار بود جوابم به این خواستگاری منفی باشه اما... اما همونطور که خودت میدونی حال بابام بد شد و دکترا گفتن که به هیچ وجه نباید کوچکترین ناراحتی یا شوکی بهش وارد بشه! تو هم که از من و خودت یه لیلی و مجنون پیش مادرم ساختی و اونم برای بابام تعریف کرد و این شد که بابای من درحال حاضر تنها دلخوشیش اینه که دختر همیشه غمگینش رو خوشحال توی لباس عروس ببینه و منم چاره ای ندارم جز اینکه اونو به خواسته اش برسونم و مجبورم فعلا بخاطر بابام تظاهرکنم که میخوام با تو ازدواج کنم تا حال بابام بهتر بشه و بتونم حقیقت رو بهش بگم
لبخند مشکوکی گوشه ی لبش نشست و گفت:
_ باشه قبوله
انتظار داشتم ناراحت بشه یا حتی قبول نکنه!
_ یعنی تو با این قضیه مشکلی نداری؟
_ نه
_ واقعا برات مهم نیست که اینطوری مسخره بشی؟ الکی بری بیایی و تهشم هیچی؟
_ تهش قرار نیست هیچی نباشه
_ متاسفانه قراره باشه
_ نه دیگه! تو همین مدت که تو داری برای بابات تظاهر میکنی، من یکاری میکنم که این تظاهره به واقعیت تبدیل میشه
از این همه ریلکس بودنش حرصی شدم و گفتم:
_ نمیتونی
_ اونو تو تشخیص نمیدی دیگه
_ اتفاقا من تشخیص میدم
_ باشه آقا تو راست میگی! پس الان جوابت به من مثبته دیگه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_ جوابم به تو مثبت نیست! فقط قراره تظاهر کنیم که جوابم مثبته
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی931 سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم: _ اینا همش حرفه! گذشته بخشی از ماست، گذشته هویت ماس
#خالهقزی932
از روی تخت پاشد و اومد جلوم ایستاد، دستش رو به طرفم گرفت و گفت:
_ پس ما توافق میکنیم که فعلا تظاهر کنیم، خوبه؟
نگاه بدی به دستش انداختم و آروم گفتم:
_ خوبه
_ پس دست توافق بده دیگه
از روی صندلی پاشدم و گفتم:
_ نیازی نیست، توافق کردیم تموم شد رفت دیگه
_ یعنی دست نمیدی دیگه؟
_ دلیلی نمیبینم
با شیطنت نگاهم کرد و زیرلب گفت:
_ اشکال نداره، بعدا قراره چیزای بیشتری بدی
با این حرفش چشمام از حدقه بیرون زد و تمام صورتم سرخ شد! خیلی دلم میخواست خودم رو باز هم به نشنیدن بزنم اما واکنشم باعث شد آرش متوجه بشه که حرفش رو شنیدم!
بلند زد زیر خنده و همینطور که غش غش میخندید، گفت:
_ قیافشو نگاه کن! انقدر بامزه شدی که هرلحظه امکان داره بزنم زیر قولم و بخورمتا
با این حرفش سریع چند قدم ازش دور شدم که باز هم باعث خنده اش شد.
چقدر دلم برای صدای خنده هاش تنگ شده بود، خنده های قشنگش که قلبم رو زیر و رو میکرد!
_ فرار نکن شوخی کردم
نگاهم رو ازش گرفتم و به طرف در رفتم و گفتم:
_ بنظرم حرفامون تموم شد، بریم دیگه
_ باشه بریم زودتر این خبر خوب رو به بقیه بدیم
جوابی بهش ندادم و از اتاق بیرون رفتم، اونم پشت سرم اومد و هردو به سالن برگشتیم.
به اجبار باز هم روی همون مبل دو نفره کنارش نشستم و سرم رو پایین انداختم.
_ خب بچها صحبت کردید؟
آرش لبخند متینی زد و خیلی مودب گفت:
_ بله صحبت کردیم و به نتیجه هم رسیدیم
نگاهش کن توروخدا! چنان مودب حرف میزنه که خودش رو بیشتر تو دل مامان بابام جا کنه!
_ خب نتیجه چیشد؟
_ جواب هردوی ما به این ازدواج مثبته
_ خب پس مبارکه
همه دست زدن و مشغول تبریک به همدیگه شدن!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی932 از روی تخت پاشد و اومد جلوم ایستاد، دستش رو به طرفم گرفت و گفت: _ پس ما توافق میکنیم
#خالهقزی933
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت...
نمیدونستم قراره آخرِ این راه چی بشه...
اما بنظرم هرچی که بشه بدتر از اتفاقاتی که تا الان به سرم اومده نمیشه...
شاید حق با بقیه باشه و من و آرش بتونیم باز هم کنار هم باشیم اما اگه نتونیم... اگه نتونیم دیگه نمیدونم که باید چیکار کنم!
_ خب حالا که جواب هردوتون مثبته، من این انگشتر رو دست عروس قشنگم بکنم
با این حرف آمنه جون نگاهم رو بالا آوردم و با دیدن انگشتری که توی دستش بود سریع گفتم:
_ درسته که به هم جواب مثبت دادیم اما ما...ما تصمیم گرفتیم که یه مدت بیشتر با هم آشنا بشیم چون بالاخره بیشتر از یکساله که همدیگه رو ندیدیم و به حرف زدن بیشتری نیاز داریم!
آمنه جون لبخندی زد و گفت:
_ حرف بزنید دخترم، این انگشتر به عنوان نشونه
_ خب بنظرم الان نیازی به این نیست
به وضوح درهم شدن اخمای مامان و بابا رو دیدم! آمنه جون هم لبخند از روی لبش پاک شد و آروم گفت:
_ باشه دخترم هرطور تو بخوای
ارسلان که تا الان ساکت بود، گفت:
_ با اینحال یعنی تاریخ عقد رو هم مشخص نکنیم؟
به آرش که ساکت نشسته بود نگاه کردم و وقتی دیدم اون تصمیم نداره حرفی بزنه، خودم جواب دادم:
_ ما وقتی با هم صحبتهای لازم رو کردیم و کامل به نتیجه رسیدیم، بهتون اطلاع میدیم که شما تاریخ رو مشخص کنید
_ باشه ساراجان تو قراره تصمیم سختی بگیری و همه ی ما اینو درک میکنیم و بهت حق میدیم که هنوز هم نیاز به فکر کردن داشته باشی
فضا یکم سنگین شد و اخم و نگاه های مامان بابا هم به شدت روم بود و این اذیتم میکرد!
خب من واقعا نمیخواستم که انگشتر دستم کنم
انگشتر یعنی قطعی شدن همه چیز و من فعلا این رو نمیخوام!
من میخوام بعد سنجیدن خودم و آرش، همه چیز رو قطعی کنم و این قطعا زمان میبره
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی933 نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت... نمیدونستم قراره آخرِ این راه چی بشه... اما بنظرم هر
#خالهقزی934
خب؟ فکر کن خودت و آرش رو سنجیدی و به این نتیجه رسیدی که شما با هم نمیتونید! اون موقع چیکار میکنی؟ اون موقع میخوای چطوری به بابات بگی؟ اون موقع شرایط بدتره چون بابات رو امیدوارتر کردی و اینکه بخوای همه چیز رو به هم بزنی حالش رو بیشتر بد میکنی!
به صدای وجدانم توجهی نکردم و جوابی بهش ندادم اما خودمم خوب میدونستم که حرفاش کاملا منطقی و درست بود ولی ترجیحم فعلا این بود که همه چیز رو به زمان بسپرم و ببینم درآینده قراره چی پیش بیاد...
من هنوز هم نمیدونم که چی میخوام و توی یه سردرگمی وحشتناگ گیر افتادم
از طرفی احساس میکنم بهتره به خودمون فرصت بدیم...
از طرفی اجازه نمیدم انگشتر دستم کنن...
از طرفی نگران حال بد بابامم...
از طرفی ترس دوباره رها شدن توسط آرش رو دارم...
از طرفی نمیتونم به جز آرش به هیچکس دیگه فکر کنم....
و از طرفی نمیدونم که ته قلبم واقعا چی میخوام!
من تکلیفم هنوز هم با خودم مشخص نیست و این خیلی بده چون اول باید تکلیفم مشخص بشه تا بتونم تصمیم درستی بگیرم...
_ خب ما دیگه بریم که امشب خیلی بهتون زحمت دادیم
با شنیدن صدای ارسلان از فکر بیرون اومدم؛ همه از جاشون پاشدن و منم طبع پاشدم ایستادم.
بعد از کلی تعارف تیکه پاره کردن بالاخره رفتن، آرش هم قبل رفتن گفت که فردا بهم پیام میده تا یه سری چیزارو بهم بگه...
شالم رو برداشتم و روی مبل نشستم و گفتم:
_ هوف امشب خیلی نشستن
گیسو کنارم نشست و یکی محکم زد پس کله ام و گفت:
_ خیلی خری سارا
دستم رو روی گردنم گذاشتم و با اخم گفتم:
_ بشکنه دستت وحشی! خر هم خودتی
_ بمیری که یه کلمه نمیپرسی چرا بهت میگم خر
_ خب بنال خودت
_ سارا! واقعا درکت نکردم امشب
_ مرگ و سارا، چرا خب؟ بگو دیگه!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی934 خب؟ فکر کن خودت و آرش رو سنجیدی و به این نتیجه رسیدی که شما با هم نمیتونید! اون موقع چ
#خالهقزی935
چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
_ آخه احمق! کدوم دختری وقتی قراره مادر داماد انگشتر نامزدی دستش کنه، انگشتر رو پس میزنه و قبول نمیکنه؟ یعنی فکر نمیکنم چنین خریتی رو تاحالا کسی انجام داده باشه! تبریک میگم تو اولین رکورد رو توی این موضوع زدی
_ خب من نمیخواستم انگشتر دستم کنم
_ اگه یکم شعور داشتی احترام میذاشتی و زوری هم که شده دستت میکردی نه که زن بیچاره رو سنگ روی یخ کنی
با تردید نگاهش کردم و گفتم:
_ یعنی خیلی زشت بود؟
_ یه چیزی بیشتر از خیلی
_ خب من واقعا دلم نمیخواست رسماً نامزدیمونو قبول کنم
_ پس نباید میگفتید که جوابتون به هم مثبته
_ چمیدونم گیسو ولم کن
_ خلاصه که بنظرم خیلی زشت بود و حتما از دل مادرش دربیار
پوزخندی زدم و با اخم گفتم:
_ مگه اون از دل من درآورد؟
_ چیو؟
_ اینکه این همه مدت حتی یه سراغ هم ازم نگرفت
گیسو اومد حرفی بزنه که همون لحظه مامان و بابا و سارگل اومدن داخل؛ مامان یک لحظه هم مکث نکرد و با اخم و عصبانیت گفت:
_ آفرین دخترم، خوب آبرومونو بردی! این بود نتیجه ی تربیت من؟ کجای دنیا وقتی میخوان انگشتر نشون دست کسی کنن طرف انگشتر رو پس میزنه؟ آمنه خانم خیلی خانمی کرد چیزی نگفت! اصلا اگه دوباره برگردن توی این خونه خیلی عجیبه چون اگه من پسر داشتم و یه همچین رفتاری از عروس آینده ام میدیدم دیگه پام رو توی خونشون نمیذاشتم!
بابا اما با لحن آروم تری گفت:
_ کارت درست نبود دخترم اما حتما یه صلاحی توش دیدی که انجامش دادی، من میرم بخوابم خسته ام
حرف آروم بابا بیشتر از حرفای عصبیِ مامان قلبمو سوزوند! وقتی بابا هم تایید کنه یعنی کارم واقعا زشت و اشتباه بوده... یعنی واقعا درست نبوده! اما...اما آخه اونا خبری از حالِ دل من ندارن که؛ اونا خبری از موقعیت بین من و آرش ندارن؛ اونا که هیچی نمیدونن و از چیزی خبر ندارن...
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی935 چپ چپ نگاهم کرد و گفت: _ آخه احمق! کدوم دختری وقتی قراره مادر داماد انگشتر نامزدی دست
#خالهقزی936
مامان با اعصاب خوردی نشست روی مبل و گفت:
_ آب شدم رفتم توی زمین وقتی اون حرف زدی! دلم میخواست زمین دهن باز کنه و منو ببلعه
سارگل با این حرف مامان چشماش رو درشت کرد و گفت:
_ دیگه در این حد هم نبود مامان
_ تو چه میفهمی از این چیزا؟ من دوتا پیرهن بیشتر پاره کردم، من میفهمم چقدر زشت شد
گیسو رو به مامان گفت:
_ خاله حرص نخورید، دیگه اتفاقیه که افتاده و کاریش هم نمیشه کرد، دیگه بهش فکر نکنید
_ زنِ بیچاره خیلی خجالت کشید
_ انشاالله سارا بعدا جبران میکنه براشون
مغزم خسته بود و با حرفای اونا خسته تر هم شد!
دلم نمیخواست دیگه چیزی بشنوم پس از جام پاشدم و بی حوصله رو به گیسو گفتم:
_ تو امشب اینجا میمونی؟
_ نه میرم خونه
_ بمون دیگه، دیروقته کجا میخوای بری؟
_ آخه...
_ آخه نداره که، بمون که صبح با هم بریم سرکار
_ خب باشه میمونم فقط باید خبر بدم اول
_ خبر بده و بیا، من میرم تو اتاقم شب بخیر
به طرف اتاقم رفتم که مامان سریع پاشد اومد جلوم و گفت:
_ سارا اصلا شنیدی حرفامو یا یکساعته دارم با دیوارای خونه حرف میزنم؟
_ شنیدم
_ خب؟ نمیخوای چیزی بگی؟ اصلا برات مهمه که من چقدر خجالت کشیدم؟
کلافه دستی به موهام کشیدم و گفتم:
_ چی بگم مادر من؟ چیکار کنم؟
_ حداقل یکم از کارت پشیمون باش، یکم خجالت بکش
_ باشه من الان خیلی پشیمونم و خیلی خجالت زده ام، خوبه؟ راحت شدی؟
با تاسف سرش رو تکون داد و گفت:
_ اون پسر بیچاره بخاطر تو چیکارا که نمیکنه اونوقت تو چی؟ قدرش رو نمیدونی و اینطوری رفتار میکنی
بغض مهمون گلوم شد و لبخند تلخی روی لبهام نشست!
_ پسره بیچاره؟
_ آره بخدا پسر بیچاره، امشب دلم بحالش سوخت
_ چرا دقیقا؟
_ چون جواب تمام اون برنامه ها و سوپرایز کردناش رو به بدترین شکل ممکن دادی دخترم
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی936 مامان با اعصاب خوردی نشست روی مبل و گفت: _ آب شدم رفتم توی زمین وقتی اون حرف زدی! دلم
#خالهقزی937
دهنم رو باز کردم تا بگم اون پسر بیچاره اس که یکساله زندگی رو به کام من تلخ کرده...
دهنم رو باز کردم که بگم اون پسر بیچاره منو مثل یه دستمال کاغذی کثیف از زندگیش انداخت بیرون...
دهنم رو باز کردم که بگم اون پسر بیچاره منو برد برای عکاسی صحنه های عاشقانه ی خودش و نامزدش؛ بگم که اون میخواست من شاهد عقدش باشم...
دهنم رو باز کردم که بگم اون زنی که انقدر داری سنگش رو به سینه میزنی، با اینکه برای من ادعای مادری کرد اما یکسال براش سوال نشد که آیا دخترش زنده اس یا مُرده... یکسال هیچ سراغی ازش نگرفت؛ یکسال اونو به حال خودش رها کرد و حالا...
اگه دهنم رو باز میکردم خیلی حرفها برای گفتن داشتم اما حیف... حیف و صد حیف که من باید حرفام رو توی دلم به خاک میسپردم تا بقیه ناراحت و اذیت و نگران نشن؛ من باید خودم رو توی خودم خفه میکردم تا بقیه بتونن راحت نفس بکشن...
_ مامان میشه من برم بخوابم؟
_ برو بخواب اما به کار امشبت خوب فکر کن
_ چشم فکر میکنم و خودمم درستش میکنم، شما نگران نباش، به بابا هم بگو نگران نباشه
مامان دیگه چیزی نگفت و منم با تنی خسته و ذهنی آشفته رفتم توی اتاقم و در رو هم پشت سرم بستم
لباسام رو عوض کردم و آرایشم رو هم پاک کردم و روی تختم دراز کشیدم.
با اعصاب خوردی دستام رو روی سرم گذاشتم و محکم فشار دادم
_ ای کاش اون انگشتر لعنتی رو دستم کرده بودم که انقدر اعصاب خوردی به وجود نمیومد
در اتاق باز شد و گیسو اومد داخل و گفت:
_ سارا هرکاری کردم مامانت نذاشت کمکش کنم
_ ولش کن
_ زشته آخه
_ نه زشت نیست سارگل کمکش میکنه
در رو پشت سرش بست و گفت:
_ خب باشه، پاشو یه لباس به من بده که بپوشم
_ از تو کمدم هرچی میخوای بردار خودت
_ تمیزه همش دیگه؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی937 دهنم رو باز کردم تا بگم اون پسر بیچاره اس که یکساله زندگی رو به کام من تلخ کرده... دهن
#خالهقزی938
با عصبانیت گفتم:
_ نه لباسای چرک و کثیف رو انداختم تو کمد!
_ خب حالا وحشی نخوری منو
_ آخه چرت و پرت میگی
_ خفه شو، دوست دارم چرت و پرت بگم
جوابی بهش ندادم، یعنی حوصله ی جواب دادن نداشتم و اونم حرفی نزد و رفت سمت کمد لباسم
یه دست لباس راحتی برداشت و با کت و شلوارش عوض کرد و بعد هم خودش رو روی تخت سارگل پرت کرد و گفت:
_ آخیش چقدر اون لباسا تنگ و خفه بود
_ هنوز شوهر نکرده داری چاق میشی
_ آره علی بهم خیلی ساخته
_ کوفت
غش غش خندید و گفت:
_ ایشالا اون غول بیابونی هم به تو بسازه
_ غول بیابونی کیه؟
_ آرش لندهور دیگه
_ دیوونه ای! پاشو آرایشتو پاک کن و بخواب
_ حال ندارم به جون تو
_ به جون خودت! بعدشم پوستت خراب میشه
سرش رو کرد توی گوشیش و گفت:
_ دیگه مهم نیست، خرم از پل گذشت عزیزم
_ علی یعنی؟
_ برو گمشو سارا!
_ هان چطور تو به آرش میگی غول بیابونی، اشکال نداره
_ آرش مگه برا تو مهمه؟
_ معلومه که مهمه
لبم رو محکم گاز گرفتم و متعجب به گیسو نگاه کردم! خودم از حرف خودم بهت زده شدم... حرفی که بدون اینکه خودم بفهمم از دهنم بیرون اومده بود!
حرفی که ناخودآگاه به زبونم آوردم و انگار که من نگفتم و قلبم اون رو گفته بود...
_ خب جالب شد ساراخانم، میفرمودید!
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
_ همینطوری الکی گفتم
_ سارا!
_ راست میگم خب، یهویی از دهنم دراومد
_ حرفای یهویی از قلب آدم میان و حرفای مکث دار از مغز!
نفس عمیقی کشیدم تا تپش قلبم کمتر بشه و آروم گفتم:
_ این چرت و پرتارو از کجا درمیاری؟
_ سارا تو خیلی نسبت به آرش گارد گرفتیا
_ کاملا حق دارم
_ چرا دقیقا؟
_ چون نمیتونم فراموش کنم که چقدر بخاطرش سختی کشیدم، نمیتونم از یاد ببرم که باهام چیکار کرد! چند بار باید اینو بگم که من نمیتونم دیگه بهش راحت اعتماد کنم گیسوخانم؟ متوجه شدی یا بازم باید تکرارکنم؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی938 با عصبانیت گفتم: _ نه لباسای چرک و کثیف رو انداختم تو کمد! _ خب حالا وحشی نخوری منو _
#خالهقزی939
گیسو پاشد روی تخت نشست و گفت:
_ سارا میدونی مشکل تو چیه؟
_ مشکلم چیه؟
_ اینو قبلا هم بهت گفتم، تو خیلی حق بجانبی و اصلا خودت رو مقصر نمیدونی! درسته آرش با تو خیلی بد رفتار کرد اما مقصر اون رفتار بدش تو بودی!
لطفا خودت رو جای اون بذار، فکر کن اونو با یه دختر اونم کی؟ نامزد سابقش ببینی و بفهمی که چندبار بهت دروغ گفته و حتی بدون اینکه به تو اطلاع بده رفته بیمارستان دیدن عشق سابقش، تو چه حسی بهت دست میده؟! ناراحت نمیشی؟ عصبی نمیشی؟ احساس نمیکنی بهت خیانت شده؟ سعی نمیکنی اونو از زندگیت بیرون کنی
سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
_ منم این حس رو تجربه کردم، منم توی باغ اونو با نسیم دیدم
_ این دوتا اصلا با هم قابل مقایسه نیست سارا! اون موقع تو و آرش هیچ تعهدی به هم نداشتید و آرش هیچ خیانتی به تو نکرد و فقط کارش زشت و اذیت کننده بود! ولی کار تو زمانی اتفاق افتاده که شما به هم تعهد داشتید و توی رابطه بودید عزیزِ من
حرفاش درست بود، من به حدی توی این یکسال سختی کشیده بودم و روزهای بدی رو گذرونده بودم که آرش رو مقصر همه ی اینا میدونستم
انگار که کور شده بودم نسبت به اشتباهات خودم... انگار که فراموشی گرفته بودم!
