eitaa logo
ڪوچہ‌ احساس
7.8هزار دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
17 فایل
رمانکده تخصصی خانم زهرا صادقی_هیام نویسنده و محقق کانال شخصی نویسنده: @khoodneviss پارتگذاری روزانه 😍 لینک کانال تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/826408980C73a9f48ae6 ❌کپی رمان ممنوع و پیگرد قانونی دارد❌
مشاهده در ایتا
دانلود
ڪوچہ‌ احساس
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍂🍃🍂🍃🍂🍂 🍃🍂🍃 ✍سخنی با خوانندگان گرامی #رمان_رؤیاےوصال سلام به همہ ے خوانندگان عزیز بہ پایا
🌱دوستانے ڪه قلم زیباے نویسنده ے عزیز ما رو دوست داشتن حتما همــراه ما باشن تا اثر بعدے ایشون رو هم همینجا مطالعه ڪنند😍🌹 رمان دلارامِ‌من امروز دو پارت تقدیمتون مےشه ڪه فوق‌العاده است پیشنهاد مےڪنم از دست ندید🌸
❤️ بین ماشینها دنبال مزدا 3مادر میگردم؛ بیشتر بچه ها رفته اند و حالا من و ده نفردیگر مانده ایم. دستم میرود به طرف گوشی ام تا شماره مادر را بگیرم؛ اما منصرف میشوم؛ وقتی بگوید "تو راهم" یعنی "تو راهم" و زنگهای پشت سرهم من سرعتش را بیشتر نمیکند. ساعت حدود یک ربع به یازده است. شاسی بلندی کنار خیابان میایستد و بوق میزند، همه مرا نگاه میکنند؛ اما اینکه ماشین مادر نیست! چشم می اندازم داخل خودرو نیما است، پس مادر کجاست؟ درحالی که در دل به نیما ناسزا میگویم از بچه ها خداحافظی میکنم و میروم به طرفش، در را باز میکنم وعقب مینشینم؛ طوری نگاهم میکند که معنای جمله "اصلا از سالم برگشتنت خوشحال نیستم" را برساند. -مگه راننده تاکسی ام شب و نصفه شب بیام دنبالت؟ میزنم به پررویی: مامان چرا نیومد که منت تو رو بکشم؟ مامان جونتون کار داشتن، طبق معمول من باید جور دختر خانومشونو بکشم! -مگه مجبور بودی؟ -من برعکس بعضیا حرف میشنوم از پدر و مادر! آره از شب نشینی های دوستانه و دور دور کردنت تو چهارباغ مشخصه! -مامان بابا مشکل ندارن یعنی تو دهنتو ببند! این طرز حرف زدنه با خواهر بزرگتر؟ بچه تو گواهینامه هم نداری که حاال برامن شاخ شدی! وقتی میرسیم هم تمام خشمم را به در ماشینش منتقل میکنم. میگوید: هوی جای تشکرته؟ مادر و پدر خوابند، من هم یک راست میروم به اتاقم و لباسهایم را گوشه ای میاندازم و رها میشوم روی تخت؛ چشمهایم را میبندم تا دوباره امروز را به یاد بیاورم؛ آن لحظه هایی که ذهنم از دغدغه خالی شد و چشم دوختم به گنبد فیروزهای، وقتی آرامش صحن و بوی خوشش تمام وجودم را پر کرد و اشکهایم جوشید و هرچه اندوه بود را برد و پاک کرد، وقتی احساس کردم دل آرامم در همین نزدیکیهاست، وقتی حس کردم از همیشه به او نزدیکترم و میتوانم سلام بدهم وجواب بگیرم، آن وقت است که آرام زمزمه کردم: السلام علیک یا بقیه الله فی ارضه... و همراه جواب به اندازه همه درد و دلهایم اشک ریختم، اما او استوارم کرد برای انتخاب مسیرش اینکه چشم ببندم بر رتبه دو رقمی کنکورم و بیخیال رشته های پول سازی بشوم که دوست ندارم با زندگی ام همراه شوند و مرا هم تبدیل کنند به کسی که زندگی میکند برای افزودن به صفرهای رقم حسابش؛ اینکه بپذیرم دیگران مرا دیوانه بخوانند و عاقل اندر سفیه نگاهم کنند که: "میخوای آخوند شی؟" و من با خنده بگویم: تقریبا. باید عادت کنم در جوابشان بخندم و به دل نگیرم، باید عادت کنم حتی بغض راه گلویم را نبندد و دلشاد باشم از نگاه خشنود دل آرامم ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
❤️ بعضی به زندگی خوشرنگ و لعابم غبطه میخورند، و بعضی حسادت میورزند و من هم به زندگی یک رنگ آنها حسودی ام میشود! ناشکری گناه بزرگی است، ولی هر دختری یک "پدر" به تمام معنی پدر رابه یک پدرنمای ثروتمند ترجیح میدهد؛ درباره "پدر" زیاد خوانده ام ولی تا بحال معنایش را نچشیده ام؛ برای دختری مثل من، پدر مهربان و متدین و دلسوز مثل آنچه در کتاب " " آمده، درحد افسانه است؛ زیاد شنیده ام که اولین و " " قهرمان زندگی یک دختر پدر اوست؛ اما من پدری نداشته ام که قهرمان زندگی ام باشد و قهرمانم، پدرهایی هستند که قهرمان یک ملت اند، پدرهایی مثل همت و چمران و آوینی و تقوی... وقتی خیلی کوچک بودم، پدرم گویا بخاطر بیماری فوت کرد و مادرم هم کمی بعد با مردی ثروتمند ازدواج کرد، که بیشتر به سطح اجتماعی خانواده مادر میخورد و من از آن به بعد، با مادر و ناپدری و برادری ناتنی زندگی کرده ام؛ به ظاهر لای پر قو، البته اگر پر قو را صرفا پول تعریف کنید! مادرم انگار بعد از ازدواج مجددش، پدرم را از یاد برد و هیچگاه حتی اجازه نداد مزارش را ببینم؛ حتی تا همین سه چهارسال پیش اصلا نمیدانستم پدرم کس دیگری بوده و وقتی که فهمیدم هم، مادرم گفت قبر او در روستایی کیلومترها دورتر از اصفهان است و به این بهانه مرا از دیدن قبرش هم محروم کرد. هربار که از پدر میپرسیدم، به بیان خاطراتی کوتاه و ساده بسنده میکرد و بهم میریخت؛ طوری که من نگران حالش شوم و به سوالاتم خاتمه دهم. اما همیشه در حسرت دیدن پدر یا حتی زیارت مزارش و دانستن درباره او ماندم؛ تنها تصورم از پدر را عکسی قدیمی شکل میداد که به گفته مادر، تنها عکس من با او بود؛ مردی چهارشانه و قدبلند، با محاسن مرتب و کوتاه و چشمان درشت مشکی که دخترکی یک ساله را روی پایش نشانده و در حیاطی به سبک خانه های قدیمی، زیر درخت انگور نشسته؛ چشمان پدر عباس نامم در عکس، همیشه بی توجه به دغدغه های پوچ مردم دنیا میخندید. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
حوراء دختری است در یک خانواده ے روشنفکر ڪہ ویژگی های خاصش او را از اطرافیانش متمایز کرده او عاشق این تفاوت هاست . در جست و جوی گمشده اش به جوانے بہ نام حامد برمیخورد. حورا در حامد جذابیت هایی میبیند که در هیچ کدام از مردهای اطرافش نیست. و همین جذابیت ها او را در مسیری تازه رهنمون میکند و راز های سر به مهری بر او برملا میشود... https://eitaa.com/koocheyEhsas/3205
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🍃 🌸خوشا بہ حال خیــالے ڪہ در حرم ماندهـ 🌸و هــر چہ خــاطـــرهـ دارد از آن محــل داڔد... 🎈🎀🎊🎉 •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح یعنی پرواز! "قد کشیدن در باد" چه کسی می گوید پشت این ثانیه ها تاریک است؟ گام اگر برداریم...! "روشنی" نزدیک است... #سهراب_سپهری •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••✾•♥️•✾••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_دوم بعضی به زندگی خوشرنگ و لعابم غبطه میخورند، و بعضی حسادت میورزند و
❤️ مادرم بعد از ازدواج مجدد، درس خواند و پزشک متخصص شد و تاجایی که یاد دارم، بیشتر اوقات، حتی شبها، درخانه نبود؛ هنوز هم همینطور است و با بزرگتر شدن من و نیما، به حجم کاریش افزوده؛ با اینکه زن مغروری به نظر میرسد، از لحاظ درونی بسیار عاطفی است؛ همسر مادرم هم غالبا یا کارخانه است، یا در سفرکاری و کمتر او را میبینم، گرچه او هم چندان عادت به ابراز محبت و احساس ندارد. و زبان پول را بهتر میفهمد، برایم پدری نکرد اما از امکانات مادی کم نگذاشت؛ بااین وجود سایه منتهایش، همیشه آزارم میدهد؛ در کل، در خانه ای بزرگ شده ام که کمتر ابراز محبت افراد را دیده ام و خودم هم چندان برون گرا نیستم. روابط من و برادرم نیما در کل کل هایی خلاصه میشود که هیچگاه تمامی ندارد، هیچکدام از دیگری کم نمی آوریم و مادر را کلافه میکنیم. نیما با اینکه نازپرورده و خوش گذران است، جنم خاص خودش را هم دارد، طوری که پدرش توانسته او را با این سن کم، به عنوان دستیار خودش بشناسد و خیالش راحت باشد. جالب اینجااست که باوجود قدرت مدیریت، روحیات درونی اش حساس است، به قول خودش: پسری از جنس گیتار و قهوه و کتاب! گفتم کتاب؛ تنها اشتراک من و نیما، گرچه او رمان خارجی دوست دارد و من مذهبی. من هیچوقت با زندگی اشرافی در منطقه هزارجریب )منطقه ای در جنوب اصفهان که از محله های مرفه نشین به شمار می آید( انس نگرفتم؛ هیچوقت نخواستم با دوستانم در چهارباغ قدم بزنم و بستنی بخورم، یا بالای کنگره های پل خواجو بایستم و شالم را بردارم تا باد بین موهایم بپیچد. پیش نیامده که بخواهم با دوستانم سوار تله کابین صفه شوم یا در میدان امام چرخ بزنم و درشکه سواری کنم (اینها تفریحهایی است که یک اصفهانی به عمق آنها پی میبرد و بس!) شاید مدتی خواسته باشم برای همرنگ جماعت شدن و از یاد بردن تنهایی ام، دنبال این خوشیها بروم اما آخر کار، نتوانستم درک کنم چطور بدون یک دل آرام باشم؟ ✍ :فاطمه_شکیبا (فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من ❤️ #قسمت_سوم مادرم بعد از ازدواج مجدد، درس خواند و پزشک متخصص شد و تاجایی که ی
❤️ وقتی در مدرسه برایمان جشن تکلیف گرفتند، معلممان گفت نماز یعنی حرف زدن باخدایی که همیشه حرفهایمان را میشنود و تنهایمان نمیگذارد؛ گاهی یک جمله ازیک معلم، هرچند کوچک در ذهن میماند و این جمله از آن معلم در ذهنم ماند، همین شد که توانستم با تنهایی ام کنار بیایم و با خدایی که از رگ گردن نزدیکتراست زندگی کنم نه با کسانی که درکشان نمیکنم. و همین شد که با تفریح های متفاوتم و اخیرا انتخاب رشته ام، شده ام وصله ناجور وسوژه خنده اقوام! -اخه مگه تو حوزه چی یاد میدن؟ تو نمیدونی نماز چند رکعته و خدا و پیغمبر کی اند که میخوای بری حوزه؟ همیناس دیگه! چیز جدیدی نداره! -ببین عزیزم! خدا رو میشه توی پزشکی و شیمی و فیزیکم دید! تازه به مردم خدمت میکنی دل خدا هم شاد میشه! ثنا و خاله مرجان درحال آخرین تلاشها برای هدایت من هستند! سعی میکنم لبخندم را گوشه لبم نگه دارم. اولا تو حوزه حرفای خیلی پیچیده تری هست که برام جذابیت داره! دوما شما درست! ولی علاقه خود منم مهمه! من قبول دارم علوم تجربی و پزشکی ام به خداشناسی مربوطه، ولی دیگه منو ارضا نمیکنه! من کلی مطالعه کردم، تست شخصیت زدم و به این نتیجه رسیدم گروه خونم به پزشکی نمیخوره! تو دبیرستان برام شیرین بود ولی الان دیگه نه! نیما هم که طبق معمول عادت دارد مرا تخریب کند، فنجان چای به دست به میز ناهارخوری تکیه میدهد. -خاله چرا تلاش الکی میکنید؟ بذارید بره حوزه، ببینه نون و آب ازش درنمیاد، سرش به سنگ بخوره، اونوقت میفهمه! الآن سرش داغه! پشت چشم نازک میکنم که: البته هرچی بخونم به پای بعضیا که شوق دیپلم حسابداری دارن نمیرسم! چون این بعضیا با این تحصیلات عالیه الان همه کاره کارخونه اند! دلم خنک شد! تا او باشد حوزوی ها را دست پایین نگیرد! نیما تقریبا برادرم است، از مادر یکی و از پدر جدا، یک سال از من کوچکتر است اما ده برابر من ادعا دارد و خودش را از تک و تاز نمیاندازد. همین بعضیا که میفرمایید دارن حال زندگیشونو میبرن؛ کم کم هم مملکت رو از دست شما آخوندها دارن میکشن بیرون! پس من رسما از طرف دکتر نیما معمم شدم! چه تعریفی هم از زندگی دارد این بچه پولدار! مادر میپرد وسط کل کل مان: بسه! و رو میکند به خاله مرجان: ممنون از راهنماییهاتون! حوراءام باید بیشتر فکر کنه، دعا کنید درست انتخاب کنه! خاله مرجان و ثنا که میروند، مادر مرا میکشد به اتاقش؛ دوست دارم کمی درد و دل کنیم، درباره هرچیزی جز ادامه تحصیل من، این را به مادر هم میگویم، سعی میکند مهربان باشد، اینجور رفتار ساختگی اش را دوست ندارم. میپرسد: خوب بگو؟ درباره چی حرف بزنیم؟ سرم را روی پایش میگذارم و به خودم جرأت میدهم برای صدمین بار بزرگترین سوال زندگی ام را بپرسم: میشه بریم سر خاک بابا؟ من دوستدارم ببینمش! میدانم الان دستهایش کمی میلرزد و اعصابش بهم میریزد؛ همیشه همینجور بوده و آخر هم یک پاسخ داده: راهش دوره، پدرت اجازه نمیده! ✍ :فاطمه_شکیبا (فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_چهارم وقتی در مدرسه برایمان جشن تکلیف گرفتند، معلممان گفت نماز یعنی حرف
❤️ اما من دنبال چیزی غیر از این میگردم: یعنی اجازه نمیده من یه بار خاک باباموببینم؟ این انصافه؟ اصلا بابا چرا فوت کرد؟ مریضیش چی بود؟ -وقتی بزرگتر شدی خودت میتونی بری، اما الان وقتش نیست. نمیگی؟ مگه اخه من حق ندارم بدونم بابام کی بوده، چکاره بوده؟ چرا هیچی ازش ... چکار کرده که هروقت یادش میافتی بهم میریزی؟ شانه هایم را میگیرد و سرم را از روی پایش برمیدارد، نگاهم نمیکند. -به موقعش میفهمی، دوست ندارم دربارش حرف بزنم! -اخه کی؟ من که بچه نیستم! بلند میشود و درحالی که به طرف در میرود میگوید: بازم فکر کن درباره تصمیمت، بابات میگفت اگه بخوای بری حوزه به فکر یه حجره ام باش برای خودت! نمیفهمم کی رفت؛ فقط میدانم با این حرف پدر، رسما آواره شده ام! بالاخره بهانه ای که میخواست را پیدا کرد! هرچه به ذهنم فشار میاورم نمیتوانم بفهمم دور و برم چه میگذرد، مجهول بودن موقعیتم بر ترسم افزوده، اطرافم پر است از ساختمانهای نیمه ویران، صدای رگبار تیراندازی و انفجار، بوی دود و خون و باروت و هرم آفتاب و گرما و تشنگی امانم را بریده، اینجا کجاست که سردرآوردم؟ در معرکه کدام جنگ گیر افتاده ام؟ صدا از گلویم خارج نمیشود؛ صدای غرش انفجارها انقدر بلند است که دستم راروی گوشهایم میفشارم و با چشمان کم سویم دور و بر را در جست و جوی پناهگاه یا فریادرسی میکاوم. پاهایم سست میشود و برزمین گرم زانو میزنم؛ روی خاکهایی که با گلوله و خمپاره شخم خورده اند. دستان بی جانم را ستون میکنم که صورتم زمین نخورد، بازهم چشمانم را در اطراف میچرخانم، همه جا تار شده؛ آخرین رمق هایم تحلیل میرود و سرم به زمین نزدیک میشود که ناگهان، با دیدن شبح انسانی جان میگیرم. صدا ازگلویم خارج نمیشود که کمک بخواهم؛ او به طرفم میآید و من امیدوارانه نگاهش میکنم. میرسد بالای سرم، جان میگیرم؛ چهره اش واضح تر شده، پیرمردیست قدبلند چهارشانه؛ با لباس سبز سپاه، سربند یا ابالفضل العباس به سرش بسته و لبخندمیزند، از چشمانش مهربانی میبارد، خستگی و تشنگی یادم میرود؛ این پیرمردنورانی به قدیس میماند تا رزمنده؛ و مگر نه اینکه رزمندگان ما کم از قدیس نداشته اند؟ آرام میپرسم: شما کی هستین؟ کنارم زانو میزند: تشنه ای دخترم؟ بی آنکه منتظر جوابم شود قمقمه اش را به لبانم نزدیک میکند: بیا دخترم، همین الان از فرات برداشتم، حالتو خوب میکنه. فرات؟ مگر اینجا کجاست؟ آب را یک نفس مینوشم، خنکایش آرامش را در رگهایم جاری میکند؛ پیرمرد درحالی که با محبت نگاهم میکند میگوید: بگو یا حسین (ع)دخترم! زیر لب یا حسین میگویم و میپرسم: شما کی هستین؟ بازهم به سوالم توجه نمیکند و میگوید: پاشو بابا! بیا بریم برسونمت! بابا! چه لفظ آرامش بخشی! تابحال کسی اینطور خطابم نکرده، چقدر این مرد آشناست! حتما او را جایی دیده ام، پاهایم نیروی تازه میگیرد؛ بلند میشود و میگوید: پاشو باباجون ✍ :فاطمہ_شکیبا(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_پنجم اما من دنبال چیزی غیر از این میگردم: یعنی اجازه نمیده من یه بار خا
❤️ میایستم و کمر راست میکنم: اینجا کجاست؟ چه خبره اینجا؟ -نترس حوراء! بیا بریم، من میرسونمت! شما اسم منو از کجا میدونید؟ چرا نمیگید اینجا کجاست و چه خبره؟ شما کی هستید؟ عمیق نگاهم میکند و با صدایی حزین میگوید: اینجا کربلاست باباجان! -کربلا؟ -آره! مگه همین الان آب فرات رو نخوردی؟ -فرات؟ خود فرات کجاست؟ حرم کجاست؟ اینجا فقط یه شهر جنگ زده است! لبخند میزند: نشنیدی کل ارض کربلا؟ -لااقل بگید کی هستید؟ بازهم با تبسم جوابم را میدهد؛ آرامش و مهربانی پدرانه اش از ترسم میکاهد وباعث میشود آرام پشت سرش راه بروم؛ به خیابانی میرسیم و پیرمرد میایستد و من هم به دنبالش متوقف میشوم. با دست به کمی جلوتر اشاره میکند: از اینجا به بعد رو باید با اونا بری، برو دخترم، نترس بابا. رد انگشت اشاره اش را میگیرم و میرسم به دو رزمنده که پشت به ما درخیابان راه میروند؛ برای اینکه صدایم در صدای تیراندازی و انفجار گم نشود، بلند فریاد میزنم: اونا کی اند؟ من نمیشناسمشون! -میشناسی باباجون، میشناسی؛ برو حوراء! -من، من میترسم. -نترس بابا، من همیشه هواتو دارم. -شما کی هستید؟ -برو دخترم! انگار کسی به سمت آن رزمنده ها هلم میدهد، پیرمرد عقب میرود و میگوید: برو دخترم، برو حوراء! دست تکان میدهد و میخندد؛ دیگر صدایی از گلویم خارج نمیشود و با صدای بی صدایی، سوالاتم را فریاد میزنم وایسید! شما کی هستین؟ منو از کجا میشناسین؟ با رفتنش همه جا دوباره تار میشود. برمیگردم طرف آن دو رزمنده، دارند دور میشوند؛ انگار همه رمق و توانی که با دیدن پیرمرد گرفته بودم، با رفتنش جای خود را به ناتوانی میدهد، تقلا میکنم برای کمک خواهی، صدای زوزه هواپیمایی جنگی و انفجارهای پیاپی قلب من را هم چون دیوار صوتی میشکافد . با آخرین فریاد، انگار کسی تکانم میدهد. سکوت را صدای نرم اذان میشکند که از بلندگوهای پارک پخش میشود؛ مسجد نزدیکمان نیست و صدای بلندگوی پارک هم انقدر ضعیف است که سخت شنیده میشود، این ساعت هم ساکت ساکت است؛ کم پیش می آید مهمانی های شبانه همسایه ها تا این موقع طول بکشد. کمی طول میکشد تا به کمک صدای اذان خودم را پیدا کنم؛ خیس عرق شده ام، به سختی مینشینم، صدای غرش هواپیما دوباره درسرم میپیچد و باعث میشود کف دستم را روی گوشهایم فشار دهم. ناخودآگاه میزنم زیرگریه. نهیبی از جنس صدای پیرمرد مهربان زمزمه میکند: قوی باش حوراء! اشکهایم را پاک میکنم و وضو میگیرم، باید بعد از نماز چمدانم را ببندم و به فکر جایی برای اقامت باشم. پدر همیشه بخاطر مادر سعی میکرد خود را دلسوز من نشان بدهد، اما من هیچوقت مهربانی اش را حس نکردم، بلکه رفتارشان بیشتر با من شبیه یک مزاحم بود، حالا هم پدر بهانه ای پیدا کرده برای اینکه به من بفهماند تا همینجا هم لطف کرده ام که نگهت داشته ام! باید به قول پدر "حجره ای" برای خودم دست و پا کنم! دوست ندارم به فامیل رو بزنم؛ از صبح تا الان به چندجا سرزده ام؛ اما هنوز گزینه مناسبی پیدا نکرده ام؛ خوابگاه ها هم قبول نمیکنند، چون ساکن اصفهانم... ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
حوراء دختری است در یک خانواده ے روشنفکر ڪہ ویژگی های خاصش او را از اطرافیانش متمایز کرده او عاشق این تفاوت هاست . در جست و جوی گمشده اش به جوانے بہ نام حامد برمیخورد. حورا در حامد جذابیت هایی میبیند که در هیچ کدام از مردهای اطرافش نیست. و همین جذابیت ها او را در مسیری تازه رهنمون میکند و راز های سر به مهری بر او برملا میشود... https://eitaa.com/koocheyEhsas/3205
♥️🍃لینک پارت اول رمان زیبا و جاری کانال: https://eitaa.com/koocheyEhsas/3205 💜🍃لینک پارت اول رمان پرخاطره ، هیجانے و عاشقانہ ❤️ 💚👇 https://eitaa.com/koocheyEhsas/414 ☆لینک پارت اول رمان مدافع عشق☆ 👇👇👇👇 https://eitaa.com/koocheyEhsas/71
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نظر یکی از خوانندگان عزیز #رمان_رؤیاےوصال براے خودمم جالب بود.😍
نظر خوانندگان عزیزمون پیرامون #رمان_رؤیاےوصال 🌹 ان شاء الله برای همه مفید بوده باشه 😍
4_5949373146342622028.mp3
12.96M
#آهنگ_امام_رضایی🎶 میشه شاهی کنی منو راهی کنی😭 چی میشه به منم یه نگاهی کنی😞 #حامد_زمانی 🎤 #رضا_هلالی 🎧 🍃 پیشنهاد ویژه برای دانلود 🌼میلاد امام الرئوف مبارک❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☘ تا زمانے ڪہ رسیدن بہ تو امکان دارد 💔زندگے درد قشنگیسٺ ڪہ جریان دارد ... 💫 اللهم‌عجِّل‌لِولیڪ‌َالفَرج 💫 ╭─┅═♥️═┅╮ @koocheyEhsas ╰─┅═♥️═┅╯
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_ششم میایستم و کمر راست میکنم: اینجا کجاست؟ چه خبره اینجا؟ -نترس حوراء!
❤️ مینشینم روی نیمکت؛ عزا گرفته ام که امشب را کجا صبح کنم؛ ناخودآگاه یاد خواب شب قبل می افتم، به ذهنم فشار می اورم بلکه چهره پیرمرد را بین شهدایی که میشناسم پیدا کنم اما بی نتیجه است؛ خیره میشوم به زاینده رود؛ آب را باز کرده اند و انعکاس نور چراغهای پل فردوسی درآن پیداست. گوشی ام زنگ میخورد؛ عمو رحیم است؛ عموی ناتنی ام که برعکس بقیه مرا دوست دارد! -سلام عمو! خوبی؟ -سلام، ممنون! -زنگ زدم خونتون نبودی، کجایی؟ چکار میکنی؟ -زاینده رودم، شما خوبید؟راضی نشدن حوزه بخونی؟ -تقریبا چرا! -نمیخواد ازم قایم کنی دخترم، از بابات شنیدم چی گفته! بغض میکنم؛ عمو رحیم بیشتر از هرکسی شبیه است به یک پدر واقعی؛ گرچه پدر نشده و با زن عمو تنها زندگی میکنند و از بچگی دوست داشتند به جای بچه نداشته اشان مرا دخترم خطاب کنند. نمیدانم چرا اینطور اظهار نیاز کردم! کمی پشیمان میشوم ولی دلم گرم است. میگید چکار کنم؟ نمیدونم کجا برم! عمو با بقیه فرق دارد . -ناراحتی نداره که عمو! بیا خونه ما، یه فکری میکنیم بالاخره! بیکس و کار که نیستی! بین دو حس متضاد گیر کرده ام؛ اینکه دست نیاز دراز نکنم جلوی کسی، یا محبت پدرانه عمو را بپذیرم؛ سکوتم که طولانی میشود عمو میگوید: بیام دنبالت؟ -نه، ممنون... خودم میام. منتظرتم، بیا که زنعموت منو کشت! تماس را که قطع میکنم، خط اشک روی چهره ام کشیده میشود؛ پدر میخواهد؛ کسی مثل پیرمردی که در خواب دیدم، تصاویر زیادی از پدرم ساخته ام و همه ختم میشوند به تصویر پدر، لب حوض فیروزه و زیر درخت انگور که ریحانە ٔ یک و نیم ساله را روی پایش نشانده؛ اگر پدر بود، حتما حمایت میکرد از تصمیمم. با همین فکرهاست که میرسم سرخیابان؛ شاسی بلندی جلوی پایم ترمز میزند؛ بیشتر از اینکه بترسم، تعجب میکنم که کجای قیافه من به آنهایی میخورد که... بگذریم! یادم نمی آید درطول عمرم از پسری ترسیده باشم؛ همیشه مقابلشان جسور و بداخلاق بوده ام؛ حالا اما پسری که جلویم ترمز زده و دارد متلک بارم میکند، موجبات خنده و شادی ام را فراهم کرده! بدبخت بیچاره چقدر از همه جا رانده است که آمده یک دختر چادری را سوار کند! حتما طمع چمدان را دارد و خلوت بودن خیابان جسورش کرده، وگرنه یادم نیست تابحال متلک شنیده باشم؛ ولی خوب اینها اصلا دلم را به رحم نمی آورد؛ درحالی که با دستی چمدان را نگه داشته ام و با دستی چاقوی ضامن دار را از کیفم بیرون میکشم، از ماشینش فاصله میگیرم؛ به نفعش است مثل یک پسر خوب بفهمد به کاهدان زده و برود پی کارش؛ ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_هفتم مینشینم روی نیمکت؛ عزا گرفته ام که امشب را کجا صبح کنم؛ ناخودآگاه
❤️ چندان پسر خوبی نیست که از ماشین پیاده میشود و با حالتی دلسوزانه میگوید: خانم بذارید کمکتون کنم! تا یه مسجدی، حسینیه ای جایی میرسونمتون! خدایا این خودش تنش میخارد و میخواهد سربه سر دختر مذهبیها بگذارد، من بی تقصیرم! بیتفاوت میایستم تا به اندازه کافی جلو بیاید؛ تقریبا روبه رویم میایستد و میگوید: -برسونیمتون؟ شب و خلوت بودن خیابان نگرانم میکند. از لحن تمسخرآمیزش حالم بهم میخورد، اما با همان خونسردی چاقوی ضامن دار را روبه روی صورتش میگیرم. طوری غافلگیر شده که نتواند تکان بخورد. با آرامش میگویم: درباره دخترایی که برای ماشین و پول بابات غش و ضعف میرن نظری ندارم، ولی خیلی دلم میخواد یه خراش کوچولو رو صورتت بندازم که بفهمی یه خانم متشخص حتی این موقع شبم متشخصه! به لکنت میافتد و دوستش را صدا میزند:فرید! بیا ببین این یارو دیوونه ست! اگر ریگ بزرگتری به کفشش نبود میگذاشت میرفت ولی معلوم است جدا قصدی دارد که نه تنها در نمیرود، بلکه رفیقش را به کمک میطلبد. نباید نشان بدهمدست و پایم را گم کرده ام. فرید درحالی که در جیبش دنبال چیزی میگردد پیاده میشود. مطمئن میشوم نه نیت خیر دارند، نه قصد عشق و حال با یک دختر محجبه! آب دهانشان برای چمدانم راه افتاده. حالا دیگر اوضاع فرق میکند و باید از سلاح زنانه ای به نام جیغ استفاده کنم. درحدی دوره رزمی را رفته ام که بتوانم گلیمم را از آب بیرون بکشم، اما میدانم بعید است از پس دوتا پسر باشگاه رفته که کارشان خفت کردن است بربیایم. میگویم: اشتباه کردید این موقع اومدید! چون اولا خیابونا هنوز خیلی خلوت نشده، دوما الان عموم داره میاد دنبالم. و به پیاده رو میروم. زیرلب آیه حفظ میخوانم و از خدا میخواهم عمو یا یک گشت نیروی انتظامی را برساند. یکی از جوانها درحالی که سعی میکند چاقو را درمشتش پنهان کند به طرفم میاید. بلند میگویم: -جلوتر بیای جیغ میزنم! دیدی که چقدر کله خرم! -مشکلی پیش اومده خانم؟ در دل میگویم: اوه!خدایا نوکرتم که بجای گشت و عمو، سوپرمن فرستادی برام! به طرف صدا برمیگردم. چندقدمیام روی موتور نشسته؛ یک جوان ریشوی حزب اللهی! یک لحظه باخودم میگویم نکند فیلم است؟ دمت گرم خدا! جوان از موتور پایین میاید و خیره به فرید و دوستش میپرسد: -مزاحمتون شدن؟ من هم از خداخواسته جواب میدهم: -بله... لازم نیست زحمت بکشید الان عموم میاد دنبالم حل میشه! -زنگ بزنم 110؟ -نه گفتم که لازم نیست... نه خب اجازه بدید مشخص بشه چکار داشتن با شما... شهر هرت که نیس! من هم که جرأت پیدا کرده ام، همراهم را در میآورم و 110را میگیرم. متوجه گفت و گو هایشان نیستم اما ناگاه میبینم باهم دست به یقه شده اند. هول برم میدارد. نمیتوانم بپرم وسطشان! فقط میتوانم جیغ بزنم تا مردم جمع شوند و دعا کنم ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ڪوچہ‌ احساس
♡ #رمان_دلارامِ_من❤️ #قسمت_هشتم چندان پسر خوبی نیست که از ماشین پیاده میشود و با حالتی دلسوزانه می
❤️ عمو رحیم با پلیس رسیدند. خدا هم قربانش بروم، هردو را باهم میرساند! صدای بوق ماشین پلیس باعث میشود فرید چاقویی که برای سوپرمن کشیده را غلاف کند. عمو رحیم از ماشین پایین میپرد و تا برسد به من، هروله میکند: -چی شده حوراء؟ اینا کی ان؟ درحالی که از نگرانی به نفس نفس افتاده ام بهشان اشاره میکنم: -مزاحمم شده بودن اون آقا باهاشون درگیر شد! عمو به طرف جوانها میرود؛ گویا از دیدن »سوپرمن« جاخورده. از روی زمین بلندش میکند. آن دوتا مزاحم را هم سوار ماشین پلیس میکنند و میروند. عمو مشغول صحبت با ماموران نیروی انتظامیست که صدایم میزند تا توضیح دهم. خلاصه امشب پایمان به کلانتری باز میشود اما بخیر میگذرد! چیزی که تعجبم را برانگیخته، رفتار عمو با جوانیست که میخواست کمکم کند . او را می شناخت،مطمئنم. ولی از او حرفی با من نزد و حتی نگذاشت خیلی باهم روبه رو شویم! خیلی هم پدرانه با جوان رفتار میکرد؛ این یعنی اضافه شدن مجهولی جدید به انبوه مجهولات زندگی ام. عمو رحیم همیشه سفارش میکند قبل از اینکه به فروشگاهش بیایم، خبربدهم؛ میگوید همیشه در کتابفروشی نیست، همیشه این اصل را رعایت کرده ام، جز امروز که یادم میرود زنگ بزنم، خسته میرسم به کتابفروشی: فروشگاه کتاب باران. کتابفروشی عمو همیشه جدیدترین کتابها را دارد و یکی از جاهایی است که میتوانم ساعتها در آن بمانم و خسته نشوم؛ عمو هم که میدید چقدر کتاب را دوست دارم، کتابها را مجانی میداد به من؛ گاهی هم میرفتم پشت پیشخوان و فروشنده روز مزد عمو میشدم؛ اما عمو هیچوقت اجازه نمیداد وقتی در مغازه نیست، بیایم. از داخل صدای داد و بیداد می آید؛ اخیرا برایم سوال شده که من دنبال دردسر نمیگردم، چرا او افتاده دنبال من؟! میروم داخل اما کسی به استقبالم نمیآید، دختری جوان مشغول دعوا با کسی است که پشت قفسه ایستاده و نمیبینمش؛ دختر جیغ زنان میگوید: هرچی‌میکشیم از شما سهمیه ای هاست! اینجا یا جای منه، یا جای تو! بسه دیگه! بچه جانبازی که باش! کم سهمیه گرفتی که نمیذاری هرجور میخوایم تیپ بزنیم؟ جمع کنید بساطتونو! دختر مقنعه اش را عقب میکشد و موهایش را بیرون میریزد، بعد هم کیفش رابرمیدارد و درهمان حال میگوید: تکلیفمو روشن میکنم باهات. موقع خروج، تنه ای هم به من میزند و میرود. خانم رسولی که صندوقدار است سری تکان میدهد: آقا حامد شمام یکم بسازید باهاشون. کسی که پشت قفسه ایستاده میگوید: خب چقدر بسازیم اخه؟ یه سری کارا هنجارشکنیه، از اونم بیشتر! عقایدمونو زیر سوال میبره! آقای حامد؟ نمیشناسمش! مگر کی تاحالا آمده کتابفروشی؟ خانم رسولی قبل از اینکه جوابی به »آقای حامد« بدهد، چشمش به من میافتد وخشکش میزند؛ با لبخندی تصنعی میآید طرفم: عه حوراء جان! شما که با عمو هماهنگ نکرده بودی و اومدی اینجا! سعی میکنم تعجبم را پشت لبخند پنهان کنم: اولا سلام! دوما چی شده؟ چه خبره؟ -سلام، هیچی عزیزم؛ بیا اینور یه چایی بخور تا عموت بیان. و تعارفم میکند پشت پیشخوان، تنه ام را برمیگردانم تا »آقاحامد« را ببینم، جوانی است با تیپ و ظاهر مذهبی و شدیدا آشنا، به ذهنم فشار میآورم که بشناسمش؛ میرود پشت قفسه ها و درست صورتش را نمیبینم. عمو که میرسد، با خبر از ماجرای امروز، به سلامی دست و پا شکسته بسنده میکند و میرود که با آقاحامد حرف بزند، صدای زمزمه اشان از پشت قفسه هامی آید: حاجی! زشته به خدا! ظاهرشون، رفتارشون، نمادهایی که روی لباساشونه، پوسترایی که به در و دیوار میچسبونن... منکه بد نمیگم! نمیخوام زیرآب بزنم! یه تذکره فقط! -خب شمام یکم مراعات کن گل پسر؛ میدونم چی میگیا، ولی... چی بگم والا. حاجی شما که خودت اهل دلی، مگه نمیگی اینجام میدون جنگه؟ حداقل فقط میدون جنگ فرهنگی باشه، دیگه میدون جنگ با شیطان رجیم نشه! عمو فقط آه میکشد؛ حامد میگوید: الانم من تذکرمو دادم، اگه فکر میکنید اینا دخالته و خوب نیست، باشه! من وظیفمو انجام دادم، دیگه مزاحمتون نمیشم. زحمتو کم میکنم، حداقل اینم سهم ما بچه سهمیه ایا از دنیاس! سهمیه فحش وتهمت داریم فقط. به اینجای بحثشان که میرسد، طاقت نمی آورم و میروم جلو که بپرسم چه خبراست؛ به پشت قفسه میرسم و با صدای بلند میپرسم: عمو چه خبره اینجا؟ عمو با دیدنم دستپاچه میشود و حامد برمیگردد؛ یک لحظه ناخواسته نگاهمان باهم گره میخورد؛ اما او سریع نگاهش را میدزدد و گویا بخواهد از من فرار کند، زیر لب "با اجازه ای" میگوید و میرود. ✍ :(فرات) ↩️ .... ❌ •┈┈••☆•♥️☆••┈┈• @koocheyEhsas •┈┈••☆•♥️•☆••┈┈•