#سلام_امام_زمانم ❣️
ای #دیدنت بهانه ترین خواهش دلمـ❤️
فڪری بڪن برای من و آتش🔥 دلم
دست ادب به سینه ی #بیتاب میزنم
#صبحت_بخیر حضرت آرامش دلمـ😌
#سلام روشنیِ دیدهی احرار ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
•••
بزرگی میگه↓
شهادتـــ جان ڪندن نیستـــ
دل ڪندن استــــ
#قشنگگفتہنه :)
#شہیدبابڪنورے♥️
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خوشتیپ آسمانی
••• بزرگی میگه↓ شهادتـــ جان ڪندن نیستـــ دل ڪندن استــــ #قشنگگفتہنه :) #شہیدبابڪنورے♥️ ┄┅═
『🌿♡ 』
•
•
- در رفٺنْ جان از بدن گویند هر نوعے سخݩ
من خود به چشم خویشتن دیدم کہ جانم میࢪود!(:🖤
#شهیدبابڪنورے | #مادرانــہـ
#حڌیٽ_ڪݪاݦ🌺🌈
✨امـاݦ حسݩ مجٺبے(ع):
💎کسی که در دلش
هوایی جز رضایت خدا نگذرد
من ضمانت میکنم
که خداوند دعایش را
مستجاب میکند.
📚ٻحاڔ اݪانوار،جݪـد۲۵،صفحہ۳۵۱
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خوشتیپ آسمانی
عـشــــق یعنے
بھ سرٺ هواے دلبر بزند💫🦋
در🤕ــــــــــد از
عمـق وجـودٺ بہ دلت سـربزنـد...!💔
#دلتنگے
#داداشجونم💙
#شھیدبابڪنوࢪے😌🌿
🌙🍃
🍃
این جور آدم ها شهید مے شوند کسانے کہ خیلے دوست دارند براے هدایت دیگران تلاش کنند و بہ سعادت آدمها عشق ورزند بہ جاے این کہ بمیرند شهید مے شوند. این شهادت آنها را صاحب قدرتے جاودانہ و تاثیرے گسترده براے کمک بہ انسانها براے رسیدن بہ سعادت خواهد کرد. شهدا بهتر از فرشتہ ها بہ کمک ما آدمها مردنے مےشتابند
.
" #استاد_پناهیان "
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
#اصڸاځ_ݩݦاݫ 🌿🌈
عٻادٺ🤲:راه رسیدن به "ݫݩدڳے ݕا ݩݜاط"
🕊روشن است اگر روح خودمان را با عبادت و ذکر پرودگار تغذیه کنیم زندگیمان سرشار از نشاط ،شادی و انرژی می شود😍 و با حداقل نعمات و مواهب نیز شیرین خواهد شد😊.
🌹ما آدم ها نیاز اصلی مان به خود خداوند است ،نه اینکه نیاز اصلی ما به نعماتی باشد که می خواهیم از او بگیریم .ما نیاز به خود او داریم و باید مستقیما از خود او انرژی و حیات بگیریم👌؛و الا باطری روحمان ضعیف می شود و کم کم می میریم؛یعنی دل مرده می شویم 😓.راه اینکه مستقیما ازخداوند متعال انرژی بگیریم 《عٻادٺ》است.🤩✨
#اڌامہ_داڔد...👈
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
این وعده خداست که حق الناس را نمیبخشد !
خون شهدا حق الناس است ،
نمیدانم با این حق الناس بزرگی که به کردن ماست ،چه خواهیم کرد؟؟!!!!😓😞
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
....🍃
حديث قدسي←اگر آنهائےکه به من پشت کرده اند مے دانستند که من چه اندازه انتظار ديدن آنها را مے کِشم و چه مقدار مشتاق توبه و بازگشت آنها هستم هر آينه از شدت شور و شوق نسبت به من جان مے دادند و تمام بند بند اعضايشان به خاطر عشق به من از هم جدا مے شد.
#خدایاببخش😔
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🔻امام صادق (علیه السلام): هر زنی که خود را برای غیر شوهرش خوشبو و زینت کند هیچ نمازی از او قبول نیست تا وقتی که از این کارش غسل توبه کند همانند وقتی که برای جنابت خود غسل می کرد🔺
#حدیث💫
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
💫سلام رفقا..🦋
🍃🌸کتاب آن بیست و سه نفر🍃🌼
کتابی جذاب هستش ک من تصمیم گرفتم ب صورت پارت ب پارت(دو پارت صبح دو پارت شب ) بزارم کانال تا همگی با هم مطالعه کنیم امیدوارم خوشتون بیاد و استفاده کامل ببرید 😍
بعد از اتمام این کتاب ی کتاب شما انتخاب می کنید ما هم در اختیار شما عزیزان قرار میدهیم🌈🌵
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋
🍃
#پارت1
#آن_بیست_و_سه_نفر
زمستان در دشت های خیس خوزستان همان قدر سرد است که تابستان در رمل های تشنه انجا گرم. بادی استخوان سوز از روی نیزار می آمد. صورتم از سوز سرما سرخ و پوتین هایم از گل های چسبناک سنگین شده بود. شکمم از گرسنگی قار و خور میکرد. بی وعده، چشم ب راه کسی بودم انگار که از انتهای دشت باران خورده لندکروزی گل اندود نمایان شد که ب سختی خودش را ب سمت سنگر های ما پیش می کشید. با خودم گفتم کاش یوسف و محسن هم بالای وانت باشند . از ان ها جدا افتاده بودم هر دو را شب قبل توی خط دوم پیاده کرده بودند ؛ اما من، برادر کوچک، را یک راست ب خط اول برده بودند.
خورشید داشت پشت نیزار کم رنگ می شد. لندکروز نزدیکتر شده بود و همچنان ب سختی جلو می آمد. جاده ک نبود ؛ دشتی پر از گِل بود پیش رویش. وقتی در اثر لغزش تایرهایش روی گل ها سُر خورد و ب چپ و راست پیچید، معلوم شد کسی بالاش نیست نه محسن ن یوسف . خدا خدا میکردم لااقل راننده با خودش خوراکی آورده باشد ؛ مثلا یک دیگ عدس پلوی چرب و گرم😋😍....
کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋
🍃
#پارت2
#آن_بیست_و_سه_نفر
ماشین کنارسنگری ک جلوی آن منتظر بودم ایستاد راننده پیاده شد و سراغ فرمانده خط را گرفت. درنگ نکردم پوتینم را روی سپر گلی گذاشتم و پریدم بالا . دیگ بزرگی کف وانت بود. ندیده دهانم آب افتاد. بوی عدس پلوی گرم و چرب میخواست بپیچد توی دماغم ک راننده گف :
«شرمنده اخوی !چیز زیادی توش نیست»
کمی خورش در گودی دیگ دیده میشد ک لایه ای روغن سفت و سبز و ترک خورده سطح ان را پوشانده بود. خوشحال ، دیگ را پایین کشیدم.بعد از بیست و چهار ساعت گرسنگی ، کمی خورش سبزی یخ کرده داشتم ک باید برای خوردن ان تکه نانی گیر می اوردم. ماشین تدارکات، ب غیر از ته مانده خورش سبزی ، ک گوشت و پلویش بچه های خط پشتی خورده بودند، چیز دیگری نیاورده بود ؛ حتی چند تکه نان توی سنگر ، پشت، سنگر پای خاک ریز،همه جا را دنبال تکه ای نان ک ارتشی ها دور انداخته باشند، گشتم. روی سقف یکی از سنگر ها ، میان صندوق ها و پوکه های فشنگ و نوار های خالی کالیبر، کف دستی نان کپک زده و خشک گیر اوردم که خدا می داند چند روز ان بالا افتاب و باران خورده بود. زیر شیر تانک آب ان را شستم و شکمی از عزا در اوردم!
کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
خوشتیپ آسمانی
🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃 🍃🌸🦋🍃🌸 🍃🌸🦋 🍃 #پا
پارت اول آن بیست و سه نفر😍
#ازبابڪ_بگو♥️
#رفیق_شهید:
ڪلاس های بسیج باهم بودیم وطولانی بود 🌸یه روز بحث تحلیل وتفسیرطول ڪشیدخوردیم به اذان مغرب گفتن پنج دیقه صبرڪنیدڪلاس تمومشه ما هم قبولڪردیم 🌸بعدازدودیقه صدای اذان بلندشد واستادمشغول صحبت بودڪه یڪ دفعه #بابڪ با صدای بلندگفت آقای فلانی،دارن اذان میگن بذاریدبرای بعدنمازهمه برگشتیم یه نگاش ڪردیم و یه نگاه به استاد بعدش #بابڪ گفت خب چیه اذانه نمیاید!باشه خودم میرم بلند شد خیلی راحت وشیڪ درو بازڪردو رفت برای وضواستادم بندهخدادید اینجوریه گف باشه بریم نماز
#شهیدبابڪ🦋
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
#تلنگربه رنگ شهدا
دلت میخاد شهید شی؟!
پس دست بجنبون دیگه
چرا وایسادی؟!
چرا منو نگاه میکنی
حتما میگی چجوری !!!!
