#ف_اردکانی
(مامان #محمداحسان ۱۲.۵ساله، #محمدحسین ۱۱ساله، #زهرا ۹ساله، #زینب ۷ساله و #محمدسعید ۳ ساله)
🔸شبی پر تنش به سبک آینه عبرت🔸
پردهی اول: زندگی تلخ میشود.
مادر در حال شستن ظرفهاست. دخترها مشغول انجام تکالیف، پسرها در حال کشیدن طراحی و نقاشی.
ناگهان صدای جیغ و داد عجیبی بلند میشه.😱
مادر که نگران از اتفاقی تلخ، ظرف شستن را رها میکنه با صحنهی بیسابقهای روبهرو میشه.😳
پسرها برای اولین بار دست به یقه شده اند.😭
مادر بهت زده شده. نمیدونه چه عکسالعملی نشون بده. تصمیم میگیره دخالت نکنه.
حسین: خیلی ..ی، چرا تو طراحیم خط کشیدی، الان حالیت میکنم.😤😡
احسان: برو بابا، شوخی سرت نمیشه! بیا جلو ببینم چیکار میخوای بکنی...😤🤬
حسین: حالا نشونت میدم. میکشمت بعدم میگم شوخی کردم.
کتک کاری... هل دادن... آخر سر هم گریهی هردو.😭
اما این وسط مامان رنگش پریده ولی سعی میکنه از هم جداشون کنه... قلبش به شدت میزنه... نگرانه... چرا این دو تا یهو اینجوری شدن.😭
پدر از فرط سرو صدا دست از کار میکشه و خودشو میرسونه پایین. وقتی میبینه اوضاع بحرانیه و مامان رنگ و روش پریده، طی یک اقدام (نمیدونم اسمشو چی بذارم) گوش هر دو پسر رو میگیره و به سمت اتاقشون هدایت میکنه.😢
با این کارش مادر دلش خنک نمیشه، بلکه روحش بیشتر خط میافته💔 و بغضش تبدیل به گریه میشه.
اونشب شام بدون حضور پسرا سرو میشه.😔
مامان باقیماندهی شام رو میذاره روی گاز که پسرا اگر نصف شب گرسنهشون شد، بخورن.
مادر میره سمت اتاق که بخوابه. پدر هم بعد از اینکه از حال همسرش مطمئن میشه، برمیگرده به اتاق کارش ولی مادر خوابش نمیبره.
سر درد شده، دلخوره از دست رفتار نادر هر سه نفر هم پسرا هم همسرش و نگران از این که نکنه رابطهشون خراب بشه، نکنه بازهم تکرار بشه، نکنه...😔
توی افکار خودش غرقه که صدای بگو بخند پسرا رو از اتاق میشنوه🤦🏻♀️
خیالش کمی راحت میشه و خوابش میبره.
پردهی دوم: زندگی شیرین میشود.
صبح شده. مادر بیدارشده و بعد از نماز داره حاضر میشه که دخترا رو برسونه مدرسه و فکریه... از اتفاقات دیشب. هنوز اما سردرد داره.
قابلمهی شام روی گاز خالی شده!
پسرا هم که امروز تعطیلن و با لبخندی بر لب خوابن!!
وقتی مادر برمیگرده حسین بیدارشده.
حسین: سلام مامان😊
مادر: سلام😒
حسین: بیرون بودین مامان؟☺️
مادر: بله😒
حسین درحال جمع کردن رختخوابشه (بدون اینکه مامان بهش بگه!!😳)
حسین: مامان خرید ندارین؟
(مامان تو دلش: به حق چیزای ندیده!
چقدر مهربون شده!)
مامان: چرا مامان بیزحمت برو یه مرغ بگیر.😊
حسین: چشم. چیز دیگه نمیخواین؟!!
مامان: نه پسرم ممنون.
بعد از دقایقی احسان از خواب بیدار میشه
احسان: سلام مامان جان☺️
مامان: سلام😒
احسان: مامان خرید ندارین؟!!
(مامان تو دلش: واااااا...چه مهربون شدن اینا!!)
مامان: نه پسرم. ممنون. مرغ میخواستم حسین رفت بگیره.😒
احسان: مامان ببخشید، دیگه تکرار نمیشه!
مامان: با داداش آشتی کردی؟
احسان: بله😊
مامان که باب نصیحتو باز میبینه: مامان جان نکنید اینطوری... من طاقت ندارم... سکته میکنم... دوست دارین شماها من و بابا با هم دعوا کنیم؟
- نه
+ خوب ما هم همونقدر اذیت میشیم از دعوای شماها
- گفتم ببخشید دیگه...
حالا براتون چای بریزم؟
صبحونهی سعید هم خودم میدم.😄
و مادر سرش خارش گرفته از این همه مهربانی یهویی. گویی دو عدد شاخ در حال روییدن میباشد. جل الخالق.😂
و خداروشکر میکنه توی دلش که بچهها انقدر دلشون پاکه که زود قهراشون رو تبدیل به آشتی میکنن و از خدا میخواد عکسالعمل بابا رو هم با قید سه فوریت از ذهن بچهها پاک کنه.
پ.ن۱: خداروشکر بچههای من همیشه با محبت و مهربون بودن. اینکه نوشتم به حق چیزهای ندیده و... فقط به خاطر بالا بردن جنبهی طنز ماجرا بود.☺️
پ.ن۲: احتمالاً شما یادتون نمیاد ولی آینهی عبرت سریالی خانوادگی بود مربوط به دههی شصت.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ف_اردکانی
(مامان #محمد_احسان ۱۳ساله، #محمد_حسین ۱۱/۵ساله، #زهرا ۱۰ساله، #زینب ۷سال، #محمد_سعید ۳/۵ساله)
- دیگه کاری از دستمون برنمیاد. باید ازش دل بکنیم.
+ وای خدا، بدون اون چکار کنیم؟
خیلی بهش عادت کردیم. باورم نمیشه..😭
همه از این اتفاق توی بهت و حیرت بودیم.
تلویزیون بینوا که گاهی مورد اصابت شوتهای سهمگین بازیکنان تیم خونهمون قرار میگرفت، با عملیات آقا سعید و پرتاب یک فروند کنترل به سمت صفحه دیگه تاب نیاورد و سوخت.🤦🏻♀️
بعد از این اتفاق، واکنشها جالب بودند:
اول به مدت چند دقیقه همه ساکت و مبهوت بودن. بعد کمکم مخیلات شروع به کارکرد و اظهار نظرها و راه حلها هم شروع شد:
🔸زینب که یک «مگه دستم به سعید نرسه» خاصی توی چشماش موج میزد و تکهای از موهاشو لای انگشتش پیچ میداد گفت: بچه ها صدا که داره، صداشو گوش میدیم و تصویرش رو توی ذهنمون تصور میکنیم.😂
🔸زهرا که داشت توی ذهنش حساب کتاب میکرد و چشماشو به نشانهی تفکر عمیق بادومی کرده بود گفت: تا یکسالم پولامونو جمع کنیم نمیتونیم تلویزیون بخریم.🤨
🔸محمد حسین که همیشه فکرای خوبی توی مغزش میچرخه گفت: ایکس باکس بدون تلویزیون معنی داره؟ نه! ولی تلویزیون بدون ایکس باکس معنی داره. پس ایکس باکسو میفروشیم و تلویزیون میخریم.😃
بچهم از قیمت ایکس باکس داغون دست چندم و تلویزیون نو خبر نداشت.😂
🔸اما محمد احسان ، از یک طرف ناراحت بود و از یک سو برق خوشحالی توی چشماش میدرخشید. از صحبتهاش متوجه شدم که چون به خاطر کثرت درس و مشق مدتی نمیتونسته یک دل سیر تلویزیون ببینه الان یه کوچولو خوشحاله.😃
در واقع ندیدن تلویزیون براش از یک ضرورت! به یک اجبار! تبدیل شده بود و از این وضعیت راضیتر بود.🤦🏻♀️
🔸سعید هم منتظر حملات اعتراضی بقیه بود.👻
🔸من هم نگران بودم. از اینکه قراره ساعتهایی که بچهها پای تلویزیون میگذروندن و الان دیگه خالی شده، چطور پر بشه؟!🤕
اصلا مگه میشه تو عصر رسانه، بدون تلویزیون زندگی کرد؟! کی یه دونه جدید جایگزین میشه؟! نکنه مدام حوصلهشون سر بره و بهانه بگیرن؟!
نمیگم وسیلهی خوبی بود. ولی خودمونیم این صفحهی جادویی انگار یکی از اعضای خانوادهمون حساب میشد. سر سفره نفر هشتم بود یا اول! گاهی وقتها متکلم وحده بود!
گاهی رفتارهای خشن داشت یا میزد زیر ساز و آواز ولی سمت خدا هم پخش میکرد برامون..!
وای خودم چطوری سالی دو بار سریال دونگی نگاه کنم.😂
اما الان بعد از گذشت چند ماه بدون آقای ت.و نتایج جالبی به دست اومده که در قسمت بعدی عرض میکنم.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ف_اردکانی
(مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵ , #زهرا ۱۰، #زینب ۷، #محمد_سعید ۳/۵ ساله)
بعد از مرحوم شدن تیوی خیلی دو دل بودیم که یکی جدید جایگزین کنیم یا نه! اما چون خیلی کنجکاو تشریف دارم، دلم میخواست زندگی بی تلویزیون هم مثل هزار و یک کار دیگه تجربه کنم.
توافق کردیم فعلاً از خرید تلویزیون چشم پوشی کنیم و در تمام طول مدت این چندماه، متوجه نتایج خوب و بد نبود تلویزیون شدم.
نتایج خوب:
🔸صدای پس زمینهی خونهمون به اندازهی چند دسیبل کمتر شده بود.😁
🔸سرانهی مطالعهی کتابهای غیردرسی به طرز باورنکردنی بالا رفته بود.
🔸انجام بازیهای دستهجمعی به شدت افزایش پیدا کرده بود و کسی نگران اصابت توپ به تلویزیون نبود.😂
🔸تکالیف به موقع و با تمرکز انجام میشدن و تعداد تذکرهای مامان، که جلوی تلویزیون نمیشه مشق نوشت! به صفر رسیده بود.
🔸شام و ناهار با آرامش بیشتر و سریعتر!سرو میشد.
🔸بعضی از عاداتی که نشاندهندهی وجود استرس در بچهها بود، به میزان زیادی کم شد. مثل پیچ دادن مو و...
🔸دیگه بین بینندههای شبکههای مختلف که ماشاءالله تعداد و تنوعشونم کم نبود و گاهی باباجونا هم اضافه میشدن، اختلاف نظر پیش نمیاومد.
🔸سعید در کمال تعجب دفتر نقاشی و مدادرنگی برای خودش جور کرد و نقاشی میکشید.😳
🔸افزایش خلاقیت و درست کردن کاردستی، دورهمی، صحبت با هم، نماز اول وقت و... رو هم به موارد قبلی اضافه کنید.
🔸خودم هم دیگه مجبور! نیستم سالی دوبار سریال دونگی نگاه کنم.🙈
اما نتایج نامطلوب:
🔸 به همون اندازه که در نبود تیوی بچهها به سمت کتاب و بازی سوق داده شدند، به همون اندازه سرانهی استفاده از گوشی و تبلت هم بالا رفته! در واقع برای اینکه بیشتر پای تبلت بشینن توجیه مناسبی پیدا کردن و وجدان دردشون کمتر شده.😩
🔸چون به لطف کرونا و شاد قبلاً با دنیای مجازی آشنا شده بودن، گاهی کنترل از دستمون خارج میشه و علیرغم توصیهها گاهی در حال مشاهدهی فیلمهای مثبت چهارده دیده میشن از تلوبیون!😏
🔸از دید بعضیها چون ما هنوز تلویزیون نخریدیم، سختگیرترین والدین دنیا هستیم!
🔸خودم نمیتونم سالی دو بار سریال دونگی نگاه کنم!🙈
پ.ن: در تفاوت زمان افعال نتایج خوب و بد دقیق شدید؟ ماضی بعید و گذشتهی استمراری در مقابل ماضی نقلی و حال استمراری!! بله درسته، با گذشت زمان منحنی نتایج خوب نزولی شد و در مقابل منحنی نتایج بد سیر صعودی به خودش گرفت! در واقع مدینهی فاضلهای که اوایل برای خودمون ساخته بودیم، چندان پایدار نبود. چطور میشه الاکلنگ رنج و لذت این جذابهای لعنتی! رو در یک سطح نرمال نگه داشت؟ و من هنوز اندر خم تصمیم گیری برای بودن یا نبودن این صفحهی جادو هستم.
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ف_اردکانی
(مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ساله)
#قسمت_اول
بزرگ شدهی قم ام و وطن اصلیم رو هم قم میدونم. (اصالتا یزدی)
متولد سال هزار و سیصد و شصت و خوردهای! خوردهایشو نمیگم چون لو میره که سی و هفت سالمه.😁
به ما، دههی شصتی یا نسل سوخته هم میگن...
چون نصفمون (زیر شصت و شش) زیر بمبارون و موشک بارونو توی تاریکی و احیانا زود، به دنیا اومدیم و کودکیمون توی شرایط جنگی و کمبود و کوپن و اینها گذشت. دوران مدرسمون هم توی شرایطی بود که از کشور تنها ویرانهای باقی مونده بود و گاهی حتی گچ توی مدارس پیدا نمیشد.🥲
هنوز بعضی از معلمها به سبک قدیم خطکش کف دست بچهها میزدن و از سوسول بازیهای این دوره زمونه خبری نبود.
اوج خلاقیت تربیتی بعضی معلمها این بود که شرترین بچهی کلاس رو مبصر میکردن!😁
بله مانسل مقنعه چونهدار و نوار کاست و تلویزیون سیاه و سفید، سریال اوشین و پیکان و ژیانیم...
اما هر چیام امکاناتمون کم بود و به قول امروزیها نسل سوخته بودیم اما از بعضی لحاظ، از بچههای این دوره زمونه وضعیت بهتری داشتیم. در واقع سوختهی سوخته نبودیم، نیمسوز بودیم.😁
توی کل مملکت میگشتیم به تعداد انگشت دستمون آپارتمان پیدا نمیشد.. اصلا نمیدونستیم آپارتمان چیه (برعکس بچههای امروز😔)
خیابونها غلغلهی ماشین نبود و تک و توک توش پیکان و ژیان و فولکس قورباغهای پیدا میشد. پس با خیال راحت، بعدازظهر همه میریختیم تو کوچه و با هم لیلی و هفت سنگ بازی میکردیم. (بازم برعکس بچههای امروز😔).
گوشی و تبلت و اینها نبود. تلویزیون سیاه سفیدی بود که روزی یکساعت برنامه کودک پخش میکرد و خانوم خامنه و خانوم رضایی در کمال متانت باهامون حرف میزدن. و به نظرم تاثیرش از مجریهای این دوره زمونه که انقدر ورجه وورجه و بپر بپر میکنن بیشتر بود.😂
و تمام روزهای هفته رو به این امید میگذروندیم که ببینیم توپی که سوباسا اون هفته شوتیده بود، این جمعه میره تو گل یا نه.😂
تابستونا توی باغ انار مادربزرگ توی شهرستان، گل بازی و خاک بازی میکردیم.
سر ظهرم توی حوض، آب بازی😋!
و حسابی برنزه میشدیم (سیاه سوخته نه ها!)😎
تازه!
ما تولد پراید و سمند و تلفن ثابت و متحرک، اینترنت دایالآپ و از همه مهمتر شبکه سه رو با چشم خودمون دیدیم.😁
تازهتر! با پنج تومن ۲ ۳ تا نون می خریدیم.😅
به هیچکس نگید! ولی اینترنت دایالآپ کارتی بود و تا مدتها تصور میکردیم کارت اینترنت رو جایی توی کیس کامپیوتر فرو میکنن.😁
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ف_اردکانی
(مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ساله)
#قسمت_دوم
توی محلهای که ما زندگی میکردیم
همه جور آدمی پیدا میشد.
اما اکثرشون مثل خودمون بودن.
وضعیت مالیمون متوسط بود ولی تا چند تا کوچه اینور و اونور فقط ما ماشین داشتیم. (رنو قدیمی که یه زمانی بهش میگفتن پیکی) که برامون حکم شاسی بلند داشت.
و طبیعتاً در مواقع اضطراری نقش آمبولانس رو برای همسایهها بازی میکرد.😁
بابام در کمال مهربانی و سخاوت هر موقع از شبانهروز بود، میرفتن به یاری همسایهها.
بعدها متوجه شدم خیلی از بچههای محل بعد از امداد رسانی بابا متولد شدن.😊
تا مدتها سه تا بودیم. دو خواهر و یک برادر.
(خواهر کوچیکه دیر پا به جمع ما نهاد😁)
کم پیش میاومد سه تامون، مثل بچهی آدم با هم بازی کنیم و اکثر مواقع دو تامون متحد میشدیم علیه اون یکی. اینکه کدوم دو تا متحد بشن، کاملاً بستگی به شرایط داشت.😁
اما بعد از اینکه ریش سیبیلهای داداشم که از همه بزرگتر بود در اومد، عاقلتر شدیم. وقتی یادم میاد که این دعواها و گاها نوازشهای خشن! بعدها تبدیل به مهر و محبت خواهر برادری شد، زیاد دعواهای بچهها اذیتم نمیکنه و میگم اونا هم بالاخره عاقل میشن.
تا جایی که یادم میاد شخص شخیص خودم خیلی خیلی شر و شیطون بودم و مامانم همیشه از دستم عاصی بودن، تا جاییکه شکستگی سرم بر اثر پرتاب سنگ توسط بچههای تو کوچه رو از چشم من میدیدن و در حین پانسمان با خشم و غضب شماتتم میکردن که من میدونم زیر سر خودت بوده.😩
بابام در عین مهربانی، جذبهی زیادی داشتن و ما، هم فوقالعاده زیاد دوستشون داشتیم و هم ازشون حساب میبردیم. (هنوزم اینجوریه😂)
مامانم کوه صبر و آرامش! از اون دسته افرادی که آدم کنجکاو میشه بدونه داد زدن هم بلدن یا نه.
پول تو جیبی نداشتیم، اما بابا همون حقوق اندکشون رو میذاشتن تو کشو و میگفتن هر وقت احتیاج داشتید بردارید.
ماهم که دههی شصتی و جواهر!😎 به پوله دست نمیزدیم. (ناخونک ولی چرا😁)
برای امور مذهبی هم روش خاص خودشون رو داشتن. مثلاً اگر شب قبلش نمیگفتیم برای نماز صبح بیدارمون کنید، بیدارمون نمیکردن. دیگه یاد گرفته بودیم بازهی زمانی میدادیم! مثل بستهی شارژ خریدن بود!😂
مثلاً: مامان این هفته تا جمعه صبح هر روز بیدارم کنید. جمعه شب دوباره تمدید میکنم.🤦🏻♀️
جشن تکلیف برامون گرفتن وقتی که چندان رایج نبود.
برای حجابم، یه کم که چادرمون عقب میرفت، یک چشم غرهی پدرانه نثارمون میشد.🤨
آخ از ده تا کتک بدتر بود برامون.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ف_اردکانی
(مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ساله)
#قسمت_سوم
بابام به درسمون خیلی اهمیت میدادن و ما هم از ترس بابا😜 درس میخوندیم.
بر عکس خونه، توی مدرسه از اون بچه مثبتها بودیم و مورد توجه معلم و مدیر و...
۱۴ ساله بودم که خواهر کوچیکه به دنیا اومد.
مامانم از اولین ورودیهای جامعةالزهرا (سلاماللهعلیها) بودن و درس میخوندن. بنابراین خیلی از کارهای نینی رو به من میسپردن. منم که دهه شصتی و جواهر! ئه ببخشید بچه دوست!!😁از خدام بود.
از اونجا بود که حسابی بچهداری یاد گرفتم.
از شستن کهنه بگیر تا خوابوندن و حموم کردن نوزاد و...
سال ۸۲ بود که کنکور دادم، ولی رتبهی دلخواهم رو کسب نکردم.
عزمم رو جزم کردم که یکسال دیگه بیشتر تلاش کنم.💪🏻
ولی بابا که پشت کنکور موندن رو مساوی تو خونه موندن و ترشیدن😅 میدونستن، منو قانع کردن که یه رشتهای قبول بشم.
شیمی قبول شدم دانشگاه یزد.
اما به زور خوندم و هیچ وقت علاقهای بهش در من ایجاد نشد.🙁
توی دانشگاه هم فعالیت خاصی نداشتم، حتی توی بسیج. چون پدرم توصیه کرده بودن که وارد کارهای فرهنگی و سیاسی نشم و فقط درس بخونم! منم توصیهی اولشون رو به گوش جان خریدم ولی دومی رو نه!😁
دلیلش رو هیچ وقت نفهمیدم که چرا با اینکه دوران دانشجویی خودشون همزمان با تحولات انقلاب بود و ایشون از فعالین این عرصه بودن، ولی اجازهی این کارو به من نمیدادن.
دانشگاه هرچند دستاورد علمی چندانی برام نداشت اما زندگی در خوابگاه و تعامل با افرادی با فرهنگها و دیدگاههای مختلف، باعث شد چیزهای زیادی یاد بگیرم.
بعد از اینکه زور زوری کارشناسی رو گرفتم، بر طبق جو اطرافیان و هم دانشگاهیها، تصمیم گرفتم ارشد امتحان بدم.🤦🏻♀️
داشتم حسابی با درسهایی که توی اون چهارسال نخونده بودم، برای اولین بار آشنا میشدم،😁 که آقای همسر اومدن خواستگاری و منم که اصلاً قصد ازدواج نداشتم و میخواستم درسمو ادامه بدم، بعد از چند جلسه صحبت و آشنایی، دیدم هر چی درس میخونم توی مغزم نمیره. (مدیونید اگر فکر کنید قصد ازدواج پیدا کرده بودم🙃)
خوشحال بودم که ۴ سال دوری از خانواده تموم شده و از یزد به قم کوچ کردم و با فرد مورد علاقهم توی شهر خودمون زندگی میکنم.
اما انگار خدا جور دیگهای تقدیر کرده بود.
بعد از عقد ما، مادر و پدرم به خاطر کار پدرم برعکس من، از قم به یزد کوچ کردن.🤦🏻♀️
اونم بعد از بیست و چند سال!
این بود که یک ماه و نیم بیشتر عقد نبودیم و زود عروسی کردیم، خانوادهم هم زود رفتن.😢
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ف_اردکانی
(مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵ ، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ ساله)
#قسمت_چهارم
گرچه بعد از عروسیمون زندگی خوب و عاشقانهای داشتیم، اما رفتن خانوادهم توی روحیهم اثر گذاشته بود و در نبود همسرم (موقعی که سر کار بودن) دلتنگ میشدم و گاهی گریه میکردم.😥
همسرم پیشنهاد دادن بچهدار بشیم تا من از تنهایی دربیام و سرگرم بشم.
احساس میکردم هنوز زوده و عاشقانههامون با اومدن فرزند کمرنگ میشه. ولی از اونجایی که خودم هم بچه دوست داشتم و از طرفی یک عده میگفتن تا باردار شدن راه زیاده و طول میکشه، قبول کردم.
ولی برعکس حرف اون یک عده زود باردار شدم. (الهی همهتون زود باردار بشید😅)
بعد از یک بارداری سخت با ویار شدید تا شش ماه، بالاخره شازدهمون به دنیا تشریف فرما شدن و زندگیمون از این رو👉🏻 به اون رو👈🏻 شد.
اون روزی که ما پدر و مادر شدیم (تقریبا یکسال و نیم پس از عروسیمون، یعنی بهمن ۸۷)، وقتی همسرم بچه رو دیدن خوشحال شدن، اما نه اونجوری که من انتظارشو داشتم!
آخه تصورشون از نینی تازه به دنیا اومده یه چیز دیگه بود در حد پوسترها و عکسهای ژورنالی مجلات (چهار پنج ماهه)😁
با خودشون فکر کرده بودن چقدر بچهمون زشته!
حق داشتن خب! تا حالا نینی تازه به دنیا اومده ندیده بودن.
ولی وقتی زیر چشمی، نینیهای دیگهی اتاق رو ورانداز کرده بودن، خیالشون راحت شده بود که همهی نینیها زشتن.😅
آقا پسرمون کولیک شدیدی داشت و داغ سیر خوابیدن رو به دل من و باباش گذاشت.
شب و نصفه شب توی ماشین خیابون گردی میکردیم تا نینیمون بخوابه ولی دریغ!
هفت صبح!
هشت صبح!
نه صبح!
گاهی بچه به بغل توی راه رفتن چرت میزدم😁 و همسرم صبح با چشمانی قرمز و پر از خواب راهی کار میشدن.(در واقع محمد احسان پوستمونو کند 😂)
اما با وجود تمام این سختیها برکت رو در زندگیمون احساس میکردیم. ماشیندار شدیم و سه تایی عمره مشرف شدیم.😊
همچنین ورود محمد احسان با تمام گریههاش نه تنها روابط من و همسرم رو کمرنگ نکرد، بلکه مستحکمتر کرد و چون کودک درونم همیشه فعال و سرحال و پرانرژی بوده و هست، خیلی باهاش وقت میگذروندم و بازی میکردم.
و البته بد قلقی فسقلیمون باعث نشد که به فرزند بیشتر فکر نکنیم. چون میدونستیم این بدقلقیها گذراست. گریههای محمد احسان تا ماهها ادامه داشت.
تا اینکه...
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ف_اردکانی
(مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵ ، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ ساله)
#قسمت_پنجم
۶ ماه از تولد پسرمون گذشته بود که فرزند بعدی رو باردار شدم.
از یکطرف خوشحال بودم از یکطرف نگران، که از پسش بر میام یا نه.
اما خوشحالیم رو نزد همسرم بروز نمیدادم که توافق هفتگانهمون تبدیل به چهاردهگانه نشه😁 (درمورد توافق بعداً توضیح میدم👌🏻)
در ایامی که عزادارِ فوتِ ناگهانیِ پدربزرگ عزیزم و درگیر مراسم بودیم، خبر بارداریمو به همه دادم. توی اون موج عزا، از یک طرف نور امید و شادی در دل همه تابید، از یک طرف هم موج نگرانی، که:
تو مِخِیْ باشِ دو تا بچه عشیره تو شهر غریب چکار کنی؟🧐
(مخی: میخواهی، باشِ: با، عشیره: شیر به شیر)
منم که پشتم اول به خدا و بعد به همسرم گرم بود، میگفتم: خدا بزرگه😍
دکتر گفت که شیردهی تا ماه پنجم بارداری ایرادی نداره، اما شیر خاصیت قبل رو نداره. پس غذای کمکی رو براش شروع کردیم و شیر گاو از حدود یکسالگی.
محمداحسان شیر خیلی دوست داشت و زیاد میخورد و چون با انواع شیره مخلوط میکردم، فکر میکردم مشکلی نداره. اما حدود ۱.۵ سالگی دچار نوع خاصی تشنج خفیف شد و دکتر تشخیص داد که به خاطر زیاد نوشیدن شیر گاوه.😐
بعد از اون بهمون گفتن که بهترین شیر برای بچهها بعد از شیر مادر، شیر بزبزیه.🐐
و چون باز بارداریم با ویار و ضعف همراه بود، چند ماهی رو خونهی پدر و مادرم موندم تا کمک حالم باشن. ولی دلتنگ همسرم میشدم و این دوری برام معضلی شده بود.
محمدحسین به فاصلهی ۱سال و ۳ماه از پسر اولم به دنیا اومد. (اردیبهشت ۸۹)
محمداحسان تا بیاد خودشو پیدا کنه، برادر کوچولوش کنارش بود و الحمدلله نه تنها حسادت نداشت، بلکه مواظب داداش کوچولوش بود که فکر میکنم از مزایای فاصلهی کمه.😍
مثلاً وقتی محمدحسین بیدار میشد میاومد و با زبون نیمبندش بهم خبر میداد، یا وقتی با پدرش هله هوله میخریدن به فکر داداشی هم بود.
محمدحسین بر عکس محمداحسان بسیار آروم بود و بیشتر وقت من با محمداحسان میگذشت. وقتی محمدحسین سینهخیز راه افتاد دو تا داداش خیلی با هم وقت میگذروندن و بازی میکردن.
البته چالش هم زیاد داشتن. هر دو با هم گریه میکردن یا احتیاج به پوشک عوض کردن داشتن یا با هم بیمار میشدن.
گاهی به غذا پختن نمیرسیدم و از بیرون میگرفتیم.
گاهی برای کار خونه از خانومی کمک میگرفتیم و البته همسرم خیلی کمک حالم بودن👌🏻 و چه بلاها که دو تا فسقلی شیطون سر خودشون نیاوردن.🤦🏻♀️
اما همهی اینها به همبازی بودنشون میارزید.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ف_اردکانی
(مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ ساله
#قسمت_ششم
انتهای همون سال ۸۹ برای بار سوم باردار شدم.
اما این دفعه بر خلاف دفعات قبل، نه تنها از خبر بارداریم استقبالی نشد، بلکه موج طعنه و سرزنش بود که به سوی زندگیم روانه شد.😔
حتی از طرف مادرم، عزیزترین کسم!
تا حدی که مادرم اول باهام برخورد تندی کردن و بعد هم قهر.😔
و تنها همدم من خواهرم بود که بیشتر از بقیه منو درک میکرد.
بنا به دلایلی مثل ضعف و ویار شدید (برای بار سوم ولی مدت زمانش تا سه ماه بود) مجبور بودم منزل پدرم بمونم، ولی قهر مادرم خیلی اذیتم میکرد.
شاید از نظر جسمی بهم رسیدگی میکردن، ولی از نظر روحی فقط شکنجه میشدم.😢
هر شب زنگ میزدم به همسرم و التماس میکردم که منو برگردونن خونه.
اما همسرم که معتقد بودن احتیاج به مراقبت دارم، رضایت نمیدادن.
از طرفی هم پسرا دلتنگ پدرشون شده بودن و بهانهگیری میکردن و باعث میشد طعنهها بیشتر بشه!!!😣
مجبور بودین مگه!
حالا چقدر عجله؟
خودتون میخواستین انقد زود؟
البته شاید ضعف شخصیتی از جانب خودم هم بود که نمیتونستم رضایتم رو از بارداریهام اعلام کنم!
و البته همیشه همین مشکل رو داشتم که توان دفاع کردن از ایدههای ذهنیم رو نداشتم! چه موقع انتخاب رشته و چه بعد از بارداریم. از این نقطه ضعف خودم لطمههای زیادی خوردم.😞
بالاخره همسرم موافقت کردن که منو برگردونن. خانومی رو استخدام کردیم که ازم مراقبت و در کارهای خونه و بچهداری بهم کمک کنه.
زهرا خانوم، خانوم مهربونی بودن که جای خالی مادرمو برام پر کردن. روزی چند ساعت میاومدن و در کارهای خونه بهم کمک میکردن. بچهها هم خیلی دوستشون داشتن.
چند وقتی به همین منوال گذشت تا اینکه یک روز صدای زنگ تلفن به صدا در اومد.
خواهرم بود که گریه امانش رو بریده بود و خبری رو بهم داد که همه رو شوکه کرده بود.😱
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ف_اردکانی
(مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵ ، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ ساله)
#قسمت_هفتم
بله مادرم که دو داماد و یک عروس داشتن، خداخواسته باردار شده بودن.
من بر عکس خواهرم خوشحال شدم و دلداریش دادم که حتماً خیر و صلاحشون بوده و گفتم هر چیزی که از نظر عرف ناپسنده، لزوماً ناپسند نیست. همیشه عرف جامعه ملاک و معیار نیست مگر در مواردی!
هم از بارداری مامانم خوشحال بودم هم یه نموره دل فاطمهی منفی درونم خنک شده بود😅😈 (خدایا منو ببخش🤲🏻)
البته عمر داداشی به دنیا نبود و چند ماه بعد از تولد زهرا، توی شکم مامانم مرحوم شد. (اون موقع مامانم ۴۶ سال داشتن و علت فوت جنین شش ماهه مشخص نشد)
با تولد زهرا برای نگهداریش، به چالش جدی برخوردیم. (گرچه حدودا یک ماه زودتر به دنیا اومد ولی مشکل خاصی غیر از وزن کم (۲کیلو) نداشت)
دو تا پسر و یه دختر کوچولو که پسرا فکر میکردن عروسکه و...😩 واقعاً هم مثل عروسک کوچولو بود.
یه تخت فلزی سبک پیدا کردیم و با زنجیر از سقف آویزون کردیم. اونم وسط پذیرایی.🤦🏻♀️
حالا فکر میکنید نینی جدید راحت توش میخوابید؟
خیر!
اون دوتا جقله اسباببازی پرت میکردن توش یا با یه چیز بلند میزدن بهش و بیدارش میکردن. گذاشتنش تو یه اتاق و قفل کردن در هم چارهساز نشد.😒
یادمه ۲هفته جایی بودیم که اتاق جدا نداشت، ناچار برای سر زدن به سرویس😉 زهرا رو میذاشتم تو کمد دیواری درشو قفل میکردم.🤦🏻♀️
چند ماه بعد از تولد زهرا خونهدار شدیم.(اینم برکتش)
یک خونهی کوچیک ۱۰۰ متری که خونهی رویاهای من بود.
در واقع خونهی قبلی پدر و مادرم رو با تخفیفات ویژه خریدیم و تعمیرش کردیم.
و من برگشتم به همون محلهی قدیمیای که توش بزرگ شده بودم و با تمام همسایههاش آشنا بودم. همسایههای قدیمی که کاملاً قابل اعتماد و مذهبی بودن. اونایی هم که از محله رفته بودن جاشون رو به بچههاشون داده بودن.👌🏻
همسایهها واقعا یاری میکردن تا من بچهداری کنم.😊 مخصوصاً وقتی کاری پیش میاومد و احتیاج به بیرون رفتن پیدا میکردم بچهها رو میسپردم دستشون. موقع زایمان کاچی میپختن و خلاصه از هیچ کاری در حقم دریغ نمیکردن.❤️
وقتی مشکلی پیش میاومد یا دلم میگرفت، همسایه بغلی بود.
نبود، بغلیش! نبود، بغلیش! همینطوری برو تا ته کوچه!
هیچکدوم نبودن، کوچه پشتی!😂
بالاخره یکی پیدا میشد به دادم برسه.😉
تا اینکه فرزند چهارممون به فاصلهی ۲.۵ سال از زهرا خانوم به دنیا اومد. (تیر۹۳)
این دفعه مامانم با لحن ملایمتری ناسزا نثارمون کردن.😂
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ف_اردکانی
(مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵ ، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ ساله)
#قسمت_هشتم
اوایل موافق بچهی زیاد نبودم، بر عکس همسرم.
بعد ازدواج بود که متوجه شدم ایشون بسیار عاشق بچه اند. قبلش بینمون مطرح نشده بود.
اما برای رسیدن به خواستهشون عجله نمیکردن.
در موقعیتهای مختلف (با فاصله زمانی مناسب) فواید فرزند زیاد رو برام میگفتن. اونم مواقعی که حال روحیم خیلی خوب بود.
اوایل جبهه میگرفتم و مخالف بودم. اما کمکم که سر فرصت به صحبتهاشون فکر میکردم، میدیدم که درست میگن.
تا اینکه از ۱۴ تای ایشون و با چک و چونه و مذاکره رسیدیم به ۷ تا.😄
پس بارداری زینب رو با آغوش باز پذیرفتم.
اون موقع بچهها کمی بزرگتر شده و زینب کوچولو رو خیلی دوست داشتن.
بعد از تولد زینب ۴ تا بچهی قدونیمقد داشتم که بزرگترینشون ۵.۵ ساله بود.
در کنار همهی شیرینیها و لذتهای داشتن چند تا فسقلی تو خونه☺️ (بازیها، خندهها، سرود و قرآن خوندنای دستهجمعی که اولش همآهنگ شروع میشد و از ثانیهی پنجم به بعد هرکس برای خودش میخوند😂 و...) گاهی ولی اوضاع انقدر به هم میپیچید که واقعا تحملش سخت میشد.
من هم صبر و حوصله و آگاهی الان رو نداشتم.
هنوز کتابهای تربیتی دینی مثل مندیگرما و... انقدر گسترده نبودن.
گاهی عصبانی از بچهها میشدم!
گاهی از همسرم!😜
و بیخبر بودم از آینده که چه خواهد شد!
شاید اگر اون موقع یک چشمهی کوچیک از حال و روز الانم رو میدیدم که چندان هم دور نبود، تحمل اون سختیهای زودگذر برام راحتتر میشد و انقدر اجرم رو آجر نمیکردم.😔
اخلاق بچهها در نبود پدرشون، بسیار متفاوت با رفتارشون در حضور پدرشون بود.😳🙁
انگار با ورود پدر بهانههای تو دلشون فروکش میکرد و گل از گلشون میشکفت.
گریهها و بهانهها ناگهان با چرخش ۱۸۰درجهای تبدیل به لبخند و اون قیامت کبری در کسری از ثانیه تبدیل به بهشت برین میشد!!
من بودم و قیافهی درب و داغون و بچههای شاد و شنگول.😒
و منتظر میموندم که همسرم ازم بپرسن چه خبر؟!
تا دلایل اون قیافه رو براشون توضیح بدم و اشکی از سر درماندگی چاشنیش کنم و خودمو خالی کنم از سختیهای نصف روز.
بعد همسرم اول یه کم همدردی کنن و بعد به شوخی بگن: اینا که آرومن بچههای به این خوبی!
شوخیای که کمکم رنگ جدی گرفت!
بعد از مدتی همسرم تلویحا گفتن که نمیگم اذیت نمیکنن. اما تو هم تحملت کم شده، که اگر اینطوریه و انقدر اذیت میکنن پس چرا جلوی من اینطوری نیستن؟!😏
حق داشتن ولی به خدا سپردم
تا اینکه یک روز....😈
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
.
#ف_اردکانی
(مامان #محمد_احسان ۱۳، #محمد_حسین ۱۱/۵ ، #زهرا ۱۰، #زینب ۷/۵، #محمد_سعید ۳/۵ ساله)
#قسمت_نهم
تا اینکه در یک صبح تعطیل که همسرم توی اتاق کارشون خوابشون برده بود و بچهها هم نمیدونستن تعطیله! فکری به سرم زد. مترصد چنین فرصتی بودم.😈
سریع دست به کار شدم و کلیهی نشانههای وجود پدر در خانه رو پنهان کردم.
کفش، سوییچ ماشین، لباس بیرونی و...
منتظر شدم تا بچهها بیدار شن و قیامت به پا شد!
یکی گریه میکرد.
یکی پا به زمین میکوبید.
یکی بهانه میگرفت.
و...
اما اون روز برخلاف روزهای دیگه، از این همه قیل و داد و هیاهو اذیت نشدم.
چون قرار بود به همسرم ثابت کنم که من زود رنج نشدم.😆
بعد از ساعتی، همسرم که از فرط سروصدا بیدار شده بودن با چشمانی اینجوری😳 از اتاق اومدن بیرون!😉
و پی به حقیقت بردن.🙃
بعد از مدتی حتی خانوادههامون هم پی به تفاوت رفتار بچهها برده بودن. به طوریکه بدون بابا به سختی پذیرای ما میشدن.😂
اما درمورد اینکه چرا بچهها رفتار دوگانه داشتن، من فکر میکنم که از فرط علاقه به پدرشون بود.
در واقع خیلی از اون بهانهگیریها منشأ دلتنگی داشت و این رو از آرامشی که بعد از ورود پدر میگرفتن میشد فهمید.
اگر متهم به شوهر ذلیلی نمیشم،😁 باید بگم که خودم هم دست کمی از فرزندانم نداشتم.
گاهی در نبودشون اینقدر گله و شکایت آماده میکردم که به محض ورودشون به خونه نثارشون کنم،😜 اما با دیدن چهرهی متبسم و آرامشون همه چی یادم میرفت.🤦🏻♀️
پس به بچههام حق میدادم دلتنگشون بشن.
و باز هم فکر میکنم راز این انتقال آرامش از سوی همسرم این بود که مشکلات بیرون از خونه رو به هیچ وجه وارد خونه نمیکردن و نمیکنن.
گردو غبار سختیها و مشکلات روزانه رو پشت درب خونه از دوششون میتکوندن و با چهرهای آرام و تبسمی بر لب وارد خونه میشدن.
با تمام وقایع با آرامش برخورد میکردن و بساط شوخی و بازی با بچهها و بالا رفتن از سروکول بابا هم همیشه به راه بود.😇
کمکم من هم از ایشون این رفتار خوب رو یاد گرفتم و سعی میکردم به محض ورودشون شروع به گله و شکایت و آجر کردن اجرم نکنم.💚
و به جاش تبسمی در برابر تبسم تحویلشون بدم.😊
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif