فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ایران؛ سه سال پس از پیوستن به FATF❗️
چرا باید اشتباه پاکستان را تکرار کنیم؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_27502182.mp3
4.23M
▪️دم آخر بیا بالاسرم(شور بسیار زیبا)
🎤 #حاج_مهدی_رسولی
😍 گلچین مداحی های محرم 97
👌پیشنهاد ویژه دانلود
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_11
خانم جولی با خوشحالی گفت: سلام عزیزم حالت چطوره خانواده خوب اند؟
ـ مرسی ممنون همه خوب اند شما چکار می کنید ماریا خوبه؟!
خانم جولی آهی کشید و گفت: منم خوبم راستش ماریا چندان حالش خوب نیست از وقتی که تو
رفتی ایران خیلی افسرده شده توی اتاقش می شینه و گریه می کنه خیلی غمگین شده...
گفتم: می تونم باهاش صحبت کنم؟
خانم جولی با خوشحالی گفت: البته الان صداش می کنم حتما از شنیدن صدات خوشحال میشه من
خداحافظی می کنم.
چند لحظه بعد ماریا گوشی را گرفت و با گریه گفت: سلام عزیزم، دلم خیلی برات تنگ شده بود
بدون تو نمی دونم چیکار کنم! تو چطوری؟
به انگلیسی جواب دادم: ممنون خوبم زنگ زدم شماره تلفن منزلمونو بدم دل منم برات تنگ شده
خواهش می کنم گریه نکن ماریا جان
ماریا فین فینی کرد و گفت: نمی دونی چقدر از شنیدن صدات خوشحالم تو چیکار می کنی شاهزاده
رو پیدا کردی؟!
آهی کشیدم و گفتم: نه پیداش نکردم از خونه قبلیشون رفتند نمی دونم چیکار کنم!
ماریا با مهربانی گفت: نگران نباش بالاخره پیداش می کنی.
ـ تو چیکار می کنی؟
ـ از وقتی تو رفتی حسابی تنها شدم حوصله ی هیچکس رو ندارم!!!
با آرامش گفتم: غصه نخور عزیزم دوست نداری کار کنی؟
ماریا گفت: نه حوصلشو ندارم بعد مادر تنها می مونه نمی خوام تنهاش بذارم.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_12
بعد با کمی شیطنت گفت: اگه شاهزاده رو پیدا کردی سلام منو بهش برسون!
خندیدم و گفتم: اگه پیداش کردم حتماً...
نیم ساعتی با ماریا صحبت کردم. طفلک دلش خیلی گرفته بود. وقتی گوشی را گذاشتم به آشپزخانه
رفتم.
مادرم پرسید: به دوستت زنگ زدی؟
ـ بله من و ماریا خیلی با هم صمیمی بودیم وقتی باهاش حرف می زدم صداش پر از غم و غصه بود!!!
ناهار را همراه با مادرم تهیه کردیم. به اتاقم رفتم لباس مناسبی پوشیدم و به سالن رفتم. ساعت
دوازده و نیم بود که زنگ خانه به صدا در آمد.
دایی منصور به همراه سمانه و زن دایی شیوا آمده بود. دایی مرا بوسید و گفت: خوبی دخترم...
بوسیدمش و با لبخند گفتم: مرسی دایی
سمانه را با گرمی در آغوش کشیدم و گفتم: وای سمانه چه خوب کردی اومدی حوصله ام تو خونه
سر رفته بود...
زندایی شیوا هم با مهربانی مرا بوسید و گفت: قربونت برم دلم خیلی برات تنگ شده بود
زندایی را بوسیدم و گفتم: من هم همین طور زندایی
وقتی نشستیم مادرم برایمان چای آورد و کنار دایی نشست. مادرم بعد از این که چایش را برداشت
گفت: چه خبر داداش پس چرا سیاوش نیومد؟
زندایی به جای دایی گفت: سیاوش سر کارش بود خیلی عذرخواهی کرد از اینکه نتونست بیاد گفت
ان شاءالله یک وقتِ دیگه مزاحمتون میشه...
مادرم با مالیمت گفت: قدمش رو چشم.
بعد از ناهار دایی منصور رو به من کرد و گفت: مهدیس جان حالا که درست تموم شده دوست
نداری کار کنی؟
با هیجان گفتم: چرا دایی دیگه از توی خونه موندن خسته شدم شما برای من کار سراغ دارین؟ دایی
لبخندی زد و گفت: آره دایی من یکی از دوستانم شرکت ساختمانی داره می تونم بهش معرفیت
کنم...
با خوشحالی صورت دایی را بوسیدم و گفتم: وای چقدر خوب اگه این کارو بکنید که نهایت لطف رو
به من کردید مرسی دایی جون.
سمانه به شوخی گفت: واه... واه... واه... چه خودشو لوس می کنه!
در حالی که دست در گردن دایی منصور انداخته بودم گفتم: داییمه دیگه دوستش دارم.
دایی منصور گفت: پس مهدیس جان فردا ساعت یازده آماده باش میام دنبالت.
ـ چشم دایی!
شب از شدت شوق و ذوق نتوانستم بخوابم. دایم پرده را کنار می زدم و به حیاط نگاه می کردم.
آنقدر فکر و خیال در ذهنم بود که فرصت خوابیدن را از من گرفته بود. دلم برای سهیل و سهیلا به
شدت تنگ شده بود. کاش می دانستم الان کجاست و چیکار میکنه. در گذشته ها سیر می کردم.
بعضی شب ها به یاد سهیل زار زار در تنهایی خودم گریه می کردم. صدای اذان صبح مرا از فکر و
خیالاتم بیرون آورد. بدون اینکه سر و صدایی ایجاد کنم به حیاط رفتم و از آب حوض وضو گرفتم.
سجاده ام را در حیاط پهن کردم و به نماز ایستادم. برای اولین بار بود که با آرامش نماز می خواندم.
بعد از نماز پای سجاده نشستم و با خدا درد و دل کردم. گریه می کردم و دعا می کردم. هوا گرگ
و میش شده بود. نسیم خنکی می وزید که آمیخته شده بود با عطر گل های یاس. بعد از روشن
شدن هوا صبحانه را آماده کردم و در حیاط روی تخت نشستم. نور آفتاب کاملا حیاط را در برگرفته
بود. پدرم از خواب بیدار شده بود و آماده ی رفتن بود. تا مرا دید با گشاده رویی سلام کرد: سلام
گل بابا صبحت بخیر...
بوسیدمش و گفتم: سلام بابا صبح شما هم بخیر می خواهید برید سر کار؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
پسر ڪوچڪم رو خیلے برای نماز خوندن تشویق مےڪرد .
فاطمہ هم با اینڪہ هنوز حرف نمیزد اما اداے نماز خوندن رو در مےآورد و سرش رو روی مهر میذاشت . ڪلی ذوقش رو مےڪرد و عڪس ازش مےگرفت
اوایل بیشتر نماز رو بہ جماعت مےخوندیم
اما از وقتے ڪہ فاطمہ شروع بہ راه رفتن ڪرد دیگہ نمےشد ...
وسط نماز میومد بغلم و مجبور مےشدم بچہ بہ بغل نماز بخونم . ☺️
#شهید_محسن_فانوسی
#شهید_مدافع_حرم 🌹
🌷@majles_e_shohada
13.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سخنان صریح حجت الاسلام پناهیان درباره مشکلات اقتصادی کشور
چرا برخی کارمندان، به جای تسهیل کسب و کار، سنگاندازی میکنند؟
🌷 @majles_e_shohada 🌷
1_28071024.mp3
6.78M
خسته شدم آی شهدا..
وقتی دلم از زمونه خسته میشه
میام تو گلزار میشینم...
یکییکی رد میشم
از کنارتون...
🎤 با نوای: "حاج مهدی رسولی"
#باز_پنجشنبه_و_یاد_شهدا_با_صلوات
🌷 @majles_e_shoha🌷
هدایت شده از رساله امام خامنهای
#استفتائات_امام_خامنهای_مدظله_العالی
‼️خالکوبی
1⃣ خالکوبی حرام نیست. بهشرط آنکه ترویج فرهنگ غیراسلامی نشود. وضو و غسل آن هم صحیح است.
2⃣ معامله مجسمه جایز است؛ مگر عنوان حرام دیگری در کار باشد.
📕منبع: رساله آموزشی امام خامنهای
🆔 @resale_ahkam
﴾﷽﴿
وقتی میرفت گفت: من از بازار شام چیزی خرید نمیکنم!
بازاری که حضرت زینب(س) رو توش چرخونده باشن، خرید نداره!!!
رفت و برگشت. با یک پیکر سوخته و اربا اربا. چیزی که نیاورده بود هیچ، تیکه تیکههای بدنش را هم آنجا جا گذاشته بود.😭
پ ن: آخرین عکس شهید روحالله در ایران
تنها چند روز به پروازت مانده؛ مَـــرد...
شادی روحش #صلوات
🌷 @majles_e_shohada 🌷
مجلس شهدا
بار دیگر کتاب خوانی در قالب رمان در اختیارتان قرار داده ایم .... دوقسمت از #رمان_ستاره_سهیل امیدوا
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_13
پدرم بند کفشش را بست و گفت: آره عزیزم دایی منصور ساعت چند میاد دنبالت؟
گفتم: ساعت یازده. صبحانه خوردید؟
پدرم کیفش را برداشت و گفت: بله عزیز دلم خوردم کاری با من نداری؟
لبخندی زدم و گفتم: نه بابا به سلامت.
پدرم از خانه بیرون رفت و من در حیاط مشغول آبیاری گل ها شدم. به ساعت مچیم نگاه کردم
ساعت ده بود. به اتاقم رفتم و آماده شدم. مادرم در حالی که صورتش را با حوله خشک می کرد و
گفت: سلام عزیزم بیدار شدی!
صورتش را بوسیدم و گفتم: بله من باید آماده بشم صبحانه هم روی میز آماده ست...
مادرم صورتم را بوسید و گفت: الهی فدات بشم دختر گلم!
بعد از اینکه حاضر شدم کفش هایم را پوشیدم و رو به مادرم گفتم: مامان الان دایی منصور میاد با
من کاری ندارید؟
ـ نه مادر خدا به همرات.
دستش را گرفتم و گفتم: برام دعا کنید.
صدای زنگ در مرا وادار به رفتن کرد. دایی منصور بود. دایی نگاهی به من انداخت و گفت: مثل
همیشه خوشگل و زیبا!
با هیجان و خوشحالی گفتم: بریم دایی من آماده ام!
دایی خندید و گفت: بریم دایی جون.
در طول راه دایی از محاسن دوستش تعریف می کرد. از اینکه چه انسان خوبی است. بعد از نیم
ساعت دایی ماشین را روبه روی یک شرکت ساختمانی بزرگ نگه داشت. ساختمان شیک و مجللی بود. دایی بعد از چند دقیقه روبروی در ساختمان ایستاد و زنگ را فشار داد و در به آرامی باز شد.
منشی با احترام بلند شد و به ما سلام کرد و گفت: آقای مهندس خیلی وقتِ منتظر شما هستند.
دایی تشکر کرد و با هم وارد اتاق شدیم. دوست دایی مردی میان سال ولی شاداب و سرزنده بود.
خیلی زود با آقای حسن پور آشنا شدم. آقای حسن پور راجع به طرز کارش، مهندسان پروژه و
دیگر کارها با من صحبت کرد. وقتی با استخدام من موافقت کرد از شدت خوشحالی در کنار دایی
اشک ریختم!!! قرار بود برای اولین کارم روی نقشه ی یک برج کار کنیم. بعد از این که خوشحال و
راضی از ساختمان بیرون آمدیم.
دایی گفت: مهندس حسن پور خیلی شوخ طبعِ یک پسر داره یک دختر. خانواده ی خیلی خوبی
هستند مخصوصا حسن پور. امیدوارم بتونی راحت باهاش کار کنی.
ظهر با یک جعبه شیرینی به خانه برگشتم. مادرم بی نهایت خوشحال شد و ما آن شب را جشن
گرفتیم.
#فصل_دوم
یک هفته از شروع کار من می گذشت. آقای حسن پور مرد مهربانی بود که سعی می کرد مانند یک
پدر مهربان در همه ی کارها مرا راهنمایی کند. پروژه ی نقشه ی برج را با پسرش کار می کردم.
چون پسرش پیش پدرش کار می کرد و راه او را دنبال کرده بود. آن روز بعد از اتمام کار آقای
حسن پور ما و خانواده ی دایی را برای فردا شب دعوت کرد. فردای آن روز کمی زودتر به خانه
برگشتم تا حاضر شوم. بعد از حمام موهایم را خشک کردم و حالت دادم بعد پیراهن شیری رنگی
را از کمدم انتخاب کردم و پوشیدم. لباسم در حین سادگی بی نهایت زیبا بود. قرار بود دایی
دنبالمان بیایید. پدرم دسته گل زیبایی تهیه کرده بود. که حال روی میز وسط قرار داشت. بعد از این
که آماده شدم به پذیرایی رفتم و منتظر مادر و پدرم شدم. مادرم تا مرا دید صورتم را بوسید و
گفت: عزیز دلم چقدر ناز شدی.
🌷 @majles_e_shohada 🌷
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_ستاره_سهیل
#قسمت_14
بعد از آمدن دایی و خانواده اش با هم حرکت کردیم. خانه ی آقای حسن پور در بهترین نقطه ی
شمال تهران قرار داشت. وقتی رسیدیم دایی زنگ را فشار داد. وقتی در با تکان کوچکی باز شد خانه ی ویلایی دو طبقه ای که در میان انبوهی از درخت پنهان شده بود جلوی چشمانم پدیدار گشت.
آقای حسن پور به همراه همسرش به استقبالمان آمدند. برخلاف تصورم همسر آقای حسن پور زنی شیک و بسیار زیبایی بود. قد بلندی داشت با چشمان کشیده و عسلی. لباس زیبایی پوشیده بود که
با اندام موزونش هماهنگ بود. خیلی گرم و صمیمی با ما احوالپرسی کرد و ما را به داخل برد.
دخترش لادن دختر زیبایی بود که خیلی شبیه به مادرش بود، با این تفاوت که چشمان لادن آبی
روشن بود. پسرش پارسا را هم که می شناختم. خیلی زود خانواده ها با هم اُخت شدند. لادن دختر
شوخ و بذله گویی بود که از این نظر درست شبیه پدرش بود و در رشته ی حسابداری تحصیل می کرد. من و لادن و سمانه از هر موضوعی حرف می زدیم. سیاوش هم کنار پارسا نشسته بود و با او
گرم صحبت بود. داخل خانه با سلیقه ی خانم حسن پور چیده شده بود. سرتاسر خانه پر بود از
وسایل آنتیک و عتیقه، فرش های ابریشم و تابلوهای نقاشی با مجسمه های سنگی زیبا که در گوشه
کنار سالن گذاشته شده بود واقعا خیره کننده بود. در حال صحبت بودیم که زنگ در خانه ما را به
سکوت وا داشت. گویا مهمان دیگری هم داشتند. خانم و آقای حسن پور به حیاط رفتند تا از
مهمانانشان استقبال کنند. آقا و خانم حسن پور با مهمانانشان وارد سالن شدند. خشکم زد.
مهمانانشان خاله فاطمه و عمو رضا به همراه سهیل و سهیلا بودند. سهیل و سهیلا هم مانند من با
دیدنمان شوکه شده بودند. چشمانم را باز و بسته کردم ولی درست می دیدم. مادرم با دیدن خاله
فاطمه گریه سر داد و او را در آغوش گرفت. چنان اشک می ریختند که اشک همه را در آوردند.
پدرم و عمو رضا هم گریه می کردند!!! به سمت سهیلا رفتم و با بغض گفتم: سهیلا عزیزم خودتی؟!
چقدر دلم برات تنگ شده بود.
سهیلا هم با گریه گفت: مهدیس کجا بودی تو، همبازی دوران بچگی!
بعد همدیگر را در آغوش گرفتیم و گریه سر دادیم! دیدن سهیلا و سهیل آن هم در خانه ی آقای
حسن پور برایم شوک بزرگ و شیرینی بود. وقتی از آغوش سهیلا بیرون آمدم نگاهم به سهیل
افتاد. خدای من چقدر زیبا شده بود. ناخود آگاه با دیدنش اشک چشمانم را پر کرد. اشک پنج سال
دوری از او... سهیل نزدیکم آمد و با بغضی پنهان گفت: این تویی مهدیس باورم نمیشه...
🌷 @majles_e_shohada 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبتهایی که از رسانه ملی پخش شد! حتما تا آخر ببینید👌
🌷 @majles_e_shohada 🌷