الگوتو بزار اول شهدا پله پله برو جلو
اول به قول معروف رفیقشون شو
رفیقشون شدی شبیهشون شدی اون وقت شهید میشیا
﴿ائمه شهید هم بودن﴾
اینم بگم شهدا میگفتن گوشتون و چشمتون به دهن ولی فقیهتون باشه🙃
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
:
برای #آدم_شدن ...
ابتدا #عاشق شدن نیاز است
و خلاصه ی عشق یعنی حسین ...
#عاشق_شدیم؟!
#نه ...!
#مثلحاجقاسم.... 💔
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
#ڪٺاݕ_خۅاݩ 📖
🍄🌵همــرزماݩ حســین🌵🍄
"نۅشتـہ حضرت آیت اللہ العظمے خامنہ اے در تحݪیل مݕارزاٺ سیاسے امامان معصـۅم(ع)..."
#ݜهیدشناسی
♥️شهید عارف کاید خورده♥️
⭐️عارف کایدخورده و بابک نوری هر دو از شهیدان دهه هفتادی مدافع حرم هستند. هر دو دانشجو و متولد 1371 بودند و با جمالی زیبا و خوشپوشی مثالزدنی مسیر عاشقی را با هم پیمودند. هر دویشان در راه آزادسازی شهر بوکمال به شهادت رسیدهاند و حالا به یک الگو برای همنسلانشان تبدیل شدهاند⭐️.
دوست شهید←🍃شهید کایدخورده دانشجوی رشته روانشناسی در مازندران بود و با آمادگی جسمانی بالایی رخت رزمندگی به تن کرد.عارف جان تک پسرو فرزنداول ما هستندومتولد ۲۴ مرداد ۱۳۷۱ بود و یک خواهر کوچکتر از خود به نام نرگس دارند که دو سال و دو ماه از خودش کوچکتر است. پسر جوان، پهلوان و شجاع مدافع حرم من که از بچگی بسیار پرانرژی و پرپتانسیل بود البته من و عارف جان فاصله سنی زیادی با هم نداشتیم و به همین دلیل به نوعی با همدیگردوستبودیم
مادر شهید←پسرم علاوه بر اینکه ورزشکار بودند، در حوزه هنر نیز فعالیت داشتند و به قول یکی از فرماندهان گردانشان، عارف دایرة المعارفی از همه خوبیها بود. اگر بخواهم درموردفعالیتهای ورزشی و هنوری پسرم بگویم به اندازه یک کتاب حرف دارم، اما به همین بسنده میکنم که عارف جان در تئاتر کار میکرد و علاوه بر آن کارگردان بود و بازیگری در تعزیه را نیز انجام میداد ودارای تندیس و لوحهای تقدیربسیاری بود
🌸شهید عارف کاید خورده از استان خوزستان مدافع حرم شهرستان دزفول روز یکشنبه ۲۸ آبان ۹۶ و سالروز شهادت حضرت علی بن الموسی الرضا (ع) در مقابله با تروریستهای تکفیری در شهر البوکمال استان دیرالزور سوریه به شهادت رسید.🌸
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋
🍃
#پارت3
#آن_بیست_و_سه_نفر
در این مدت فرمانده لیستی از انچه خطش احتیاج داشت نوشته بود. کاغذ را گرفت و ب طرف راننده لندکروز ، ک داشت دیگ خالی شده را می گذاشت بالای ماشین . وقتی نشست پشت فرمان که برود ، من هم برای پیدا کردن محسن و یوسف نشستم بغل دستش گفت:«تو کجا؟» گفتم:«خط پشتی»
سر شب بود ک ان طرف خاکریز دوم پیاده ام کرد صدای اذان از رادیو های داخل سنگر ها شنیده میشد. کنار تانکر های اب ک جا ب جا در امتداد خاکریز گذاشته شده بودند ، رزمنده های جوان با عجله در حال وضو گرفتن بودند. پرسان پرسان توانستم محسن و یوسف و حسن اسکندری (حسن اسکندری متولد کهنوج، پس از هشت سال و سه ماه اصارت ب وطن بازگشت . او اکنون بازنشسته و ب شغل کشاورزی مشغول است) رفیق هم روستایی مان را پیدا کردم . یوسف برادر بزرگ ترم نشان داد در بیست و چهار ساعت مفقودی ام نگران بوده است. از دیدارشان خوشحال بودم و در شگفت از اینکه در سنگر انها چقدر خوراکی پیدا می شود کنسرت، کمپوت، نان ، مربا، ان وقت ما در خط مقدم داشتیم از گرسنگی تلف میشدیم
کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋
🍃
#پارت4
#آن_بیست_و_سه_نفر
روز بعد نیرو ها سازماندهی شدند. من، محسن، یوسف ،علیجان تاجیک، و بروز قانع، منتقل شدیم ب خطی ک یک شب انجا تنها بودم. حسن اسکندری هم افتاد ب جبهه دُبّ حردان ، ک حدود سه کیلومتری سمت چپ ما قرار داشت. جبهه ما ب نورد معروف بود از کارخانه لوله سازی معروف نورد که فاصله کمی تا اهواز داشت ،همین اسم مانده بود؛جبهه نورد.
عراقی ها ان روزها در دروازههای اهواز متوقف شده بودند. در جبهه نورد وظیفه ما حفظ مواضع در برابر دشمنی بود ک هنوز از گرفتن اهواز نا امید نشده بود. خاکریز ما درست از شانه چپ جاده اهواز .. خرمشهر در می امد. نزدیک ترین سنگرمان ب عراقی ها در محل اتصال خاکریز ب جاده درست شده بود . روز ها و شب ها ب نوبت. توی سنگر کنار جاده نگهبانی میدادیم. ساعت هایی ک در سنگر تیربار می نشستیم و چشم ب نیزار مقابل میدوختیم نیم نگاهی هم ب جاده داشتیم. خاموش بود . مثل ماری ک کودکان با پاره سنگ از پا درش اورده باشند میان نیزار افتاده بود . خط سفید میانی لش از بس توپ و خمپاره خورده بود ب سختی دیده میشد جاده بی عبور مدت ها بود گرمی لاستیک هیچ اتومبیلی را بر پشت خود احساس نکرده بود
کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
⛈مثل باران #چشمهایت دیدنی است👀
🌔شهر خاموش #نگاهت دیدنی است👀
🌈زندگانی معنی #لبخند توست😊
🌵خنده هایت #بی نهایت دیدنی است👀
#شهید_بابک_نوری
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋
🍃
#پارت5
#آن_بیست_و_سه_نفر
نورد
ماه های دی ماه و بهمن سال ۱۳۶۰ را در جبهه نورد گذراندیم ؛ هر سه برادر توی یک سنگر.
یوسف بیست سال، محسن هجده سال، و من شانزده سال داشتم. فرماندهی جوان، اهل کاشان داشتیم ک چندان سخت نمیگرفت.
کار ما هر روز و شب نگهبانی بود. ساعت های متوالی در سنگر شناسایی ب سکوت نیزار گوش میدادیم تا اگر خش خش بلم دشمن را شنیدیم یا گمان کردیم شنیده ایم ، زمین و زمان را از صدای رگبار مسلسل پر کنیم.
بادی اگر شاخه بلند نیای را ب هم می زد، کم کم پنج گلوله از ما می گرفت.
آن قدر در تیر اندازی افراط کردیم که یک روز فرمانده جوان ، که هیچوقت عصبانیتش را ندیده بودیم ، قانون های سختی برای تیر اندازی وضع کرد.
مشکل ما فقط تیر اندازی ب سمت بلم های نادیده نبود. زندگی یکنواخت گاهی خسته مان میکرد و برای روحیه گرفتن راهی نداشتیم جز این که هنگام بیکاری مسابقه تیر اندازی بگذاریم.
پاره ای اوقات هم گلوله های کلاشینکف را برای زدن گنجشک هایی حرام میکردیم ک ب هوای نان خشکه های پای خاکریز می آمدند.
کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
🍃🌸🦋🌸🌸🦋🍃🌸🦋
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋🍃🌸🦋🍃
🍃🌸🦋🍃🌸
🍃🌸🦋
🍃
#پارت6
#آن_بیست_و_سه_نفر
این جور وقت ها دیگر فرمانده جوان کفرش در می آمد و برای چندمین بار قصه پیرزن روستایی و تخم مرغ های اهدایی آن پیر زن روستایی به جبهه خریده شده است.
بازی با موش هایی که اب باران ب لانه هایشان می افتاد و از بد روزگار با ما هم سنگر می شدند هم یکی دیگر از سرگرمی هایمان بود.
روزی علیجان یکی از ان کوچولوهایش را گرفت و آورد داخل سنگر. رشته نازکی ب گردن موش انداخت و سر رشته را ب صندوق فشنگی گره زد.
وقتی از سر پست می آمد ، جلوی موش کوچولویش خوراکی می گذاشت و برای خنداندن هم سنگر هایش بنا می کرد ب صحبت کردن با موش بینوا ، که در سنگری امن سه وعده در روز پزیرایی می شد معمولا نقش یک سرباز اسیر عراقی را داشت.
کپی بدون ذکر منبع پیگرد الهی و قانونی دارد❌❌
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄
@khoshtipasemani
┄┅═✧❁🌹❁✧═┅┄