eitaa logo
خیمه‌گاه ولایت
34.7هزار دنبال‌کننده
15هزار عکس
5.4هزار ویدیو
205 فایل
#کانال_رسمی_خیمه‌گاه_ولایت خیمه‌گاه ولایت وابسته به هیچ نهاد و حزبی نیست. ما از انقلاب و درد مستضعفین و پابرهنگان و مظلومان جهان میگوییم، نه از سیاست بازی‌های سیاسیون معلوم الحال. اللهم عجل لولیک الفرج والعافیة والنصر جهت ارتباط با ما👇 @irani_seyed
مشاهده در ایتا
دانلود
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_سی_و_چهارم بعد از جلسه با امیر و هادی و سروش که دو ساعت
پنج هفته ای از شروع پرونده گذشته بود که یک شب مسئول دفتر حاج کاظم  «معاون کل تشکیلات» بهم زنگ زد که حاجی میخواد شمارو  ببینه. رفتم دفترش، تقریبا حدود دو ساعت و نیم سر یک پرونده ای با هم تبادل نظر داشتیم که دوتا از کارشناس های اطلاعاتی هم حضور داشتن... وسط همین گیر و دار بودیم که یه هویی یه مطلبی به ذهنم رسید. جسمم در جلسه ای که داخل دفتر حاج کاظم داشت برگزار میشد بود، اما روحم  پیش افشین عزتی!!! دلم طاقت نیاورد.. اون مطلبی که به ذهنم رسید، به نظرم لطف خدا بود که بعدها در این پرونده خیلی مارو جلو برد. اون موردی که به ذهنم رسید، وسط همون جلسه، فورا روی یک کاغذ نوشتم تا یک وقت بین انبوه زیادی از اطلاعات درون ذهنم، فراموشش نکنم. سعی میکردم هیچ وقت چیزی رو ، روی کاغذ یا درون موبایلم ننویسم.. چون امور اطلاعاتی اینطور نیست که در لب تاپ یا موبایل و یا روی کاغذ ثبتش کنیم. اگر خوب قسمت های قبلی رو خونده باشید نمونش و عرض کردم. باید تمام مسائل رو به ذهنم میسپردم.. اما استثنائا این یکی رو هم مثل بعضی استثنائات، اونم به صورت کد نوشتم روی کاغذ تا اگر در صورتی که مثلا یک درصد از جیبم افتاد یا گمش کردم وَ به دست کسی رسید، کسی از محتوا و منظورم متوجه نشه. جلسه که تموم شد بعدش رفتم دفترم.. کاغذی که دستم بود گذاشتمش لای کتاب « دا » که روی میز کارم بودو گاهی فرصت میکردم میخوندمش.. کتاب و گذاشتم داخل گاو صندوق دفتر. بماند که چی بود اون مطلبِ روی کاغذ، اما شما بعدا میفهمید. کمی به کارام رسیدم، اما خیلی خسته شده بودم.. داخل اتاقم  5 تا ساعت بود. یکی از ساعت ها به وقت آمریکا، دیگری به وقت اسراییل، وَ سومی به وقت انگلیس وَ چهارمی عربستان وَ پنجمی به وقت کشورم ایران. نگاهی به ساعت ها کردم، دیدم ساعت ایران داره دقیق تایم 22:33 دقیقه رو نشون میده.. از پشت میز کار بلند شدم رفتم از داخل یخچال یه نوشیدنی آب آلبالو که شدیدا بهش علاقه داشتم گرفتم خوردم..  اومدم چنددقیقه ای روی مبل نشستم، همونطور که لم داده بودم ، تلویزیون دفترو روشن کردم تا شبکه های خبری مهم ایران و جهان و رصد کنم، وَ همزمان داشتم روی دوتا پرونده های دردست اقدام درون مرزی و برون مرزی فکر میکردم وَ آنالیزش میکردم که صدای بی سیمم در اومد: _آقا عاکف صدای منو دارید؟؟ عاکف/حدید؟ آقا صدای منو دارید؟ فورا بلند شدم رفتم بی سیمم و از روی میز کارم برداشتم.. جواب دادم: +حَدید بگو.. عاکف هستم میشنوم.. _حاج آقا یکی با پوشش نامناسبی، با یه دسته گل اومده درب خونه شخص مورد نظر.. دستور چیه؟ +جنسیت؟ _زن هست. +تشریح کن .. حدودا سن.. قد.. وزن.. همچنین میزان فاصلت با شخص مورد نظر. _حاجی یه کم تاریکه.. خوب اشراف ندارم چهره ببینم. باید کمی صبر کنید یه ماشین رد بشه دقیق ببینم که البته بازم نمیتونم تموم موارد و ذکر کنم. +خب پسرجان چرا دهن منو پشت بیسیم باز میکنی. برای چی رفتی جایی مستقر شدی که اشراف نداری؟ _خب حاجی برق منطقه نیم ساعت هست قطع شده. +چرا به مرکز خبر ندادی؟ فورا بهم بگو دقیق چی میبینی؟ _بزارید با ماشین برم از کنار خونه رد بشم بهتون دقیق بگم. +فورا. حدید رفت و حدود 30 ثانیه بعد بیسیم زد: _حاجی صدای من و داری؟ +بله آقاجان بگو! _قد چیزی حدود 165 تا 170. وزن هم که احساس میکنم شاید چیزی حدود شصت تا شصت و پنج_شش باشه.. مجددا برگشتم سرموقعیت قبلی با فاصله ای حدوداً هم 50 متر.. منم داخل ماشینم. بدجور ذهنم درگیر شد.. فوری بلند شدم از روی مبل، صدای تلویزیون رو کم کردم، برگه تشریح وضعیت اون دختری که عاصف همه نکاتش و برام آورده بود نگاه کردم.. بلافاصله رفتم روی خط حدید گفتم: +وضعیت ورود و خروج طی این یک ساعت اخیر چطور بود؟؟ _یه خانوم با دوتا بچه نیم ساعت قبل رفتن بیرون که شمارو پیج کردم جواب ندادید، اما به آقا عاصف گفتم. +بعدش..؟؟ _ ظاهرا همسر سوژه ی ما بوده با بچه هاش.. الان هم این خانوم با دسته گل اومده داره میره داخل این خونه. همچنان پشت درب خونه منتظره تا از داخل درب و براش باز کنن. از جایی که خونه عزتی شخصی بوده وَ آپارتمان نبود، همچنین با توجه به اتفاقات اخیر، وَ طبق مشخصاتی که بچه ها پرینتش رو آورده بودند، حدس زدم همون زنه باشه.. همونی که دنبالشیم.. به نیروی مستقر در میدان عملیات و کنترل سوژه گفتم: +حدید میتونی نزدیک بشی به اون خانومه؟ _بله آقا میرم. +تا درب خونه باز نشده، با یه بهانه ای برو سمت اون خونه از کنار اون خانوم رد شو. میتونی بری ببینی چهرش چه شکلیه؟ من صورتش و دقیق میخوام. تاکید می‌کنم فقط صورتش و،! _چشم من رفتم.. فقط منتظر باشید. +برو شیربچه ی حیدری. دست صاحب الزمان نگهدارت. حدید رفت، بعد از حدود 10 دقیقه بی سیم زد.. _از حدید به عاکف. +بگو آقاجون. میشنوم. _ دستورتون و کامل انجامش دادم..
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_سی_و_پنجم پنج هفته ای از شروع پرونده گذشته بود که یک شب م
گفتم: +میگم بچه ها توی قفست یه چیزی بفرستن .. تو هم بگیر بازش کن بررسی کن. اگر با اون چیزی که میبینی مطابقت داشت و  « + » بوده، حتما خبرم کن. _چشم.. منتظرم. رفتم بیرون از اتاقم و به بهزاد گفتم: « همین الان خیییییللللللی فوری.. تاکید میکنم خیلی فوری، یه نسخه از عکس فائزه ملکی رو میفرستی برای موقعیت حدید.. بفرست به ایمیلش. _چشم آقا + عاصفم پیدا کن بگو بیاد دفترم.. به جایگزین حدید که عقیق هست بگو خودش و فورا برسونه محل مورد نظر. » از دفتر بهزاد مجددا برگشتم به اتاقم.. چند دقیقه بعد عاصف هم اومد.. بلند شدم رفتم اثر انگشت زدم در و براش باز کردم.. با بهزاد اومدن پیش من.. به بهزاد گفتم: +چیکار کردی؟؟ _عکس و فرستادم برای حدید.. عقیق هم به محل اعزام شدند. +ممنونم..میتونی بری به کارت برسی. بهزاد رفت، اومدم داخل تازه میخواستم با عاصف شروع کنم به صحبت کردن، که ویبره تلفن کاریم نظرم و به خودش جلب کرد. کد گوشی رو وارد کردم، صندوق و بازش کردم.. متن پیامک: « سلام حاج آقا.. ببخشید پیام میدم.. شارژ بی سیمم تموم شده متاسفانه.. علی ( حدید ) هستم.. تصویری که برام اومد، همون شخصه...تایید میشه... » پیام و به عاصف نشون دادم.. بهش گفتم: « عاصف! فائزه رفته خونه ی دکتر افشین عزتی.علی ( حدید ) رو برام بگیر. » تا یادم نرفت یه چیزی رو بگم، اونم اینکه حدید به معنای آهن هست.. یک آهن سفت و سخت. عاصف با تلفن دفتر شمارش و گرفت، وقتی که حدید جواب داد، عاصف گوشی رو داد به من. بهش گفتم: + عاکفم.. خوب گوش کن ببین چی میگم.. ممکنه تاقبل از اینکه عقیق بهت برسه، زنه زود بیاد بیرون و بره.. اگر این اتفاق افتاد و اون خانوم خواست بره، به طور نا محسوس تعقیبش میکنی و لحظه به لحظه وضعیت رو گزارش میکنی. حله؟ _چشم حاج آقا.. حتما... بله حله. +ضمنا، ممکنه موقعیت تو با عقیق رو که اگر زود رسید بهت، وَ در ترافیک گیرنکرد، تغییر بدم... اگر عقیق زودتر رسید و خانومه هنوز نرفته بود، تو شیفتت تموم نمیشه... ممکنه پوشش باشه وَ زنه بخواد تنها بره به جایی، وَ مرده هم پشت سرش بزنه بره جایی دیگه یا به یک جای مشترک.. دو ساعت بیشتر می مونی. اگر نرفت کارت تمومه. _به روی چشمام آقاعاکف.. +یاعلی مدد. قطع کردم... بیسیم زدم به عقیق: +عقیق صدای منو داری؟؟ _بله دارم صداتونو..امر کنید.. +موقعیت؟ _نزدیک محل مورد نظر هستم.. +چقدر دیگه؟ _حدودا بین ده دقیقه، تا ، پانزده دقیقه دیگه.. +اگر تا قبل از خروج اونه زنه مثبت شدی، به حدید دست میدی. زنه با تو. مرده با حدید. وگرنه برعکس. _دریافت شد. چشم. رسیدم خبرتون میکنم.. یاعلی +تمام. به عاصف گفتم: « بررسی کن و ببین حوالی اون منطقه دوربین نداریم؟ » عاصف با یکی از بچه ها که روی این پرونده درگیرش کردیم تماس گرفت که اگر موقعیت تصویری داریم از اونجا، بفرستن روی مانیتور من.. اما متاسفانه نداشتیم.. فوری به عاصف گفتم: «یه نیروی خانوم میخوام..» عاصف عبدالزهرا یه بررسی کرد وَ یکی از خانومای همکارو که از نزدیکترین نیروها به محل مورد نظر محسوب میشد، فرستاد سمت موقعیت حدید وَ عقیق. از آخرین ارتباط عقیق با ما بیست دقیقه ای گذشته بود. اومد روی خط، پشت بیسیم گفت: « عاکف/عقیق..» اون لحظه چون فاصله داشتم و دستم بند نوشتن گزارش بود، به عاصف گفتم جوابش و بده... عاصف بیسیم و گرفت؛ گفت: « عقیق جان، 800 هستم... آقاعاکف میشنوه صدات و الآن.. شما بگو ... » گفت: « من الان در موقعیت حدید هستم.. با فاصله داریم رصد میکنیم منطقه رو.. » جواب و به عاصف گفتم.. عاصف بهش رسوند مطلب و گفت: « تا چند ثانیه دیگه یه کد به خطت میزنم و نیروی مورد نظر و معرفی میکنم تا به شما ملحق بشن.» « دریافت شد.. ممنونم. » عاصف با يک خط امن به عقیق کد 3200 و فرستاد. همه منتظر موندیم تا فائزه ملکی که رفته داخل خونه عزتی بیاد بیرون.. از طرفی هم منتظر بودیم ببینیم عزتی میاد بیرون و همراه اون میره به جایی یا نه. منتظر موندیم ببینیم اصلا فائزه شب و میخواد خونه ی عزتی بمونه یا...؟!؟! خیلی اما و اگرها و علامت سوال ها درون ذهنم بود که دوست داشتم سریعتر حلش کنم. تا اینکه یه هویی... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
🔴 آخرین غربال اگر دیدید طی ماه‌های آتی وقایع زیر رخ داد، بدانید در آخرین غربالهای پیش از ظهور هستیم و چشم از دهان رهبری نباید برداریم: - نامه جمعی از معمیمن فاسد به رهبری و تقاضای استعفای ایشان - فرار جمعی از درجه داران نظامی به خارج کشور - استعفای مسؤلان - درگیریهای مسلحانه - دیوار نویسی و... #فتنه98 ⭕️ @kheymegahevelayat
🔴 آیت‌الله محمد یزدی؛ از اعضای شورای نگهبان : اخیراً طرحی که مورد تصویب مجلس قرار گرفته بود به شورای نگهبان آورده شد. این طرح عبارت است از آنکه دولتهای استکباری بتوانند پسماندهای انرژی اتمی خود را در کشور ما دفن کنند. استکبار همیشه این پسماندها را در کشورهای عقب مانده دفن میکند و همه میدانیم که اشعه‌های این نوع پسماندها برای افراد کشور ضرر خواهد داشت. مجلس تصویب کرده بود که توافق نامه صورت گرفته، پسماندهای سوخت اتمی میتواند در کشور دفن شود، اما بنده اعلام کردم که این مورد خلاف شرع، خلاف قانون و خلاف مصلحت است و سایران نیز این را پذیرفتند. ✍️ کلا مغز ما که هیچ؛ کیبورد گوشی ما هم از این همه خفت کرده. بر هرکسی که در مجلس چنین طرحی رو تصویب کرده لعنت. لعنت بر این فاسدهای سیاسی. 💻 ادمین: حاج عماد 🔵 @kheymegahevelayat
تماس تلفنی سرلشکر باقری با فرمانده ارتش پاکستان رئیس ستادکل نیروهای مسلح: 🔹تحولات کشمیر برای جمهوری اسلامی ایران و کشورهای اسلامی نگران کننده است. 🔹رویکردهای نظامی در این منطقه از سوی طرفین بر پیچیدگی اوضاع می افزاید. 🔹امیدواریم با تلاش های سیاسی، حقوق واقعی مردم مسلمان منطقه تامین گردد و از جریحه دار شدن احساسات ملت‌های مسلمان پرهیز گردد. 🔸فرمانده ارتش پاکستان:ما تلاش خواهیم کرد که مرزهای دو کشور مرزهای صلح و دوستی و آرامش برای مردم دو کشور باشد و در این راستا از هیچ گونه تلاشی کوتاهی نخواهیم کرد. 💻 ادمین: حاج عماد 🔵 @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_سی_و_ششم گفتم: +میگم بچه ها توی قفست یه چیزی بفرستن ..
علیرغم اینکه فهمیدیم شخصی که اومده درب خونه دکتر افشین عزتی خانوم فائزه ملکی هست، اما بازم نمیتونستیم بگیم که فائزه ملکی و دکتر عزتی جاسوس هستند. تا اینجا اسناد و شواهدی نداشتیم که این ها جاسوس باشن. تنها دلیل حساسیت ما دو چیزبود: یک: چرا فائزه ملکی فرار کرد ؟ دو: دلیل حضور یک زن دو تابعیتی که خودش هیچ مشکلی نداره اما با کسانی مراوده داره که جاسوس هستند در کنار دکتر افشین عزتی که از دانشمندان اتمی هست چه چیزی میتونه باشه. کمی سر در گم بودیم، اما باید ادامه میدادیم. نمیدونم شما چطور فکر میکنید! شاید بعضیاتون میگید دکتر افشین عزتی جاسوس هست، بعضیا میگید نیست. شایدبعضیا میگید فائزه ملکی جاسوس هست، بعضیا هم میگید نیست. فقط یک سوال میخوام لا به لای مستند داستانی مطرح کنم و برید روش فکر کنید. سوالم اینه اونایی که فکر میکنید این دوتا جاسوس هستند، چند درصد مطمئنید؟ بگذریم... بیسیم و گرفتم.. عقیق و پیج کردم: +عقیق/عاکف! صدای من و داری؟ _بله آقاعاکف! دارم صداتون و !! +اون زن هر وقت اومد بیرون، وقتی از منزل مورد نظر دور شد، فقط تعقیبش میکنید.. تاکید میکنم، فقط تعقیب و مراقبت صورت بگیره. به هیچ عنوان نباید بیش از حد به سوژه نزدیک بشید. ضمنا، کد 3200 ( سه هزار و دویست ) می مونه با تو، اگر اون زن یه جایی رفت که نمیتونی بری و ممکنه برات دردسر ساز بشه، 3200 به مسیر ادامه میده. مفهوم بود؟ _بله آقا ! دریافت شد. +تمام. اما چندساعت بعد... اونشب تا صبح موندیم اداره... حدید و 3200 و عقیق، نزدیک خونه ی دکتر افشین عزتی مستقر بودن. بعد از پنج هفته تونستیم ردی از دختره پیدا کنیم و خداروشکر خودش اومده بود در تور ما.. فائزه ملکی حدود 2 و نیم صبح از اون خونه زد بیرون. عقیق و 3200 تعقیبش کردن. تعقیبش کردن و رسیدن به یک جایی... عقیق با یه خط امن تماس گرفت به موبایل کاری! جواب دادم: +سلام.. جانم بگو! _آقا سلام. سوژه ای که تحت کنترل من بود، رسیده درب یه هتل.. دستور چیه؟ +ممکنه داخل هتل برید؟ _ممکن که هست ولی تا کجا؟ سوالش خیلی مزخرف بود.. گفتم: + تا سرقبر من.. این چه سوالیه میپرسی ساعت 2 صبح! خب معلومه دیگه.. تا تهش.. تا هر جایی که سوخت نمیرید. _حاجی منظور بدی نداشتم.. +با 3200 تقسیم کار کن.. اگر میتونی بری داخل هتل، معطل نکن برو ! اگر نمیتونید، هردوتاتون بمونید داخل ماشین و منتظر باشید ببینید چه موقعی میاد بیرون. _چشم. تا ساعت 5 صبح داخل دفترم بیدار موندم.. دیدم خبری نشد. حدید که تا پنج صبح موند نزدیک منزل دکترعزتی تا ببینه بعد از رفتن فائزه میاد بیرون یا نه، که دید خبری نشد... بهش پیام دادم: متن پیام... « سلام. همچنان بمون سر موقعیتت تا برات جایگزین بفرستم.. خسته هم هستی میفهمم... ولی شرمنده.. » بعد به عاصف گفتم: +داداش بلند شو برو که تا نیم ساعت دیگه موقعیت حدیدو تحویل بگیری.. به حدید بگو از همون طرف بره سمت عقیق که با 3200 با هم دیگه هستند! بهش بگو ماشین و تحویل 3200 بده تا خودروی مراقبت و رهگیری عقیق و 3200 جدا باشه. به حدید ( علی ) بگو خودش تاکسی بگیره برگرده اداره. خودتم در موقعیت حدید بمون جلوی درب خونه عزتی.. _باشه.. پس من الان نمازم و میخونم و حرکت میکنم میرم. _آره برو که دیر نشه. چون بنده ی خدا خسته هست.. ! از دیروز ظهر تا حالا یکسره در یک جای ثابت مونده. شام و ناهار هم بهش نتونستیم برسونیم. ممکن هست بدنش تحمل کنه، اما به نظرم چشماش دیگه تحمل نمیکنه. عاصف نماز صبحش و خوند بعدش رفت. منم نمازم و خوندم.. تقریبا نزدیک به یک روز و نصف بود نخوابیدم. یا فقط به حالت نشسته چرت زده بودم. خواستم یه چرت کوتاه بزنم که گفتم بهتره بین الطلوعین و از دست ندم. اما راستش به دلیل خستگی مفرط گاهی حس و حال عبادت هم نداشتم. دیدم از بس که خسته ام، دیگه نمیتونم چشمام و باز نگه دارم. رفتم قسمت استراحتگاه دفترم روی تخت دراز کشیدم.. هی از این پهلو به اون پهلو میشدم اما با اون همه خستگی نتونستم کمی استراحت کنم، چون ذهنم درگیر دکتر افشین عزتی بود. همین طور که به سقف دفتر نگاه میکردم، به ذهنم یه چیزی رسید! بلند شدم رفتم موبایل شخصیم و از داخل کشو آوردم بیرون روشن کردم.. زنگ زدم به خانومم، هفت هشت تا بوق خورد.. با صدای خواب آلود جواب داد: _سلام. +علیکِ سلام حاج خانوم. ساعت خواب. با همون صدای خواب آلود و آرومش گفت: _ بی مزه من حاج خانوم نیستم. هنوز کو تا حاج خانوم شدنم. چیشده این وقت صبح یادی از فقرا کردی؟ خندیدم گفتم: +زنگ زدم بهت افتخار هم کلامی با خودم و بدم. با صدای خسته و خواب آلودش خندید گفت: _جناب مزاحم! تو که خواب نداری. وقت و ساعت هم که تعطیل. معلومم نیست کجایی! لااقل بزار من عین یه آدم منظم زندگی کنم. +میخوای قطع کنم.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_سی_و_هفتم علیرغم اینکه فهمیدیم شخصی که اومده درب خونه دک
