eitaa logo
مادران شریف ایران زمین
8.3هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
137 ویدیو
27 فایل
اینجا پر از تجربه‌ست، تجربهٔ زندگی مامان‌های چند فرزندی پویا، «از همه جای ایران»، که در کنار بچه‌هاشون رشد می‌کنند. این کانال، سال ۱۳۹۸ به همت چند مامان دانش‌آموختهٔ دانشگاه شریف تاسیس شد. ارتباط با ما و ارسال تجربه: @madaran_admin تبلیغات: @tbligm
مشاهده در ایتا
دانلود
«همسایهٔ مامان بودن، خوب یا بد؟!» (مامان ۶ و ۳.۵ ساله) حسن که به دنیا اومده بود، منم مثل بیشتر مامان اولی ها دچار یه جور سردرگمی و بحران نگه‌داری از نوزاد شده بودم!🥴 همه‌ش با خودم فکر می‌کردم که چطور باید از این موجود زندهٔ کوچولو و سراسر نیاز مراقبت کنم! مشکلات اوایل زایمان هم بر این افکار صحه می‌ذاشتن. تقریباً هر روز صبح منتظر شنیدن صدای زنگ خونه بودم تا مادر یا پدرم سری به ما بزنن و من بتونم با خیال راحت یه سرویس برم!😕 گاهی توی سختی‌های نوزاد داری خدا رو صدا می‌زدم و می‌گفتم کاش به مادرم نزدیک‌تر بودم!🥹 تا اینکه دعای من مستجاب شد...☘️ همسایهٔ واحد روبه‌رویی مادرم رفته بودن و خونه‌شون خالی بود.😀 پدرم باهاشون صحبت کردن و گفته بودن می‌تونن خونه رو به ما اجاره بدن. خلاصه در کمال ناامیدی و با اینکه پول ما به اجارهٔ واقعی اون خونه نمی‌رسید، خداوند همه چیز رو جور کرد و توی سه ماهگی حسن همسایهٔ مامانم اینا شدیم.🤩 فواید این نزدیکی بر کسی پوشیده نیست. تنهایی‌هام با خانواده‌م پر می‌شد و می‌تونستم بچه رو برای ساعاتی پیش مادرم بذارم و به درس و دانشگاه برسم‌.😍 (اون موقع مشغول تحصیل دورهٔ ارشد بودم و برای شرکت توی کلاس‌ها و انجام پروژه‌های درسی، پسرم رو پیش مادرم می‌ذاشتم) همه از اول می‌دونستیم که این نزدیکی علاوه بر فوایدی که داره، می‌تونه چالش‌هایی رو هم داشته باشه،😰 از طرفی من و مادرم هر دو اخلاقمون جوری هست که به شدت به حریم خصوصی خانواده‌ها احترام می‌ذاریم و خداروشکر در اون دوران چالش خاصی نداشتیم.☺️ در طول هفته تقریباً فقط آخر هفته ها برای ناهار می‌رفتیم خونه مادرم اینا و شب‌ها که همسرم می‌اومدن هم هر کسی خونهٔ خودش بود! تا اینکه فرزند دوم ما به دنیا اومد و چالش‌های بین دو برادر از همون نوزادی شروع شد.🤦🏻‍♀ این مدت هم مادرم خیلی به داد من می‌رسیدن. مثلاً یادمه یه دوره‌ای تا مهدی رو می‌ذاشتم زمین گریه می‌کرد، حالا فکر کنید حسن رو برده بودم سرویس و مهدی زار زار داشت گریه می‌کرد،😫 و مامانم مثل فرشتهٔ نجات به دادمون می‌رسیدن!😇🤩 این لحظات خیلی شیرین بود. اما با بزرگتر شدن بچه‌ها کم‌کم چالش‌های این نزدیکی رخ نشون دادن!😟 مثلاً وقت‌هایی که حسن به خاطر بازیگوشی‌های کودکانه داداشش رو اذیت می‌کرد، مادر و پدرم روی گریه‌های مهدی حساس شده بودن و حسن رو دعوا می‌کردن.🙃 یا گاهی پیش می‌اومد که حسن خواستهٔ نابه‌جایی داشت و با گریه می‌خواست کارش رو پیش ببره. من در اون موقعیت می‌خواستم با بی‌توجهی به گریه‌هاش یه نکاتی رو براش جا بندازم و در حالی‌که تکنیک من داشت به بار می‌نشست😌 و حسن در آستانهٔ معذرت‌خواهی بود، چون صدای حسن بالا رفته بود،🥲 ناگهان مادر یا پدرم از سر دلسوزی می‌اومدن و بچه رو بغل می‌کردن و همهٔ رشته‌های من پنبه می‌شد! به جای اینکه حسن در آغوش خودم آروم بگیره و این چالش باعث محکم‌تر شدن رابطهٔ ما بشه، پسرم حس منفی نسبت به من پیدا می‌کرد.👻 بزرگ‌تر که شدن، فکر کردم می‌تونم با خیال خوش بچه‌ها رو بذارم پیش مادرم و به درس‌هام برسم😌، اما کم‌کم متوجه شدم نباید این کار رو بکنم!🤔 مثل اکثر خواهر برادرها، حسن و مهدی هم دعواهای کودکانه دارن. مثلاً داداش بزرگه حوصله‌ش که سر می‌ره و میاد یه گوش‌مالی به مهدی می‌ده و صدای دادو‌بیداد و گریه بلند می‌شه. من به عنوان یه مادر خیلی تلاش می‌کردم این موقعیت‌ها رو مدیریت کنم، عصبانی نشم و با محبت مشکل رو حل کنم و راه‌های دیگه‌ای که احتمالاً خودتون بهتر از من بلدید!😉 اما وقتی توی خونه مادرم از این چالش‌ها پیش می‌اومد، مادر و پدرم به شدت حساس شده بودن و کار به جایی می‌رسید که حسن رو دعوا می‌کردن و این دعواها داشت زیاد می‌شد...🙁 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
ادامه... چندین بار پیش اومد که من داشتم با خیال راحت درس می‌خوندم و یهو صدای گریهٔ بچه‌ها رو می شنیدم و در کنار چهرهٔ گریان بچه‌ها با چهرهٔ ناراحت😞 و عصبانی🤨 مادر یا پدرم روبه‌‌رو می‌شدم... وقتی این اتفاق چندین بار تکرار شد، متوجه شدم که ادامهٔ این روند اصلاً درست نیست و باید فکری بکنم. خلاصه اون روزها خیلی غصه می‌خوردم. 😢 حتی گاهی گریه می‌کردم و از همسرم مشورت می‌خواستم. به این نتیجه می‌رسیدیم که نباید مدت طولانی بچه‌ها رو به مادرم بسپرم. اما تغییر شرایط کمی سخت بود...🥴 همسرم پیشنهادشون این بود که اجازه ندم بچه‌ها طی روز برن خونه مادرم اینا و من هر بار می‌گفتم این کار خیلی سخته، چون حسن حدودا ۵ ساله بود و به راحتی راضی نمی‌شد نره خونه مادرم.😩 به این روند عادت کرده بود و می‌خواست طبق معمول هر روز صبح تا ظهر رو پیش مادرم باشه.🫢 این قضیه خیلی به من فشار می‌آورد و باعث شده بود تا علاوه بر چالش‌های معمول که همهٔ مادرها با بچه‌هاشون دارن، من از اول صبح درگیر این قضایا هم بشم و رابطه‌م با پسرم خراب بشه. تا جایی که بارها با گریه این اتفاقات رو برای همسرم تعریف می‌کردم و بهشون می‌گفتم بهتره ما از این ساختمون بریم...😢 مدت‌ها فکرم درگیر این قضایا بود. از طرفی موندن توی این خونه رو فقط به خاطر حضور مادرم دوست نداشتم، بلکه اینجا همسایگان خوبی داشتیم و داریم، محله و مسجد خوبی داریم و شاید از همه مهم‌تر صاحبخونهٔ منصفی که مبلغ اجاره رو تقریباً نصف موارد مشابه برای ما تعیین کردن.😇 این بود که نمی‌تونستیم به راحتی به جابه‌جایی فکر کنیم. خلاصه این مدت هم کج‌دار و مریز گذشت تا اینکه مهرماه شد و حسن راهی پیش دبستانی. با شروع مدرسه حسن راه‌های تازه‌ای به روی من باز شد.💪🏻😌 برنامه‌م این بود که همون دو سه ساعتی که حسن نیست رو درس بخونم و مهدی رو به مادرم بسپرم. از اونجایی که مهدی ذاتاً بچهٔ خیلی آرومیه، نگه‌داری‌ش برای مادرم خیلی آسونه. بعدازظهرها هم برنامهٔ درس نداشتم و اگه بچه‌ها می‌خواستن برن خونهٔ مادرم، در حد نیم‌ساعت بود که مشکلی پیش نیاد. الحمدلله یک سال اینطوری گذشت و من تونستم آهسته درسم رو پیش ببرم. این مدت همیشه با حسن صحبت می‌کردم و بهش می‌گفتم که قرار نیست مثل قبل ساعات صبح تا ظهر رو با مادرم بگذرونن. خداروشکر اون هم کم‌کم پذیرفته و روزهایی که خونه هستیم هم بچه‌ها مدت طولانی پیش مادرم نمی‌رن.