eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.9هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
192 ویدیو
36 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات نداریم.
مشاهده در ایتا
دانلود
خلاصه؛ با این روش‌ها می‌تونید با حداقل هزینه کلی کتاب صوتی خوب دریافت کنید و گوش کنید. کتاب صوتی فرصت خوبیه برای رشد و ارتقاء و حتی تفریح در کنار شلوغی های زندگی روزمره. این فرصت خوب رو از دست ندید مامانا.✌🏻 همین احساس رشد و پویایی باعث می‌شه توی ایفای نقش‌های مادری و همسری‌مون هم بتونیم بهتر عمل کنیم. پ.ن: کتاب‌هایی که توی عکس بالا می‌بینید رو خیلی وقت بود گرفته بودم بخونم ولی به خاطر مشغله‌های زندگی فرصت نمی‌شد. تا اینکه بالاخره به برکت کتاب‌های صوتی، به صورت صوتی گوش دادمشون. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
🥳🥳🥳🥳🥳🥳🥳 بازی عالی و برد غیرتمندانه تیم ملی‌مون رو به همه‌ی شما عزیزان تبریک می‌گیم. 👏🏻👏🏻❤️❤️ به امید پیروزی پر گل در بازی بعدی 🙏🏻😇 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
24.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تا حالا عبارت« بی‌نظمی سازمان‌یافته» به گوشتون خورده؟! اگر نه پس با ما همراه بشید و فیلمو ببینید تا با خانوادهٔ بیتس آشنا بشیم و به مفهوم این عبارت پی ببریم. اگر هم آره، باز با ما همراه بشید.😁 خلاصه که باید باهامون همراه بشید راه نداره!😉 آخه خیلی باحالن... یه خانوادهٔ معتقد مسیحی با n تا بچه! 🔹و n رو هم نمی‌گیم چنده تا خودتون ببینید.😁 🔹 یه وسیله‌ای رو هم از زندگی حذف کردن که نمی‌گیم چیه.😉 🔹 از رایانه هم برای مقاصد خاصی استفاده می‌کنن.😊 که متاسفانه اونم نمی‌گیم بهتون که مزهٔ فیلم از بین نره.🙃 تازه می‌دونید دوست صمیمی خانوادگی‌شون کیه؟! برید پایین ببینید👇🏻 ‌ . . . . . . . . . . نمی‌گیم😄🙈 پ.ن۱: این فیلم برای حدود ۱۰ سال قبله و الان هم دوباره بچه‌دار شدن، هم نوه‌دار😍 پ.ن۲: این کلیپ توسط سه تا از اعضای خوب مادران شریف آماده و زیرنویس شده و برای اولین بار همین‌جا منتشر می‌شه😀 ویژه‌ی مخاطبای خوب مادران شریف 🌸 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان محمدحسین ۶.۵ساله، ۴.۵ساله و ۱۱ماهه) به ساعت نگاه کردم. حدودا ۱۵ دقیقه تا اذان ظهر مونده بود. یهویی چشمم افتاد به سینک ظرفشویی که مملو از ظرف بود.😕 وجدان بیدارم بهم گفت: تا حلماخانوم آرومه و نماز نشده برو حداقل یه لگن از سینک رو بشور. پیشبندم رو بستم و شروع کردم. شستم و شستم و شستم که اذان شد... حدودا دو سوم ظرفا شسته شد😊 باز هم وجدان بیدارم به سراغم اومد که: دیدی از وقتت خوب استفاده کردی؟! حالا که وضو داری تا آخر اذان وقت داری که ظرفا رو تموم کنی. الحمدلله با تموم شدن اذان ظرفا هم تموم شدن.💪🏻 سجادمو پهن کردم که حلماخانوم از راه رسید... با چادرنمازم چند بار باهاش بازی کردم و به طور کاملاً نامحسوسی مهرمو از جلو دستش برداشتم (دیگه بعد سه تا بچه برام جا افتاده که اگه می‌خوام نمازمو کامل کنم باید مهرمو دست بگیرم😉) و قامت بستم... 🕋 الله‌اکبر بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم الحمدلله‌رب‌العالمین هدی خانوم چادرشو آورد و سر حلما کرد... چقدر بهش می‌اومد.🥰 🕋 سبحان ربیَ‌العظیمِ‌و‌بِحمده چرا حلماخانوم تسبیحو انداخت گردنش؟🤔 اوه اوه داره می‌کشه الانه که دردش بیاد و جیغش بره هوا...😬 خوب شد رسیدم به سجدهٔ اول. تسبیحو از گردنش درآوردمو دادم دستش.🤭 🕋 بحوَلِ‌الله... هدی خانوم داره دنبال مهر می‌گرده... صندلی آورد مهرشو از بالای کتابخونه بیاره پایین... خدایا به تو سپردمش.☺️ ربَّنا‌هَب‌لنا‌مِن‌اَزواجِنا‌و‌ذُریّاتِنا...🤲🏻 نشستم به تشهد خوندن، دوباره حلماخانوم هوایی شد. فکر کرد دیگه کامل نشستم، اومده تو بغلم و یه جوری می‌خنده به صورتم که دلمو می‌بره... با زحمت می‌ذارمش زمین و بِحَولِ‌الله می‌گم. 🕋 سبحان‌ربّی‌الَاعظیمِ‌و‌بِحمدِه ای داد بی‌داد چرا خط‌کش محمدحسین افتاده زیر میز؟ حالا بدون خط‌کش امروز بچه‌م چه کنه؟!!🥺 سجدهٔ اول رکعت سوم: خدایا یعنی رکعت چندم بودم؟🤔 سجدهٔ دوم رکعت سوم: ان‌شاالله که سوم بودم. یاحیّ‌ویاقیّوم... 🕋 سُبحانَ‌الله‌والحمدُالله... ای بابا چرا دعواشون شد؟!! حلماخانوم مهر هدی خانوم رو برداشت و فرار کرد...🤪 خداروشکر دور شدن و من می‌تونم حداقل صدای خودمو بشنوم در نماز سراسر معنویتم.😬 🕋 سبحان‌ربیّ‌الاَعلی‌و‌بِحمدِه خدایا این جسم سنگین که اومده روی کمرم حتماً حلما خانومه... چه جوری بلند شم حالا؟!!😫 خدا هم راضی نیست سجدهٔ یه مادر این‌قدر طولانی بشه...🤭 چندسالیه که دلم لک زده برای یه نماز آروم (حالا هرکی ندونه فکر می‌کنه قبلاً چه نمازهایی می‌خوندم من🤦🏻‍♀️)، ولی تقریباً پذیرفتم که فعلاً در مرحله‌ای هستم که باید به حداقل‌ها راضی باشم... نمیدونم درسته یا نه؟ ولی عقل من به این رسیده که تا جایی که می‌تونم برای عبادت‌هام باید تلاش کنم و بقیه‌شو بسپرم به خدا... فعلاً از دستم مراقبت بر وقت نماز میاد... ان‌شاالله خدا بهم توفیق بده، بتونم به بقیهٔ مراقبت‌های نماز هم برسم... در این خونهٔ کوچیک، تنها موجوداتی که به خدا نزدیکند همین فرشته‌هایی هستند که گاهی از دستشون به‌خاطر اینکه حواسمو سر نماز پرت می‌کنن ناراحت و عصبی می‌شم... اما دلم خوشه به اینکه خدا به خاطر بچه‌های معصومم نگاهشو ازم نگیره... الهی الحمدلله 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
گفتم از کوه بگویم قدمم می‌لرزد از تو دم میزنم اما قلمم می‌لرزد پی نبردیم به یکتایی نامت زینب کار ما نیست شناسایی نامت زینب من در ادراک شکوه تو سرم می‌سوزد جبرئیلم همه‌ی بال و پرم می‌سوزد چه بگویم؟! به خدا از تو سرودن سخت است هم علی بودن و هم فاطمه بودن سخت است چه بگویم که خداوند روایتگر توست تار و پود همه افلاک نخ معجر توست روبروی تو که قرآن خدا وا می‌شد لب آیات به تفسیر شما وا می‌شد آمدی تا که فقط زینت مولا باشی تا پس از فاطمه صدیقه صغری باشی آمدی شمس و قمر پیش تو سو سو بزنند تا که مردان جهان پیش تو زانو بزنند چشم وا کردی و دنیای علی زیبا شد باز تکرار همان سوره‌ی ” أعطینا ” شد 🌷میلاد بانو زینب کبری (سلام الله علیها) فرخنده و مبارک.🌷 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان آقای ۵ ساله و خانم ۴ ساله) قبلاًها همین‌جا گفته بودم که ورودی سال ۹۴ دانشگاه امام صادق (علیه‌السلام) بودم. بعد از ۴ ترم درس خوندن، به خاطر زایمان و تغییر محل زندگی مجبور شدم مرخصی بگیرم و انقدر این مرخصی طولانی شد که دیگه امید چندانی به سرانجام رسوندن لیسانسم نداشتم.🥲 گذشت و گذشت تا اینکه از تابستان ۱۴۰۰ دوباره گذرمون به تهران افتاد و کورسوی امیدی برای بازگشت به دانشگاه امام صادق (علیه‌السلام). پس از ۸ ترم بی‌خبری از دانشگاه،  درخواست بازگشت به تحصیل دادم و با اینکه توقع نداشتم، با کمال تعجب درخواست پذیرفته شد. نه تنها درخواست بازگشتم پذیرفته شد، بلکه کل ۸ ترم مرخصی‌م رو بدون احتساب سنوات در نظر گرفتند و این باورنکردنی‌تر بود. گریه‌م گرفته بود، دست خدا رو می‌دیدم.🥺 درسته که داشتم جای دیگه مجازی می‌خوندم ولی عمیقاً دل‌تنگ دانشگاه امام صادق (علیه‌السلام) و رشته‌م بودم. روزهایی رو یادم می‌اومد که به خاطر دوری از فضای دانشگاه غصه می‌خوردم و گریه می‌کردم. تو اوج غصه و دلتنگی همیشه مادرم می‌گفتن تو به خاطر خدا بچه‌دار شدی و مرخصی گرفتی، خدا برات جبران می‌کنه، راضی‌ت می‌کنه، خدا هیچ‌وقت مدیون کسی نمی‌مونه... و من باور می‌کردم. باور می‌کردم که خدا بهم آرامش می‌ده و من رو تو مسیر خوبی می‌ندازه... حالا موافقت با بازگشت به تحصیلم چیزی شبیه معجزه بود. (نهایت سقف مرخصی‌های مجاز، ۵ ترمه ولی ۸ ترم خبری از من نبود و قانونا برگشتم با مشکل جدی رو به رو بود) بعد از ۴ سال در ترم مهر ۱۴۰۰ دوباره شروع کردم. دانشگاه‌ها و مدارس هنوز مجازی بود. بچه‌ها بزرگتر شده بودند و هم‌کلاسی‌ها هم به خاطر بچه‌ها بیشتر هوام رو داشتن و خداروشکر خیلی سخت نشد. سنگینی درس‌ها و فشار خاص دانشگاه امام صادق (علیه‌السلام) معروفه ولی برکت وقتم رو وقتی بیشتر حس می‌کردم که می‌دیدم با وجود دو بچه و کارهای خونه و پخت‌و‌پز و... هم‌پای هم‌کلاسی‌های مجردم پیش می‌رم. سعی می‌کردم قبل شروع کلاس‌ها و بین دو کلاس غذای بچه‌ها رو بدم. یه خوراکی‌های جذابی آماده کنم.  اسباب‌بازی‌هایی که دوست دارن رو جلوی دست بذارم. هر چند گاهی هم مجبور می‌شدم از پای کلاس بلند بشم یا تمرکزم رو از دست می‌دادم. موقع امتحان‌ها کار سخت‌تر می‌شد. مخصوصاً که چون من از گروه خودم عقب افتاده بودم. واحدهام بهم ریخته بود و مجبور بودم بعضی از درس‌ها رو تو یه روز باهم امتحان بدم. ولی هر دفعه موقع امتحان‌ها همراهی خدا رو می‌دیدم. انگار به ذهن و وقتم برکت می‌داد.😍 و هر چی هم که بیشتر توکل می‌کردم و فقط رو خودش حساب باز می‌کردم، اين همراهی ملموس‌تر می‌‌شد.🤩 از همون مهر ۱۴۰۰ نگران بودم. نگران حضوری شدن دانشگاه‌ها... تنها کاری که از دستم برمی‌اومد این بود که مدام با خودم زمزمه کنم خدایی که من رو تا اینجا آورده تنهام نمی‌ذاره. هر چند هر لحظه به خودم یادآوری می‌کردم که هر وقت حس کردی بچه‌ها آسیب می‌بینن تعطیلش می‌کنی... تحصیلت مهم‌تر از بچه‌هات نیست.  گذشت تا فروردین ۱۴۰۱ که زمزمهٔ حضوری شدن دانشگاه‌ها بلند شد. آمادگی‌ش رو نداشتم.  توی اون فرصت کوتاه هم نمی‌شد مهد پیدا کرد و... مستأصل شده بودم که باز دست عنایت خدا به دادم رسید. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
(مامان آقا ۵ساله و خانم ۴ساله) قانون جوانی جمعیت تازه تصویب شده بود و طبق مادهٔ ۲۶ این قانون، هرکس که باردار باشه یا فرزند کوچک‌تر از ۳ سال داشته باشه می‌تونه به صورت مجازی به تحصیل ادامه بده... خیلی عالی بود.🤩 اما فاطمه بانوی ما ۳ سال و ۳ ماهه بود.🥲 با پیگیری‌های زیاد و به کمک یکی از اساتید دلسوزم قرار شد تا پایان همون ترم، مجازی ادامه بدم. تابستون رسید و من به دنبال مهدکودک مناسب برای ترم بعد...