_ درسته که آرش هم چون عاشقت بود باید بهت یه فرصت دیگه میداد؛ درسته که باید سعی میکرد دوباره بهت اعتماد کنه اما ببین چقدر شکسته شده که نتونسته ببخشتت
حالا تو لطفا بجای اون ببخش و یه شانس دوباره به جفتتون بده
قطره اشک مزاحمی که از گوشه ی چشمم پایین افتاد رو پاک کردم و گفتم:
_ حق با توئه!
نفس راحتی کشید و گفت:
_ وای بالاخره از لجبازی دست کشیدی و قبول کردی
_ حق با توئه، من باعث شدم که رابطه مون خراب بشه، من همه چیز رو خراب کردم اما اون یکساله کنار نسیمه، اون تک تک روزها و شبهاش رو با نسیم گذرونده و فکر کردن به این موضوع من رو نابود میکنه!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خالهقزی939 گیسو پاشد روی تخت نشست و گفت: _ سارا میدونی مشکل تو چیه؟ _ مشکلم چیه؟ _ اینو قبلا هم
#خالهقزی940
این حرف رو که زدم با تردید نگاهم کرد، احساس میکردم حرفایی داره که هرلحظه هی میخواد به زبون بیاره اما جلوی خودش رو میگیره! حرفایی که قطعا آرش بهش گفته
_ گیسو؟
_ جانم
_ تو اون روزی که آرش اومده بود آتلیه بهم گفتی یه سری چیزا هست که آرش بهت بگه اما تو به من نگفتی و گفتی که خود آرش باید بهم بگه
_ اوهوم
_ اون حرفا حرفایی نیست که این چند روزه همش تا نوک زبونت میاد و برمیگرده؟
همچنان که داشت با تردید نگاهم میکرد، گفت:
_ راستش رو بخوای آره
_ حرفاش مربوط میشه به این یکسال؟
_ اوهوم
_ میشه بگی؟
_ آخه...آخه خود آرش باید اینارو بهت بگه
از روی تخت پاشدم و رفتم کنارش نشستم و گفتم:
_ گیسو میشه بهم بگی؟ من الان واقعا میخوام بدونم که زندگی آرش توی این مدت چطوری گذشته! من از روزی که آرش و نسیم رو کنار هم دیدم دارم دیوونه میشم... فکر اینکه تو این یکسال آرش چندبار اونو بغل کرده، چندبار بوسیدتش یا چندبار باهاش معاشقه داشته، منو روانی کرده! اصلا یکی از علتهایی که نمیتونم بهش اعتماد کنم همینه
گیسو لبش رو گاز گرفت و گفت:
_ آخه آرش به من اعتماد کرد و خیلی بده من از اعتمادش سوءاستفاده کنم
_ چیشد که به تو گفت؟
_ من قبول نمیکردم باهاش حرف بزنم و اونم که دنبال یه راهی برای نزدیک شدن به تو بود، همه چیز رو برام تعریف کرد که بتونه به تو نزدیک بشه اما همون موقع ازم قول گرفت که به هیچ وجه این حرفارو به تو نگم تا خودش زمانش که رسید بهت بگه
دستش رو گرفتم و با کنجکاوی که دیگه واقعا داشت اذیتم میکرد گفتم:
_ گیسو لطفا بگو، من الان واقعا کنجکاو شدم و دیگه نمیتونم تحمل کنم
_ آخه...
_ آخه نداره! من قول میدم بهش نگم که تو بهم گفتی
نچی کرد و چندلحظه نگاهم کرد و یکم فکر کرد و بالاخره بی میل و با اخم گفت:
_ باشه میگم، مُرده شورتو ببرن که من باید بخاطر توی عنتر بزنم زیر قولم