☺️ این تغییر روند زندگی برام موفقیت بزرگی بود، حس استقلال بیشتری پیدا کرده بودم و خدا رو شکر می‌کردم.🤲🏻😌 کم‌کم دارم بهشون یاد می‌دم حدود یک ساعت خودشون بازی کنن و من هم به درس‌هام برسم. در صورتی که اگر می‌خواستم مثل سابق بچه‌ها رو به مادرم بسپرم، این مهارت‌ها رو یاد نمی‌گرفتن.👌🏻 امسال هم که حسن کلاس اولی شده، مثل پارسال صبح‌ها مهدی رو به مادرم می‌سپرم و درس می‌خونم. برای بعدازظهرها سعی می‌کنم برنامهٔ بدون بچه نداشته باشم. هر جا می‌رم با بچه‌ها می‌رم،👩‍👦‍👦 مگر موارد خاصی پیش بیاد. زمان شرکت توی کلاس قرآن مسجد، از بچه‌ها می‌خوام حدود یک ساعت خونه تنها بمونن. این تنها موندن‌ها به شدت به حسن حس بزرگی و استقلال می‌ده و باعث تحکیم پیوند بین دو برادر می‌شه!😁 پ.ن: چون مامانم همسایه‌مون هستن و اگر مشکلی پیش بیاد می‌تونن برن پیش بچه‌ها، با خیال راحت می‌تونم یک ساعتی بچه‌ها رو خونه تنها بذارم.👌🏻😌 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
‌ گفتگو با مامان شش فرزندی‌مون رو یادتون نره👇🏻 ✅ امروز ساعت ۱۷ 🔶 سرکار خانم «زهرا نجاتی» نویسندهٔ کتاب نغمه مادری مامان ۶ تا فرزند نازنین😍 حافظ ۱۵ جزء قرآن فعال فرهنگی و جمعیت محصل سطح دو حوزه آدرس اتاق جلسه: 🔗 gharar.ir/r/4da2d4ca
عزیزان به خاطر مشکلات فنی، آدرس اتاق جلسه رو تغییر دادیم بیاید اینجا تا ده دقیقه دیگه آدرس اتاق جلسه: 🔗 gharar.ir/r/4da2d4ca
می‌خوایم بریم یه مسافرت دو هفته‌ای کلید خونه رو دادیم همسایه‌ی عزیز و امین‌مون تا به گل‌های بالکن آب بدن. دختر بزرگه: بیاین یه کمی اینجاها رو مرتب کنیم زشته بیان ببینن اینقدر بهم ریخته است خونه‌مون 😅 خواهر کوچیک‌تر (مسبب ۹۰ درصد شلوغی‌ها 😜): می‌دونن ما تو خونه مون بچه‌ داریم دیگه، زشت نیست که 🤯 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
امام صادق (علیه‌السلام) فرمودند: «فرزندان خود را احترام كنيد و آن‌ها را خوب تربيت كنيد تا خداوند شما را بيامرزد»  «أَكْرِمُوا أَوْلاَدَكُمْ وَ أَحْسِنُوا أَدَبَهُمْ يُغْفَرْ لَكُمْ» (مكارم‌الاخلاق، جلد۱، صفحهٔ۲۲۲) •┈┈••✾🌱💛💛💛🌱✾••┈┈• 🌱ز یک مشرق نمایان شد دو خورشید جهان‌آرا که رخت نور پوشاندند بر تن آسمان‌ها  یکی صادق یکی احمد یکی عالی یکی اعلا یکی بنیانگر مکتب یکی آرندهٔ مذهب🌱 •┈┈••✾🌱💚💚💚🌱✾••┈┈• میلاد پیامبراکرم (صلی‌الله‌علیه‌وآله) و امام صادق (علیه‌السلام) مبارک باد🌸 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
من توی اتاق رو تخت دراز کشیدم. حسین میاد می گه: مامان می شه تلویزیون رو روشن کنم؟ اگه برنامه‌ی خوبی نداشت تو رو صدا می کنم فلش بذاری. من: به زهرا بگو بذاره. حسین: آخه دعوا کردیم و باهم صحبت نمی کنیم. من: چرا دعوا کردید؟ حسین: دلیلش الان یادم نمیاد. من: پس حتما مهم نبوده که یادت نمیاد. حسین: چرا مهم بود. چون سرش دعوامون شد!!! من: 😳😒😄 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«زیارت انواعی دارد!» (مامان ۶ ساله، ۴ ساله و ۱.۵ ساله) آخرین اربعینی که مشرف شدیم دو سال پیش بود، دو دختر ۱.۵ ساله و ۳.۵ ساله داشتم و پسرم همراه تو دلیِ ما بود 🥰 سال بعدش پسرم ۶ ماهه بود و با توجه به سختی های تجربه شده، بدون لحظه ای درنگ با رضایت همسرم رو راهی کردیم و ما موندیم خونه، امسال اربعین هم مطمئن بودم نباید بریم، کنترل پسر ۱.۵ ساله مون خیلی سخت بود، دخترا هم کوچیک بودن و جون نداشتن و خیلی زود خسته میشدن، گرما و احتمال مریضی هم خیلی اوضاعو سخت میکرد. با اینکه همسرم چند باری تعارف زدن که بیاین با هم بریم، من مطمئن بودم از تصمیمم... اما روزی که میخواستن راهی بشن به یکباره حسی سراغم اومد یه حس جدید حسی که تجربه ش برام بسیار ارزشمند بود یه حس واقعی حسرت و جاماندگی از قافله زائران اباعبدالله اونم نه زائرهایی معمولی قافله زائرایی که قصدشون به پا خواستن در مقابل ظلم زمانه و خونخوانی مظلوم به تاسی از اربابشون بود حتی اگه بعضیا خودشون متوجه این معنا نبودن اما معنای زیارت این زائرها برای من همنقدر بزرگ بود همین رو سعی کردم به دختر بزرگم هم منتقل کنم، هرچند بیش از اون خودم به بیان کردن این کلمات نیاز داشتم... همون روزا سخت درگیر یه شخصیت کارتونی از شرکت والت ویزنی بود و می‌خواست برای بار چندم فیلمش رو ببینه بهش گفتم؛ - می‌تونی این فیلم رو دوباره ببینی ولی بدون آدمایی اونو ساختن که به اسرائیل پول دادن تا با فلسطینی ها بجنگه می‌تونی ببینی ولی اگه دیدی و اونوقت خیلی دوستشون داشتی و خواستی شبیهشون بشی خیلی بده میدونی بابا چرا رفتن کربلا؟ چرا پیاده میرن؟ چرا با خودشون پرچم فلسطین دارن؟ چون همه مردم دنیا که امام حسینو دوست دارن میان اونجا کنار هم وایمیسن که به اسرائیل و آدم بدا نشون بدن که چقدر زیاد و قوی هستن دوست داری ما هم بریم کنارشون؟ دوست داری اونجا یه لباسی بپوشی که بهت قدرت میده و تو رو شبیه آدم خوبای فلسطینی میکنه؟ ادامه دارد... 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
تصمیم گرفتیم راهی بشیم و به همسرم که عراق بودن برسونیم خودمونو پیچیدگی‌ها و گره‌های زیادی پیش رومون بود که خودشون باز کردن؛ دختر بزرگم اعتبار پاسپورتش کم بود و برای پرواز پاسپورت جدید می‌خواست کالسکه دوقلو و کوله مناسبت و بلیط و ... هیچی نداشتم فقط سراپا طلب رفتن بودم دورم پر بود از مادرهایی که همسراشون رو راهی کرده بودن و خودشون پر از حسرت بودن و تلاش می‌کردن برای خودشون و بچه هاشون کم نذارن در ایام اربعین و نبود پدرها هیئت زنونه برپا کردن با بچه ها ایستگاه صلواتی راه انداختن حرم حضرت معصومه (س) میرفتن و البته برای زائر شدن ما هم کم نذاشتن یه مامان کالسکه دو قلوش تهران بود یه مامان دیگه از تهران اون کالسکه رو رسوند قم یکی کوله‌ش رو داد یکی پیگیر پاسپورت دخترم بود دو نفر روسری فلسطینی دخترهاشونو رسوندن برای دخترهام و بلاخره من و بچه‌ها بدن‌هامون رو به قافله زائرها ملحق کردیم 🛫 در حالیکه زیارتمون حتما دسته جمعی بود، با همه اون مادرهایی که ما رو راهی کردن و من کشف تازه ای کردم انگار! که چند مدل زائر شدن داریم: گاهی طالب میشی و میری ... گاهی طالب میشی و نمیری ... گاهی طالب میشی و نمیری ولی اسباب رفتن دیگری میشی گاهی هم اما چندان طالب نیستی و میری ... در هر صورت زائر میشی! 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
دخترها با روسری‌های فلسطینیشون منتظر سوار شدن به هواپیما
دو هفته بعد کشف تازه‌تری کردم یکی از دوستانم برای راهی کردن ما از هیچ کمکی دریغ نکرد؛ خودش به خاطر نوزاد ۶ ماه‌ش نرفته بود و همسرش رو راهی کرده بود خیلی طالب بود خیلی حسرت داشت ایامی که همسرهامون نبودن ۲-۳ روزی رو با هم گذروندیم، همون رفیقی بود که کالسکه دوقلوش رو از تهران بهم رسوند، کوله ش رو بهم داد، و توی خونه اون بودم که بلاخره بلیط‌هامون جور شد. خلاصه اسباب زیارت ما رو حسابی فراهم کرد و رفاقت رو در حقم تموم کرد ❤️ نمیدونم شاید اون روزها معامله‌ای با ارباب کرده بود، چیزی خواسته بود... دو هفته بعد از اربعین به یکباره نوزاد ۶ ماهه‌ش رو تقدیم کرد، هدیه داده شده پس گرفته شد... اتفاق سنگینی بود برای همه اطرافیان 😭 برای دفن این نوزاد ۶ ماهه که رفته بودیم رفیقم رو می‌دیدم توی گلزار شهدای قم، ظهر شهادت امام حسن عسکری زیر آفتاب داغ تابستونی شهر قم، روی خاک‌ها نشسته بود و علی اصغرش رو به خاک میسپرد... دیدم که چقدر رباب (س) شده بود، به کربلا رسیده بود... اون رباب رو یافت... حسین (ع) رو یافت... هرچند زائر ضریح ارباب نشد 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
اینم مزار محمدتقی ۶ ماهه کنار شهدای شهر قم
سلام و خوشامد خدمت اعضای جدید و همراهان قدیمی کانال مادران شریف ایران زمین♥️ به امید خدا از امروز میخوایم هر هفته، یکی از قبلی رو با هم مرور کنیم.😊 یعنی داستان زندگی یکی از مامان‌های چند فرزندی که در جامعه هم اثرگذار هستن. 😇 👈🏻با هم قصه‌شونو بخونیم و ببینیم چه جوری تونستن از عهده‌ی مادری چند فرزند بر بیان؟ 👈🏻چه سبک تربیتی داشتن؟ 👈🏻چه جوری سرگرمشون می‌کردن یا از پس ریخت و پاش‌ بچه‌ها برمیومدن؟ 👈🏻مدیریت اقتصادی و روابط همسرانه‌شون چطور بوده؟ 👈🏻چه فراز و نشیب‌هایی تو زندگی‌شون داشتن؟ 👈🏻و چرا تصمیم گرفتن در کنار فرزندان فعالیت دیگه ای رو هم آغاز کنن؟ 👈🏻اون فعالیت چیه و چه‌جوری در کنار همسر و مادر بودن، تونستن مدیریتش بکنن؟ و ... اما این هفته👇🏻👇🏻
🌸 امروز بریم سراغ مرور تجربیات زندگی ؟!👩🏻‍⚕️ به نظرتون چطور تحصیل، طبابت، فرزند داری و دوری از خانواده رو مدیریت کردن؟! ایشون مامان چهار گل پسر هستند که همزمان با تحصیل و طبابت و دوره تخصص مامان به دنیا اومدن! اوایل زندگی دست تنها و دور از خانواده بودن🤷🏻‍♀ ایشون از گزینه های کمکی مختلفی مثل مهد و پرستار و ....برای نگهداری بچه استفاده کردن. و البته سبک زندگی ساده و بی آلایش رو انتخاب کردن تا آرامش و راحتی بیشتری داشته باشن👌🏻 راهکار های خوبی هم برای صرفه جویی در وقت مامان و مدیریت روابط همسرانه دارن💕 پس بریم داستان مفصل زندگی شون رو بخونیم...🧐😊 👇🏻 https://eitaa.com/madaran_sharif/2236
اسم کومله و دموکرات رو حتما شنیدید، احتمالا اولین چیزی هم که به ذهنتون میرسه رعب و وحشته! یه رعب و وحشت در اولین سال‌های انقلاب تو کردستان! حالا فکر کنید وسط این رعب و وحشت باید زندگی کنید و انقلابی بمونید؛ یه انقلابیِ کُرد. باید به روش خودت انقلابی‌گری کنی؛ نفوذ تو این گروهک و جمع آوری اطلاعات برای سپاه کردستان و ایران. اغراق نیست اگر بگیم کاک سعید قصه دل شیر داشت. کومله و دموکرات ساده نبودن که ساده از کنار این نفوذ بگذرن؛ اسارت و شکنجه و دوری از خانواده و ... آورده‌های این انقلابی بودنه! اگر دوست دارید یه کتاب مهیج و تاریخی از اون روزها رو از زبون یه شیرمرد کرد و البته همسرش بخونید یا گوش بدید، پیشنهاد می‌کنم کتاب «عصرهای کریسکان» رو از دست ندید. داستان زندگی کاک سعید در اوج اتفاقات سال‌های قبل انقلاب و بعدش و حتی بعدترش رو تو این کتاب بخونید و لذت ببرید و به داشتن همچین قهرمان‌هایی افتخار کنید. 🍂🍂🍂 سلام دوستان دوم مهرتون بخیر 🌻😉 این ماه می‌خوایم یه کتاب متفاوت رو با هم بخونیم، کتابی که شاید بعضی‌ها دل خوندنش رو نداشته باشن و با شنیدن توصیفاتش فعلا بیخیالش بشن ... کتاب خاطرات آقای امیر سعیدزاده یه انقلابی و مبارزِ کُرد رو روایت می‌کنه. آقای سعیدزاده تقریبا تنها نجات یافته از زندان «کریسکان» در کردستان عراق هست که مقر اصلی حزب دموکرات ایران بوده. یکی از جذابیت‌های کتاب اینه که فصل‌های کتاب یکی در میون از زبون خود کاک سعید و همسرشون مطرح میشه که باعث میشه خیلی خوب حال و هوای خانواده‌ی سعیدزاده تو اون روزها به تصویر کشیده بشه. همون‌طور که رهبر انقلاب هم در تقریظ‌شون بر این کتاب گفتن، یه کتاب جذاب و اعجاب آوره که اطلاعات خیلی خوبی هم از تاریخ کردستان، شرح‌ حال قوم کُرد، شناخت حوادث تلخ و شیرین اون منطقه در اوایل انقلاب و ... به دست میده. ❇️ اگر دوست دارین این ماه رو با هم بخونیم تشریف بیارین کانال پویش: 👇🏻 https://eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📘📘📘 جاده‌های ناامن در سیطرهٔ ایست و بازرسی کومله و دموکرات بود. همه جا کمین گذاشته و تیراندازی می‌کردند. ماشین‌ها را نگه داشته و بازرسی می‌کردند. حتی مردها هم جرئت نداشتند شبانه از این راه‌های ناامن به تنهایی عبور کنند. منِ شانزده ساله با یک بچهٔ سه ماهه مجبور شدم تنهایی راه سردشت را در پیش بگیرم. توی مینی‌بوس اشکم سرازیر شد و سیر گریه کردم. فهمیدم کار سعید زار است و شاید از دستش بدهم. اگر پی به فعالیت‌هایش ببرند هرگز آزادش نمی‌کنند. او عکاسی می‌کرد و گاهی وقت‌ها عکس‌ها را به من می‌داد تا به دست برادران سپاه برسانم. اگر لو برود حتماً اعدامش می‌کنند. مومن و انقلابی و باخدا بود. دلش با نظام جمهوری اسلامی و رهبری امام خمینی بود. ولی به لحاظ تاکتیکی اهدافش را پنهان می‌کرد و به من نمی‌گفت. تازه فهمیدم سعید مشغول مبارزه است و طوری به ضد انقلاب ضربه می‌زند که عقل جن هم نمی‌رسد. 📚 برشی از کتاب خاطرات امیر سعیدزاده ✍🏻 کیانوش گلزار راغب انتشارات سوره مهر 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
«به لبخند گل و گشاد ته‌تغاری، خندهٔ زورکی می‌زنم!» (مامان ۷، ۶، ۲.۵ و ۱.۵) دیشب بعد از خوابیدن بچه‌ها و در کشمکش خواب و بیداری: یکی در دلم می‌گوید بخواب!😌 یکی در عقلم می‌گوید پاشو!🥴  تو قوی‌تر از آنی که کارهای امروزت را به فردا بسپاری😏 فردا برایت روزی زیباتر خواهد بود.🥰 و من در کشمش عقل و دل، هر چند که با دل موافق بودم، ناگزیر گوش به حرف عقل چموشم دادم... آرام آرام بلند شدم. اسباب‌بازی‌هایی که از صبح مثل پاره سنگ‌هایی تیز و گوشه دار😫 زیر پنجهٔ پاهایم می‌رفت را جمع کردم و بعد توی تاریکی سلانه سلانه به سراغ بند رختی رفتم که می‌دانم از دست دوستان کوچکش در طول روز فراری است.😅 احساس می‌کنم این عزیزدل هم شب‌ها بعد از یک روز طاقت‌فرسا به خوابی همانند خواب زمستانی می‌رود😴. آرام آرام لباس‌ها را در جاهای مخصوص خودشان می‌گذارم تا دمی آرام گیرند.  به سراغ آشپزخانه می‌روم تا با غول بی‌شاخ و دم ظرف‌های کثیف گلاویز شوم😵‍💫.   ظرف‌ها را می‌شويم.  این سینک نیز همانند بند رخت خسته است. با دستمال خشک می‌کنم تا خیسی‌اش خواب از چشمش نپراند🤭. سراغ اجاق می‌روم و با دستمالی آرام آرام نوازشش می‌کنم تا تمیز شود و به خواب رود.  تا در فردایی بهتر، برای بنده‌های خدا غذا مهیا کند. حالا می‌خواهم بخوابم. ولی یادم می‌آید اگر برنج را امشب تمیز نکنم، فردا باید اجباراً ۴ نفر کارگر که خودشان خودشان را استخدام کرده‌اند روی کار بیایند😬 و برای دو نعلبکی برنج، تابلوی «کارگران مشغول کارند، مزاحم نشوید» نصب کنم. پس آهسته به سراغ برنج می‌روم و سنگ‌ها را از دل برنج‌ها خالی می‌کنم. باشد که ان‌شاءالله خدا هم از دل سیاه من  سنگ‌های درشت گناه را کم کند🥺. یاد سماور می‌افتم. پدر جان خانواده وقتی برای نماز بلند می‌شوند، باید آب‌جوشی بخورند تا گلویشان نرم شود. آرام می‌روم سراغ پارچ و سماور را پر آب زلال می‌کنم،  و از خداوند مهربانم می‌خواهم اعمال ما را به سان آبی زلال قرار دهد. دیگر برای خوابیدن هم نایی ندارم. وضویی گرفته، به دوتا اولی سر می‌زنم که آرام خوابیده‌اند و عذاب وجدانی که می‌گوید امروز اذیتشان کردی🥲، از فردا جبران کن. بعد می‌آیم سراغ دوتا آخری‌ها و ته دلم ضعف می‌رود برای ته‌تغاری خانه، برای وقت‌هایی که می‌خواهد به برادرش زور بگوید😇. و به رخت‌خوابم می‌روم.  چشمانم خودبه‌خود بسته می‌شود.  تا می‌روم به اعماق خواب، ناگهان انگار پایم را به طنابی بسته‌اند و دارند مرا از اعماق می‌کشند🥴.  بیدار می‌شوم و می‌بینم یک نفر بالای سرم مامان مامان می‌کند😫  و آب می‌خواهد. آب را دادم خوابید و باز خوابیدم. بعد از نماز صبح دلم می‌خواست همان‌جا روی سجاده به خواب بروم و... و الان ساعت ۶ صبح با انگشت در چشم و انگشت در گوش، بیدار شده‌ام! و به لبخند گل و گشاد ته‌تغاری خندهٔ زورکی می‌زنم🙃. ولی با کشیدن اولین نفس و رسیدن اکسیژن به ریه‌هایم و بوی مطبوعی🤢🥴 که به بینی‌ام می‌خورد، مغزم فعالیت خود را شروع و این بو را کاوش می‌کند. با کنکاش این بو، مغزم اطلاعات به دست آمده را تحلیل می‌کند و پی به اعماق قضیه می‌برم! بله مرا بیدار کرده که بگوید من فعالیت خود را از همین دم دمای صبح شروع کرده‌ام!🫢☺️ 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
«جذاب‌ترین قانون خانهٔ ما» (مامان ۱۲، ۱۰، ۸، ۶، ۳.۵، ۱ ساله) هفتهٔ پیش جذاب ترین قانون‌گذاری در خانهٔ ما اتفاق افتاد🥰. نوبت‌بندی جمع کردن سفره! داستان از جایی شروع شد که از روز قبل آش رشته داشتیم و صبحانه‌مون آماده بود. بچه‌ها با فاصلهٔ زمانی بیدار می‌شدن و هر کدوم آش رشته‌شون رو به سبک خودشون با کشک یا شکر، طعم‌دار می‌کردن و می‌خوردن😋. تلفن زنگ خورد و من بیرون از آشپزخونه مشغول صحبت با خواهر بودم. از طرفی می‌دونستم دختر کوچولویی که تازه بیدار شده می‌ره سمت سفره😥.  بیشتر بچه‌ها پای لپ‌تاپ بودن و فقط پسر شش ساله‌م تو آشپزخونه می‌رفت و می‌اومد. منم هر چند لحظه نکات امنیتی رو یادآور می‌شدم که روی سفره چیزی نباشه که زینب بریزه و…😏🙄 خلاصه چشمتون روز بد نبینه!! آخه مگه از بچهٔ شش ساله چه توقعی می‌شه داشت؟!