🏃🏻‍♀️ چند تا مهدکودک رو دیدم و با خیلی‌ها مشورت کردم... در نهایت به‌جای این که جای مناسبی رو پیدا کنم و دلم آروم بشه، ناآروم‌تر شدم. مهدکودک‌های خوب هزینه‌های نجومی داشتن. حتی بیشترشون ساعت کاری مناسبی برای مادر دانشجو نداشتن. مهدکودک‌های معمولی هم محیط مناسبی نداشتن و دغدغه‌های تربیتی من رعایت نمی‌شد. اکثراً کادر مذهبی نداشتن. احساس می‌کردم بچه‌ها اون‌جا امنیت عاطفی و روانی ندارن. مخصوصاً علی آقا که حساس‌تره. بردن و آوردن بچه‌ها برام خیلی سخت بود. کلاس‌های دانشگاهم از ساعت ۸ صبح شروع می‌شد و حداقل ۱ ساعت تا دانشگاه توی راه بودم. برای همین اگر می‌خواستم بچه‌ها رو مهد بفرستم باید از قبل ساعت ۶ صبح بیدارشون می‌کردم.😫 و این برای بچه‌ها خیلی سخت بود. هر چی بیشتر فکر و بررسی کردم راه سخت‌تر و غیرممکن‌تر به‌نظرم می‌رسید. هر روز از نگرانی و استرس نفسم تنگ می‌شد. ولی مدام با خودم زمزمه می‌کردم که خدا من رو می‌بینه، خدا این راه رو پیش پام گذاشته… نهایتاً اگر شرایط جور نشه نمی‌رم و بچه‌هام مهم ترن...🤷🏻‍♀️ چند تایی از دوستام بهم پیشنهاد کرده بودن که می‌تونم بچه‌ها رو ببرم خونشون، ولی هم بردن و آوردن بچه‌ها بدون وسیله برام سخت بود هم زحمت دائمی دادن به کسی برام راحت نبود. 😅 به پرستار گرفتن هم فکر می‌کردم ولی هم نگران هزینه‌ش بوده‌ام، هم پیدا کردن آدم مطمئن سخت بود🤦🏻‍♀️ هم شرایط دانشجو، مثل کارمند نیست که ساعت کاری دقیق و منظم داشته باشه و هر ترم ساعت‌ها و روزهاش عوض می‌شه. ۲ هفته مونده به شروع ترم مضطر شده بودم و دنبال پرستار می‌گشتم. حالا مشکلاتی که نگرانشون بودم بیشتر خودشونو نشون میدادن. افرادی که به من معرفی می‌شدن دنبال شغل تمام‌وقت بودن نه فقط چند ساعت در هفته و طبیعتاً این‌طوری هزینهٔ خیلی بیشتری هم لازم می‌شد... یک‌دفعه انگار خدا به دلم انداخت که تو گروه‌های دوستانه‌م اعلام کنم که دنبال بزرگواری می‌کردم که به من در نگه‌داری بچه‌ها کمک کنه. در آخر هم اضافه کردم که اگر هر کدام از دوستان بتونن با فرزندشون به منزل ما تشریف بیارن استقبال می‌کنیم. انگار این جمله‌ای که خدا به دلم انداخته بود کلید حل مسئله شد.🤩 خواهر یکی از دوستام قبول کرد تا این لطف رو در حقم بکنه. حالا هفته‌ای ۳ روز دوست عزیزی لطف می‌کنه و با پسر پنج‌ساله‌ش به منزلمون میاد. بچه‌ها دوسش دارند و برای رسیدنش لحظه‌شماری می‌کنن.😅 از لحظه‌ای که می‌رسن بچه‌ها باهم مشغول بازی هستن تا زمانی‌که به‌زور از هم جداشون کنیم.😂 الان به لطف خدا و همراهی یه دوست خوب، من از اول مهر با آرامش به دانشگاه می‌رم. حتی بچه‌ها هم از دانشگاه رفتن من خوش‌حالن.😍 بعضی روزها که کلاس ندارم بچه‌ها با ناراحتی می‌گن پس کی می‌ری دانشگاه؟🤪 هر روز با ذوق منتظر دیدن دوستشون هستن. هنوز هم به ترم‌های بعد که فکر می‌کنم نگران می‌شم. اگه دوستم نتونه بیاد چی؟! اگه... ولی هر بار به خودم می‌گم: مگه تا این‌جا به دست خودت اومدی؟! اگه همه‌چیز به عهدهٔ خودت بود الان سر کلاس بودی؟! مگه نه این‌که برای هر قدم و هر لحظه همراهی خدا رو دیدی؟! «الیس الله بکاف عبده» و در نهایت انقدر حضور و لطف این دوستم برای من آرامش‌بخش و پر برکته که تصمیم گرفتم هر وقت شرایطش رو داشتم این کار رو برای دوستام انجام بدم و باری از روی دوششون بردارم. مثل همون ضرب‌المثل (تو نیکی می‌کن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز) 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif