eitaa logo
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
15.5هزار دنبال‌کننده
208 عکس
101 ویدیو
0 فایل
رمان آنلاین خاله قزی هر روز ۱ پارت به جز جمعه ها به قلم شبنم کرمی چند پارت بخون بعد اگه تونستی لفت بده تبلیغات 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی713 سیستم هارو که خاموش کردم، گوشیم رو برداشتم تا یه اسنپ بگیرم که همون لحظه در باز شد و گ
توی تخت خوابم دراز کشیدم و به سقف زل زدم؛ نمیدونم چرا دلم آشوب بود و یه استرس خاصی داشتم فردا هم یه روزی بود مثل بقیه ی روزها... مثل بقیه ی فیلمبرداری هایی که این مدت داشتیم... اما نمیدونم چرا براش استرس داشتم! شاید بخاطر اون مردِ مشکوک و مرموز بود آره آره حتما بخاطر اونه وگرنه چه دلیل دیگه ای میتونه داشته باشه؟ سعی کردم به چیزی فکر نکنم و زودتر بخوابم تا فردا سرحال باشم پس از فکرای بیخود دراومدم و چشمام رو بستم و انقدر خسته بودم که چیزی نگذشت که خوابم برد... با اعصاب خوردی از خونه بیرون اومدم و همینطور که سوار اسنپ میشدم، گفتم: _ گیسو آخه من تنهایی چطور هم عکس بگیرم هم فیلم؟ بخدا طول میکشه جشنشون دیر میشه بدبخت میشیما گیسو که پشت تلفن بود با ناراحتی گفت: _ راست میگی، باشه ولش کن میام _ خواهر علی دقیقا چی گفت؟ _ هیچی گفت هرچه زودتر خودتو برسون هرچی هم پرسیدم چیشده جواب نداد _ لحنش خوشحال بود یا ناراحت؟ _ نمیدونم با کلافگی پوفی کشیدم و گفتم: _ الان تو دقیقا کجایی؟ _ تو راه بیمارستانم _ خیلی خب برو، من خودم هم عکس میگیرم هم فیلمبرداری رو اوکی میکنم اما برای تالار بیایی ها گیسو! من اونجا دیگه نمیتونم خودمو نصف کنم و با دوتا دوربین فیلم بگیرما! _ تو باغ اذیت نشی؟ _ اذیت که میشم ولی چیکار کنم دیگه؟ برو خداروشکر کن اینا ورودشون به تالار ساعت هَفته و من یجوری برنامه ریزی کرده بودم که پنج و نیم تموم بشن و حالا یه ساعت اضافه تر وقت دارم یه چندلحظه مکث کرد و بعد با تردید گفت: _ مطمئنی؟ نیام؟ با حرص چشم غره ای به شیشه ی ماشین به نیابت از گیسو رفتم و گفتم: _ گیسو زنگ میزنی میگی نمیام، تو راه بیمارستانم و این حرفا! بعد الان که من میگم نیا، ناز میکنی؟ خب اگه نمیتونی بیایی ناز نکن اگه میتونی هم پس زنگ نزن بگو نمیام!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی714 توی تخت خوابم دراز کشیدم و به سقف زل زدم؛ نمیدونم چرا دلم آشوب بود و یه استرس خاصی داش
_ خب پس من میرم بیمارستان و سعی میکنم هرچی زودتر بیام، اگه به باغ رسیدم که میام اگه نرسیدم دیگه واسه تالار قطعا میام _ باشه خداحافظ _ سارا ناراحت شدی ازم؟ _ نه _ واقعا نشدی؟ _ نه عزیزم برو خیال خودتو راحت کن و بیا، منم یکم دیگه میرسم آتلیه _ باشه خداحافظ _ خدانگهدارت تلفن رو که قطع کردم همون لحظه اسنپ در آتلیه ایستاد، در ماشین رو باز کردم و گفتم: _ من پنج دقیقه ی دیگه برمیگردم، فقط لطفا صندوق ماشینتون رو بزنید _ باشه چشم رفتم داخل و سریع دوربینا و وسایل رو برداشتم و همشون رو توی صندوق عقب و صندلی عقب جا دادم و اینبار خودم جلو نشستم و راننده هم به طرف باغ حرکت کرد... تقریبا چهل دقیقه ای طول کشید تا به باغ رسیدیم؛ بعد از پرداخت کردن کرایه از ماشین پیاده شدم و تمام وسایل رو خودم خالی کردم! راننده هم دستش درد نکنه از جاش تکون نخورد هرچند که وظیفه ای نداشت... نگاهی به باغ انداختم، بیرونش که خیلی قشنگ بود و قطعا داخلش بهتر بود شماره ای که از باغبان باغ بهم داده بودن و توی گوشیم ذخیره کرده بودم رو گرفتم و موبایل رو کنار گوشم گذاشتم _ الو؟ _ الو سلام، من پشت در باغم، از آتلیه ی سارگلم، مثل اینکه باهاتون هماهنگ شده _ سلام بله بله الان میام در رو باز میکنم باغ رو خودشون انتخاب کرده بودن و لوکیشنش رو برامون فرستاده بودن این چند روز هم انقدر درگیر موضوع علی شده بودم که نتونستم بیام باغ رو ببینم و الان واقعا امیدوارم به درد فیلمبرداری بخوره... چند لحظه ای طول کشید تا یه پیرمرد در رو باز کرد _ سلام بفرمایید داخل خانم _ سلام ممنونم وسایلم رو برداشتم و اونم دستش درد نکنه اومد بقیه اش رو برداشت و دوتایی رفتیم داخل _ درجریانید عروس داماد چقدر دیگه میرسن؟ _ بله اینجا باغِ آقای داماده و مثل اینکه تو راهن _ آهان خب پس من میرم یه چرخی میزنم با باغ آشنا میشم تا اونا برسن _ بفرمایید راحت باشید
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی715 _ خب پس من میرم بیمارستان و سعی میکنم هرچی زودتر بیام، اگه به باغ رسیدم که میام اگه نر
وسایل رو روی تختی که گوشه ی دیوار بود گذاشتم و به طرف ته باغ رفتم. باغش خیلی قشنگ و مدرن بود و لوکیشن های زیادی هم برای عکاسی داشت خب خداروشکر مثل اینکه کارم راحته چون دستم برای فضا بازه... _ خانم؟ با شنیدن صدای اون آقا به سمتش برگشتم و منتظر نگاهش کردم _ بله؟ _ عروس داماد اومدن _ بسیارعالی الان میام تصمیم داشتم که اول ازشون عکس بگیرم و بعد برم سراغ فیلم گرفتن؛ فقط امیدوارم وقت کم نیارم... نگاه کلی دیگه ای به باغ انداختم و به سمت در ورودی برگشتم ماشین عروس اومد داخل اما چون شیشه هاش دودی بود داخلش مشخص نبود! به سمت وسایلم رفتم و دوربین فیلمبرداریم برداشتم؛ مشغول تنظیم کردنش شدم که صدای باز شدن در ماشین اومد. همینطور که سرگرم دوربینم بود، به سمت ماشین حرکت کردم و گفتم: _ سلام _ علیک سلام تک تک سلولهای وجودم یخ زد و درجا خشک شد! برای چندلحظه احساس کردم که مُردم و تمام حس های وجودم از بین رفته! صدای قلبم رو نمیشنیدم! احتمالا از حرکت ایستاده بود... نفسم بند اومد و احساس خفگی بهم دست داد! دهنم رو باز کردم و با تمام وجودم اندک هوایی که اطرافم بود رو بلعیدم و نفس عمیقی کشیدم! گردن خشک شده ام رو باز کردم و ناباور و با چشمای بُهت زده به آرش که با کت و شلوار دومادی روبروم ایستاده بود نگاه کردم باورم نمیشد! اون...اون آرشِ من بود؟ این مردی که به عنوان داماد از ماشین عروس پیاده شد آرش منه؟ نه...نه امکان نداره حتما...حتما راننده ی عروس دوماده یا شایدم... نمیدونم شاید همراهِ عروس دوماده خب! _ آرش این اینجا چیکار میکنه؟ ضربه ی دومی که بهم خورد قلبم رو از کار انداخت و طعم مرگ رو بهم چِشوند! بُهت زده نگاهم رو از آرش گرفتم و به نسیم که لباس عروس مجللی پوشیده بود چشم دوختم! ن...نسیم؟ عروسِ این مجلس نسیم بود؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی716 وسایل رو روی تختی که گوشه ی دیوار بود گذاشتم و به طرف ته باغ رفتم. باغش خیلی قشنگ و مد
آرش با لبخند پیروزمندانه نگاهی به من انداخت و رفت کنار نسیم ایستاد و گفت: _ این فیلمبردارمونه عزیزم نسیم با اخم نگاهش رو از من گرفت و گفت: _ آدم قحط بود؟ یعنی چی؟ یعنی هیچکسِ دیگه نبود که بیاریش قربونت برم؟ اصلا اینو از کجا پیداش کردی؟ کی پیداش کرده؟ آرش بیخیال شونه ای بالا انداخت و گفت: _ من پیداش نکردم که، به مهران سپرده بودم یه جای خوب پیدا کنه و اونم مثل اینکه اینجا رو پیدا کرده _ جای خوبش این بوده؟ _ نمیدونم عزیزم من همه چیز رو به اون سپردم، میدونی که حاضر نبودم و نیستم که تو اذیت و خسته بشی برای همین این کارای پیش پا افتاده رو سپردم به اون قلبم شکست و خورد شد و کامل از جا کنده شد! داشتم میمردم...داشتم مرگ رو به چشم میدیدم! زانوهام قدرت ایستادن نداشت اما مجبور بودم بایستم و تحمل کنم... چشمام قدرت باز بودن نداشت اما مجبور بودم ببینم و دم نزنم... حالم بد بود؛ بدتر از هرچیزی اما نمیتونستم هیچکاری کنم! _ خانم کِی کارتونو شروع میکنید؟ بغض گلوم داشت خفه ام میکرد و نمیتونستم حرف بزنم! _ خانم با شمام نگاهم رو به زمین دوختم و با صدایی که از ته چاه میومد به زور نالیدم: _ شما برید داخل عمارت، از اونجا شروع میکنیم _ باشه دست همدیگه رو گرفتن و درحالی که تو گوش همدیگه پچ پچ میکردن و بلند بلند میخندیدن به طرف عمارت رفتن... به محض اینکه از جلوی دیدم پنهان شدن، همونجا روی صندلی کهنه ای که گوشه ی دیوار بود نشستم و به اشکام اجازه ی پایین ریختن دادم! باورم نمیشه...به هیچ وجه باورم نمیشه که همچین اتفافی افتاده! باورم نمیشه من اینجام و قراره عکاسی جشن ازدواج آرش و نسیم رو انجام بدم! مگه میشه؟ مگه...مگه امکان داره؟ خدایا باورم نمیشه! باورم نمیشه این اتفاق وحشتناک داره برام می افته!
خدایا بس نبود؟ اون همه درد و رنج و عذاب بس نبود؟ اون همه گریه ی شبانه ی یواشکی بس نبود؟ من الان چیکار باید بکنم؟ چطوری...چطوری ازشون عکس بگیرم؟ چطوری فیلم بگیرم؟ مگه من میتونم؟ مگه من توان دارم؟ نه...نه نمیتونم! خدایا این در حد توان من نیست! من نمیتونم... با تصور اینکه خودِ من بخوام بهشون ژست های عاشقانه بدم، احساس دیوونگی بهم دست داد! مگه میشه؟ مگه میتونم؟ مگه امکان داره که من از بوسه هاشون عکاسی کنم؟ مگه میشه از عاشقانه هاشون فیلم بگیرم؟ خدایا مگه میشه؟ با شنیدن صدایی با استرس سریع از روی صندلی پاشدم و اشکام رو پاک کردم _ دخترم چیزی شده؟ صدای اون آقاهه باغبان رو که شنیدم نفس راحتی کشیدم؛ به هیچ وجه دلم نمیخواست اون دوتا اشکام رو ببینن، به هیج وجه! _ نه چیزی نشده، خوبم _ اگه چیزی احتیاج داری بگو بهم دخترم لبخند تلخی زدم و آروم گفتم: _ ممنون خوبم، فقط یکم دلم گرفته بود _ هروقت دلت گرفت، به خدا فکر کن دخترم و از اون کمک بخواه با بغض سرم رو پایین انداختم و گفتم: _ آخه خدا هم منو فراموش کرده _ خدا هیچکس رو فراموش نمیکنه، این ماییم که اون رو فراموش میکنیم‌ دخترم آه دردناکی کشیدم و چیزی نگفتم، اونم آروم گفت: _ امیدت فقط به خدا باشه و بعد بدون اینکه صبرکنه تا من حرفی بزنم، به طرف ته باغ رفت... نفس عمیقی کشیدم و اشکام رو کامل پاک کردم؛ دوربین عکاسیم رو برداشتم و به عمارت نگاه کردم. یعنی میتونم؟ یعنی از پسش برمیام؟ اگه نتونستم چی؟ اگه جلوشون شکسته شدم چی؟ اگه اشکام پایین ریخت چی؟ من چیکار کنم خدایا؟ دوباره اشکام شروع به پایین ریختن کرد و چیزی نگذشت که صورتم پر از اشک شد!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی718 خدایا بس نبود؟ اون همه درد و رنج و عذاب بس نبود؟ اون همه گریه ی شبانه ی یواشکی بس نبود
خدایا چقدر دلم براش تنگ شده بود! چقدر دلم برای اون صورت جذابش... ته ریشش... قد و هیکلش و همه چیز و همه چیزش تنگ شده بود! تا قبل از این داشتم میمردم از دوری و ندیدنش و الان دارم میمیرم از کنار نسیم دیدنش! یه قدم به سمت عمارت برداشتم اما پشیمون شدم؛ سرجام موندم و درمانده زیرلب گفتم: _ نمیتونم، من...من نمیتونم دوربین عکاسی رو روی صندلی گذاشتم و موبایلم رو برداشتم؛ سریع شماره ی گیسو رو گرفتم و منتظر جواب دادنش شدم... _ الو سارا جانم؟ _ گیسو! _ صبرکن یه لحظه صداش یکم دور شد و با یکی دیگه چند کلمه ای حرف زد که از حرفاش حدس زدم داره با پرستار حرف میزنه. بعد از چندلحظه صداش دوباره نزدیک شد و گفت: _ سارا باورت میشه که چیشده؟ طبق آزمایشایی که انجام دادن علی حالش کاملا خوب شده و فقط باید یه مدت دیگه تحت نظر دکتر باشه؛ حتی قراره فردا مرخصش کنن، میشنوی چی میگم؟ باورت میشه؟ یعنی دیگه حالش کاملِ کامل خوب شده با درماندگی روی صندلی نشستم و آروم گفتم: _ خداروشکر _ الانم من یکم دیگه پیشش میمونم و بعد میام تالار؛ باشه؟ توروخدا نگو که الان بیام زنگ زده بودم که ازش بخوام بیاد اینجا اما دلم نیومد حالِ خوبش رو بخاطر حالِ بد خودم خراب کنم پس به ناچار گفتم: _ باشه _ مرسی قربونت بشم _ خواهش، خداحافظ تلفن رو قطع کردم و با بغض صورتم رو بین دستام گرفتم حالا چیکار کنم؟ اینجا تنها و بی کَس چطوری دربرابر اون‌ دوتا طاقت بیارم؟ چطوری آرشم رو توی لباسِ دامادی ببینم و دَم نزنم؟ چطوری یه عروسِ دیگه رو بجای خودم کنارش ببینم آخه؟! چطوری طاقت بیارم؟ _ خانم احیاناً قرار نیست بیایی؟ با شنیدن صدای آرش سریع با استرس از سرجام پاشدم و پشتم رو بهش کردم تا اشکام رو نبینه!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی719 خدایا چقدر دلم براش تنگ شده بود! چقدر دلم برای اون صورت جذابش... ته ریشش... قد و هیکلش
تند تند اشکام رو از روی صورتم پاک کردم و طوری که سعی داشتم بغض تو گلوم رو پنهان کنم، گفتم: _ الان میام، داشتم دوربینم رو تنظیم میکردم _ تنظیم دوربینتو باید از قبل انجام میدادی جوابی بهش ندادم و دوربینم رو برداشتم و لبخند مصنوعی روی لبهام نشوندم و به طرف عمارت رفتم... آرش وقتی دید دارم میرم، رفت داخل به محض رفتنش نفسم رو صدادار آزاد کردم و سرجام ایستادم تمام تنم عرق کرده بود و وجودم پر از استرس بود من نمیتونم! من نمیتونم نمیتونم نمیتونم چیکار کنم خدایا؟ چطوری برم عکس بگیرم؟ تک تک عکسا خراب میشه و بیچاره میشم! از ترس اینکه دوباره بیاد اعتراض کنه از فکر بیرون اومدم و دوباره لبخند مصنوعی رو روی لبهام نشوندم و وارد عمارت شدم نگاهی بهشون انداختم و زیرلب گفتم: _ خدایا به حرمت همه‌ی آبرودارها، آبروم رو حفظ کن! جلوتر رفتم و بدون اینکه مستقیم نگاهشون کنم، گفتم: _ خیلی خب کارمونو شروع میکنیم به گوشه ی اتاق اشاره کردم و اون دوتا هم رفتن اونجا ایستادن؛ باز هم بدون اینکه مستقیم نگاهشون کنم ژست ایستادنشونو بهشون دادم و عکس رو گرفتم. عکس اول رو که گرفتم نسیم پوفی کشید و گفت: _ آرش جان نمیشه یه عکاس دیگه پیدا کنیم؟ آخه من دوست ندارم این ازمون عکس بگیره _ قربونت برم الان که وقت عکاس پیداکردن نداریم _ من باورم نمیشه، چطوری توی این شهر بزرگ دقیقا باید این بخوره به تورِ ما آخه؟ مگه میشه؟ راست میگفت! آخه مگه میشه تو این شهر بزرگ، با این همه آتلیه، دوستِ آرش آتلیه ی ما رو انتخاب کنه! درسته حرفاش رو قبول داشتم اما دلیل نمیشد حرف زدن زشت و بی ادبانش رو نادیده بگیرم برای همین اخمام رو توی هم کشیدم و با جدیت گفتم: _ خانم شما اگه قراره اینطوری صحبت کنید من همین الان تمام وسایلم رو جمع کنم و برم...
❌❌وی آی پی خاله قزی تموم شده بچه ها رمان تو وی آی پی تموم شده😍 بدو که جا نمونی بعد از تموم شدن این هفته قیمتش افرایش پیدا میکنه کسانی که دوس دارن عضو شن مبلغ ۳۱ هزار تومان رو به شماره کارت زیر واریز کنن
6037998200578051
مسعود سرابی فیش واریزی رو به ایدی زیر ارسال کنید @admin_part پارت اول رمان👇😍 https://eitaa.com/khaleghezi/7
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی720 تند تند اشکام رو از روی صورتم پاک کردم و طوری که سعی داشتم بغض تو گلوم رو پنهان کنم، گ
با این حرفم نسیم پشت چشمی نازک کرد و گفت: _ جمع کن برو، خوشحالم میکنی نفس عمیقی کشیدم تا بغض و عصبانیتم رو کنترل کنم و گفتم: _ من اومدم اینجا که کارم رو انجام بدم، به هبچ وجه هم برام اهمیتی نداره که طرف مقابلم کیه و چیه! پس شما هم مسخره بازی هات رو بذار کنار و همکاری کن تا هم کارت خوب از آب در بیاد و هم زودتر تموم بشه و بتونی به مراسمت برسی... با این حرفم نسیم دهنش رو بست و دیگه چیزی نگفت اما بجاش صدای آرش دراومد! _ تو حق نداری با خانوم من اینطوری حرف بزنی، فهمیدی؟ کارتو بکن و حرف اضافه هم نزن یه چیزی از درونم شکست و فرو ریخت! آرش قبلا واژه ی " خانمم " رو چندین بار برام به زبون آورده بود و باعث میشد قند تو دل من آب بشه اما الان این واژه دیگه متعلق به من نبود! الان یکی دیگه شده بود خانمِ آرش... آرشی که یه روز تبدیل شده بود به بزرگترین حامیِ من، الان دربرابرِ من از اون دفاع میکنه و من رو به راحتی خورد میکنه! چشمام پر شد اما نذاشتم که اشکام پایین بریزه و بیشتر از این خورد بشم! آب دهنم رو تند تند قورت دادم و نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه جوابی به آرش بدم ژست بعدیشونو اعلام کردم... با بغض و غم و آه و حسرت چندین تا مدل عکس ازشون گرفتم و وقتی ژست هایی که مربوط به داخل عمارت بود تموم شد، گفتم: _ بقیه عکسها رو بریم داخل باغ بگیریم و بدون اینکه لحظه ای صبرکنم از عمارت بیرون رفتم. وارد باغ که شدم چندتا نفس عمیق کشیدم و تمام هوایی که اطرافم بود رو به داخل ریه هام کشوندم! داخل هوا کم داشتم و اگه یکم دیگه میگذشت و نمیومدم بیرون؛ قطعا خفه میشدم... _ سرعتت خیلی پایینه، حواست باشه از روی حسادت یکاری نکنی به مراسممون دیر برسیم!
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی721 با این حرفم نسیم پشت چشمی نازک کرد و گفت: _ جمع کن برو، خوشحالم میکنی نفس عمیقی کشید
نسیم بود که این حرف رو بهم زد اما من هیچ جوابی بهش ندادم نه بخاطر اینکه جواب نداشتم، نه! اتفاقا جواب خوبی براش داشتم اما بغضی که تو گلوم بود منتظر بود من یه کلمه حرف بزنم تا سرباز کنه و آبروم رو ببره پس ترجیح دادم ساکت بمونم... به سمت حوضی که ته باغ بود رفتیم و بهشون ژست ایستادن دادم؛ چندتا عکس گرفتم و بعد دوربین رو روی صورتاشون زوم کردم. با بغض به آرش چشم دوختم که با لبخند به نسیم زل زده بود؛ چنان با احساس نگاهش میکرد که عشق از تک تک سلولهای چشماش مشخص بود! بغضم رو قورت دادم و نگاهم ازشون گرفتم و به زمین دوختم و آروم گفتم: _ لطفا پیشونیشون رو ببوسید و تو همین حالتی که هستید بمونید _ اینطوری خوبه؟ به ناچار چشمام رو بالا آوردم و به صحنه ی زجرآور روبروم نگاه کردم خدایا اگه این برزخ نیست پس چیه؟ اگه شکنجه نیست پس چیه؟ خدایا خودت نجاتم بده...خودت از این وضعیت وحشتناک نجاتم بده! _ آ...آره خوبه از داخل دوربین بهشون نگاه کردم و عکس رو گرفتم؛ گرفتنِ عکس و پایین افتادن اشکم با هم همزمان شد! با استرس سریع اشکم رو پاک کردم تا اونا نبینن اما مثل اینکه آرش دید چون پوزخندی زد و گفت: _ هوا که خیلی خوبه گُنگ نگاهش کردم که پوزخندش شدیدتر شد و گفت: _ گرد و غبار تو چشمتون رفته که ازش آب میاد؟ برای چندثانیه...فقط برای چندثانیه با غم توی چشماش زل زدم اما سریع نگاهم رو ازش گرفتم چون سردی نگاهش تمام وجودم رو به سردی میکشوند! _ بالاخره اینجا درخت داره و یه باد کوچیک هم که بیاد توی هوا آشغال پخش میشه _ آهان درسته! جوابی بهش ندادم و این دفعه ژست دیگه ای بهشون دادم؛ توی این قسمت باید همدیگه رو بغل میکردن! یعنی منِ بدبخت باید ازشون درخواست میکردم که همدیگه رو بغل کنن و چه عذابی بالاتر از این؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی722 نسیم بود که این حرف رو بهم زد اما من هیچ جوابی بهش ندادم نه بخاطر اینکه جواب نداشتم، ن
با درد از داخل دوربین به نسیم که توی بغل آرش گم شده بود نگاه کردم و همون لحظه آهنگی که خیلی وقت پیش گوش داده بودمش توی ذهنم پِلِی شد! آهنگی که هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی نشون دهنده ی وضعیتم باشه... " یه چیزی تو رنج و عذاب نوشتم... میون بیداری و خواب نوشتم هیچی نگفتم و فقط نوشتم... رابطمونو خط به خط نوشتم تو آسمون یکی دیگه ماهی... تقدیر من اینه، تو بی گناهی " قطره اشکی از چشمم پایین افتاد و راه رو برای بقیه باز کرد... " من اومدم فقط واسه عکاسی... تو هم به روت نیار منو میشناسی حتی اگه برات غریبه باشم... خودم میخوام گل رو سرت بپاشم حتی اگه برات غریبه باشم... خودم میخوام گل رو سرت بپاشم" تمام وجودم پر شد از غم و درد و دیگه نتونستم جلوی ریزش اشکام رو بگیرم! سخت بود؛ دیدنِ معشوقت کنار یکی دیگه سخت بود و سخت تر اینکه تو مجبور باشی ازش بخوایی که یه دختر دیگه رو ببوسه تا عکسش رو ثبت کنی! " یوقت نگی عکاس خوبی نبود... احساسِ من احساس خوبی نبود ببخش اگه تو عکسا کم گذاشتم... بیشتر از این طاقتشو نداشتم من که دلم تو این عروسی بد سوخت...نمیدونم از عکساتون چقدر سوخت من اومدم فقط واسه عکاسی... تو هم به روت نیار منو میشناسی تو هم به روت نیار منو میشناسی... تو هم به روت نیار منو میشناسی" 《آهنگ عکاسی از رامین بی بابک》 سرم رو بلند کردم و با دیدن نگاه خیره و پر از غم آرش روی خودم، دستم رو روی دهنم گذاشتم و با هق هق سریع از اونجا دور شدم! وارد عمارت شدم و با اعصاب خوردی روی زمین نشستم و سرم رو با دستام گرفتم خدایا من که به آبرودارها قَسَمِت داده بودم پس چرا آبرومو بردی؟ چرا کمکم نکردی؟ چرا آخه؟ این اشکای لعنتی چرا پایین ریخت؟ این اشکای لامصب از کجا اومد؟ چرا جلوی اونا گریه کردم؟ خدایا من الان با چه رویی برم بیرون؟
🌺خالـــــه قـــــزی🌺
#خاله‌قزی723 با درد از داخل دوربین به نسیم که توی بغل آرش گم شده بود نگاه کردم و همون لحظه آهنگی ک
مطمئنم اگه برم بیرون با پوزخند و نیشخند جفتشون مواجه میشم! من...من نمیتونم برم؛ اگه برم چطوری نگاهشون کنم؟ چی بگم؟ چه عکس العملی نشون بدم؟ خدایا خودت منو از این برزخ وحشتناک نجات بده لطفا! _ بقیه عکسهارو کِی میگیریم؟ با شنیدن صدای آرش سریع از روی زمین پاشدم و پشتم رو بهش کردم؛ اشکام رو تند تند پاک کردم و چندتا نفس عمیق کشیدم. آروم به سمتش برگشتم و بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم: _ شما برید من الان میام _ چرا داشتی گریه میکردی؟ _ پنج دقیقه ی دیگه میام _ این جواب مالِ سوال قبلیم بود، الان پرسیدم چرا داشتی گریه میکردی؟ معذب دوربینم رو برداشتم و آروم گفتم: _ یه مشکل شخصی دارم، برای همین _ چرا؟ با شوهرت دعوات شده؟ البته نمیدونم شوهرته یا دوست پسرته! متعجب و گُنگ نگاهش کردم که پوزخندی زد و گفت: _ کوهیارت رو میگم با شنیدن اسم کوهیار چشمام پر شد از تنفر! هیچوقت فراموش نمیکنم که زندگیم رو نابود کرد و همه چیز رو به آتیش کشوند... دهنم رو باز کردم تا بگم کوهیاری وجود نداره اما لحظه ی آخر دهنم رو بستم و چیزی نگفتم چرا باید بگم؟ چه دلیلی داره؟ وقتی اون الان با همسرش جلوی من ایستاده و داره برای مراسم عروسیش آماده میشه چرا من باید براش توضیح بدم که کسی تو زندگیم نیست؟ _ بریم برای گرفتن بقیه عکسها و بدون اینکه منتظر بمونم از کنارش رد شدم و از عمارت خارج شدم؛ به محض اینکه بیرون رفتم نسیم رو دیدم که چسبیده بود به پشت در و یجورایی فال گوش وایساده بود! با تاسف نگاهی بهش انداختم و گفتم: _ بریم لوکیشن بعدی به طرف سمت دیگه ی باغ رفتم و دوربینم رو تنظیم کردم تا بیان؛ چون گریه کرده بودم یکم خالی شده بودم اما هنوز هم بغض داشتم!