#حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
ای دختر سه ساله ی سلطان کربلا
وی کوثر سه آیه ی قرآن کربلا
تو یادگار فاطمه بودی رقیه جان
جان حسین بودی و جانان کربلا
خواندت نگین حلقه ی آغوش خویشتن
از شدت علاقه سلیمان کربلا
بر پای ذوالجناح زدی دست خود گره
وقت وداع شاه شهیدان کربلا
بابا سفر که رفت تو را همره اش نبرد
برگشت روی نیزه ز میدان کربلا
هم گوش رفت غارت و هم گوشواره ات
آن شب که بود شام غریبان کربلا
چون عمه ی تو گفت علیکن بالفرار
پای تو بود و خار مغیلان کربلا
سمت نجف بسان غزالی دوان شدی
از چنگ گرگهای بیابان کربلا
خفتی به زیر بوته ی خاری که چشم تو
بیدار شد ز سیلی عدوان کربلا
کردی صدا عموی خود عباس را ولی
دیگر نبود ساقی طفلان کربلا
از کوفه تا به شام شدی ای اسیر عشق
با اشک چشم آینه گردان کربلا
شعر "یتیم" در گره افتاد از غمت
تا شانه زد به موی پریشان کربلا
#مرتضی_جام_آبادی
#حضرت_رقیه_شهادت
آمدی از بین آتش تا گلستانت کنم
با پریشانی نمیخواهم پریشانت کنم
کاش میشد زخمهایت را بریزم در تنم
تا فقط اندازهی یک زخم، درمانت کنم
سفرهدارا! سفرهام خالیست، اما دل پر است
روضهام شو تا دو کاسه اشک مهمانت کنم
مقتلِ مکشوفهی من! روضههایم را نبین
حیفِ چشمِ زخمدارت نیست گریانت کنم؟!
از میان کوچههای سنگباران آمدی
تا منِ حسرتبهلب هم بوسهبارانت کنم
میبَرندت میزَنندت میکُشندت باز هم
من کجای دنجِ این ویرانه پنهانت کنم؟!
قاری سرنیزهها و تشت، ألرّحمٰن بخوان
تا مزارِ کوچکم را رحلِ قرآنت کنم
جا نمیمانم، نمیخوابم، نمیگویم نرو
من که میآیم، چرا باید پشیمانت کنم؟!
#رضا_قاسمی
#حضرت_رقیه_شهادت
هستم اين لحظه پدر محضر تو اما حيف
جان به من داده دم خواهر تو اما حيف
گفته بودم سر زانوي تو سر بگذارم
آرزو داشت به دل دختر تو اما حيف
هر دوتا دست من افتاده پدر جان از كار
شده مهمان من امشب سر تو اما حيف
كاش ميشد دم آخر بغلم ميكردي
كاش سر بود روي پيكر تو اما حيف
كاش يكبار دگر راه كمي مي رفتم
دست در دست علي اكبر تو اما حيف
كاش يكبار دگر در همه جا مي پيچيد
صوت لبخند علي اصغر تو اما حيف
كاش اينها همه يك خواب فقط بود و همه
مي نشستيم به دور و بر تو اما حيف
لااقل كاش كه ديروز نمي ديدم من
خيزران بود و يزيد و سر تو اما حيف...
#محسن_صرامی
#حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
من غنچۀ نشکفته بستان حسینم
من نوگل پرپر به گلستان حسینم
پژمرده گلی ریخته از گلبن زهرا
من طفل نوآموز دبستان حسینم
من کودک معصومم و مظلوم، رقیه
از جسم حسینم من و وز جان حسینم
یک آه جگر سوز ز سوز دل زینب
یک قطرۀ اشک از بُن مژگان حسینم
من گنج نهان در دل ویرانۀ شامم
من شمع شب افروز شبستان حسینم
آن شب که به دیدار من آمد به خرابه
وقتی پدرم دید پریشان حسینم
همراه سر خویش مرا پای به پا بود
تا جنّت فردوس به دامان حسینم
جان بر سر سودای غمش دادم و شادم
کامروز حسین از من و من زانِ حسینم
قربانی حق شد پدرم شاه شهیدان
فخر من از آن ست که قربان حسینم
روشن کن این شام سیاهم که شعاعی
از روی چو خورشید درخشان حسینم
بر پادشهان فخر از آن کرد «ریاضی»
کز لطف خدا بندۀ احسان حسینم
#ریاضی_یزدی
#حضرت_رقیه_شهادت
چشم انتظار میهمان ، زد زیر گریه
بغضش شکست و ناگهان زد زیر گریه
دیگر توان ایستادن هم ندارد
طفلک نشست و بیامان زد زیر گریه
در کوچههای شام شامش که ندادند
پیچید وقتی بوی نان زد زیر گریه
دستش که بر زخم لب خشک پدر خورد
افتاد یاد خیزران - زد زیر گریه
انگشتر بابا به یادش مانده بود و...
تا دید دست ساربان ؛ زد زیر گریه
خیلی دلش پر درد از بزم شراباست
پنهان ز چشم دیگران زد زیر گریه
میگفت "بابا" باز "بابا" باز "بابا"
با هق هق و لکنت زبان زد زیر گریه
با دیدن او حرمله زد زیر خنده
با دیدن شمر و سنان زد زیر گریه
سیلی ، غم بازار ، نامحرم ، اسیری
با گفتنش هم روضهخوان زد زیر گریه
.
.
شیرین زبان قافله از دست رفت و...
آمد کنارش عمهجان... زد زیر گریه
#محمدحسن_بیات_لو
#امام_زمان_مناجات
#حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
آن دَرد می اَرزد، که دَرمانش تو باشی
آن هِجر می چَسبد، که پایانش تو باشی
دل آرزو دارد، در این تاریکیِ مَحض
یک شَب بیایی، ماهِ تابانش تو باشی
روحی که در سَردَرگُمی ها در عَذاب است
آرامشِ حالِ پریشانش تو باشی
یک عُمر مانده مُنتَظِر، پیرِ مَحَلّه
یک دَم ببیند پیشِ چَشمانش تو باشی
دل میخورَد حَسرت، به حالِ آن جُذامی
که نیمه شَب، هَم لُقمه ی نانش تو باشی
حالا برایت، روضه ای می خوانم آقا
آن روضه که، عُمریست گریانش تو باشی
دُختَر به بابا گُفت؛ "بابای عَزیزم
بَد نیست ویران هَم... چو مهمانش تو باشی...
...بد نیست، حَتّی شام هم خوب است، بی شام!
امّا به شَرطی که، پِدَرجانش تو باشی
تو چوب خوردی، دُختَرَت زَخمِ زَبان خورد
مَن غُصّه خوردَم، عَمّه هَم، سَنگ از زَنان خورد
#رضا_رسول_زاده
#حضرت_رقیه_شهادت
احوال من که جای شرح و بیان ندارد
از آن رقیه دیگر طفلت نشان ندارد
بعد از تو مبتلاییم پیری زودرس را
این کاروان پدر جان دیگر جوان ندارد
مهمانی تو در شام شب سرد و روز گرم است
این خانه هیچ سقفی جز آسمان ندارد
بوی غذا می آید خیلی گرسنه هستم
این شهر لامروت یک مهربان ندارد
ما پیش پات خوردیم از دستشان کتک را
با رفتن تو دیگر این سفره نان ندارد
بابا ببخش انقدر از دست من میفتی
باید تورا بگیرم دستم توان ندارد
شیرین زبانی ام نیز با گوشواره ام رفت
لکنت گرفته دختت، دیگر زبان ندارد
خونمردگی دستم از تنگی النگوست
این زخم ارتباطی با ریسمان ندارد
در حال جستجوی انگشتر تو هستم
غمگین نشو رقیه قد کمان ندارد
باید تقاص خود را از خیزران بگیرم
من را نبوس امشب؛ لبهات جان ندارد
#زخم_حسینی
#حضرت_رقیه_شهادت
#رباعی
بر نیزه مدام گریه کردی بابا
تا کوفه و شام گریه کردی بابا
وقتی که به گریه کردنم خندیدند
آهسته برام گریه کردی بابا
#مهدی_محمدتقی
#حضرت_رقیه_شهادت
دیگر شکستن ندارد ،بال وپر کوچک من
میترسم از هم بپاشد،این پیکر کوچک من
آه ای سر روی زانو،ای ماه آشفته گیسو
دیشب خودت روضه خواندی ،بر منبر کوچک من
این درد درمان ندارد،میدانم امکان ندارد
زخم سرت را ببندی،با معجر کوچک من
غارت گران دل نکندند،از گوش واز گوشواره
انگشت وانگشتر تو،انگشتر کوچک من
آتش به جان جهان زد،دستی که با خیزران زد
یا بر لب خونی تو یا بر سر کوچک من
بابا برایم دعا کن،شام مرا کربلا کن
یکبار دیگر صدا کن:ای دختر کوچک من!
#احمد_علوی
#حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
#حضرت_رقیه_شهادت
بود در شهر شام از حسین دختری
آسیه فطرتی، فاطمه منظری
تالی مریمی، ثانی هاجری
عفّت کردگار، عصمت اکبری
لب چو لعل بدخش، رخ عقیق یمن
او سه ساله ولی عقل چلساله داشت
با چهل ساله عقل روی چون لاله داشت
هاله برده ز رخ، رخ چو گل ژاله داشت
لاله روی او همچو مه هاله داشت
ژاله آری نکوست، بر گل نسترن
شد رقیّه ز باب نام دلجوی او
نار طورکلیم، آتش روی او
همچو خیر النساء، خصلت و خوی او
کس ندیده است و چون چشم جادوی او
نرگسی در ختا، آهویی در ختن
گرچه اندر نظر طفل بود و صغیر
گر چه می آمدی از لبش بوی شیر
لیک چون وی ندید چشم گردون پیر
دختری با کمال، اختری بی نظیر
شوخ و شیرین کلام، خوب و نیکو سخن
از نجوم زمین تا نجوم سما
دید در هجر او تربیت ماسوی
قره العین شاه، نور چشم هدا
هم ز امرش روان، هم ز حکمش بپا
عزم گردون پیر نظم دهر کهن
بر عموها مدام زینت دوش بود
عمّه ها را تمام زیب آغوش بود
خواهران را لبش چشمه نوش بود
خردیش را خرد حلقه در گوش بود
از ظهور ذکا، وز وفور فتن
بس که نشو و نما با پدر کرده بود
روی دامان او، از و پرورده بود
بابش اندر سفر همره آورده بود
پیش گفتار او، بنده پرورده بود
از ازل شیخ و شاب تا ابد مرد و زن
دیده در کودکی، سرد و گرم جهان
خورده بر ماه رخ سیلی ناکسان
کتف و کرده هدف، بر سنان سنان
در خرابه چه جغد ساخته آشیان
یا چه یعقوب و در کنج بیت الحزن
از یتیمی فلک کار او ساخته
رنگ و رخساره را از عطش باخته
از فراق پدر گشته چون فاخته
بانگ کوکوی او، شورش انداخته
در زمین و زمان از بلا و محن
داغ تبخاله را پای وی پایدار
طوق و درگردنش از رسن استوار
وز طپانچه بُدَش ارغوانی عذار
گریه طوفان نوح، ناله صوت هزار
نه قرارش بجان، نی توانش به تن
در خرابه سکون ساخته در کرب
شور اَیْنَ أبی؟ کار او روز و شب
شامگاهان به رنج، روزها در تعب
ای عجب ای سپهر از تو ثمّ العجب
تا کجا دون نواز شرمی از خویشتن
قدری انصاف و کن آخر از هرزه گرد
عترت مصطفی وینقدر داغ و درد
شد زنانشان اسیر یا که شد کشته مرد
آخر این بیگناه طفل بیکس چه کرد
تا که شد مبتلا اینقدر در فتن
در خرابه شبی خفته و خواب دید
آفتابی به خواب رفت و مهتاب دید
آنچه از بهر وی بود و نایاب دید
یعنی اندر به خواب طلعت باب دید
جای در شاخ سرو کرده برگ سمن
شاهزاده به شه مدّتی راز داشت
با پدر او بهرراه دمساز داشت
ناگهانش ز خواب بخت بد باز داشت
آن زمان با غمش چرخ و دمساز داشت
گشت و بیدار و ماند شکوه اش در دهن
در سراغ پدر کرد و آن مستمند
باز و چون عندلیب آه و افغان بلند
عرش را همچه فرش در تزلزل فکند
ساخت چون نی بلند ناله از بندو بند
جامه جان ز نو چاک و زد در بدن
زد درآن شب به شام برق آهش علم
سوخت برحال خویش جان اهل حرم
باز اهل حرم ریخت از غم به هم
گشته هریک ز هم چاره جو بهر غم
اُمّ کلثوم را زینب ممتحن
ناله وی رسید چون به گوش یزید
کرد بهرش روان رأس شاه شهید
آن یتیم غریب چون سر شاه دید
زد به سر دست غم وز دل آهی کشید
همچو ((صامت)) پرید مرغ روحش ز تن
#صامت_بروجردی
#حضرت_رقیه_شهادت
دلی که سوخته جز آه راه چاره ندارد
که داغ سوختگان غمت شماره ندارد
بیا به دیدن ما خستگان کنج خرابه
ببین که شام غریبان ما ستاره ندارد
بگو به مردم این شهر شوم خیره نمانند
بگو که اشک یتیم حرم نظاره ندارد
رقیه آمده و گریه می کند بغل من
بمیرمش که دگر گوش وگوشواره ندارد
گلایه می کند از این که چادرش شده غارت
به روی سر به جز این روسری پاره ندارد
رباب را چه کنم زیر آفتاب نشسته
تمام غصه اش این است شیر خواره ندارد
بغل گرفته خیالِ علی اصغر خود را
دلش خوش است ولی حیف گاهواره ندارد
#حسن_شیرزاد
#حضرت_رقیه__س__روضه
روزه روز سوم است و دلم
رفته گریان سوی خرابه شام
آن خرابه که که غرق در خار است
و مرام اهلی اش دشنام
به گلی که اسیر پرپر شد
به تنش مانده جای سنگ از بام
تا سرش شد شکسته گریان گفت
سنگ بر من بزن نه بر بابام
می کشم دل به سوی بابایم
بگذارد اگر غلِ در پام
سرِ کم مو به پاش بگذارم
بکشد دست بر سرم بابام
دست بر گردنش بیندازم
او ببوسد ز زخم ابروهام
پای زخمی نشان او بدهم
بگذارد دوا بر این زخمام
با لب پاره بوسم از لبهاش
با لب پاره بوسد از لبهام
️محمد حبیب زاده
حضرت رقیه (س)
روضه