#ڪلام_شهید 🕊🌿
🌼•• سالروز شہـــادت ••🌼
|••♥️🌿 زندگی زیباست، اما شهادت از آنزیباترست، سلامت تن زیباست اما پرنده عشق تن را قفس میبیند که در باغنهادهباشند...!
🌸•| تاریخ شهادت: ۲۰فروردین۱۳۷۲فکه
🌸•| تاریخ تولد : ۲۱شهریور۱۳۲۶ ری
🌼•| مزار شهید: گلزارشهدابهشتزهراس
#دفاع_مقدس 🌸🌿
#شهید_سیدمرتضیآوینی💔
#بایادشصلوات 💛••
#گاندو 🇮🇷
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
#حدیثروزانه 🌤
#رزقمعنوے 💚
💜••|حدیث در تصویر|••💜
🌹•}در این هواے بهارۍ شدم دوباره هوایے
بهار میرسد اما بہار من! تو ڪجایی؟🌾
🌺••| #جمعه
💛••| #امام_زمان
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
#سخن_عشق 💌
🌻••| برای جلوگیری از غلبه لیبرالیسم باید با این تفکر مبارزه کردکه:
«ما باید آنگونه حرکت کنیم که پسندِ دنیای امروز ومجامع بین المللی است.»
ضرورت ایجاد رابطه با دولت های دیگر ومجامع بین المللی اگر ما را بدانجا سوق دهد که بخواهیم معیارحرکت خود را پسندجهانی قراردهیم،مسلّم بدانیم که آنچنان باشتاب به درون چرخ دنده سلطه سیاسی استکبار غرب بلعیده خواهیم شد که حتی استخوان هایمان نیز خردخواهدگشت.
🌼••` سید شهیدان اهل قلم
#شهید_سید_مرتضی_آوینی💔
#از_شهدا_بیاموزیم 🌺
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_هفتاد_و_دوم2⃣7⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
سرباز بی نماز
موتور اردوگاه سربازی داشتم که هیچ چیزی را قبول نداشت. نماز نمی خواند. راهیان نور رو حرکت بی مورد می دونست. اصلا اعتقادی به ولایت نداشت. به شدت از خادمها هم دوری میکرد. هیچ کدوم از بچه ها داره دماغ نشستن و شنیدن صحبت های بی مورد این سرباز را نداشتند. دائم نق می زد و طعنه، من حتی چند بار خواستم نصیحتش کنم بی فایده بود.
با سید موضوع را مطرح کردم. سعید گفت حواسم هست. اون رو به سفارش به شهدا. انشالله که تحولی پیش بیاد. با روش خاص خودش با اون سرباز رفیق شد. چند روزی به حساب با هم عیاق شدند. سید و میدیدم که دائم باهاش همنشین بود و صحبت می کرد. یک شلوار کردی می پوشید با یک تیشرت هیئتی. با همدیگه می رفتم تا روستاهای اطراف اردوگاه میگشتند.
حتی زمانی که غذا می کشیدیم بازهم می رفت کنار آن سرباز و هم غذا می شد. گذشت تا اینکه یک شب به اردوگاه بیخوابی به سرم زد. رفتم داخل شاد و تنها باشم. در کمال نا باوری صحنه عجیبی دیدم!! اون سرباز داشت نماز می خواند؟!
تعجب کردم خوده چی شده نصف شب داره نماز میخونه. وایستادم تا نمازش تموم بشه، رفتم سراغش و گفتم: جوان دیوونه شدی؟! تو نماز واجبت رو نمی خوندی، به ولایت توهین می کردی؟! حالا چت شده نصف شب بلند شدی نماز میخوانی؟! گفت: جان من چیزی نپرس، حال حرف زدن ندارم. دیدم حال حوصله نداره بلند شدم رفتم بیرون، نماز صبح که شد رفتم پیش سید گفتم: سیدجان به فلانی چی گفتی؟! دیشب نیمه های شب دیدم که داشت نماز می خواند!
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_هفتاد_و_سوم3⃣7⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
برق شادی رو تو چشمان سید دیدم. گفت احسان جان قارداش (برادر) الحمدالله باز هم شاهد آن عنایت کردند و یک نفر را به تعداد رفیقاشون اضافه کردند. من کوچیک تمام شهدای بامرام هستم.
با انگشتان دستم حساب کردم در کمتر از نه روز سید میلاد کار خودش رو کرده بود. اون شخص به کلی متحول شد. حتی با اینکه قبلا صورتش رو با تیغ می زد، اما الان محاسن زیبایی گذاشته بود و چهره اش رو هم شبیه شهدا کرده بود.
بهش گفتم چرا ریش گذاشتی؟! گفت داش احسان، سید گفته تیغ زدن حرومه! دیگه قول دادم که منم با شهدا رفیق باشم. می خوام مثل اون ها زندگی کنم.
بارها دیده بودم که تو اتاق نگهبانی اش مشغول نماز می شد. اوایل خجالت می کشید بیاد تو نماز جماعت شرکت کنه، اما کم کم نمازهای اول وقت و جماعتش ترک نشد. سید خیلی برای این بچه ها وقت گذاشت. کم می خوابید، زحمت می کشید. بارها بلند می شدم می دیدم که سید تو رختخوابش نیست. می رفتم بیرون می دیدم با بچه ها مشغول صحبت و نصیحته. حتی یک سال من رفتم اهواز خادم شدم. اونجا طوری بود که ما ارتباطی با زائرین نداشتیم. فقط تو آشپزخانه کمک می کردیم. سید خیلی به من زنگ زد و گفت: بیا اینجا هم کار خدماتی انجام بدیم هم کار فرهنگی. اما نگذاشتند بروم و توفیق همراهی سید رو از دست دادم...
تو اردوگاه سربازها بر خلاف خادمین خیلی دل به کار نمی دادند اما جذبه سید کاری می کرد که سربازها هم با جان و دل می اومدند به خادم ها کمک می کردند. سخنرانی های تاثیر گذار بزرگان رو می گذاشت و با سربازها گوش می کردند. هر جا سربازها بودند سید هم می رفت تو جمع سربازها باهاشون خیلی گرم می گرفت. شوخی و خنده هاشون هم به راه بود. حتی هر وقت مسابقه فوتبال میگذاشتیم سید میرفت با سربازها تو یک تیم قرار می گرفت.
همیشه اعتقاد داشت باید با این جور افراد رفیق شد و اون ها رو با شهدا آشنا کرد. به بچه های هیئتی میگفت: اگر می بینی خیلی تحویلتون نمیگیرم میدونم که شماها الحمدالله با شهدا رفیق هستید. می خوام وقتم رو با اون های بگذرونم که خیلی با شهدا رفیق نیستند. یک بار با یک نفر دوست شده بود. طرف به قول ما خیلی سوسول بود. تو همون ایام سید رو دو خیابون دیدم و از تعجب چشمام گرد شد!!
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
خشتـــ بهشتـــ
#قسمت_هفتاد_و_چهارم4⃣7⃣
#معرفی_شهید🌿
#زندگینامه_شهدا✨
#شهید_سیدمیلاد_مصطفوی
#مهمان_شام
خرید شلوار لی و لباس آستین کوتاه پوشیده بود!؟ رفتم سراغ سلام دادم و گفتم: سید این دیگه چه قیافه است؟! از تو بعیده!!
خندید و گفت: دیگه ما هم از راه به در شدیم!! گفتم: وحید جان من تورو از همه بهتر می شناسمت راستش رو بگو چه فکری تو کله ات هستش!؟ گفت راست شیعه بنده خدایی هست خیلی تو وادی نماز و دوری از نامحرم نیست، می خوام چند روزی رو باهاش باشم بلکه انشالله بتونم روش تاثیر بزارم، البته اگه خدا بخواد و شهدا مدد کنند.
به من میگفت: شاید آبروی من پیش بعضی از رفقا بره و پشت سر من حرف هایی بزنند، اما من مطمئن هستم که آبروم پیش خدا حفظ می شه. همین برام بسه. فقط شما دعا کن من بتونم تکلیفم رو انجام بدم. از حرفهای سید حسابی شرمنده شدم.
جالبه تو همون دوران، بعضی از بچه هیئتی ها می آمدند پیش من می گفتند: شما اگه میتونی یه مقدار سید را نصیحت کن. مثلاً خادم الشهدا و بچه هیئتی است. چرا با هر کسی رفت و آمد می کنه؟! من هم بچه ها رو توجیه می کردم.
کارهای سید بعد از مدت ها جوابش رو میداد و همون اشخاص متحول می شدند. من که این صحنه ها رو می گیرم می گفتم: سید جان دمت گرم. الحمدالله زحماتت نتیجه داد. سید سرش رو پایین میانداخت و میگفت: بابا ما چه کاره ایم؟فقط عنایت خدا و ائمه و شهداست و بس...
یه شب ماه مبارک رمضان بود اومدم سر مزار سید میلاد. دیدم چند تا جوان که خیلی چهره هاشون نشون نمی داد اهل مسجد و هیئت باشند اونجا نشسته بودند. باب صحبت رو با اون ها باز کردم. گفتند:« ما همه مون مدیون سید هستیم. هر کدوم شون نوع رفاقت شون با سید رو مطرح کردند و اینکه سید دست اون ها رو گرفت. یکی شون گفت: من نماز خوندنم رو مدیون سید هستم. بی نماز بودم و... سید دستم رو گرفت اهل نماز و جماعتم کرد. اول با ما رفیق می شد، محبتش تو دلمون می نشست و هرچی صید می گفت شرابا گوش می کردیم.
یکی دیگه شون گفت: رفقای علی دورو برم رو گرفته بودند. من هم کم کم داشتم همرنگ اون ها می شدم. نمیدونم چیکار کرده بودم که خدا لطف بزرگی به من کرد که سید رو تو راهم قرار داد. به هر سختی بود من رو از اون فضای آلوده جدا کرد.
#بایادش_صلوات ♥️
#ادامهدارد... ✅
🌿[ @shohadae_sho ]🌿
#شهدایی_شو💙👆
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_بیست_نه
بر اثر سقوطیکه کردم، درد در کمر و پهلوهایم پیچیده بود.
صدای "بیب بیب" در گوشم می پیچید. گویی سرم سنگین بود و چیزی در دهان و بینی ام فرو رفته بود. تمام زورم را جمع کردم تا پلکم را باز کنم اما چیزی مانعش می شد.
نمی دانم چقدر گذشت و چقدر تلاش کردم اما کاملا بی فایده بود.
صدای باز و بسته شدن در به گوشم رسید.
_سلام خانوم. امروز حالت چطوره؟ خانوادت که روز به روز بی تاب تر میشند. واقعاً این مدلشو تا به حال ندیده بودم. بعد از گذشت چندماه؟!
بار دیگر تمام زورم را متمرکز کردم بر بند انگشتم.
صدای تق تق پاشنه ی کفش و دویدنش در فضا پیچید و پشت بندش هم باز و بسته شدن در.
لحظه ای بعد شخصی چیزی شببه به چسب از روی چشمانم کند و با چراغ قوه بالای سرم قرار گرفت. سر در گم ماتِ ماتیِ رو به رو بودم و توان عکس العمل نداشتم.
_تقریباً میشه گفت معجزه شده.
_دکتر برگشته؟
بازهم چشمانم بسته شد و من ماندم و یک دنیا سوال.
من کجام؟
اصلاً من که هستم؟
به کجا برگشته ام؟
گلویم می سوخت و بدنم کرخت بود.
_سر در نمیارم. زنگ بزنید دکتر شفیعی بیاد.
همهمه ای شده بود.
گویی کسی به شیشه و در می زد.
_آقا کی به شما اجازه داد بیاید تو؟
_خواهرم... چی... شده؟
صدا برایم آشنا بود.
_بیرون!
_زنده ...زنده ست؟
عجز در کلامش قلبم را به درد آورد و...
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_سی
یک ماهی گذشت و با همین یک ماه، سرجمع نُه ماه بود که من در بیمارستان بستری بودم.
هر روزِ این یک ماه نگاهم به در بود تا شاید بیاید و خط بطلانی بر تمام شنیده هایم بکشد!
بعد از آن تصادف وحشتناک توسط باقی مانده های گروهک تروریستی AIG جسم نیمه جانِ من در همان جاده رها شد و آن ها کمیلم را بردند.
هر روز یک فیلم جدید از شکنجه هایش برای آقاجان و پدرم می فرستادند تا بالاخره یک روز عکس جسم غرق در خونش را فرستادند و دیگر هیچ!
و تمام این مدت من در کما به سر برده بودم و خبر از روزگار سیاه اطرافم نداشتم.
پدر می گفت شک ندارد که کمیل زنده است و آقاجان هم تایید می کرد. اما نمی دانم چرا موهای سفیدشان سفیدتر شده بود؟
چرا مادرجان از درون تهی شده بود و چرا نگاه رعنا غمزده بود!؟
من از این دنیا فقط کمیلم را می خواستم!
زندگی بدون او برایم معنایی نداشت.
کاش مرده بودم و این روز را نمی دیدم.
اشک در چشمانم جمع شد و آرام آرام راه خودش را پیش گرفت.
رعنا از پنجره رو گرفت و با دیدن اشک هایم، پایین چادرش را جمع کرد و روی صندلی کنار تختم نشست.
_قربونت برم. انقدر فشار نیار به خودت. کاش انقدر زود همه چیزو نمی فهمیدی!
اگر سروان احمدی برای تشکر و عیادت به دیدنم نمی آمد و شهادت همسرم را تسلیت نمی گفت، شاید من هنوز هم متوجه این مهم نمی شدم.
_گریه نکن پری!
دوست نداشتم رعنا مرا پری صدا بزند... پری صدا زدنم خاص کمیلم بود و صدایش! لحن حرف زدنش با همه فرق می کرد!
+بر میگرده!
دستم را گرفت و آرام فشرد.
یک قطره... دو قطره... خیره ی چشمانش شده بودم و قطرات اشکش را می شمردم.
_آره. بر میگرده!
+خودش بهم گفت دوستم داره.. پس نباید...نباید تنهام بذاره!
هق هقم بلند شده بود.
رعنا مرا در آغوش کشید و پا به پای من اشک ریخت و هق زد.
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️•| سهم امروزمون از یاد مولای غریب
🎬 #کلیپ
👤 استاد #عالی
✅ یک راه برای به یاد امام زمان بودن در طول روز
#مهدویت
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 جمله امام خامنه ای درباره شهادت شهید صیاد شیرازی
#کلام_رهبری
#ڪلام_شهید 🕊🌿
🌼•• سالروز شہـــادت ••🌼
|••♥️🌿 فقط باید خودمان را براۍ رفتن آماده ڪنیم و چہ زیباست که این رفتن براے خدا باشد ...!
🌸•| تاریخ شهادت: ۲۱فروردین۱۳۹۵
🌸•| تاریخ تولد : ۱ دی ۱۳۶۵
🌼•| مزار شهید: مازندران، نکا ، روستایشهابالدین
#مدافع_حرم 🌸🌿
#شهید_محمدتقی_سالخورده 💔
#بایادشصلوات 💛••
#گاندو 🇮🇷
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
خشتـــ بهشتـــ
#زندگینامه_شهدا •💜• #قسمت_اول 1⃣ شهید ابوالفضل راه چمنی متولد ۲ اسفند ماه سال ۱۳۶۴ در شهر ورامین اس
#زندگینامه_شهدا •💜•
#قسمت_دوم 2⃣
گذری کوتاه از زندگے شهید #راهچمتی به روایت همسرش •🌱•
مهناز ابویسانی هستم. متولد سال 74 همسر شهید آقا ابوالفضل راهچمنی متولد سال 64 شهرستان پاکدشت. من و آقا ابوالفضل با هم فامیل بودیم.
خواهرشان، زن دایی من هستند. چند مرتبه بیشتر آقا ابوالفضل را ندیده بودم ولی در همین چند دیدار خانوادگی، متوجه تفاوت زیادش با دیگر جوانها شدم. مثلاً میدیدم که موقع حرف زدن با خانم ها چقدر سربه زیر هست. ه
مین برای من که آن موقع یک دختر دبیرستانی بودم، خیلی جذابیت داشت و من را شیفته خودش کرد. و از خدا خواستم «که آن را همسر من قرار بدهد.» به کسی نگفتم و فقط از خدا خواستم. بعد از نمازهایم دعا میکردم که خدا کمک کند.
حتی یک مرتبه فکر کردم که به خودش زنگ بزنم، ولی باز پشیمان شدم قضیه را به خدا سپردم. بعدها وقتی برای آقا ابوالفضل تعریف میکردم، میگفت: «اگر به من زنگ زده بودی، هرگز سراغت نمیآمدم!»
آقا ابوالفضل قبل از عقد هیچ وقت با من کلامی حرف نزده بود ولی خودش میگفت: «از دوران دانشجوییاش من را در نظر داشته.» تا اینکه خانوادهشان پیشنهاد میدهند و به خواستگاری من آمدند.
خرداد سال 90، من در خوابگاه بودم و فصل امتحانات بود. پدرم به من زنگ زد و گفت: «خانواده آقا ابوالفضل به خواستگاریات آمدهاند.» از خوشحالی و استرس این قضیه، چند تا از امتحاناتم را خراب کردم.
شب خواستگاری زیاد صحبت نکردیم چون تقریبا من برای هیچ موردی مشکل نداشتم. او از سختی کارش گفت، که من میدانستم نظامی است. بحث مهریه که شد. گفت: «14 تا سکه.» بلافاصله گفتم: «من مشکلی ندارم، اما فکر نکنم خانوادهام قبول کنند.» به خانوادهام گفتیم، گفتند: «هرطور خودتان صلاح میدانید» که همان 14 تا سکه شد و یک سفر کربلا که خود آقا ابوالفضل اضافه کرد
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی 💔
#بایادشصلوات 🌸🌿
#ادامه_دارد... ✅
#گاندو 🔴
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆
سپهبد شهید علی صیاد شیرازی
قرار بود صبح روز عید غدیر برود خدمت آقا و درجه سرلشگری اش را بگیرد.
همه تبریک گفتند ،☺️
خودش می گفت: درجه گرفتن فقط ارتقای سازمانیست
وقتی آقا درجه را روی دوشم میگذارند از من راضی هستند
وقتی ایشان راضی باشد، #امام_عصر (عج) هم راضی اند.
همین برایم بس است.😊
انگار مزد تمام سال های جنگ را یکجا بهم دادند .✅
صبح روز بعد از خاکسپاری خانواده اش نماز صبح را خواندند و رفتند بهشت زهرا (س)، سر قبر شهید صیاد، اما پیش از آنها کس دیگری هم آمده بود .
آقا که فرمودند : دلم برای صیادم تنگ شده، مدتی است ازش دور شده ام .💔
#سالروز_شهادت
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
هدایت شده از لُـھُـوف
••🌼🍃
جنسِبہروے دستماندهمیخرے یا نہ؟
ایندل ڪہمیبینے بہصدجا رفتہبرگشتہ...
#حسینمن ♥️•°
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_سی_یک
چند روزی بود که من در خانه ی پدر و مادر کمیل مستقر شده بودم.
مادر جان طاقت دوری مرا نداشت و اصرار داشت که کنارش باشم. از طرفی تنهایی هم برای من حکم مرگ را داشت و این کنار هم بودن حال مرا هم بهتر می کرد. از خانه قبلی فقط چند دست لباس و مدارک و همان دستمال سفید یادگاری را آورده بودم. همان دستمالی که آن شب درگیری سرگرد کمیل والا مقام برای خونریزی گردنم داده بود... همان شبی که من از دیدنش قالب تهی کردم!
ماموریت رعنا و سید مرتضی هم به اتمام رسیده بود و اساس کشی کرده بودند به خانه ی خودشان (یعنی طبقهی دوم خانه ی پدرش) و به عبارتی بازگشته بودند.
طبقهی سوم و چهارم هم خالی بود و گویی قرار بوده بعد از عروسی من و کمیل ما در یکی از طبقه ها ساکن شویم اما... لعنت بر این زندگی!
چادرم را به سر کشیدم و با آسانسور به طبقه ی چهارم رفتم. این طبقه را بیشتر دوست داشتم. کلیدی که روی در بود را چرخاندم و وارد خانه ی خالی از لوازم شدم. ویوی دلباز این طبقه به دلم نشسته بود.
چادرم را از سر گرفتم و روی دستگیره ی در آویزان کردم.
اوایل زمستان بود هوا هم سرد. دکمه های ژیله ی بافت مادرجان را بستم ، پلک هایم را روی هم گذاشتم و در خیالم غرق شدم.
خانه مان را با ذوق چیده بودیم و من روی مبل کنار تلوزیون، منتظر آمدن کمیلم بودم... همان کمیلی که بارها قربانصدقه ی قدوبالایش رفته بودم و نگاهم از دیدنش سیر نمی شد!
همان کمیلی که همیشه مردانه هوایم را داشته!
همان کمیلی که عاشقانه صدایم می زد!
همان کمیلی که سفر چند دوزه مان به مشهد را برایم خاطره انگیزترین سفر عمرم کرده بود.
همان کمیلی که همه جا هوایم را داشت و حالا تنهایم گذاشته بود!
همان کمیلی که حتی در مأموریتش هم در نقش مقداد مواظبم بود!
همان کمیلی که خبر شهادتش دهان به دهان چرخید و به گوشم رسید!
همان کمیلی که هنوز چشم به راهش هستیم...
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
هدایت شده از ܦ߭ߊ̇ࡅ...ﻭسِ ܝܝ݅ܝࡅߺ߲🌙
📖• رمانِ پریوحش
🌾• #پارت_دویست_سی_دو
هوا بارانی بود و من طبق معمول چای برای خود ریختم. به قول رعنا آخرش من به خاطر مصرف زیاد چای کم خونی می گیرم.
ماگ چای را به دست گرفتم و آرام خود را به پنجره رساندم و مست شدم ازصدای تق تق باران روی شیشه.
پرده را که کنار زدم محو شیشه ای شدم که تمامش را بخار پوشانده بود...
لب هایم را که روی شیشه قرار دادم، از سرمایش حس دلچسبی به من دست داد. بوسه ی آرامی به قسمتی از بخار ها زدم و جدا شدم از شیشه.
در میان ماتی شیشه جای بوسه ام شفاف شده بود.
انگشت اشاره ام را کشیدم و با خطی خوش کنار بوسه نام کمیل را حک کردم
صدای چرخش کلید در قفل مرا به سمت در چرخاند و لحظه ای بعد او وارد خانه شد و من چای به دست به استقبالش پرواز کردم.
چای را که به سمتش گرفتم با یک دست ماگ را از من گرفت و با دست دیگرش نوک بینی ام را کشید...
_علیک سلام خاااانوووم.
و من سعی در انکار خنده ام داشتم گویی!..
+دماغمو کندی ...!
_من دوست دارم دماغ خانمم کنده شده باشه...
+ولی من دوست ندارم شوهرم یه دماغ کن باشه...
قهقهه ای مردانه سر داد و من هم از خندیدنش لب خند روی لبم نقش بست.
_حرف حساب جواب نداره... اونجوری نخند که دلم میره واس چال لپت..
+حالا شمام هی گیر بده به چاله چوله های صورت من...
جرعه ای نوشید و ماگ را به دست من داد تا تنش را از پالتو بیرون کشد.
و من آرام لب هایم را روی نقطه ی تست شده ی ماگ نهادم و قلپی از چای نوشیدم.
_شما ک دهنی نمیخوردی!!!
+الآن میخورم!
_اونوقت چرا؟
+چون دلم میخاااااد...
_ولی اون مال من بود!!!
+اولش واسه خودم بود..
قدمی به سمتم آمد و من با یک حرکت سریع چرخیدم تا از دستش فرار کنم که چشمم به شیشه افتاد! از بوسه ام و نام کمیلی که نوشته بودم اشک می چکید..
اثری که خلق کرده بودم خراب شده بود...
به سمت کمیل چرخیدم که دیدم او هم نبود...
اصلا خانه،خانه چیده شده مان نبود!!!
آه از نهادم برخاست.
چادرم را برداشتم و راهی طبقه ی پایین شدم.
مادرجان سر سجاده نشسته بود و قرآن می خواند.
#پریوحش
✍• هیثم
#کپےتنهاباذڪرنام_نویسنده_آزاداست
•┈┈••••✾•🌖•✾•••┈┈•
@shohadae_sho
•┈┈••••✾•🌔•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️••| سهم امروزمون از یاد مولای غریب
🎬 #کلیپ «دیدار امام زمان»
👤 آیتالله #مصباح_یزدی
🔺 اگه به صورت اتفاقی امام زمان رو ببینید چهکار میکنید؟
📥 دانلود با کیفیت بالا
#مهدویت
🔴امر و نهی صادقانه
♦️امام خامنه ای (حفظه الله):وقتی که شما برای کمک به نظام اسلامی مردم را به نیکی امر می کنید مثلا احسان به فقرا، صدقه، رازداری، محبت، همکاری، کارهای نیک، تواضع، حلم، صبر و می گویید این کارها را بکن؛ هنگامی که دل شما نسبت به این معروف، بستگی و شیفتگی داشته باشد، این امر شما، امر صادقانه است.
♦️وقتی کسی را از منکرات نهی می کنید مثلا ظلم کردن، تعرض کردن، تجاوز به دیگران، اموال عمومی را حیف و میل کردن، دست درازی به نوامیس مردم، غیبت کردن، دروغ گفتن، نمامی کردن، توطئه کردن، علیه نظام اسلامی کار کردن، با دشمن اسلام همکاری کردن و می گویید این کارها را نکن؛ وقتی که در دل شما نسبت به این کارها بغض وجود داشته باشد، این نهی، یک نهی صادقانه است و خود شما هم طبق همین امر و نهیتان عمل کنید.
♦️اگر خدای ناکرده دل با زبان همراه نباشد، آن گاه انسان مشمول این جمله می شود که ( لعن الله الآمرین بالمعروف التارکین له). کسی که مردم را به نیکی امر کند، اما خود او به آن عمل نمی کند؛ مردم را از بدی نهی می کند، اما خود او همان بدی را مرتکب می شود؛ چنین شخصی مشمول لعنت خدا می شود و سرنوشت بسیار خطرناکی خواهد داشت!.
#کلام_رهبری
خشتـــ بهشتـــ
#زندگینامه_شهدا •💜• #قسمت_دوم 2⃣ گذری کوتاه از زندگے شهید #راهچمتی به روایت همسرش •🌱• مهناز ابویس
#زندگینامه_شهدا •💜•
#قسمت_سوم 3⃣
روزی که قرار بود صیغه محرمیت بخوانیم، بعد از محرم شدن به اتفاق خانوادههایمان رفتیم یک امامزاده زیارت و بعد هم بیرون امامزاده نشستیم با هم صحبت کنیم. من که کنارش نشسته بودم، انگار کر بودم. اصلاً هیچی نمیشنیدم، اما یادم هست خیلی از رهبر صحبت کردند. بعد از عقد از اعتقاداتش گفت و از صحبت کردنش مشخص بود که خیلی طرفدار سرسخت آقاست. شدیداً نسبت به حضرت آقا غیرتی بود. همه میگفتند: «آقا ابوالفضل اصلاً ناراحت نمیشود.» واقعاً کسی ناراحتی آقا ابوالفضل را ندیده بود، اما روی مسائل رهبری خیلی حساس بود و ناراحت میشد. در باره با مسائل دیگر خیلی آرام بود و اصلاً ناراحت و عصبانی نمی شد.
فردای روز عقدمان هم به همراه خانواده با ماشین به مشهد رفتیم. شهریور همان سالی که عقد کردیم، خیلی به من اصرار کرد که مثل خودش قرآن را حفظ کنم. من سعی خودم را کردم و چند جزء حفظ کردم. خودش با اینکه سرش خیلی شلوغ بود، اما حتماً قران را حفظ میکرد. برای قرآن حفظ کردن برنامه ریزی میکرد. اگر یک روز وقتش به بطالت میگذشت، خیلی ناراحت می شد و عمیقاً غصه میخورد که چرا آن روز را درست استفاده نکرده است.
#شهید_ابوالفضل_راه_چمنی 💔
#بایادشصلوات 🌸🌿
#ادامه_دارد... ✅
#انتخابات 🔴
🌸[ @shohadae_sho ]🌸
#شهدایی_شو 💜👆