eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
9.6هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
163 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
کیک آماده شده😋 غذا هم بخشیش آماده ست. بچه‌ها هم تمومه و خیلی خسته به نظر می‌رسن🤔 انگاری تمایلی به جمع کردن این رشته‌های کاغذ_بخوانید شراره‌های آتش😅_ که کل اتاق (به جز زیر پارچه!) رو پوشونده، ندارن😒 فرستادمشون تو حیاط مشغول جارو زدن حیاط و تخلیه ته مانده انرژی بشن! خودم دست به کار شدم😬 ... خب انگاری آخرین رشته‌های کاغذی هم از روی رخت خواب‌ها و طاقچه و کمد، به خوبی جمع شده! یه نگاه می‌کنم به وروجک‌ها که خیلی ناز و مظلومانه خوابیدن😝 یه نگاهی به خونه که حالا خیلی مرتب و تمیز به نظر می‌رسه😎 و...صدای اذان📿 آخیش! نماز تو زمان خواب بچه‌ها می‌چسبه😋 انگاری دیگه ایستادن برام خیلی سخته، سجده‌هام طولانی می‌شن، حمد و سوره کوتاه و خلاصه! سجده شکر و بعد درازکش روی سجاده... آخ پام...کمرم...خدا جون چی می‌شد به دلم می‌انداختی اون کارتن رو از جلوی چشم بچه‌ها بردارم نبینن؟!🤔 ازت می‌خوام الان بچه‌ها یه کم طولانی بخوابن! آخ خدا خواهش می‌کنم یه فرشته بفرست بره سراغ غذا 🤲 قرآنمو باز میکنم... الم نشرح لک صدرک...فاذا فرغت فانصب و الی ربک فارغب 😳 چی؟؟ کی گفت؟ کجا بود؟ من که نبودم! سیخ پاشدم، دوباره نشستم. ای بابا خداجون بیخیال، سخت نگیر، من اینا رو فقط به تو می‌گم، من که غر نزدم☺️😐 خداجون مجرد بودم آسون‌گیر بودیا قرآن باز می‌کردم می‌اومد: انه کان ظلوما جهولا... و خلق الانسان ضعیفا... لا یکلف الله نفسا الا وسعها حالا با این‌همه حجم و و و نبود همسر و کارهای خونه و بیرون خونه، تا قرآن باز می‌کنم یا انشراح میاد یا مزمل یا...!! می‌گی خیلی خوب این کارا رو کردی که کردی هنر نکردی که! چرا نشستی؟؟ پاشو برو به بقیه کارات برس!! قربونت برم که دوستم داری می‌خوای رشدم بدی ولی خواهشا خودت کمکم کن جز به یاری تو ابدا از پس هیچ‌کدوم برنمیام، یه وقت نق و نوق کردم نه به دل بگیر نه به روم بیار😉 خب دیگه بساط درد دل رو جمع می‌کنم می‌رم یه ویتامینه می‌زنم😃 لازانیا رو می‌چینم تو ظرف بذارم تو فر😋 _ مامان مامان کجایی؟؟😳 تو رو خدا آروم‌تر! داداشتو بیدار نکنی؟! خواهشا یه کم دیگه بخواب😝 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
ازدواجی نبودم، شایدم بودم! تو تصور و آینده اما، همیشه به زندگی متاهلیم فکر می‌کردم. شاید برای همین پزشکی رو از گزینه‌هام کنار گذاشته بودم. سوم دبیرستان بودم اما دقیقا نمی‌دونستم چی رو بذارم تو اولویت🤔 یه دوست خوب تو دبیرستان باعث شد کمی به چشم اندازهای دورتر نگاه کنم. یه روز که سر کلاس المپیاد شیمی، درختِ تویِ حیاط رو از پنجره نگاه می‌کردم، فهمیدم این روح بی‌قرار برای یک عمر وقت گذاشتن رو مولکول‌ها نیست. اون روزا صحبت‌های آقای خامنه‌ای در مورد علوم انسانی اسلامی هم ذهنمو قلقلک می‌داد.😅 شایدم دلم شغلی از جنس انسان، با سوالای سخت و باز-پاسخ می‌خواست. این شد که پیش‌دانشگاهی از فرزانگان زدم بیرون و رفتم به سوی ، سال بعدش هم شدم دانشجوی روان‌شناسی بالینی دانشگاه تهران 💪🏻، صندلی بغلی همون دوست دبیرستانم. می‌دونستم تو دوره‌ی دبیرستانم، چند نفری ما رو از خانواده خواستگاری کردن🙈 (چنننند البته نه😄، خیلی کم)، ولی انقدر برامون بدیهی بود الان وقت فکر کردن به این چیزا نیست، که کلا صحبتی سرش نبود.😜 تا روزي كه موبايلم زنگ خورد و صدای بمی گفت: از سازمان تماس می‌گيرم😁 و یهو همه یادشون افتاد فلانی چه دختر خوبیه! خلاصه ترم ۱ و ۲ دانشگاه به بررسی خواستگارها گذشت. مثل یک تیم تحقیقاتی حرفه ای عمل می کردیم🔍 و بالاخره کیس مد نظر خودش رو اسفند ماه نمایان کرد. البته با تفاوت‌های قومی، فرهنگی، زبانی، ولییی با نزدیکی‌های اعتقادی، دغدغه‌ای، و ... بابام روحانیه، از اون خیلی خوش اخلاقا، برای گفتن برین دو تایی تو اتاق، صحبت کنید و مهریه رو تعیین کنید. ولی بگم طبق آیه فلان و ... (یه منبر بیست دقیقه‌ای در لغت‌شناسی و معنای مهریه... که خودش پستی جداگونه می‌طلبه😉) ما هم رفتیم و با 5 تا سکه اومدیم بیرون.😄 آقاجون خندید و مبارک شدیم❤️ . 6 ماه بعد هم با ماشین گل زده‌ی آقاجون رفتیم خونه آرزوهامون❤️، با فاصله ای حدود 18 منطقه‌ی تهران برای من⁦ و 16 تا پله بالاتر برای همسرجان⁦ زندگی متاهلی-دانشجویی و درس و مشق نوشتن‌های دو نفری شروع شد. من دانشجوی ترم دوم بودم (اونم یه رشته علوم انسانی که به گواه شاهدان عینی، بخور بخواب حساب می‌شه😏😄) و همسر جان دانشجوی ترم 4 دکترای (این هم ربط ما به اسم پیجتون)، در هول و ولای آزمون و نوشتن پروپوزال و البته شغل!😵 خونه‌مون شبیه خونه عروس‌ها نبود، دو تا لپ‌تاپ وسط💻، خوراکیا به ردیف دورشون. میزهای عسلی هم‌زمان هم تخمه‌ها هم کتابا رو پناه داده بودن.😁 الان که فکر می‌کنم با دو تا بچه👶🏻 و درس📚 و کار، نسبت به اون موقع، خیلی عروس-طور تر شدیم. دو طرف به هم راحت می‌گرفتیم. سفر می‌رفتیم با کوله پشتی🎒، با نقشه دنبال اتوبوس‌های شرکت واحد شهر مقصد. عروس-طوری نبود؟😉 از بند مقایسه آزاد بودیم، پس همه شیرینی‌ها شیرین بود. مثل سال ۹۲، سفر اربعینی که ماه عسل نبود، احلی من العسل بود. بیرون بودن از تور "مقایسه" و نسخه‌های "زن خوب باید" و "مرد خوب یعنی" ، حقیقتا معنای اصیلِ زندگیِ متاهلیِ دانشجویی بود و سپرمون مقابل سختی‌هاش. ۹۱ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
خودم تنهایی تونستم امتحانامو بدم😆 بعد تولد فاطمه تصمیم گرفته بودم هرچقدر لازم بود درسام رو متوقف کنم و به خودم فشار نیارم😇 ولی خداروشکر فاطمه مون خیلی دختر آروم و خوش خوابی بود ماشاءالله😘😘 و کمال همکاری رو باهام داشت😁 مواقعی که امتحانای چندتا درس مختلفم باهم همزمان میشد، معمولا برای مامانم بلیت میگرفتیم  و یکی دو هفته ای میومدن پیشمون😉 البته مامانم خودشون هم خیلی نوه دوست و پایه هستن😍 و بعد از دو سه ماه خیلی دلشون تنگ میشه برای بچه ها و از پیشنهاد و دعوت ما استقبال میکنن 😀😀 این بار من باید در عرض دو هفته 6تا امتحان (2تا پایان ترم و 4تا میانترم) میدادم😱😱 به پیشنهاد همسرم به مامانم گفتم بیان اما کار مهمی داشتن و نمیتونستن بیان😮😩 همسرم هم شرایط کارشون صبح تا شبه(6تا 21😆) و به جز آخر هفته ها نمیتونستن کمکم کنن و خودم بودم و خودم و البته عباس و فاطمه  😃😃 چندبار حتی توی اون مدت فکر کردم مرخصی بگیرم این ترمم رو هم 😂😂 ولی بالاخره خودمو قانع کردم که باید درس بخونم و تمومش کنم و امتحانامو بدم😆 چند شب بعد از خوابیدن بچه ها(12شب میخوابن) تا اذان صبح بیدار موندم و چندبارم که با بچه ها شب زودتر خوابیدیم، فرداش بعد اذان صبح تا بیداری بچه ها درس خوندم و خداروشکر تموم شد 😂 سخت بود ولی می ارزید ... این فشردگی به خاطر این بود که میخواستم دوره هایی که وسطش بودم رو تموم کنم و ان شاءالله بعد از این سرم خلوت تر میشه و نیازی به این قسم ریاضت ها و انتحار ها نخواهم داشت😂 چون یکی از درسام تموم شده و یکیش رو هم میخوام خارج از برنامه ش، با برنامه خودم کم کم بخونم و بعدا فقط امتحاناش رو بدم😅(البته اگر مسئولین دوره ش قبول کنن) پ.ن 1: این عکس مربوط به یه روز صبحیه که امتحان پایانی مربوط به این کتابارو دادم و کلا تموم شد دوره مطالعاتیش 😁 برخلاف راهنمایی و دبیرستان که یه سری کتابامونو بعد امتحان از شدت حرص پاره میکردیم، الان بعد امتحان از شدن علاقه ازشون عکس یادگاری میگیرم😂😂 پ.ن 2: همسرم هم تو این مدت واقعا باهام همراهی کردن🌷🌷 چندین روز شام نداشتیم و یه چیز الکی یا غذای بیرونی خوردیم. یعنی هسمرم میگفتن چون نمیتونم زودتر بیام خونه کمک کنم، شام میگیرم تو غذا درست نکن درساتو بخون😊 خونه هم تقریبا نامرتب بود توی اون بازه 😅 و هر چند روز یه بار مرتبش میکردم. یا آخر هفته ها با همسرم دوتایی جمع و جور میکردیم😀 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
تو خواستگاری شرط کرده بودم که ۵ سال بعد از ازدواج بچه‌دار شیم و همسر هم قبول کرده بود.😄 با خیال راحت رفتیم که در علم غوطه بخوریم که ندای "مساله جمعیت" بلند شد! یه روز تو حوزه دانشجویی، استاد حدیثی از امام معصوم خوندن که می‌گفت آیا نمی‌خواهی فرزندی 👶🏻 بیاری تا با گفتن لااله‌الا‌الله، زمین را از بار توحید سنگین کند؟ با من همان کرد که "بوی جوی مولیان" با سلطان😉 ترم ۶ کارشناسی به دوران تهوع گذشت، یادم نمی‌ره وسط اتوبان یهو به تاکسی 🚖 می‌گفتم وایسا! پولشو می‌دادم و می‌رفت... روزهای شلوغی بود، ۳ روز دانشگاه، ۲ روز حوزه دانشجویی، ۱ روز هم کاری که در رابطه با رشته‌م پیدا کرده بودم و ۷ روز همراهی با طفلی که داشت دنیای منو با خودش به جایی می‌برد که نمی‌دونستم کجاست.🤔 ترم هفت دیگه محمد بالقوه نبود. تابستون قابل رویت شده بود.😂 فقط ۱۳ واحد داشتم تا فارغ_التحصیلی. دو سه تا صبح تا ظهر رو که می‌رفتم، پیش مامان می‌موند. شب‌هایی بود که تا صبح مشغول مثلث عشقی معروف😅 (شیر و آروغ و ... ) بودم و دم صبحی، از اتاق خونه‌ی مامان اینا بیرون می‌اومدم، می‌دادمش دست مامان و چادر به سر، برو خوابتو ببر سر کلاس آسیب‌شناسی روانی۳! 🙈 محمد ۴ ماهه شد، زمستون شد و درس من تموم.😍 از اون اوج فعالیت، یهو افتادم پایین. اولش خوب بود، حس احترام به آرمان‌هام ، چند ماه گذشت ولی دیگه من خوب نبودم! سالی بود که دوستای دبیرستانم اگه ریاضی خونده بودن، هر روز عکس گودبای پارتی هاشونو می‌ذاشتن و بعد هواپیما🛫، تجربی‌ها هم از آزمون جامع رد شده بودن و گوشی معاینه به گردن، سلفی می‌گرفتن. تصمیم داشتم دو فرزند داشته باشم‌، به قدری از کفایت برسن و بعد برم سراغ درس، هنوزم کسی ازم بپرسه، قطعا پیشنهاد اولم همینه. اما خدا برای خودم مسیر دیگه‌ای رو می‌خواست! حالم نبود، ولی کم‌کم خوب شد.☺️ یه عالمه راه برای "بودن" پیدا کردم. حوزه رو محمد به بغل🤱🏻 ادامه می‌دادم، چیزایی که اونجا یاد می‌گرفتم رو، تو مسجد محل محمد به بغل درس می‌دادم، شنبه شب‌ها برای گاج تست منطق طرح می‌کردم و صبح شنبه‌ها موتور 🛵 گاج جان می‌اومد دنبالشون (این کار رو از تو دیوار پیدا کردم!) ولی بیشتر ساعت‌هام به محمد و شیرینی‌هاش و بازی‌های دو تایی‌مون سپری می‌شد. ۹۱ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
وقتی علی می‌خوابه، ما با چالش ساکت نگه‌داشتن محمد مواجه می‌شیم😅 چون خواب علی خیلی سبکه. از طرفی می‌خوام از فرصتِ خوابِ علی برای کارهای خودم استفاده کنم، از طرف دیگه محمد نیاز به زمان اختصاصی داره که وقتی علی بیداره این فرصت پیش نمیاد معمولا. یکی از بازی‌هایی که مختصِ زمانِ خوابِ علی هست، «حبوبات بازیه» هر بار یکی از حبوبات رو به انتخاب محمد میاریم و محمد مدت زیاااااادی در سکوت کامل مشغول بار زدن اون‌ها میشه😄 با لودر و بیل مکانیکی کامیونش رو پر می‌کنه و می‌بره در اقصی نقاط خونه خالی می‌کنه😕 چالش بعدی هم جمع کردن اون‌ها تا قبل از بیدار شدن علی هست. یه چالش دیگه هم شبا که همسرم میان پیش میاد😆 -خانوم،این عدسا چرا اینجا ریخته؟ -محمد عدس بازی کرده همسر مشغول جمع کردن عدس‌ها میشه. -خانوم اینجا چقدر لوبیا ریخته! -ئه؟! محمد لوبیا بازی کرده😅 همسر مشغولِ جمع کردنِ لوبیاها می‌شه -خانوم، علی چی تو دهنش گذاشت؟! -بذار ببینم؛ ئه؟ گندمه! محمد گندم بازی کرده😂 -خانوم نمی‌شه وقتی علی می‌خوابه یه بازی دیگه بکنید باهم؟! 😣😖 -چرا، می‌شه😎 گوشیمو بدم دستش فیلم ببینه😶، این‌جوری هم خیلی ساکت می‌شینه، یا تلویزیون روشن کنم و بذارم ساعت‌هاااا مشغول شه و منم با خیال راااااحت به کارام برسم😈، نظرت؟!😀 -نههههه خانوم😨، حبوبات بازی خیلیم خوبه، آشپزیشم خوب می‌شه، خودم شب میام جمع می‌کنم حبوبات کف خونه رو.😩 پ.ن: البته این تنها بازیِ زمانِ خوابِ علی نیست، ولی جزو معدود بازی‌های بی‌سر و صدای ماست. چون محمد با ساده‌ترین بازی‌ها هم انقدر به وجد میاد و جیغ و داد می‌کنه که ملت وقتی سوار رنجر می‌شن هم انقد جیغ نمی‌زنند!😅 دوستانی که از نزدیک شاهدِ این صحنه بودند، تایید کنند لطفا😄 ۹۱ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