صداش و صاف کرد فوری گفت: _ببخشید، ببخشید.. شوخی کردم.. حرف بزن. دیگه تکرار نمیشه. قطع نکنیااا.. باشه؟ +باشه عزیزم.. خواستم بهت بگم خیییییلی دوست دارم. _محسن! الآن این وقت صبح زنگ زدی این و بگی؟ خیلی ممنون واقعا ! i'm (آی ام) همینطور! حالا واقعا همین بود فقط؟ +فقط این که نه!! خواستم اینم بگم که ببخشید اگر دیشب نیومدم خونه و طبق معمول همچنان تحمل میکنی. _آخ آخ.. محسن نگو که دلم عین رنگ آب آلبالو هست. شده شبیه جیگر زلیخا ! دیگه چاره ای هم دارم به نظرت؟ خندیدم گفتم: +نه... _اینجاست که شاعر میگه « دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندارم...» +خلاصه ببخشید. _ چرا عذر خواهی میکنی دم به ثانیه. من که چیزی نگفتم. +خلاصه دیگه.. به هرحال ادب حکم میکنه از تو عذر خواهی کنم الهی دورت بگردم. _حالا کی میای خونه؟ +نمیدونم.. خیلی خسته ام.. طوری که از شدت خستگی خوابمم نمیبره.. باورت میشه؟ رسیدم به این مرحله.. اما فعلا درگیر یه کاری هستم. _نمازت و خوندی؟ صبحونت و خوردی؟ +نمازم و آره، اما صبحونه رو نه. _خب یه چیزی بگیر بخور ضعف نری ! +چشم.. راستی برای خونه چیزی کم و کسر نداری؟ یه خمیازه ای کشید پشت تلفن، یه خنده دلبرانه ای هم کرد، گفت: _محسن، واقعا الآن چیزی نیاز داشته باشم میاری؟ نگاه به ساعت کردم و یه غلط کردم خاصی در ذهنم و دلم و چشمام موج مکزیکی میزد.. خودم خندم گرفت. خانومم متوجه مکث کردنم شد... گفت: _باشه نخواستیم.. مکثت مارو کشته عزیزم. نمیخواد چیزی بگیری. +نه! نه! اینطور نگو.. بگو چی میخوای.. خندید گفت: _آخه محسن تو چرا انقدر فیلمی.. خوشت میاد این وقت صبح زنگ بزنی مخم و کار بگیری؟ +به جون هردوتامون راست میگم.. چیزی میخوای بگو بیارم.. _تو که میدی راننده بیاره. یا میدی آژانس بگیره بیاره.. چرا لاف در غریبی میزنی. +عزیزم شما بگو چی میخوای.. من خودم میخرم بعدش برات میارم. _اوممم... باشه ! اگر اینه، حالا که داری رجز میخونی، نون سنگک گرم، با پنیر تبریزی بگیر بیار خونه. یه شیشه عسل هم بخر بیار. شیر هم تموم شده، اینارو بخر بیار. +چشم الان میگرم میام دورت میگردم. فقط آماده باش که اومدم صبحونه رو باید خیلی سریع بخورم، مجددا برگردم اداره. _تا تو بیای همه چیز آماد شده. البته اگر بیای. +بهت قول دادم دیگه. _اونوقت چند دقیقه ی دیگه؟ +نمیدونم.. اما اگر قطع کنی قول میدم زود بیام. _باشه.. ببینیم و تعریف کنیم. پس منتظرتم.. خدانگهدارت. +خداحافظ. بلند شدم اسلحم و گرفتم گذاشتم داخل کیفم. موبایل، بیسیم، سوییچ ماشین، همه وسیله های مورد نیازم و جمع کردم، بعدش زدم بیرون از اداره. گاز ماشین و گرفتم مستقیم رفتم سمت خونه. بین مسیر هم نون سنگ داغ و سفارشات همسرم و گرفتم رفتم سمت منزل. چیزی حدود 45 دقیقه طول کشید از اداره تا به خونه برسم. وقتی رسیدم ماشین و داخل پارکینگ پارک کردم فوری با آسانسور رفتم بالا. درب و باز کردم وارد هال و پذیرایی که شدم دیدم خانومم پشت میزه و همه چیز آماده هست. رفتم نشستم پشت میز صبحونه. گفت: « اول سلام. دوم اینکه عزیزم بلند شو برو دستات و بشور بعدش بیا بشین. » سر به سرش گذاشتم، گفتم: « چشم خانوم بهداشت. ناخن و موهای سرمم چک میکنی؟ » خندید گفت: « باشه دارم برات. » بلند شدم رفتم قشنگ دست و روم و شستم تا خیالش جمع بشه. برگشتم سمت میز صبحونه. همین که نشستم و تازه شروع کردیم که صبحونه رو بخوریم وَ لقمه اول رو برای خانومم گرفتم، لقمه بعدی رو برای خودم، وَ همینطور که لقمه خودم رو بالا آوردم نزدیک دهنم، دیدم تلفن کاریم زنگ میخوره! لقمه رو گذاشتم بین دوتا دندونام نگهش داشتم گوشی رو فوری از جیبم آوردم بیرون... دیدم فاطمه زهرا داره بهم چپ چپ نگاه میکنه! یه چشمک بهش زدم که نگران نباشه! نگاه به شماره روی گوشی کردم بلافاصله جواب دادم: +سلام.. بله! _عاکف جان سلام. +بگو عاصف. چیشده؟ _سوژه مورد نظرمون از موقعیت مورد نظر داره خارج میشه.. در جریان باشید میرم دنبالش. +برو خدا به همرات.. فقط حواست باشه عادی رفتار کنی. منتظر خبر جدیدت هستم. تماس قطع شد! نگاه به فاطمه کردم، گفتم: +چطوری معظم له؟ _خداروشکر. چخبر تازه؟ +هیچچی. تو چخبر؟ خانومم همینطور که داشت لقمه میگرفت گفت: _منم هیچچی. دیشب به مریم پیام دادم، اگر پدرش ( حاج کاظم ) خونه نیست و میتونه راحت صحبت کنه یه کم تلفنی حرف بزنیم. +حاجی که ساعت 3 صبح پرواز داشت. بعید می دونم خونه رفته باشه دیشب.. ظاهرا موند اداره تا آخرشب، بعدش رفت سمت فرودگاه. _کجا؟ +کجاش و نمیتونم بگم اما پرواز داخلی داشت.. امروز صبح جلسه کاری داره سمت یکی از استان های مرزی. اینم بهت گفتم که از کنجکاوی رودل نکنی. _بی مزه. +خب.. داشتی از دختر حاجی میگفتی.. _من که با مریم حرف زدم. پس پدرش خونه نبوده دیگه.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_سی_و_هشتم صداش و صاف کرد فوری گفت: _ببخشید، ببخشید.. شو
گفتم: +فاطمه، این پسره بهزاد دیگه واقعا داره کچلم میکنه. تورو خدا بگیر با این مریم صحبت کن، ببین چیکار میخواد کنه آخرش. باید هرچی سریع تر تکلیفشون و مشخص کنیم. هر بار که منو میبینه از چشماش میخونم میخواد از دختر حاجی بگه، اما خودش و میکشه عقب. _محسن جان، مریم که حرفی نداره و چندوقت قبل هم که دوستت خواستگاری رفته، ظاهرا مریم آقای بهزادو پسندیده.. اما دیشب میگفت پدرم یه کم داره سخت میگیره. من مشکل خاصی با شرایط کاری اون بنده خدا ندارم ! +خودش گفت؟ _اوهوم. +حاجی با من... خودم ردیفش میکنم. تو رفیقت و راه بنداز که یه وقت پشیمون نشه. _باشه.. پس تلاشت و بکن. +ای به چشم قربان. _محسن خداییش به هم میاناااا، مگه نه؟ + من که از این چیزا سر در نمیارم. چی بگم والله. _هیچچی نمیخواد بگی.. فقط بگو دوست دارم. همین طور که داشتم صبحونه میخوردم، گفتم: +مامانم بهم یاد داد موقع خوردن غذا حرف نزنم. خندید گفت: _عجب.. تو که تا الآن حرف میزدی !! بعدشم موقع غذا خوردن تا دو شب قبل سوت بلبلی میزدی و نصف غذارو گیرپاژ میکردی روی سر و صورت عاصف بیچاره. یادت رفت؟ +حالا تو هی اون یک بار و یادم بیار و مارو بخندون. _خب نشنیدم. نگفتی !! منتظرم. +چی و ؟ _جمله دوست دارم و ! +عزیزم، دوست دارم. _آفرین، می دونی که، نیکوتین دوست دارم من خیلی زود به زود میاد پایین. +مشکل از خودته دیگه. اثرات بیش از حد خوردن پاستیل هست. _اشکالی نداره. ولی تو جبران مافات میکنی. مگه نه؟ +آره.. بزار حالا لقمم و بخورم. _باشه. بیا این لقمه رو هم برای تو گرفتم. عسل و کره رو باهم بخور. لقمه رو از دست خانومم گرفتم و فرو کردم در حلق مبارک. خانومم هم همش میگفت یواش تر. خفه نکن خودت و حالا !! صبحونه رو خوردم و رفتم روی مبل پذیرایی چنددقیقه ای رو ولو شدم. بیست دقیقه ای به حالت چرت نشستم پای حرفای خانومم که تهشم نفهمیدم چی گفت بنده خدا.. فقط هر چندثانیه میگفت محسن حواست هست به من؟ منم میگفتم « آره میفرمودی ادامه بده. خب داشتی میگفتی. خب ادامش و بگو..» اونم فهمید من نمیفهمم حرفاش و بیخیال شد. گفت بخواب. بعد از اینکه 20 دقیقه ای رو چرت زدم، بلند شدم با همسرم خداحافظی کردم، از خونه زدم بیرون و برگشتم اداره. ساعت 9 صبح/ اداره مرکزی/ دفترمعاونت ضدنفوذ «ضدجاسوسی» وَ ضدتروریسم. یک ساعتی بود که داشتم به کارام میرسیدم، به گوشیم پیام اومد. دیدم عاصف با خط امن پیام داده: «متن پیام» : « رفته محل کارش » جواب دادم: «بمون همونجا تا بهت بگم چیکار کنی.» بعد از این ارتباط، بهزاد به اتاقم زنگ زد. جواب دادم و گفتم: +سلام! بگو بهزاد! _آقا سلام! از دفتر معاونت سازمان انرژی اتمی کشور تماس گرفتن با دفتر حاج هادی (رییس واحد ضدجاسوسی). رییس هم چون جلسه بود گفت مستقیما ارجاع بدن به شما این گفتگو رو. الان پشت خط هستند میخوان با شما صحبت کنن. وصلشون کنم؟ +آره فوری وصلش کن. وصل شد گفتم: +سلام. بفرمایید. _سلام. خوب هستید. صبحتون بخیر. دکتر (...) هستم از دفتر معاونت سازمان انرژی اتمی. +مشتاق دیدار. بفرمایید. _آقای عاکف شمایید؟ آخه قرار بود با ریاست صحبت کنم. +حاج آقا جلسه بودن، ارحاع دادند به من. اگر امری هست درخدمتم ! _راستش خبری داشتم براتون. +میشنوم. _اون شخص امروز صبح اومد سازمان.. بدجور شاکی بوده. +برای چی؟ _اینکه چرا نامه بهش زدیم که در بعضی بخش ها به طور موقت تا اطلاع ثانوی نیازی نیست فعالیت داشته باشه.. فکر میکنم کاهش اختیاراتی که به طور نامحسوس براش قائل شدیم بو برده. میگفت مگه مشکلی پیش اومده که اینطور شده؟ +چی گفتید؟ _پاسخ قانع کننده ای براش نداشتم. اما خب بهش گفتم قرار شده شمارو منتقل کنیم به واحد جدیدتر که ان شاءالله پست بالاتری بهتون میدیم. فعلا هم بخاطر یه سری الزامات و محدودیت ها در این بخش مجبور شدیم که اینکارو کنیم. راستش جناب سلیمانی بیشتر از این نمیشد دست به سرش کنم. به معاون سازمان اتمی گفتم: +واکنشش چی بود؟ _ به ظاهر که کمی آروم شد.. اما همچنان آتیش زیر خاکستره انگار.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #سی_و_نهم گفتم: +فاطمه، این پسره بهزاد دیگه واقعا داره کچلم م
گفتم: +جالبه! گندش از دیشب کم کم داره میزنه بیرون. _چطور؟ +حالا.. بماند.. فقط شما یک لطفی بکن، در داخل سازمان ایشون و بیشتر کنترل کنید. بخصوص از لحاظ حضور در بعضی قسمت ها و بخش های مهم. از این به بعد باید بیشتر حواستون جمع باشه. _چشم. +امر دیگه ای؟ _خیر. فقط خواستم بابت این موضوع شما رو در جریان بزارم. ضمنا، اینم بگم که دکتر عزتی تلاش داشت رییس و ببینه اما چون از قبل با هم هماهنگ بودیم، وَ رییس درجریان بود گفتم فعلا وقت نداره. +بسیارعالی.. با همین فرمون پیش برید.. فقط خواهشا هر وقت که دکتر افشین عزتی وقت ملاقات با شما یا با ریاست سازمان رو خواستن یه جوری بپیچونیدش. در حال حاضر به هیچ عنوان اجازه ملاقات ندید. _چشم. حتما. خداحافظی کردیم و بعد از تماس نشستم فکر کردم. تصمیم گرفتم برم دفتر حاج هادی رییس بخش ضدجاسوسی. ده دقیقه نشستم و جلسش تموم شد. همه که اومدن بیرون، مسئول دفترش هماهنگ کرد من رفتم داخل. سلام علیکی کردم، گزارش توضیحات معاونت سازمان اتمی رو بهش دادم. گفت: _ممنون عاکف. یه زحمت بکش، از این به بعد خودت مستقیم جلسات و تماس های مربوط به این پرونده رو هدایت کن و من و درگیر نکن. چون کارای واجب تر دارم. شما از طرف من، این صلاحیت و داری که جلسه با ریاست سازمان اتمی و معاونتش رو هم بری. از امروز میخوام فقط گزارش بشنوم و ته ماجرارو بهم بگی. پس هماهنگی ها با خودت. +حاج آقا شما هم مثل حاج کاظم همه ی امور رو به من واگذار نکنید. _من به تو اطمینان دارم. تو معاون من در ضدجاسوسی هستی. از توانایی تو با خبرم. +خب بعضی جاها واقعا از تصمیم من خارج هست. اونارو چی؟ _تو هر تصمیمی بگیری من اطمینان دارم. چون ثابت شده ای برای سیستم. اگر یک وقتی واقعا به معنای حقیقی کلمه در بعضی مسائل گیر کردی، حالا میخواد جلسات و ارتباطات و یا از همه مهمتر عملیات ها باشه، میزان دسترسی و ارتباطت با من فعلا 20 درصد هست. ما بقی رو میخوام خودت حل کنی. این پرونده مخصوص خودته. میخوام خودت و نشون بدی تا ببینم چقدر در این بخش جدید میتونی موثر باشی. تاملی کردم گفتم: +چشم. امیدوارم بتونم از پس کارا بر بیام. ولی لطفا منو محدود نکنید برای ارتباط با خودتون.. _نه محدودیت نیست. یک نجربه هست! پس برای خودت سختش نکن. +باشه ممنونم حاج آقا.. اگر امری دارید من درخدمتم، وگرنه من عرضی ندارم. _نه بفرمایید. ضمنا، تا یادم نرفته بهت بگم، برای ارتباط معاونت سازمان انرژی اتمی با شما به عبدالله سپردم یه خط امن ایجاد کنه تا راحت گفتگو کنید. از حاج هادی تشکر کردم و از دفترش اومدم بیرون! رفتم سمت دفترم، وقتی وارد شدم دیدم عاصف داره تند تند صدام میکنه.. دلشوره گرفتم.عاصف همینطوری پیج میکرد: _ عاکف/عاصف عبدالزهرا... از عاصف به عاکف... از عاصف عبدالزهرا به عاکف... توی دلم گفتم « زهر مار چخبرته مریض ».. دستم و بردم سمت گوشم، گوشی ریزی که درون گوشم بود و کمی فشار دادم که جوابش و بدم... آروم گفتم: +بگو عاصف جان. میشنوم صدات و !! _سوژه مورد نظر از محل کارش خروج کرده.. منم الان پشت سرش قرار دارم. دستور چیه؟ +همچنان میری دنبالش.. اگر در موقعیت 3512 ( سی و پنج دوازده مسیر هتل و محل اقامت فائزه ملکی ) قرار گرفت، بهم خبر بده. _دریافت شد.. بهتون خبر میدم. بعد از دقایقی اتفاقی افتاد و خبرایی رسید که هیچ وقت فکرش و نمیکردم! ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
📡 نشريات آمريكايي مطرح كردند: اصلاح طلبي تنها راه براي تغيير در ايران است. 🔻 نشريه آمريكايي در يادداشتي تحليلي درباره ميزان موفقيت استراتژي فشار حداكثري آورده است: 🔷 تنها عاملي كه منجر به خواهد شد حمايت از جريانهاي داخلي اين كشور است. اين در حالي است كه استراتژي ترامپ مبني بر فشار حداكثري بر ايران نتيجه اي جز ثبات و بقاي جمهوري اسلامي ايران نخواهد داشت. 🔷 در اين راستا نشریه آمریکایی بلومبرگ تأكيد مي كند كه آمريكا بايد از عناصر داخلي ِ خواهان تغيير حمايت كند. اين نشريه مي افزايد عناصري مانند كه خواهان تغيير قانون اساسي کشور هستند و به دنبال تحديد رهبری، اختیارات و نهادهای زیر مجموعه ايشان هستند بايد مورد توجه ويژه و حمايت آمريكا قرار گيرند. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 👥💬🗣 رسانه باشید و این مطلب را به جهت آگاهی جامعه با دوستان خود به اشتراک بگذارید. ✅ @kheymegahevelayat
یک مشاور نظامی آمریکایی در طی عملیاتی علیه هسته‌های خاموش داعش در استان نینوای عراق کشته شد. پنتاگون نام این نظامی را که در 10 آگوست(جمعه گذشته) کشته را منتشر کرد: اسکات کوپنهافر (35 ساله) از گردان دوم هنگ عملیات ویژه نیروی دریایی ایالات متحده (Marine Raiders) این نظامی آمریکایی کانادایی به همراه یک نظامی عراقی از نیروهای ویژه SWAT به وسیله یک بمب کنار جاده‌ای کار گذاشته شده توسط داعش در استان نینوا کشته شده‌اند. 🔵 ادمین: حاج عماد 💻 خیمه گاه ولایت «کانال رسمی #عاکف_سلیمانی» ◀️ با کانال تخصصی #خیمه_گاه_ولایت از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
جدید ترین عکس از شیخ ابراهیم زکزاکی معروف به خمینی آفریقا. براستی شیعه واقعی کیست؟ کسی که با عمل کردن به سیره پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم ٢٠ میلیون از جمعیت ١٠٠ میلیونی نیجریه رو شیعه میکنه. یا شیعه واقعی هاشمی رفسنجانی ست که در استخر فرح خدا جان او را میگیرد تا ملت ایران و دنیا بفهمند وی شخصی اشرافی گر بود. #دیپلماسی_خفت_بار_دولت_ایران ✅ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهلم گفتم: +جالبه! گندش از دیشب کم کم داره میزنه بیرون
بعد از تماس عاصف با من یکی درب اتاقم و زد... دیگه از مانتیور نگاه نکردم کی پشت در هست، بلند شدم رفتم اثر انگشت زدم در باز شد دیدم بهزاد هست! گفتم: +بگو بهزاد جان. چیزی شده؟ بیا داخل! بهزاد اومد داخل دفتر در و بست... گفت: _حاجی بررسی کردیم اما ازدواجی که مربوط به این دوتا نام باشه «دکتر افشین عزتی و فائزه ملکی» در هیچ کجا ثبت نشده! چنددقیقه ای از صحبت و توضیحات بهزاد گذشته بود وَ داشتیم یه سری موارد و بررسی میکردیم که عاصف اومد روی خط: _ عاکف___ عاکف/// عاصف عبدالزهرا ! جواب دادم: +چی شده عاصف. _من در مسیر سی و پنج دوازده «به سمت محل استقرار فائزه ملکی در یکی از هتل های تهران» هستم. به رفقا هم خبر دادم آماده باشن، داریم میریم سمتشون. +بسیار عالی... مراقب خودتون باشید. با رعایت تمامیه جوانب مورد نظر، به تعقیب و مراقبت ادامه بدید. تمام. _ دریافت شد.. تمام فوری به بهزاد گفتم بره استعلام بگیره از بچه های فنی و اطلاعاتی مخابرات ادارمون تا شماره ی نامعلوم دکتر افشین عزتی رو بتونیم هرچی سریعتر پیدا کنیم. با یه سری اقدامات فنی و اطلاعاتی و رهگیری های لحظه ای، بچه های واحد مخابرات ضدجاسوسی تونستن خط دوم عزتی رو که کسی ازش خبری نداشت خیلی زود پیدا کنند. پس از بررسی ها متوجه شدند که خط دوم به اسم خودش نبود و به اسم یه افغانی کارگری بود که در ایران زحمت می‌کشیده. در یک جمله بخوام بگم، اونم این هست که، هم گوشی وَ هم سیمکارت، هر دوتاش برای افراد غیر مرتبط بوده. این سیم کارت ، در واقع شماره ای بود که ما ازش اطلاعی نداشتیم وَ تازه فهمیده بودیم که چه خبره. وقتی پیامک ها و تماس ها رو رصد کردیم دیدم به به.. چه گلستانیه !!! حرف های خاص و... که متوجه شدیم قضیه کاملا جدی هست. با اسناد و شواهدی که عوامل ما در خارج از ایران درمورد فائزه ملکی بهمون رسوندن، به این نتیجه رسیدیم این خانوم، در ایران و کانادا به هیچ عنوان ازدواج نکرده بود. پس دوشیزه بود. تقریبا کارمون دیگه از این لحظه شروع شده بود و باید راه درازی رو میرفتیم تا بفهمیم چه خبره. با مجوز قضایی پیگیر شنود مکالمات طرفین شدیم. یه اتاق داشتیم که 24 ساعته تماس های افشین عزتی و فائزه ملکی رو دونفر از بچه های ما رصد_کنترل_شنود و نکته برداری می کردند. یه نکته ای رو بهتون بگم، اینکه مجوز قضایی گرفته شده دلیلش اینه شرعا و عرفا حرام هست و هیچ کسی حق نداره مکالمات شهروندان رو شنود کنه وَ در زندگی خصوصی مردم دخالت کنه. چون سیستم اطلاعاتی جمهوری اسلامی ایران، تنها سیستم اطلاعاتی دنیا هست که همیشه بر اساس آموزه های دینی عمل کرده و احکام شرع اسلامی در اولویتش بوده. حتی رهبری هم بر روی این موضوع تاکید کردند وَ بارها در فرمایشاتشون در دیدار با مدیران اطلاعاتی وزارت و سپاه تکرار کردند که دخالت و سرکِ بی جا کشیدن در زندگی خصوصی مردم توسط نهادهای امنیتی وَ اطلاعاتی شرعا و عرفا حرام و گناه کبیره هست مگر مواردی این چنینی که الان عرض کردم، اونم با مجوز قضایی. برای همین من هم باید با تیمم تموم موارد و رعایت میکردم و اینجا نیاز به مجوز قضایی داشتم. اینم بگم که اینطور نیست به همین راحتی مجوز داده بشه، بلکه توضیحات مورد نیاز و یه سری دلائل و شواهد و اسناد باید نشون داده بشه، سپس مجوز صادر بشه. داشتم میگفتم... پیگیر مجوز شدیم، وَ الحمدلله مجوزها در کمتر از یک ساعت گرفته شد. اون روز که عزتی رفت داخل هتل پیش اون زن، یک ساعت بعد عقیق خبر داد که دوتا سوژه اومدن بیرون و دارن میرن برای خودشون میگردن. اون روز و تا شب به گشتن و تفریح کردن و رستوران رفتن گذروندن که هردوتاشون در تور بچه های اطلاعاتی ما بودن. حوالی ساعت 23 همون شب دکتر عزتی و فائزه از هم جدا شدند، عزتی برگشت خونه ی خودش، فائزه ملکی هم رفت به اقامتگاهش در هتل. رصدگران میدانی ما پستشون عوض شد.. عاصف برگشت اداره و مجددا حدید در نزدیکی منزل افشین عزتی جایگزین عاصف شد.. عقیق هم برگشت اداره وَ 3200 که یک خانوم بود بعد از چند ساعت استراحت، مجددا مستقر شد نزدیک هتل برای رهگیریِ فائزه. وقتی عاصف برگشت اداره یه گزارش نوشت و رفت داخل حسینیه اداره خوابید.. نمی فهمیدم چرا همش میره داخل حسینیه میخوابه.. برام جالب بود. علیرغم اینکه اتاقش تموم امکانات مربوط به خوردن و خوابیدن و... رو داشت اما بازهم بیشتر اوقات میدیدم میره درون حسینیه استراحت میکنه. دنبال این بودم که یه جایی خفتش کنم و ببینم برای چی میره اونجا !!! تا اینکه در یکی از شب ها این کارو کردم. حالا بعدا براتون میگم که چی دیدم و چی شد. طوری که باورم نمیشد. منم دیدم دیگه اونشب کاری ندارم، رفتم خونه. فردا صبح بعد از نماز خوندن نماز صبح راننده اومد دنبالم و برگشتم اداره.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهل_و_یکم بعد از تماس عاصف با من یکی درب اتاقم و زد... د
سوار ماشین ک شدم، در طول مسیر همش مشغول آنالیز کردن رفتارهای عزتی و پیامک های اون بودم. از عزتی جز همین مسائل مشکوک اخلاقی چیزی در دست نداشتیم، به اضافه 3 روز اضافه موندن در اتریش پس از اتمام ماموریتش! همهٔ اینها میتونست یک پرونده باشه، اما کافی نبود. بیسم و روشن کرم رفتم روی خط3200: + 3200/عاکف. صدایی نیومد. چندبار شاسی بیسیم و فشار دادم و هوا براش فرستادم که اگر میتونه جواب بده اما خبری نشد. دوباره پیجش کردم: +3200/عاکف! خانومِ 3200 اگر صدای من و دارید جواب بدید. _سلام. بله بفرمایید. +هوشیاری؟ _بله قربان. +پس چرا دیر جواب میدی؟ اعلام موقعیت کن؟ _جلوی هتل، درون ماشین نشستم. +اعلام وضعیت؟ _رفت و آمد مشکوکی دیده نشده! همچنان منتظرم. +باشه.. مواظب خودتون باشید.. از این به بعد یه کم زودتر جواب بدید بیسیمتون و ! _ببخشید یه لحظه خوابم گرفته بود رفتم بیرون از ماشین دست و صورتم و آب بزنم. +عیبی نداره. کاری بود بیسیم بزنید. تمام. _دریافت شد. تمام. به حدید بیسیم نزدم. به راننده گفتم منو ببره سمت موقعیتی که حدید قرار داشت. بین راه صبحونه هم گرفتم و رفتیم. وقتی رسیدیم، به راننده گفتم جلوتر از ماشین علی (حدید) پارک کنه. زنگ زدم به علی چندتا بوق خورد جواب داد: _سلام آقا عاکف. +سلام علی. خوبی؟ یه سمند سورِن مشکی که الان اومد 20 متر جلوتر از ماشین تو ایستاده، منو سیدرضا هستیم.. خیلی فوری از ماشینت پیاده شو بیا داخل ماشین ما. _چشم. الان میام. چندثانیه بعدش رسید، اومد داخل ماشین روی صندلی عقب نشست. سلام علیکی کردیم و خداقوت بهش گفتم. ازش پرسیدم: +چه خبر؟ _ حاجی فعلا که خاصی نیست. اما دیشب چندباری عزتی درب خونش و باز کرد اومد بیرون داخل کوچه رو نگاه کرد، بعدشم دوباره رفت داخل درو بست. +عجب! چرا؟ _نمیدونم والله. +چندبار این کار و کرد؟ _دوباری که درو باز کرد اومد توی خیابون و دید و برگشت. البته یک بارهم فقط در و باز کرد به بیرون نگاهی انداخت بعد در و بست رفت داخل. +نکنه متوجه حضورت شده؟ _نه آقا. بعید میدونم متوجه شده باشه. ما تا الآن بهش اونقدر نزدیک نشدیم که احساس خطر کنه. من گاف ندادم تا الآن. بعد از توضیحات علی «حدید» باخودم گفتم شاید منتظر بوده کسی بیاد. لحظاتی به فکر فرو رفتم. بعدش موبایلم و گرفتم زنگ زدم به مهران. مخاطبان محترم ؛ میخوام خیلی کوتاه مهران و براتون معرفی کنم. مهران 30 سال سنش بود و یکی از بچه های سیستم ما در اداره مرکزی بود که اون و انتخاب کردم برای شنود مکالمات و تمامیِ خطوط ارتباطی افشین عزتی. البته انتخاب آقا مهران قرار بود تا یک مقطع وَ بازه ی زمانی خاصی باشه... وقتی تلفن و جواب داد گفتم: +سلام مهران.. عاکفم.. خوبی داداش. _سلام آقا عاکف. بفرمایید. +مهران بهم بگو که از دیشب تا الآن با تلفن دکتر عزتی تماسی گرفته شده یا نه؟ _بله، هم تماس داشته، هم پیامک داشته؟ +چندنفر بودن؟ چه کسانی بودن؟ _ فقط یک نفر بوده. فائزه ملکی بهش زنگ زده و گفته ممکنه امشب بیام پیشت. برگشتم صندلی عقب و نگاه کردم، به علی گفتم: «زن و بچهٔ عزتی دیشب بیرون رفتند؟» علی (حدید) گفت: «من ندیدم زن و بچش از داخل خونه بزنن برن بیرون!» با خودم گفتم شاید دیروز که عزتی رفت سرکار اوناهم رفتن بیرون. به مهران گفتم: +زن و بچه عزتی کجا هستند؟ میتونی پیداشون کنی برام؟ _نمیدونم کجا هستند اما از روی سیمکارت همسرش اگر خاموش نباشه میتونم ردشون و بزنم. +پس لطفا خیلی سریع مراحل اجرای این کارو انجام بده. گزارش این موضوع رو تا یک ساعت دیگه برسون به من یا اینکه بده دست بهزاد. _چشم آقا عاکف. قطع کردم زنگ زدم به بهزاد. وقتی جواب داد بعد از سلام علیک بهش گفتم: +خیلی فوری برو عاصف و پیداش کن ببین کجاست و چرا تلفنش و جواب نمیده؟ بهش بگو بهم زنگ بزنه. _چشم الان میرم. تلفن و قطع کردم و به علی گفتم: +چشم ازش بر نمیداری. این عزتی از اون آدمای هفت خطه. حواست باشه. _چشم. صبحونش و دادیم بهش بعد من و سیدرضا رفتیم اداره.. درمورد سید رضا در مستند داستانی سری اول و دوم توضیح داده بودم. به اون سری ها رجوع کنید. در مسیر اداره بودیم که عاصف زنگ زد. باهاش صحبت کردم برای پیگیری یک سری مسائل. وقتی رسیدیم اداره، به سیدرضا گفتم: «برو صبحونه بخر، ببر بده به 3200.» اون رفت و منم رفتم دفتر. حدود یک ساعت بعد وقتی مشغول مطالعه یک سری پرونده ها بودم، ذهنم ناخودآگاه رفت سمت . بلندشدم رفتم سمت گاو صندوق رمز و دادم در که باز شد رو برداشتم. از بین صفحاتش، اون کاغذی که نوشته بودم گرفتم. اگر یادتون باشه درقسمت های قبلی عرض کرده بودم که یک شب وسط جلسه با حاج کاظم که همزمان ذهنم درگیر عزتی هم بود، داخل کاغذ به صورت کد وار، یک جمله ای رو برای خودم رمزی نوشته بودم.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهل_و_دوم سوار ماشین ک شدم، در طول مسیر همش مشغول آنالیز
بزارید اون کدو براتون بگم چطور بود و چی بود. روی اون کاغذ نوشته بودم " الم یعلم بان الله یری " در کنارش یه شکلی رو کشیدم که شبیه به "دوربین" بود اما کسی متوجه نمیشد. کنار اون عکس یه خونه خرابه رو هم کشیدم... اگر کسی این کاغذ و میگرفت نمیفهمید چخبره. اما بزارید بیشتر از این توضیح بدم که منظورم از این کد چی بود. برای خودم در ذهنم، این دو جمله رو ثبت کرده بودم و برای اولی آیه قرآن و نوشتم، برای دومی عکس یه خونه رو کشیدم: « دوربین / خونه نشینی. » نگاهی به کاغذ کردم به فکر فرو رفتم. این دوتا کدی بودن که برای خودم نوشته بودم.. صدای درب اتاقم اومد. بلند شدم رفتم اثر انگشت زدم در باز شد. بهزاد بود. اومد داخل گفت: _ آقا عاکف سلام. +سلام. چی شده. _مهران خبر داده همسر افشین عزتی با بچه های کوچیکش رفته خونه پدرش... پدر و مادرش مشهدی هستند. + ممنونم از پیگیری ها.. یه هماهنگی بکن با دفتر معاون ریاست سازمان اتمی. تا یکساعت دیگه باید ببینمش. _چشم. الان میرم هماهنگ میکنم. بهزاد رفت و حدود 10 دقیقه بعد زنگ زد گفت « هماهنگ شده.. میتونید برای ساعت 10 صبح برید اونجا. » تا ساعت 9 کارام و رسیدم بعد به سید رضا و عاصف عبدالزهرا گفتم آماده بشن که بریم.. رفتم پایین داخل پارکینگ اداره سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت یکی از سایت های هسته ای کشور که دفتر اصلی رییس سازمان اتمی و معاونش در اون موقعیت بود. هماهنگ شدو رفتیم داخل سازمان.. جلوی ساختمون مورد نظر پیاده شدیم.. سیدرضا داخل ماشین موند، من و عاصف رفتیم داخل ساختمون اصلی محل ملاقات. در بَدوِ ورود به ساختمون، همون اول رفتیم دفتر معاونت سازمان اتمی. بعد از اینکه وارد دفتر معاونت شدیم سلام و احوالپرسی کردیم و با عاصف نشستیم روبروی معاونت سازمان. سر صحبت باز شد.. گفتم: +جناب معاون علیرغم اینکه مشغله فراوان دارید، اما ممنونم که ما رو به حضور پذیرفتید. اگر اجازه بدید، چون که هم ما فرصتمون کمه وَ هم شما مشغله دارید، بدون اتلاف وقت بریم سر اصل مطلب. _خواهش میکنم آقای سلیمانی. بفرمایید. +عرضم به محضرتون، هدف بنده این بود که بیام اینجا تا به طور مستقیم با حضرتعالی صحبت کنم. علیرغم اینکه میتونستم با خط امنی که قرار داشت با شما صحبت کنم اما بازهم تعمدا ترجیح دادم که پشت تلفن این مسائل رو مطرح نکنم. _در خدمتم میشنوم. +بنده یک طرحی رو خدمتتون ارائه میدم که باید پیاده سازی کنیم. چون آخرین گزارشی که از شما به طور مکتوب دستم رسید این بوده که طرف داره کله شق بازی در میاره و گستاخانه داره به بعضی قسمت ها سرک میکشه. _بله! متاسفانه دقیقا همینطور هست! آقای عاکف، من خیلی نگرانم. +به من بگید که جنابعالی شخصا وَ به طور مستقیم به دفتر کارمندان یا بخش های مختلف سایت، وَ از همه مهمتر به دفتر متخصصین و دانشمندان دسترسی دارید یا خیر؟ _بله... به همه ی این موارد دسترسی دارم. چطور؟ +پس زحمت بکشید همین الآن از طریق دوربین به من نشون بدید آقای عزتی در کجای سازمان قرار دارند و مشغول چه فعالیتی هستند؟ _باید اول بررسی کنم. پس چند لحظه به من زمان بدید. +ممنونم. بفرمایید. دو دقیقه ای زمان برد تا مانیتورای بزرگی که درون اتاقش بود و روشن کنه. بعد، از طریق همون مانیتورهایی که داخل اتاقش نصب شده بود تلاش کرد دکتر افشین عزتی رو پیدا کنه اما نتونست. وقتی فهمیدم نتونسته پیدا کنه دیدم داره تلفن میزنه به جایی.. گفتم: +دارید چیکار میکنید؟ _دارم زنگ میزنم به یکی از همکاران تا بهم بگه دکتر عزتی کجاست؟ +با اجازه ی کی؟ من بهتون گفتم باید این قضیه محرمانه بمونه. شما حق ندارید به همین راحتی الان سراغ دکتر عزتی رو بگیرید. چون شرایط فرق کرده. دقیقا بگید به کدوم همکارتون میخواستید بگید؟ _به آقای کاظمی معاون امنیت و حفاظت سازمان که الآن سرپرست موقت حراست سازمان هم هستند. +بسیارعالی! فقط سوال می‌پرسید. فقط چیزی اضافه بینتون رد و بدل نشه. _بله حتما! زنگ زد به معاون امنیت سازمان و سراغ افشین عزتی رو گرفت. تلفن روی آیفون بود. کاظمی از پشت تلفن گفته بود: «آقای دکتر عزتی الآن برای کاری رفته به بخش 13 که مربوط به کنترل سانتریفیوژها هست.» بعد از اینکه تلفن و قطع کرد، از طریق دوربین رفت روی بخش 13. 30 تا دوربینی که در اون بخش فعال بوده رو آورد روی 4 تا مانیتور بزرگی که درون اتاقش نصب بود. خیلی راحت با عاصف و معاون ریاست سازمان اتمی بررسی کردیم. تونستیم دکترافشین عزتی رو پیداش کنیم. زوم کرد و دیدیم که شخص مورد نظرمون مشغول کار هست. اما... ⛔️کپی و هرگونه استفاده از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری خواهد بود. ⛔️ ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
✔️آموزش شنا نتانیاهو از خلیج فارس آغاز می‌شود؟ ⭕️طعمه جذاب بعدی نیروی دریایی سپاه ✍️ظاهرا تقدیر این است که حماسه‌آفرینی و تاریخ‌سازی نیروی دریایی سپاه، همچنان بر مدار تنگه هرمز و خلیج فارس ادامه یابد. چند روز قبل یکی از دولتمردان رژیم صهیونیستی از پیوستن به ائتلاف نظامی نیم بند دریایی آمریکایی برای خلیج فارس خبر داد. موضوعی که البته با واکنش صریح و اولیه ایران مواجه شده است. 👈به صورت اجمالی می‌توان اهداف استراتژیک ذیل را درباره اشتیاق رژیم صهیونیستی برای حضور در خلیج فارس را بیان کرد: 🔻الف: بسط قدرت دریایی و گسترش حضور نظامی از طریق حضور در مناطق استراتژیکی همچون خلیج فارس و در ادامه تنگه باب المندب 🔻ب: عادی سازی همکاری‌های نظامی با برخی کشورهای عربی 🔻ج: تحریک آمریکا به درگیری‌های ناخواسته نظامی در خلیج فارس 🔻د: تمرکز بیشتر بر جاسوسی و اطلاعاتی از ایران از طریق زیردریایی‌های دلفین (با هدف پایش مرتب قدرت دریایی و لو دادن محموله های نفتی و نظامی ایران) 🔻ه: جبران موازنه نظامی نزدیکی ایران به مرزهای اسرائیل در سوریه 👈اما سوال اساسی این است که در صورت چنین جسارتی از طرف صهیونیست‌ها، نیروی دریایی سپاه چه خواهد کرد؟ زیرا به نظر نمی رسد که نیروی دریایی سپاه فرصت ضربه به اسرائیل را از دست بدهد. در اینباره نکات ذیل را بخوانید: 1️⃣: در نگاه اول، ایران حضور اسرائیل را کاملا در تضاد با امنیت ملی خود تلقی کرده و حتی برخلاف گذشته، اینبار فقط آب‌های سرزمینی ایران خط قرمز نخواهد بود، بلکه نیروهای رژیم صهیونیستی در کل خلیج فارس تحمل نمی‌شود. ضمن اینکه حضور رژیم صهیونیستی در خلیج فارس، معادل این خواهد بود که ایران بر اساس حق قانونی می‌تواند، در دریا مدیترانه نیز نیروهای اسرائیلی را مورد هدف قرار بدهد. 2️⃣: نیروی دریایی اسرائیل بسیار ضعیف است. آنها قبلا در مواجه با حزب الله لبنان و حتی نیروهای دریایی سوری نیز، ضربات قابل تاملی دریافت کرده‌اند. بنابراین، طعمه به شدت آسیب‌پذیری در برابر نیروی دریایی سپاه خواهند بود. به همین دلیل قابل پیش‌بینی است که ضربه احتمالی نیروی دریایی سپاه، می‌تواند آنقدر سهمیگن باشد که شامل عقبه نیروی دریایی رژیم صهونیستی در دریای مدیترانه نیز بشود و حتی برای مدت‌ها تشکیل مجدد این بخش نظامی را برای رژیم صهیونیستی غیرممکن کند. 3️⃣: به صورت مشخص‌تر، به نظر نمی‌رسد که رژیم صهیونسیتی جرات ارسال ناوچه‌های کوچک نظامی خود را به خلیج فارس داشته باشد. زیرا در آنصورت تنها سرمایه‌های دریایی خود را به راحتی از دست خواهد داد. بنابراین احتمالا تمرکز این رژیم بر استفاده از زیردریایی‌های کلاس دلفین است که بیشتر جنبه اطلاعاتی و البته با قابلیت پرتاب موشکهای کروز با برد 1500 کیلومتر باشد. در این صورت نیز می‌توان از الان امیدوار بود که اینباره به کلکسیون نظامی سپاه، شکار و انهدام زیردریایی نیز اضافه شود. 4️⃣: چند ماه قبل بود که سردار سلامی،خطاب به نخست‌وزیر رژیم صهیونیستی گفت: «شنا کردن در مدیترانه را تمرین کن چرا که به زودی هیچ راهی جز به دریا گریختن ندارید» به نظر می رسد که این وعده سردار سلامی امکان زودتر محقق شدن نیز پیدا کرده است. با این تفاوت که نتانیاهو و دیگر سیاسیون احمق صهیونیستی آموزش شنا کردن را قبل از مدیترانه از خلیج فارس باید آغاز کنند. هرچند به نظر می‌رسد که بیش از شنا، نتانیاهو و دوستانش نیاز به آشنایی نجات غریق پیدا کنند. 🔵 ادمین: حاج عماد 💻 خیمه گاه ولایت «کانال رسمی » ◀️ با کانال تخصصی از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
🔺خبر فوری 🔴 حسن عباسی با شکایت وزیر اطلاعات به بهانه بیان رابطه آمدنیوز و وزیر اطلاعات بازداشت شد. 🔵 ادمین: حاج عماد 💻 خیمه گاه ولایت «کانال رسمی » ◀️ با کانال تخصصی از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇 ✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 انتقال علامه زکزاکی از فرودگاه ایندریا گاندی دهلی نو ✅ @kheymegahevelayat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ مدیر کانال تلگرامی "اصلاحات‌نیوز" هستن در جلسه با ضدانقلاب برانداز و البته در تور اطلاعاتی... پ.ن: اصلاحات در تمام این سال‌ها در تحمیر و تخمیر مردم کم نگذاشت. اصولگرایان اما در رسانه بی عرضه‌اند و کار به گول‌زدن مردم نمیکشه 👤 ادمین : حاج عماد ✅ @kheymegahevelayat
✅ دو خبر مهم از شیخ زاکزاکی پیشنهاد دولت فدرال نیجریه را مبنی بر سفر با هواپیمای دولتی را نپذیرفت و ترجیح داد با هواپیمای امارات و با هزینه شخصی برای درمان ، به کشور هند سفر کرد. پیامی از دکتری که با شیخ زاکزاکی دیدار داشتند به ما رسیده است که شیخ دوست ندارند تصویر بدون عمامه ایشان منتشر شود. لطفا در صورت مشاهده، آن را شیر نکنید. @kheymegahevelayat
امروز در دیدار هیاتی از جنبش انصارالله یمن با امام خامنه ای سخنگوی این جنبش سخنان حماسی را به ولی امر مسلمین جهان اسلام خطاب کردند. آقای محمد عبدالسلام سخنگوی جنبش انصارالله یمن ضمن ابلاغ سلام‌های گرم آقای و همه مجاهدان و رزمندگان یمنی خطاب به رهبر انقلاب اسلامی گفت: ما ولایت شما را امتداد خط پیامبر اسلام (ص) و ولایت امیرالمومنین (ع) می دانیم و مواضع حیدری و علوی شما در حمایت از مردم مظلوم یمن را ادامه خط امام خمینی (ره) و مایه برکت و بسیار روحیه بخش می دانیم. ✅ @kheymegahevelayat
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهل_و_سوم بزارید اون کدو براتون بگم چطور بود و چی بود. ر
بعد از اینکه دوربین بخش 13 رو از روی مانیتور معاون سازمان اتمی دیدیم، همینطور که با معاون صحبت میکردیم، یه چشمم به مانیتور بود و از دکتر افشین عزتی نمیتونستم چشم بردارم. تحرکات دکتر افشین عزتی رو زیر نظر داشتم، بعد از اینکه تقریبا 5 دقیقه ای با عاصف و معاونت سازمان زیر نظر گرفتیمش تا ببینیم رفتار مشکوکی داره یا نه، به معاون سازمان گفتم: +جناب دکتر، من اومدم اینجا تا یک موضوع مهمی رو خدمتتون بگم. _من سر تا پا گوشم که صحبت های شمارو بشنوم. اما آقای عاکف سلیمانی، میشه قبل از توضیحاتتون، من یک سوالی رو از شما بپرسم؟ +بله حتما. چرا که نه ! بفرمایید ! _اگر برای شما ثابت شده که دکتر افشین عزتی مشکل امنیتی داره، چرا دستگیرش نمیکنید؟ وقتی معاون سازمان اتمی اینطور گفت، هیچ جوابی ندادم. فقط از قدرت و نفوذ چشمام استفاده کردم و خیره شدم به چشماش وَ خیلی عادی نگاش کردم. حدود بیست ثانیه ای رو با چشمام بهش خیره شدم. اونم خودش و جمع و جور کرد. گفت: _ببخشید، می دونم سوالم بی ربط بود! چون شما یه چیزی میبینید که من و دیگران نمیبینیم! بهش گفتم: +دلم نمیخواد بهتون جواب بدم، اما بخاطر اینکه دارید با ما همکاری میکنید مختصر عرض میکنم! اونم اینکه هنوز چیزی برای ما ثابت نشده و در حد گمانه زنی و تحلیل هست. مطلب بعدی اینکه این یک پروژه هست. حتی این دوستمون آقا عاصف هم که کنار من نشسته هستند از این پروژه خبر نداره که قرار هست چه اتفاقی بیفته. منم اجازه ندارم به شما توضیحی بدم. تموم تصمیمات در یک کارگروه و کمیته ای چندنفره گرفته میشه وَ تیم بنده دستورات اون کمیته رو عملیاتی میکنند. نکته: مخاطبان محترم خیمه گاه ولایت، درمورد اون کارگروه و کمیته بعدا بیشتر توضیح میدم. معاون سازمان انرژی اتمی گفت: _ازتون بابت همین قدری که توضیح دادید ممنونم! آقای عاکف هرطور صلاح میدونید همون کار و کنید! ببخشید اگر سوالم بی ربط بود. +بگذریم.. آقای دکتر، ما میخوایم شرایط و از همین الان جوری مهیا کنید که بچه های ما تا همین امروز عصر، بتونن درون اتاق آقای دکترعزتی یک سری اقدامات فنی انجام بدن. توقع منم اینه که « ان قلت » نیارید برای من. مکثی کرد... گفت: _جناب سلیمانی این کار نشدنیه. این موضوع مهمی هست وَ من باید با شخص رییس سازمان اتمی کشور صحبت کنم. +آقای معاون، لطفا شرایط ما رو درک کنید. میخوام بچه های من تا عصر همین امروز داخل اتاق این آقا اقداماتشون و انجام بدن. بنده از طرف یک اداره عمومی نیومدم اینجا که بخوام با شما حرف بزنم. از معاونت ضد نفوذ وَ ضدتروریسم (....) اومدم دارم این مسائل و مطرح میکنم. همین الان لطف کنید برید خدمت آقای رییس، سلام ما رو هم بهشون برسونید، این موضوع رو مطرح بفرمایید.. منو همکارمم اینجا هستیم تا جواب بگیریم. اگر گفتند بعدا جواب میدیم به هیچ عنوان پذیرفته نیست. بهشون بگید آقایون نمیرن تا شمارو ببینن. این مسئله رو، هم شخص حضرتعالی وَ هم جناب رییس باید بدونید که عواقب هرگونه خللی در کار امنیتی ما وَ مسیر هدایتِ این پرونده، خسارتش به عهده ی شماست وَ پاسخگویی در مورد اون به گردن ریاست سازمان انرژی اتمی هست. دیگه خود دانید. کمی فکر کرد گفت: _من خیلی نکرانم! اما بزارید ببینم چیکار میتونم کنم. تلفن و برداشت که زنگ بزنه.. عاصف فوری بلند شدو تلفن و از دستش گرفت ، گذاشت سرجاش، گفت: « جناب معاون! چنددقیقه قبل آقای سلیمانی بهتون تذکر دادند! معلومه چیکار میکنید؟ » معاون اتمی گفت: « چیکار میکنم؟ » عاصف گفت: « دوست عزیز، مثل اینکه متوجه نیستید میخواید چه خبری رو به رییستون بدید.. یه خبر امنیتی و مهمه. اینارو میرن دمِ گوشی میگن.. نه با گوشی تلفن. » به معاون سازمان اتمی خیلی برخورد! عاصف برگشت سرجاش نشست، معاون هم از اتاقش رفت بیرون.. رفت سمت دفتر ریاست سازمان اتمی. حدود 20 دقیقه بعد برگشت... گفت: _جناب سلیمانی.. آقای رییس میخواد شمارو ببینه. +پس تا دیر نشده بریم. با عاصف بلند شدیم رفتیم سمت اتاق رییس سازمان انرژی اتمی. بعد از ورود، سلام و احوالپرسی کردیم و خوش آمد گفت بهمون و نشستیم دور یک میز... ریاست ساطمان انرژی اتمی گفت: _جناب سلیمانی اولا من بابت دفعه قبل از شما عذر میخوام که جلسمون و نیمه کاره رها کردم رفتم نهادریاست جمهوری! باور بفرمایید دیگه فرصت نشد در خدمتتون باشم. چیزی نگفتم و با یه لبخند جوابش و دادم.. ادامه داد گفت: _من پیام شمارو از معاونم دریافت کردم. این موضوع که تحت رصد شما قرار گرفت و خبرش و به معاونت بنده دادید که برسونن به من، همه رو تماما شنیدم و خرسند شدم که پیگیر این موضوع شدید.. اما قبلش یه سوال دارم. +بفرمایید جناب دکتر. _چقدر ممکنه این موضوع... به حرفش ادامه ندادو ساکت شد. منو عاصف هم دیگرو نگاه کردیم.. گفتم: +بفرمایید ادامش و بگید...
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهل_و_چهارم بعد از اینکه دوربین بخش 13 رو از روی مانیتور
وقتی گفتم بفرمایید ادامش و بگید گفت: _هیچچی..اصلا ولش کنید! من به شما اطمینان دارم.. اما راستش عزتی رو نمیفهمم چرا باید... اومدم وسط صحبتش و گفتم: + جناب دکتر ببخشید که فرمایشاتتون و قطع میکنم. من خدمت معاونتون هم عرض کردم که اصلا شاید اینطور که شما فکر میکنید نباشه.. ما فعلا طبق قانون و وظیفه ای که داریم، این موضوع رو داریم پایش وَ رصد میکنیم. فقط همین! فعلا بحث جاسوسی و نفوذ اصلا مطرح نیست. چون جاسوسی برای خودش یه سری تعاریفی داره و متفاوت هست و اینطور که در تلویزیون و رسانه ها گفته میشه نیست. الان تنها چیزی که مطرح هست اونم اینه که این آقا با چنین موقعیت شغلی حساس و مهمی، با یک خانوم دوتابعیتی ایرانی_کانادایی که دین مسیحیت رو داره، چه ارتباطی میتونه داشته باشه..و یک سری مسائل دیگه که اجازه ندارم مطرح کنم خدمتتون. لطفا به ما حق بدید که سنسورها و شاخکامون حساس بشه. برای همین رسیدیم خدمت شما تا دستور بدید بطور نامحسوس وَ به شکلی که شخص مورد نظر حساس نشه، پروژه های اتمی و مسئولیت هایی که مهم هست و جناب آقای دکتر افشین عزتی عهده دارش هستند، فعلا به طور موقت از ایشون گرفته بشه تا ان شاءالله تکلیف ایشون و مشخص کنیم. _بله حق با شماست. ممنونم از توضیحاتتون. +سلامت باشید. _من برای اقدامات فنی و اطلاعاتی شما در اتاق کار عزتی حرفی ندارم و مانعی نمیبینم. به آقای معاون هم گفتم که هم خودشون و هم معاونت حفاظت و امنیت سازمان برای پیشبرد اهداف شما وَ دوستانتون 24 ساعته در اختیار و در خدمت شما وَ تیم زحمت کش شما باشن. +خدا حفظتون کنه.. شکراً جریلا... واقعا ممنونم. فقط مجددا تاکید میکنم جناب دکتر، این مطلبی که میخوام بگم، احتمالا معاونتون هم که الآن اینجا تشریف دارند به شما گفتند. این پرونده ای که ما داریم الآن روی اون کار میکنیم کاملا سری هست وَ غیر از مجموعه کاری و تیم بنده، فقط شما و همین آقای معاون می دونن. معاونت حفاظت و امنیت سازمانتون هم تا حدودی درجریان هستند ولی خب این مسائل و نمیدونن که ما قراره در اتاق کار عزتی یکسری اقداماتی رو انجام بدیم. توقع بنده اینه که فقط شما و معاونتون بدونید. همین. _چشم خیالتون جمع. +براتون آرزوی موفقیت میکنم. با اجازتون ما بریم. _خوشحال شدم.. بفرمایید. خدانگهدارتون. منو عاصف و معاون رییس سازمان اتمی اومدیم بیرون، رفتیم سمت دفتر معاونت.. وارد اتاقش که که شدیم عاصف درب و بست. به معاون گفتم: +جناب معاون.. وقتی امروز آقای عزتی از اداره خروج کردند به بنده خبر میدید تا منم همکارام رو بفرستم داخل سازمان. فقط هماهنگی درب ورودی با شما. _چشم. منتظرم. +اما آقای دکتر، یک کار مهمی هست که ماموریت شماست. باید حتما اون و انجام بدید. _چه کاری؟ +لطفا با دقت گوش کنید ببینید چی میگم. شما فردا صبح یک جلسه ای میگذارید با چهار پنج نفر از متخصصان رده بالای هسته ای سازمان که یکی از اون ها باید آقای دکتر افشین عزتی باشه. کسانی هم که در حد افشین عزتی هستند باید در این جلسه حضور داشته باشند. تاکید میکنم باید...!!! _چرا؟ +عرض خواهم کرد. صبور باشید. اولین مرحله ی کار شما اینه که باید در این جلسه خیلی عادی رفتار کنید. مثل تمام جلساتی که تا به حال داشتید و در اون دکتر افشین عزتی حضور داشتند! بعد از دعوت این افراد یک سری گزارشات کاری از این چندنفر که خودتون انتخاب میکنید که چه کسانی باشند و در اون جلسه حضور داشته باشند دریافت میکنید. بعد از اینکه جلسه ی دریافت گزارشات کاری تموم شد، نمیزارید این چندنفر متخصصین امور سازمان برن. میگید چند لحظه بمونن، سپس یک نامه ی از قبل تعیین و آماده شده رو از لای یک پوشه در میارید، وَ میگید میخوام متن نامه رو براتون بخونم. معلوم بود دلهره داره، و با استرس گفت: _متن نامه چی باید باشه. من اصلا منظور شما رو نمیفهمم راستش. عاصف گفت: « آقای دکتر، شما خیلی عجول هستید. کمی صبر کنید. چرا میترسید. هیچ صدمه ای به شما وارد نمیشه. اگر درست همکاری کنید. فقط قرار چندکلمه حرف بزنید. » حوصلم داشت از رفتارای معاون رییس سازمان اتمی کشور سر میرفت. گفتم: +شما در جلسه ی فردا خیلی عادی پس از پایان اون جلسه ی الکی که قراره تشکیل بدید، وقتی که جلسه تموم شد به اون چندنفری که افشین عزتی هم بین اون ها هست میگید «دوستان و همکاران محترم، معاونت حفاظت و امنیت سازمان نامه زدند و به بنده خبر دادند که قرار هست دوربین های اتاق چندنفر از همکاران رو عوض کنند. درجریان باشید. بعضیاتون هم الان در این جلسه حضور دارید که همین چندساعت آینده بچه های حفاظت سازمان میان برای نصب دوربین های جدید و لطفا راه بدید اون ها رو چون هماهنگ شده هست و مشکلی نداره.
خیمه‌گاه ولایت
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم #قسمت_چهل_و_پنجم وقتی گفتم بفرمایید ادامش و بگید گفت: _هیچچی.
معلوم بود معاون سازمان اتمی جا خورده... ادامه دادم گفتم: +بعدش که همه دارن میرن، به آقای دکتر افشین عزتی میگید شما بمون کارت دارم. وقتی که تنها شدید بهش بگید آقای دکتر عزتی لطفا شما حواست بیشتر جمع باشه.. چون بچه ها درمورد شما نامه خصوصی زدند و گفتند دوربین اتاق آقای دکتر عزتی از کار افتاده. بهشد بگید دوربین اتاق شما چندروزی طول میکشه که بیان و عوضش کنند. چون دوربین های جدید رسیده دارن در خیلی از بخش ها تعویض میکنند. جناب معاون همه ی این توضیحاتم یک طرف اما از اینجا به بعدش یک طرف اونم اینکه تاکید کنید چند روزی زمان میبره تا دوربین های اتاق آقای عزتی رو عوض کنند.. بهشون بگید حواسش به همه چیزباشه. به اسناد و... بدجور شوکه شد. گفتم: +نگران نباشید. همه چیزارو ما کنترل میکنیم. _می دونم. ولی گاهی اوقات واقعا هنگ میکنم. چون ما شخصیت علمی هستیم و امنیتی نیستیم.. از این چیزایی که میگید واقعا نگران میشم که نکنه کارم و اشتباه انجام بدم.. +نگران نباشید. ما حواسمون به همه چیز هست. _چشم.. ممنونم که دلگرمی میدید. +بررسی کنید ببینید دکتر افشین عزتی الان کجا هستند؟ به مانیتور اتاقش نگاهی انداخت و بررسی کرد... دکتر افشین عزتی همچنان در همون بخش 13 مشغول فعالیت و سرکشی و گفتگو با همکارانش بود. گفتم: +میشه منو ببرید یه لحظه داخل اتاق عزتی؟ _کمی سخته. چون سنسور اتاقش فقط دست خودشه. درب و نمیشه بدون سنسور باز کنیم. بخاطر سکرت بودن موضوع هم باید بگم شخص معاونت حفاظت و امنیت سازمان یدک سنسور اتاق عزتی رو که داخل صندوقشون هست بگیره بیاره. چون تموم سنسورها تعریف شده هستند. یعنی نمیشه سنسور دیگه ای رو زد. همشون کدهای امنیتی سخت و قوی دارن. +پس لطفا به معاون امنیت و حفاظت که سرپرست موقت حراست سازمان اتمی هم هستند بگید بیان دفتر شما. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال در که در آخر درج شده است و ذکر نام نویسنده می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی هم پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا 👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
🔹فرستاده‌ی سید عبدالملک الحوثی آمده بود نزد سیدحسن نصرالله تا با او به عنوان «امام» بیعت کند؛ چون زیدی‌ها معتقدند امام، آن سیّد علویِ فاطمی است که قیام بالسّیف کرده باشد. اما سیدحسن فرموده بود: به‌جای بیروت باید به تهران می‌رفتی! دست بیعت من هم در دست سیّدی دیگر است. 🔹پ.ن: ماجرا براى چند سال پيش است. خواستم معناى این جمله نماینده‌ی سید عبدالملک که در خبر دیدار امروز آمده روشن شود: «ما ولایت شما را امتداد خط پیامبر اسلام(ص) و ولایت امیرالمؤمنین(ع) می‌دانیم.» ✅ @kheymegahevelayat