😵 آخرای صحبتم بود که دیدم یه دختر کوچولو تاتا تی‌تی‌کنان، کاسهٔ آش در دست، درحالی که نصف کاسه رو روی لباسش ریخته و نصف دیگه‌ش هم جلوی چشمم ریخت روی فرش دم آشپزخونه، داره منو نگاه می‌کنه👀. اون‌جا بود که خداحافظی کردم و یک نفس عمیق کشیدم😶‍🌫!! بلند شدم و بدون توجه به اینکه بچه‌ها دارن چه برنامه ای می‌بینن، سه راهی لپ‌تاپ رو جدا کردم🤬😬. گفتم صبحانه خوردین، بعدش سفره باید جمع بشه، وسیله‌هایی که می‌دونین زینب ممکنه بریزه، جمع بشه و... با خودم می‌گفتم اما می‌دونم که این حرفام فایده نداره😏😞 و هیچ‌کس به خودش نمی‌گیره و همه می‌گن منظور مامان اون یکیه😶‍🌫. اما من این‌قدر عصبانی بودم که گفتم فعلاً تا شب کسی اجازهٔ دیدن برنامه‌های تلویزیونی از لپ‌تاپ رو نداره. بالاخره ظهر شد و پدر اومد و تمام داستان رو براشون گفتم و ابراز ناراحتی زیادی کردم😤. ایشون دل‌جویی کردن و خواستن که اجازه بدم بچه‌ها تلویزیون ببینن. منم گفتم تا وقتی قضیهٔ جمع شدن سفره حل نشه، نمی‌شه😌. قرار نیست که همیشه من یا شما این کار رو بکنیم و اگه صداشون کنیم، بیان کمک. پس لازمه قانون بذاریم تا سفره جمع نشده، کسی اجازه نداره بره سراغ کار خودش. بعد دیدیم لازم نیست حتماً شش هفت نفر با هم سفره رو جمع کنیم، چون واقعاً کار زیادی نیست. گفتیم نوبت‌بندی کنیم. شش نفر آدم بالای شش سال هستیم. سه وعدهٔ صبحانه و ناهار و شام. پس برای هر وعده دو نفر کافیه! داشتیم شفاهی وعده‌ها رو تقسیم‌بندی می‌کردیم که گفتم نه این‌جوری نمی‌شه😜 یادمون می‌ره و باید بنویسیم. و این‌چنین بود که اسامی جلوی وعده‌ها نوشته شد و همه پذیرفتن😍. کاغذ به یخچال نصب شد و من نفس راحتی کشیدم. دیگه لازم نبود من همیشه حواسم به سفره باشه تا جمع بشه. با یک بار یادآوری، اون دو نفر مسئول، به انجام وظیفه مشغول می‌شن. 🍀🍀🍀 کانال مادران شریف ایران زمین @madaran_sharif
سلام🌱 اومدم گزارش دو تا خیریه اخیری که داشتیم رو بدم. اولیش خانمی بود که به خاطر نداشتن پول رهن، صاحب خونه جوابشون کرده بود. برای کمک رهن این خانم، الحمدلله از جمع ما مبلغ ۴۰ میلیون تومن جمع شده بود. یکی از دوستان که پیگیر کار ایشون بودن، با کمک دوستانشون ۱۲ میلیونم خودشون جمع کردن که البته ۶ تومنش بابت بدهی این خانم مصرف شد. همینطور تونستن ۲۰ میلیون از طریق حوزه علمیه رشت (محل سکونتشون) وام قرض الحسنه جور کنن و تو نوبت هستن که یه وام دیگه (غیر قرض الحسنه) هم از فرمانداری بگیرن. اقساط این‌ها رو هم خیرینی از دوستانشون پیدا کردن که بدن. با ۶۶ تومنی که در دست داشتن خیلی دنبال خونه گشتن ولی پیدا نمیشد. چندبار با صاحب خونه صحبت کردن که تا پیدا شدن خونه، اجازه بدن همونجا بمونن. آخر سر الحمدلله خود صاحبخانه قبول کردن با همین مبلغ، همون جا بمونن، و هر وقت وام رو گرفتن، بدن که به پیش خونه اضافه بشه. ۱.۵ میلیون هم اولین قسط وام حوزه علمیه بود که با کمک خیرین پرداخت کردن. اینم گفتن که الحمدلله خانم خیاطی بلدن و یکم که اوضاع خوب شه، پولی جور میکنن و پارچه میخرن تا شومیز و بلوز و... بدوزه و بده مغازه‌دارها بفروشن. خلاصه که خدا خیرتون بده🌸🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
و دومیش خانم نیازمند بارداری بود که برای هزینه های عینک خودشون و زایمان و سیسمونی با همکاری خیریه فردای سبز، ۱۵ میلیون تومن براشون جمع کردیم. از این مبلغ در حدود ۷ تومنش برای وسایل کودک (که تو همین فیلم دیده میشه👆🏻) و ۳ تومنش برای عینک ایشون خرج شد. مابقی هم برای هزینه‌های زایمان و برخی هزینه‌های مادر بعد از زایمان، استفاده میشه‌ به امید خدا. قبول باشه از همه دوستان🥰