مادرم میگوید شبیه مردم غزه که چند چمدان میزنند زیر بغلشان و از غره میروند رفح، ماهم از دزفول راهی گلپایگان شدیم. موشکهای دوازدهمتری صدام، کاری به گلپایگان نداشتند. توی شهرک زراعی باروبندیلمان را پهن کردیم تا یکیدو هفته نفسی تازه کنیم و دوباره برگردیم سرِ زاروزندگیمان.
همانجا توی دیار غربت که دلمان شور شهرمان را میزد، خبر شهادت رجایی زانوهایمان را سست کرد. خانه خراب شده بودیم. گریه سبکمان نمیکرد.
پدرم میگوید من تهران بودم که بهشتی و هفتادودو تن همراهش را تکهتکه کردند. میگوید من هم با چشمِ تار، آجرپاره کنار زدم.
خاطرههایشان بارها از حلزون گوشم رد شدند اما فقط رد شدند. نمیفهمیدم از چه حرف میزنند. تا دیروز عصر. هی خودم را بلند میکردم و باز میافتادم گوشهای دیگر. دندانهایم را روی نرمه انگشتها فشار میدادم که بغضی نترکد. یا زل میزدم به مانیتور تلویزیون و موبایل یا به گوشهای از سقف و کنج دیوار. یکِ نصف شب تا نماز صبح از سرما، لرز ولکنم نبود. درجه کولر مثل همیشه بود اما مه و باران ورزقان دیوانهام کرده بود. درد بدی توی همه استخوانها زقزق میکرد.
حالا نشستهام روی زمین. کمرم را تکیه دادهام به دیوار و دو آرنج را روی زانوها گذاشتهام. مژههایم خیس و بهم چسبيدهاند. هقهق مادرم را میشنوم اما پدرم فقط انگشت میکشد گوشه چشمهایش.
کاش بزرگترها تجربه این روزهای سخت را یادمان میدادند.
✍#سیمین_پورمحمود
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@siminpourmahmoud
بچه که بودم ،
بابا که مارا بیرون میبرد ،هر وقت سردمان می شد آتشی دست و پا میکرد...
دودش چشمانم را میسوزاند ،اما گرمایش را دوست داشتم.
همان آتش میشد وسیله خوشگذرانی هایمان بابا روی زغال هایی که اتش حسابی اماده اش کرده بود مرغ را کباب میکرد و ما مینشستیم به تماشا ...
صدای جلزو ولز روغنی که روی مرغ بود و هیزم هایی که در آتش می سوخت برایم قشنگ ترین موسیقی طبیعت شده بود ...آز اتش خوشم امده بود
چه میدانستم همین اتش قرار است بعد ها به جای هیزم جانم را بسوزاند ...
نه !!!...
قلمم بشکند اگر بخواهم از کوچه های بنی هاشم بنویسم
حتی از خیمه ها هم حرفی نمیزنم ...
از سردار مینویسم
سردار که رفت ،عکس دستش را نشانمان دادند و گفتند حاجی ست ...
باوجود آن همه خاکستری که رویش نشسته بود ،هنوز انگشتر سرخ در دستش خودنمایی میکرد ...
حالا آتش برایم موجود خود خواهیست که بهترین هارا برای خودش میخواهد،
هر چه بهتر ،سهم بیشتری را با خود میبرد ...
خود خواهی هایش بهترین هایمان را از ماگرفته، قبل تر حاجی حالا هم که...
از وقتی خبر را شنیده ام ،جگرم میسوزد ...
مثل همان وقتی که سردار رفت ...
مثل همان وقتی که با بهت زیر نویس اخبار را دنبال میکردم و در دلم فریاد میزدم «خدایا دوروغ باشد »...
مثل همان وقتی که التماس میکردم دستی که نشانمان دادند دست سردار نباشد ...
آتش کار خودش را کرده ، بازسهمش را از خوب هایمان گرفته ،
اما این بار که شعله اش به جانم افتاده ،نمی گذارم برود
نمیگذارم خاکسترسردی بگذارد و بعد ها دوباره داغش کند
باید بماند
باید شعله بکشد
انقدر که من را هم در خود حل کند...
✍#کوثر_سادات
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
_ تو دَرست رو خوب یاد بگیر. شاگرد خوبی باش. وگرنه زمان مجبورت می کنه دوباره همه چیز رو ببینی.
_ من از تاریخ خوشم نمیاد!
_ مجبوری باباجان. دونستنش دیگه از نون شب هم واجب تر شده.
_ خودت چی؟ یعنی هیچی یادت نمیاد؟
_ نمی خوام بهونه بیارم. خوشم نمیاد بگم اون موقع همه اش چهارده -پونزده سالم بود. مهم نیست که توی یه روستای کوچیک توی گیلان بودم. به این چیز ها نیست!
_ درک اون موقعیت توی یه روستای دور افتاده عجیب بوده خب!
_ همین دیگه. همین. به نظرت اگه جای یکی از بچه های روستای اوزی باشم، بیشتر از اون موقع می فهمم؟ نه باباجان، نه. باز میرم برای خودم توی گل و شل تیرکمون بازی. آدم باید سرش درد کنه واسه یه چیز. باید تو باغش باشه.
_ داری سخت می گیری به خودت!
_ سخت نگرفتم که بعد شهریور شصت دوباره اینجام. ولی تو این طوری نشو
✍ #رقیه_مویدناصری
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@aane_mann
شش کلاسه بود دیگر!
پرستیژ ریاست جمهوری و اینچیزها سرش نمیشد. سر میخورد توی خانهی سیلزدهای که گل دیوارهایش هنوز خشک نشده و هیچ نگران کفش واکسنخوردهاش نمیشد.
شب عیدی لای سربازهای دور از خانه مینشست و خوشوبش میکرد. انگار نهانگار که حالا باید روی مبل خانهشان کنترل تلویزیون را دست بگیرد و فوق فوقش با یک تماس تصویری بر سر سربازها منت بگذارد. هنوز این اصول دیپلماتیک ریاست جمهوری را خوب یاد نگرفته بود. جای آنکه مثل بقیه سیاستمداران حرفهایی با کلمات توپر و سنگین و کمی هم فرنگی بزند، میایستاد وسط مردم و با لهجهی سادهای میگفت من خادم جمهور هستم.
هیچ چیزش به قاعده نبود. حتی توی مناظرهها وقتی از خدا بیخبری شش کلاسه بودنش را انداخت روی زبانها، رگ گردنش را کلفت نکرد که بگوید از پایاننامهی دکتریاش با عنوان "تعارض اصل و ظاهر در فقه و حقوق" در دانشگاه شهید مطهری دفاع کرده.
راستی همراهانش گفتند نماز را که خواند سوار بالگرد شد. هنوز ناهار نخورده بود.
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
سلام سیدالشهدای خدمت !
همین یک عنوان کافیست که دستم بلرزد و روی صفحه کلید قفل شود . از دیشب تا صبح جان از کف داده بودم . یک چشمم خبرها را می خواند و چشم دیگر به بغض لولیده در نفس !
خبر را که خواندم ، در مسیر دانشگاه بودم . تنم لرزید. جگرم خون شد . گریه نم نمک روی گونه ام لغزید.
آه !
این بی قراری و بی تابی برای خودم است . چه بگویم چرا خوب شما را نشناختم ؟! چرا زودتر برایتان دعا نکردم؟! چرا با غرور اسمتان را نیاوردم ؟!
چرا ؟!.
مانیتور سالن اجتماعات دانشکده ، تصویر شما رانشان می دهد . تصویرها می آیند و می روند . با همان لبخند همیشگی . مهربانانه و پدرانه . دل بی تابم سکون می یابد . قطرات اشک ریز ریز غلت می خورند . گونه و روسریم خیس می شود .
دوباره روی مانیتور را میخوانم .
_سیدالشهدای خدمت ...
صدایی از درونم بالا می آید .
+ جان هر چه قرار است که قربان بشود
پس چه خوب است که قربانی جانان بشود ....
✍ #عارفه_اصغری
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
✍از خوزستان به تبریز
بسمالله الرّحمن الرحیم
الحمدالله رب العالین
پدرم کشاورز است. در خوزستان زمینها خشک شدهاند و زرد. فصل برداشت و درو کردن است. غروب پدرم با دستانی زخمی و زمخت، عرقریزان بین چروکهای موازی گونهاش از سر زمین به خانه آمد.
از اهالی خبر را شنیده بود. با تُن صدایی محکم ولی ناآرام پرسید: راسته که رئیسجمهور سقوط کرده؟
من: تک کلمه آرهای میگویم و سکوت میکنم.
دوباره میپرسد از چگونگی و چرایی و باوری که نمیخواهد بکند.
قسم میخورد: به امام رضا نمونهاش نیست.
صدای اذان از پنجره خانهمان میپیجد داخل. دلم پر میزند به مشهد. حالا من امام رضا را قسم میدهم که نگهدار سید محرومان و کشاورزان باشد.
ذهنم از زمینهای خشک و داغ پرت میشود به تبریز.
هوا خیلی سرد است. تا مغز استخوانم میرود. باران ملایم خودش را میریزد روی درختان پیچخوردهی انبوه جنگل. جنگل پر از مه غلیظ شده است. کوههای سفت و سخت شانه کشیدهاند. با تنهایی نرم و لطیف برخورد میکنند. اشکهایم سر میخورند روی گونههای صافم. با گوشه روسریام جمعشان میکنم تا پدر نبیند. آرام میخزم توی اتاق.
اما برخلاف من مادر گوشه پذیرایی نشسته است. عمدا میگذارد صدایش بلند شود و اشکش جاری. بلند های های میکند:
این سید آدم خوبیه. حیفه. باید قدرش رو بدونیم. خوشبحالش خادم امام رضاست.
زمزمه میکنم: خوشبحالش شروع و پایان ماموریتش در ایام تولد امام رضا بود. آخر آدم باید چقدر برای امامی اینقدر عزیز باشد که اینگونه بهش عیدی بدهد؟
✍#العبد
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
با دیدن بعضی استوری ها ذکر صلوات دست می گیرم. دلهره به جانم می افتد صلوات پشت صلوات؛ نکند خانوادههاشان دیده باشند، نکند خوانده باشند، خانواده خودش یا امیر عبداللهی ،خانواده خلبان دریانوش یا مالک رحمتی، خانواده آن بقیه...
یادم می افتد به حیرتم لحظه فهمیدن بیبابا شدن. با بغض همان دختر یتیمی که یک شبه دنیایش سیاه و سفید شد، خدا را قسم میدهم به یتیمان حسین که ندیده باشند، که اصلا قصه هلهله بر سر بازار فقط یک افسانه بوده باشد.
✍ #سیده_معصومه_شفیعی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
۳۱ اردیبهشت ۰۳
@khatterevayat
لعنت به سیاست. همه را آلوده میکند، نه فقط آنهایی را که شغل سیاسی دارند یا سر و کارشان با احزاب و گروههای سیاسی است. حتی دامن منِ زنِ خانهدارِ فاصلهگرفته از دانشگاه و بازار کار را هم لک میاندازد. چرک میکند.
چند ساعت است که دارم خودم را مرور میکنم. جرأتش را ندارم بگویم لعنت به من، لعنت به این زبان بیتقوای من. میگویم لعنت به سیاست. لعنت به سیاست که یک طوری پرده روی چشم و گوشم میاندازد که خودم را محق میدانم دربارهی هرکسی هرطوری که دوست دارم و خودم فکر میکنم درست است، حرف بزنم. بی اینکه لحظهای فکر کنم شاید اشتباه میکنم. شاید دارم زیادهروی میکنم. شاید لج کردهام. شاید یک روزی برسد که پشیمان شوم.
حالا این روز برای من رسیده و خوره افتاده به روحم. من به ابراهیم رئیسی رأی دادهام. اما با اکراه و اجبار اسمش را روی کاغذ نوشتم. منتقد و حتی گاهی مخالف دولتش بودم. بلدِ این کار نمیدانستمش اما هیچ وقت هم فکر نکردم که آدم درستی نیست.
حالا اما هی دارم خودم را میگَردم ببینم توی این انتقادها و مخالفتهایم کجا پایم را از فرش حق درازتر کردهام. کجا از روی ناراحتی حرف زدهام، نه انصاف.
نتیجه اینکه هی دارم خودم را میخورم که چرا بیشتر مراقب نبودم؟ چرا بخاطر مخالفتم به خودم اجازه دادم عملکرد خودش و دولتش را به مسخره بگیرم یا به جوکها و طعنههای دیگران بخندم؟ هی دارم لعنت میفرستم. هی دارم آرزو میکنم کاش راهی برای حلالیت گرفتن بود. من الان کاری ندارم که بخاطر تصمیمها و سیاستهای دولتش حقی از منِ ساکن این مملکت ضایع شده یا نه. من الان دارم به حقی فکر میکنم که خودم ضایع کردهام. من الان به فکر حساب و کتاب خودم پیش خدا هستم. حساب و کتاب بقیه به خودشان مربوط است و خدا.
ظهر ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
پی.نوشت: چیزی که مو لای دَرزش نمیرود این است که هر چه بشود، هر اتفاق خوب و بدی بيفتد باید منجر به یک پله بالاتر رفتن ما بشود. که فهمیدهتر بشویم. که آمادهتر بشویم برای ظهور.
اگر من توی این ماجرا، فرهنگ مخالفت و انتقاد سیاسی را یاد بگیرم، یک پله بالا رفتهام. یک پله بزرگ و سخت. خدا کند که یاد بگیرم، باز زمین نخورم.
✍ #زینب_شاهسواری
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@biiiiinam
جشن میلاد یا...
مانتو سیاه را برداشتم.ماندم بین روسری سیاه یا سورمهای تیره. به صورت خندان پسرم نگاه کردم زیر لب داشت نقشی که در نمایش داشت تمرین می کرد. روسری سورمهای را برداشتم.
دور چشمم ورم کرده،نوک بینی ام سرخ است. شیقههایم زق زق می کند. امروز باید در جشن پایان سال پیش دبستانی حاضر شوم.
در گروه مادرها غوغا بود. بعضی اصرار داشتند که مراسم را عقب بیاندازند. تزئین جشن و سفارش کیک و کادو انجام شده بود.همه مردد بودند.
بچه ها مشتاق رفتن هستند. پسرم لباسش را زودتر از من پوشید. بدون اینکه بازی در بیاورد موهایش را شانه کرد. می خندید.
مادرها نگران همین بودند.
هرچه فکر کردیم برای تعطیلی جشن به جمع بندی نرسیدیم. سفارشها را می شد کنسل کرد ولی بچه ها که برای امروز روزشماری می کردند را چه می کردیم.
تصمیم بر این شد که الگوی ما همان الگویی باشد که رئیس جمهور داشت. شادی مراسم را کمرنگ کنیم ولی کار و برنامه ها را تعطیل نکنیم.
سردرد رهایم نمی کند. حالم بدتر می شود وقتی در ماشین کنار خانمهایی می نشینم که تکه می اندازند به قیمت مرغ و گوشت.
تصمیم می گیرم بنویسم. قرار می گذاریم اولین کار فرهنگی را کنیم. معلم عکس آقای رئیسی را چاپ کرده است می خواهیم برای بچه ها از کار و تلاش بگوییم از اینکه خستگی ناپذیر باشند که اگر نیت صاف و صادق باشد، خدا برایشان به بهترین وجه جبران می کند و چه بهتر از شهادت!
✍ #راضیه_بابایی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@vazhband
چند دقیقه مانده به نماز صبح. از بیرون رواق باد خنک میزند تو. رو به قبله روی دو زانو نشستهام. سرم را برمیگردانم، روی سنگ مرمر دیوار با رنگ سبز نوشته " مرحوم آیت الله". چیزی توی مغزم مچاله میشود، قلبم کند میزند و دلم آشوب میشود.
نماز را میخوانم، توی قنوت تکرار میکنم "امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء". نماز تمام که میشود یک دستم تسبیح است، یک دستم گوشی. نجس صه.ی.ون.یستی توییت زده جایی که نزدیکش سقوط کردهاند اسمش روستای گرگهاست، آنجا حیوان وحشی زیاد است.
قلبم شعله میکشد، گوله گوله اشک چشمم آتشش را خاموش نمیکند. چه حیوانی وحشی تر از شما کفتارها؟
تسبیح توی دستم میچرخد و تندتر تکرار میکنم "امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السو".
زبانم نمیچرخد اما از دلم میگذرد اگر پیدایشان نمیکنند ای کاش زجرکش نشوند، کاش شهی...
صبح خبر "ای کاشی" که دم سحر گفته بودم میخورد توی صورتم. مدام میروم سر وسایلم پی روسری مشکی اما پیدا نمیکنم. یادم میآید برای جشن وسیله جمع کرده بودم نه عزا.
فکر میکنم شاید خواب میبینم. مه ،سقوط، سرما، باران، خون و آتش. مگر اینها برای فیلم ها نبود؟
مگر خواب دیدن چه عیبی دارد که همهی کابوس های ما دارد توی بیداری اتفاق میافتد؟
من هم به دولت نقد داشتم، به بعضی وزیرها، به خیلی چیزها. اما سید را دوست داشتم در هر مقامی که بود. وقتی آمد خرابه دولت قبل را تحویل گرفت دلم سوخت اما دعایش کردم.
هی از توی سرم میگذشت کاش خادم حرم مانده بود. اما یادم آمد آن شهید روز سیزدهم دی گفته بود جمهوری اسلامی حرم است و سید در راه خادمی حرم دچار سانحه شد.
من دهه شصت را ندیدهام اما از دهه نود، به لطف ریاست مدبرانه و ظریف بعضی ها، داغ های مقدس و خشم های مقدس را دانه دانه توی قلبم کاشتهام برای روزهای روشنتر، برای روز های ظهور.
باشد، قبول. این داغ هم روی بقیه.
شها.د..ت مبارک خودت و همراهان دوست داشتنیات سید.
✍ #فاطمه_رحمانی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
__________
هنوز صداش توی مغزم است. صدا برای دو سه سال پیش است. صدای خشدارِ زنی که میگوید: "حالا اینم شهید میشه، بعد، دوباره..." بعدش را یادم نیست. صدای زن همینجا قطع میشود. بعد دوباره چه؟ خاطرم نیست. زن صداش خفه است. صحنه روی دور تکرار است. من به اختلال پارانویا دچارم. بدگُمانی.
____________
#قسمت_اول