زندگی تو خانواده‌ی (خونه‌ای که توش پدربزرگ👴🏻، مادربزرگ👵🏻، عموها و عمه و خیلی روزها، دختر عمه کوچولو باشه) با زندگی تو خانواده هسته‌ای خیلی فرق داره.😍 اصلا سیر و چسبندگی بچه یه شکل دیگه است. محمد وقتی می‌تونست هر چقدر دلش خواست طبقه پایین بمونه، هر وقت اراده کنه بیاد پیش من و فهمیده بود برای یک دقیقه هم تحمیلی تو کار نیست، رشد کرد طوری که کم کم خودش رغبت پیدا کرده بود آدم‌های دیگه رو کشف کنه. نه مصنوعی، زوری، که طبیعی، چیزی شبیه بچه‌های روستا که سر ناهار یاد مادر می کنند.😁 شرایط درسی همسر (که حضورش رو حتی شده پای لپ‌تاپ 👨🏻‍💻 تو خونه تامین کرد)، پشت‌گرمی‌های خانواده‌ها، حضور یه بچه خوب هم‌سن و سال و چند تایی عامل خرد و ریز دیگه، به من گفت "تو کرده بودی، ما داریم نقشه راهتو می‌چینیم" تصمیم گرفتم برای کنکور بخونم، جوری که بعد از دوسالگی و از شیر گرفتن برم سر کلاس💪🏻 خوندم، سخت بود، مخصوصا که باید حتما یک رقمی یا دو رقمیِ خیلی خوب می‌شدم تا جایی برم که به نظرم ارزش وقتی که می‌گذارم رو داشته باشه.😉 گفتم خداجون من کم نمی‌ذارم تو درس، تو هم تو از خانواده‌م کمکم باش. نمی‌رم دانشگاهی که فقط مدرک بگیرم، سختی به خودم می دم تا گرهی باز کنم، تو هم لحظه‌های نبودنم رو (همون طوری که آیه‌الله حائری به عروسشون گفته بود) با فرشته‌هات پر کن. می‌خوندم و تست می‌زدم، گاهی روزها می‌رفتم مهد کودک مسجد، با محمد👶🏻 دو تایی تو کلاس می‌نشستیم‌، همین که حواسش پرتِ دیدنِ بازیِ بچه‌ها می شد، می‌خوندم و هایلایت می‌کردم... شیرینی خنده‌هاشو😘، خوردن رو، توجهش به شعر بچه‌ها رو‌، چند متغیره رو ... جوابا اومد، همونی بود که می‌خواستم.👌🏻 مهر شد و رفتم سر کلاس. سالی که ۵ روز از هفته‌ش رو باید می‌رفتم سر کلاس... خستگیش😩 باعث شد منطقی‌تر نگاه کنم از و کلاس‌های خداحافظی کردم و نشستم پای درس. سخت بود؟ آره ولی همه‌ش که روی دوش من نبود. خانواده‌ها و فرشته‌ها هم همراه بودن.😍 ساعت‌های 4 می‌رسیدم‌، با پسرک بازی می‌کردیم تا وقت خواب برسه. دراز که می‌کشیدم صدای ترق تروق مهره‌های کمر می‌گفت سنگین شدی، کم کم نرگسی👧🏻 از حالت بالقوه به فعلیت رسید، تابستون بین ترم دو و سه رو می‌گم☺️ این بار هم ۱۰ واحدی مونده بود. تا زمستون بشه ونرگس هشیار بشه که مامان کو😄، تموم شد. من اینجای قصه‌م. زنی با لپ‌تاپی👩🏻‍💻 روی اوپن، در حالِ نوشتنِ پایان نامه و تکمیل کردن گزارش‌های کاری. این‌ سال‌ها یاد گرفتم خیلی کارا رو با هم بکنم... تو خونه‌ی ما ظرف شستن یعنی همون آب بازی، نون🍞 پختن یعنی خمیر بازی، چیزی خرد کردن یعنی دست ورزی‌، پهن کردن لباسا👚👕 یعنی رفتن به حیاط و جاروبرقی می‌شه خودِ خودِ ماشین 🚗 بازی. شلوغ کاریش زیاده ولی تنها راهِ کسی که می‌خواد کارای خونه رو تو بیداریِ بچه‌ها انجام بده، کردن کاراست.😄 شاید اگه برگردم، دوباره این راه رو بیام. اما می‌دونم به هر کسی که نظرمو بخواد، قطعا می‌گم بی‌خیاااال 😉، درازتر از اینه که به این فشردگی ببریش جلو، دراز هم نبود نبود، حدیث جعلی می‌سازم و می‌گم لایکلف الله نفسا الا عمرها! 😄 این مدل برای منی، با این حمایت‌ها، شاید بهترین بود، برای منِ دیگری‌، با شرایطِ دیگری، اشتباه... توکل به خدا🙏🏻 بریم ببینیم دیگه چی تو برنامه‌هامون چیده😇 ۹۱ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif